یک داستان به فلم علیرضا رضایی
برنامه ثابت و بدون تغییر هر روز بعد از ظهر پیدا کردن ده تومان پول بود. این پول اگرچه تقریباً هرگز در جیب هیچکدام از بچهها وجود خارجی نداشت ولی مهم این بود که در نهایت جور می شد. و این تلاش جانانه برای تهیه ده تومن پول که عموماً حوالی ساعت چهار بعد از ظهر به نتیجه میرسید، حداکثر تا سه دقیقه بعدش به دخل “آقا عشقی” که سر محل بقالی داشت سرازیر شده بود: توپ پلاستیکی دانهای پنج تومان بود. خوشبختانه ابزار برای بریدن از هر جائی و هر گوشهای به وفور پیدا می شد و بلافاصله یکی از توپها برای لایه شدن روی آن دیگری از وسط چاک میخورد و این سیستم جنگی پیچیده اسبابی می شد که تا زمان پاره شدنش که حداکثر دو ساعت طول میکشید، بچهها به جان خودشان و او و زمین آسفالتی که کهنه کفشهایشان را میجوید و تیرهائی که بعنوان دروازه کاشته شده بود بیفتند. فردا روز دیگری بود و تلاش جدیدی برای تهیه ده تومان پول و دخل بقالی آقا عشقی و آسفالتی که گاهی غیر از کفش، زانوی بچهها را هم گاز میگرفت.
تا اینکه یک روز چند “برادر” با ریش و پشم و تسبیح و سایر ملزومات “برادری” به کنار زمین آمدند. “برادران” را که روی آسفالت به سختی در حال انتقام از توپ دو لایهشان بودند صدا کردند و با تبسم شرعی و اسلامی مختص و اختراعی دهه شصت شروع به صحبت کردند. گفتگو تقریباً نیم ساعتی طول کشید ولی از ته تمام آیههائی که خواندند این درآمد که “برادران” قصد تشکیل تیم فوتبال و “اگر خداوند مدد بفرماید” شرکت در لیگ و “اگر حضرت توجه بفرماید” حضور هرچه وسیعتر در میادین ورزشی و فلان دارند که احتمالاً آنطرف صحبت می شد اینکه پس اگر خداوند مدد نفرماید و حضرت هم بیتوجهی بکند لابد هیچ تیم فوتبالی هم تشکیل نمیشود. البته این توضیح هم دائماً به صحبتها اضافه و تکرار میشد که در حال حاضر تعدادی از “برادران” همینطوریش هم در تیم مورد اشاره وجود دارند ولی خب شما “برادران” هم به تیم اضافه بشوید تا دوباره اگر خداوند ممدی فرمود و حضرت توجهی، تیم سر و سامان بگیرد.
پیشنهاد خوبی بود. زمین چمن داشتند و امکانات ورزشگاهی و لابد پیراهنی و کفشی و توپ درست حسابی و بدون نیاز به امدادهای غیبی هر روزه برای جمع آوری ده تومان پول و آبیاری دخل آقا عشقی. ولی خب “برادران” را چه میکردند؟ آنهم نه برادران مدیریت تیم را، آن یکی “برادرانی” که از قبل عضو تیم بودند. نکند ریششان گیر بکند بخورند زمین؟ نکند وسط بازی یکدفعه بخواهند “ما برادران” را امر به معروف بکنند؟ نکند….. بچهها اینها را با خودشان میگفتند و قاه قاه میخندیدند. حتماً ته آن تیم فوتبال هم یک چیزی بود که “برادران” کارشان گیر بود و آمده بودند سراغ “برادران”! به امتحانش میارزید…
روز مقرر بچهها دسته جمعی به محوطه ورزشی که تابلوی مقاومت بسیج بالایش میدرخشید رفتند. حسب وعده بهشان کفش و لباس دادند و در کنار زمین چمنی که راحت سه گله گوسفند را تا یک هفته بخوبی سیر میکرد نشاندند. آن “برادران” زور چپان شده از قبل به تیم هم بودند. خیلی بیشتر از تصور بچهها “برادر” بودند! میشد حدس زد که قبل از هر کاری یک آخوندی بیاید و در مورد نقش فوتبال در نابودی صدام از حضرت چندتا روایت بیاورد ولی باتمام این احوال تمام وجود یارو فریاد میزد که کلاً از فوتبال یک “پله” را شکر خدا میشناسد و به هر دلیلی اسمش را میآورد. آنطور که او میگفت از قرار همه چیز “پله” خوب بوده جز اینکه ریشش را میتراشیده.
آن “برادری” که حسب احوال مربی تیم محسوب می شد خودش تقریباً در کنار زمین حتی نمیتوانست راه برود چه اینکه بچهها را تمرین هم بدهد. واقعاً چرا ما آمدیم اینجا؟ سوالی بود که تا حدود یکماه بعد از تشکیل تیم بچهها با نگاه از همدیگر میپرسیدند. تیم کاملاً به دو شعبهی دشمن ضد انقلاب و کسانی که همچنان حاضر بودند از دیوار هر سفارتی بالا بروند تقسیم شده بود. مسابقات که شروع شد مربی تیم بین دو نیمه خاطرات ورزشیاش را در خط مقدم جبهه تعریف میکرد و بین رختکن تیم و خاکریز خط مقدم تفاوت زیادی قائل نبود. تنها فعل پیشبینی نشدهای که هنوز کسی به نتیجه مشخصی در موردش نرسیده بود که نوشابه خوردن بعد از بازی شرعی هست یا نه..
و این ترکیب عجیب غریب واقعاً بخوبی داشت در بازیها نتیجه میگرفت و تیم را در جدول بالا میبرد. شاید هم تیمهای مقابل از آن قسمت از بدنه تیم که “برادران” با شوت به اسلام خدمت میکردند کم و بیش ترسی هم داشتند. بچهها توجه نمیکردند. فرصتی پیش آمده بود تا بجای گاز گاز شدن از طریق زمین آسفالتشان قدری هم روی چمن بغلتند. اکثر بازیها هم در زمین خودشان برگزار می شد. کمتر پیش میآمد که تیمی آنقدر خوشبخت باشد که نه از خود، حتی شده در دور و اطراف محلشان هم زمین فوتبال داشته باشد. همه چیز تقریباً خوب پیش میرفت تا روزی که مربی تیم همه را جمع کرد. طبق روال روضه را از وسط صحرای کربلا شروع کرد و بین راه چند بار هم از هفت هشتتا خاکریز با موفقیت عبور کرد. جوری در مورد بازیهای قبلی حرف میزد که انگار بچهها برای عملیات وارد زمین میشدند. صغری کبراهایش که تمام شد رفت سراغ تیم “خوب” شهید فلانی که حریف بازی بعدی بود. کمی از ایمان و تقوای مربی تیمشان حرف زد، کمی از اینکه بچههای آن تیم حتی با وضو وارد زمین میشوند، مقداری از خاطرات مشترکش در خط مقدم جبهه با مسئولین آن تیم تلاوت کرد و….. و تهش اینکه ما برای جلوگیری از سقوط این تیم نجیب و اصیل و شریف تکلیف الهی است که بهش ببازیم!
خطوط دشمن فرضی که بعنوان ستون پنجم در تیم وجود داشت کار خودش را کرد. روز مقرر بازی بچهها حتی با مینیبوسی که تیم را جابجا میکرد هم به محل بازی نرفتند. تمام لباسهایشان را بجای رختکن در کناری گذاشتند تا بعدش رفقای دیگری که هماهنگ شده بودند آنها را برایشان بیاورند. لبخند شرعی و رضایتباری روی لبان مسئولین هر دو تیم بود. بچهها بدون هیچ حرفی وارد زمین شدند و سر جاهایشان قرار گرفتند. آنروز ساقها بدجوری میخارید! مربی هم حرفی نمیزد. حرفها را قبلاً گفته بود. “تکلیف” این بود که تیم ببازد. بچهها به انتظار رسیدن نیمه دوم بیهدف در زمین میدویدند. “برادران” مستقر در تیم علناً به بازیکن حریف پاس میدادند ولی حساب کتاب هر دو طرف آنجائی بهم میریخت که بچهها فوراً میرفتند و توپ “لو رفته” را از زیر پای یارو درمیآوردند. بین دو نیمه هم “برادر مربی” چیزی نگفت.
ولی نیمه دوم اتفاقات دیگری افتاد. اولین نفر از تیم مقابل را “ضیاء” به فیض جانبازی رساند و از زمین اخراج شد. ظرف ده دقیقه تقریباً نصف بازیکنان حریف شل میزدند و داریوش و سعید هم اخراج شده بودند. بدنه اصلی “دشمن” ولی هنوز در زمین بود. به طرفه العینی اولین موقعیتی که پیش آمد بچهها همگی با هم از سراسر زمین روی دروازه حریف ریختند. بارها توپ لگد خورد و رفت و آمد، رفت و آمد، رفت و آمد تا….. گلللللللللل!
“علی توری” به شادی گل از زمین خارج شد. بچهها هم دنبال او دویدند ولی انگار قرار نبود هیچ گوشهای بایستند و روی سر و کول همدیگر بریزند. مشتهایشان بالا بود و سر و صدا میکردند و میدویدند. رفقای از زمین اخراج شده هم دنبالشان افتاده بودند. چقدر لابد این گل شیرین بود که اینهمه خوشحالی لازم دارد. هیچکس به پشت سر نگاه هم نکرد.بچهها رسماً فرار کردند. هیچکدامشان دیگر حتی به زمین خودشان هم برنگشتند. مقصد بقالی اقا عشقی بود و چندین نوشابه که باز شد و بچهها قهقههزنان سر میکشیدند. از فردا دوباره باید برای ده تومن پول زمین و زمان را میجستند.