کتابی برای کتاب ها
از اسد سیف
این کتاب را اخیرا نشر مهری درلندن منتشر وپخش کرده است. به قصد بررسی درحال ورق زدن بودم که با برخورد با عنوان:« من، گودو و ناجی موعود»، متن را با دقت خواندم و بسی پربار دیدم، مستند وعبرت آموز. به یقین بخشی از فرهنگ جاری ومیراثی شوم، که پژوهشگری امین و با شهامت ضعف های کهن ملی را یادآور شده است.
من، گودو و ناجی موعود
اسد سیف
گذشته همیشه با ماست انگار، رهایمان نمیکند. پنداری چون صلیبی بر دوش همچنان باید آن را با خود حمل کنیم.
شاید شما نیز چنین بودهاید. گاه در پی حادثهای جرقهای بر ذهن میزند، چیزی پدیدار میشود که روزها و یا شاید ماهها فکر را به خویش مشغول میدارد. حوادث ایران گاه در من چنین نقشی دارند. یا به سال ۵۷ باز میگردم و آن خامسریها که ریشه در نادانی داشت، و یا اینکه خواندهها و یادماندهها اشغالگر ذهنم میگردند. و چنین است که چند ماهی “در انتظار گودو”ی ساموئل بکت دست از سرم برنمیداشت. نمیدانم آخرین بار کی آن را خواندهام ولی میدانم که پیش از انقلاب بود. در این سالها حتا یک بار نیز فکرم به آن مشغول نشده بود. چند سال پیش هم که اجرای تازهای از آن در آلمان بر صحنه آمد و در مطبوعات سر و صدا کرد، با اینکه بخشهایی از آن را در تلویزیون دیدم، باز هم آشوبی در درونم ایجاد نشد.
مشغول کار بودم، رادیو هم روشن، این اواخر انگار محکوم شدهایم سر هر ساعت گوش به اخبار بخوابانیم تا بشنویم که در ایران چه رخ داده است. گوینده نمیدانم در چه رابطهای گفت “گودو گفته است که فردا خواهد آمد.”
خواهد آمد؟ این سئوالی بود که از خود کردم. تا حال که نیامده. “گودو” ناجیست، باید بیاید، این را قاصد وی نیز گفته بود: “فردا خواهد آمد”. همان حرفی که گوینده رادیو میگفت. اما این فردا انگار هیچگاه از راه نمیرسد. نمیدانم چرا به ذهنم رسید که باید رابطهای بین “گودو”ی بکت و امام زمان و رهبران رنگارنگِ جنبشِ ما وجود داشته باشد. آیا نمیتوان به جای “گودو”، آن ناجی موعود، آن نجاتدهنده، و یا رهبری را گذاشت که در این سالهای سیاه در ایران قرار است به نجات مردم اقدام کند؟ مردم ما چه فرقی با “ولادیمیر” و “استراگون” دارند که همچنان “گودو” را در انتظارند تا بیاید و آنان را نجات دهد؟
همهجا خبر از اعتراضاتی گسترده است؛ از آنچه که در خیابانها جاریست و آنچه که امیدیست در راه و یا شاید در ذهن. “گودو” دست از سرم بر نمیدارد، چون کنه بر ذهنم نشسته. آنقدر بر آن فکر کردهام که حتا برخی از جملاتِ فراموش گشتهی نمایشنامه نیز در ذهن جان گرفتهاند. فکر می کنم “گودو” باید همان خدایی باشد که مردم ما را ترک گفته و حال در امیدهایشان دارد دگربار جان میگیرد. “آیا تو آن کسی هستی که ما وی را منتظریم و یا اینکه باید کسی دیگر را منتظر باشیم؟” سرانجام تصمیم میگیرم، دوباره بخوانمش.
ولادیمیر و استراگون هنگام غروب در برهوتی خالی از سکنه و گیاه، بر جادهای کنار یک درخت نشسته و در انتظار گودو هستند. نمیدانند او کیست و کی خواهد آمد ولی میدانند که بدون او راه به جایی نخواهند برد. آنان خود، او را نمیشناسند و نمیدانند که اصلاً وجود دارد. هر از گاه در آمدن او شک میکنند ولی شکِ آنان پایدار نیست. آن دو پنداری هیچ و بیهویت هستند و میخواهند هویتِ خویش را در “گودو”ی بیهویت بازیابند. روزی اربابی به نام “پوزو” با نوکرش، “لوکی” که طنابی بر گردن دارد گذارشان به آنجا میرسد، ساعاتی چند با هم بحث میکنند، سپس آنها را ترک میکنند تا در پرده دوم دگربار ظاهر شوند با این تفاوت که ارباب باز در مقام ارباب، اینبار کور است و لوکی عصاکشِ او.
در مکان حادثه هیچ جنبشی از حیات دیده نمیشود، انگار مکانیست ناشناخته که زمان در آن متوقف شده و خدا نیز آن را ترک گفته.
“گودت” (Godot) را در فارسی با حذفِ “ت” گودو ترجمه کردهاند. شاید به این بهانه که “ت” در تلفظ فرانسوی به کار برده نمیشود. در فرهنگهای فرانسه و انگلیسی چنین واژهای موجود نیست. چنین نامی نیز کاربرد ندارد. بکت در مصاحبهای با آلن شنایدر در باره این نام گفته است؛ من اگر معنای آن را میدانستم، در نمایشنامه به کار میبردم. در جایی دیگر گفته؛ گودت به گودیلوت (Godillot) در زبان فرانسه برمیگردد که به معنای کفش است. اگر این را بپذیریم باید استراگون را در نمایشنامه به یاد آوریم که با پاهایش مشکل دارد و قادر نیست با کفشهای خود راه برود.
به بیانی دیگر گودت از تلفیق دو واژه god انگلیسی و ot فرانسوی تشکیل شده که بر نفی خدا دلالت دارد و در واقع میتوان گفت؛ خدا نخواهد آمد. یا جا و مکانی که خدایی در آن نیست. با نگاهی دیگر به زمان و محتوای نمایشنامه بر این گمان میتوان پای فشرد.
فرضیهای وجود دارد مبتنی بر اینکه؛ در انتظار گودو داستان یهودیان و خارجیهای ساکن پاریس است در جنگ جهانی دوم که در منطقهی اشغال نشده پاریس زندگی میکردند. در پی حمله هیتلر به این منطقه آنان مجبور شدند به کمک کسانی که به فراریان یاری میرساندند، از این منطقه به جای امنی بگریزند. استراگون و ولادیمیر از یهودیان فراریی در انتظار نجات بودند. گودو نیز شخصی بوده که به یکی از گروههای کمک به فراریان تعلق داشت.
بکت خطاب به گیورگ اشترلر، در پاسخ به سئوال برشت که مجذوبِ این نمایش شده و پرسیده بود؛ ولادیمیر و استراگون در جنگ جهانی دوم کجا بودند، می گوید؛ در جنبش مقاومت، زیرا تحت تعقیب بودند. این گفته را البته میتوان دلیلی بر فرضیه بالا دانست. بکت خود نیز همین تجربه را پشتِ سر گذاشته بود.
ساموئل بکت از خانوادهای پروتستانِ ساکن ایرلند بود که سالها شاهد درگیری پروتستانها و کاتولیکها علیه یکدیگر از یک سو و مبارزات ایرلندیها برای آزادی بود. او در دانشگاه زبان فرانسه و ایتالیایی تحصیل کرد، در سال ۱۹۴۰ به جنبش مقاومت فرانسه پیوست، مدتی نیز در همین راستا، زندگی مخفی اختیار کرد.
“در انتظار گودوت” را در فاصله ۴۹-۱۹۴۸ نوشت و در سال ۱۹۵۲ منتشر کرد. به روایتی نباید موقعیت تاریخی فرانسه را در این اثر از نظر دور داشت. شارل دوگل در سال ۱۹۴۶ به علت رد پیشنهادهایش در قانون اساسی، از حکومت استعفا داد. سه حزب سوسیالیست، کمونیست و سوسیال دمکراتها در این امر نقش داشتند. پاریس در این ایام در انتظار بازگشت دوگل بود، همچنان که ولادیمیر و استراگون گودو را در انتظار بودند.
در سال ۱۹۵۸ منتقدی این نظر را طرح کرد که افراد این نمایشنامه نماد احزاب فرانسه هستند. ولادیمیر همان کمونیستهای طرفدار مسکو می باشند. نام لنین نیز ولادیمیر بود. پوزو به سوسیال دمکراتها نظر دارد. نامی ایتالیاییست و شهروند مسیحی را تداعی می کند. استراگون (تلخون) نام گیاهیست در اصل از آفریقای جنوبی، مکانی که آن زمان به فرانسه تعلق داشت. لوکی هم در واقع توده مردم هستند. همخوانی سخنان ولادیمیر و استراگون همریشه در نزدیکی نظرات کمونیستها و سوسیالیستها دارد. این نظر، گودو را همان دوگل میبینند ولی با اینهمه نباید فکر کرد که بکت خواسته طنز بنویسد.
کسانی دیگر بر این باورند که که دو زوج در نمایشنامه ظاهر میشوند. زوج نخست، استراگون و ولادیمیر، آدمهایی هستند معمولی که راه نجات میجویند. زوج دوم، پوزو و لوکی، در نقش ارباب و نوکر ظاهر میشوند، دو نفری که به هم وابستهاند و نماد فقر و ثروت هستند. در پرده دوم اگرچه پوزو کور میشود ولی این رابطه برقرار است، رابطهای که از ابتدا بوده و همچنان پابرجا خواهد ماند.
میتوان خارج از همه این نظرات، “در انتظار گودت” را خارج از عرصه سیاست دید. کسانی در انتظار ناجی بر راهی نشستهاند. آنکه خواهد آمد، قدرتی مافوق دارد و میتواند همچون پیامبری ظهور کند.
دنیای بکت فراسوی تصورات مسیحیت است. گودو یادآور مسیحست. میتوان حضور او را همهجا احساس کرد، بیآنکه وی را دید. او قرار است که بیاید ولی تا کنون نیامده، در این شکی نیست که نخواهد آمد.
در کشاکش سیاسی موجود انتظار منجی از نگاهی حاصل میشود که در ما ذاتی شده. دنیای سراسر تناقض و بیهوده نمایش از همین فرهنگ حاصل شده است. تئاتر بکت برخلاف تبلیغاتِ وطنی به پوچی و بیهودگی بنا نشده، سراسر عقل است و ذهنِ کنجکاو. بکت ما را به دنیای سراسر ترس، تهاجم و تلاشِ بیهوده میبرد، در همان نقطهای که جهان غیرمعقول امروز قرار دارد. انسان در آثار بکت سرگشته است. راه نجاتی اگر وجود داشته باشد، آن نیست که مردم بدان امید بستهاند. انسان در دنیای بکت در شرایطی قرار میگیرد که به خود و رفتار خویش میخندد و همین شاید علتیست در اینکه نمایشهای او را کسانی نیز طنز می یابند.
در پرده دوم، جوانی بر صحنه ظاهر میشود تا آمدن قریبالوقوع گودو را بشارت دهد؛ “من فردا خواهم آمد”. اما او هیچگاه نمیآید. همه در انتظار او هستند، همه را در انتظار نگاه داشته.
گودو فقدانیست که در یک نارضایتی اجتماعی خود را نشان داده است. شخصیتهای “در انتظار گودو” نماد انسان سرگردان هستند که نمیتوانند از وضعیت موجود رها گردند. آنها پنداری محکوم شدگاناند به سردرگمی. همه گیج و مبهوت هستند. “در انتظار گودو” پایانی ندارد، در خود تکرار می شود.
گودو بسیار سریع در جهان به یک نماد تبدیل شد، به یک سوژهی مفقود شده در هستی انسان معاصر.
شخصیتهای نمایشنامه باهم در جنگند، در یک کشمکشِ دوجانبه به سر میبرند، با خویش و با آنکه با او طرف میشوند. انگار راهی برای باهم بودن وجود ندارد و یا به شکل مألوفِ آن موجود نیست. در کنار هم هستند، بیآنکه واقعاً باهم باشند.
استراگون و ولادیمیر از ابتدا تا انتهای بیپایانِ نمایشنامه در انتظار گودو هستند. گودو تا آخرین لحظه نمیآید تا در انتظار ناجی بودن به امری جاودانی بدل شود. گودو را کسی نمیشناسد، کسی از او چیزی نمیداند، وجود واقعی او را نیز کسی نمیتواند ثابت کند، کسی نمیداند برای چه او را در انتظاریم، با اینهمه وی را منتظریم. امید به آمدن او پای رفتن را از حرکت باز میدارد؛
استراگون: بیا برویم
ولادیمیر: ما نمیتوانیم
استراگون: برای چه نمیتوانیم
ولادیمیر: ما در انتظار گودو هستیم
گودو همان مسیحست که باید بیاید، امام زمان است. گودو ما را دست انداخته و یا شاید ما او را بهانه کردهایم به جبران کمبودهای خود. گودو انگار مرض است؛ امیدی تهی در اعتمادی کاذب.
در پایان نمایشنامه آنها تصمیم میگیرند که بروند، اما توان آن ندارند. میگویند برویم ولی همچنان در همان مکان ماندهاند و میمانند تا گودو بیاید.
“در انتظار گودو” به عنوان شاخص تئاتر “آبسورد” اثریست که به تفکر اگزیسستانسیالیزم نزدیک است. از این زاویه؛ در هستی انسان و جهان هیچ جای امیدی برای ناجی وجود ندارد. ناجی همان انسان است.
…و این دنیای گودو”ی بکت است. در این دنیا آیا نمی توان ما را بازیافت؟ آیا فکر نمیکنید در کشاکش سیاسی موجود در ایران امروز، ما نیز “جنزدگان” و “مسخ”شدگانی هستیم در انتظار گودو، به راستی که؛ نگاه آخرالزمانی و امیدِ به رهبر و منجی چنان در تار و پود وجود ما ریشه دوانده که به ذاتِ فرهنگی ما بدل شده. آنکه خود را هیچ میپندارد، قهرمان و رهبر میجوید و ناجی را منتظر است، عجز و درماندگی و نادانی خویش به نمایش می گذارد. و این انگار ما هستیم.
منابع
Samuel Beckett, Warten auf Godot, Surkamp Verlag, Frankfurt/ M
Jörg Drews: Das Ach so!-Erlebnis. Worum es in Becketts „Warten auf Godot” wirklich geht. In: Süddeutsche Zeitung vom 17. November 2008, S.14
http://de.wikipedia.org/wiki/Warten_auf_Godot
Siegfried Melchinger, Geschichte des politischen Theater, Suhrkamp Verlag, Frankrurt/ M, 1974, Band 2
Pierre Temkine (Hg.): Warten auf Godot. Das Absurde und die Geschichte. Berlin 2008.