نام کتاب: اوروبروس
نام نویسنده: سپیده زمانی
ناشر: نشرمهری – لندن
چاپ اول :ِ پائیز ۱۳۹۶
داستان بلندی ست با پانزده عنوان، که با شیشه های رنگی شروع و با عنوان عهدجدید به پایان می رسد. پیشاپیش، قبل از آغازداستان، روایتی ازسفر خروج آمده که« وخداوند، فرمود،هرآینه اگر قول یهوه، خدای خود را بشنوید و آنچه را درنظر او درست است، به جا آورید، و اوامر اورا نگاه دارید، همانا هیچ یک از مرض هایی که بر مصریان آورده ام برشما نیاورم. زیرا که من یهوه شفادهندۀ تو هستم».سفر خروج۲۶، ۱۵
شگفتا که خداوند یهوه را معرفی می کند!
مهتاب پای صحبت بابا رافی نشسته و گوش خوابانده به روایت های تلخ وشیرین او. اساسا راوی اول داستان مهتاب است و بابارافی. ازبرگ نخست حضور دارند و با همان دونیز به پایان می رسد.
داستان دختری ست به نام طلوع که مادرش در زایمان او ازدنیا رفته. پدرش نیز چندی پیش فوت کرده است . اطرافیان اورا مجبور به ازدواج با پسرعمویش می کنند. دختر لاعلاج مانده دست به خودکشی می زند وخودرا به رودخانه می اندازد تاغرق شود. دراین مرحله بابا رافی سرمی رسد و دختررا نجات می دهد.
عنوان «خورشید» داستان تبعید یک فرهنگی با خانواده اش ازتبریز به روستایی در مازندران است. همان روستایی که بابارافی زمانی درگذشته ها، مباشرت خان مالک بزرک روستا را برعهده داشته. خانواده تبعیدی، دختر و پسر وعروس همه باسواد ودرس خوانده. شمسیه دختر تبعیدی خانواده، روزنخست ورودش با ملیحه دختر خان آشنا می شود. و ازاین که درروستا مدرسه نیست می گوید:
«چرا پدرتان که خان روستاست پی یک معلم و مشق نبوده تا دراطاقی کوچک هم که شده برایشان کلاس درس راه بیاندازد.؟
ملیحه سرتکان داده می گوید:
چه حرف هایی می زنی تو. اینها دهانشان باز است برای یک لقمه ای نان. درس؟ درس چه به دردشان می خورد؟ درس را شهری ها باید بخوانند که مدرسه دارند. اینها صبح سپیده نزده از خانه بیرون می زنند و تا بوق سگ عرق می ریزند بلکه یک لقمه برای خودشان فراهم کنند و . . .»
شمسیه، صحبت با دختر خان را درباره مدرسه درخانه مطرح می کند و از زیبایی و صفای باغ بزرگ خان می گوید.
یاشاربرادر شمسیه می پرسد:
«چندنفرشان سواد دارند؟ خواهر پاسخ می دهد:
«هیج کس! هیچ با سوادی ندیدم».
پدر می پرسد:
«تو چیزی نگفتی که؟ نباید بدانند دلیل آمدن مان را . . .
– چه باید می گفتم؟ می گفتم پدرم را ازاداره فرهنگ بیرون کردن؟ می گفتم زندگی مان را جهنم کرده بودند؟ می گفتم فرمان داده اند باید ازتبریز بروید؟».
مادر برخلاف پدر، نگران است و نمیخواهد اهل محل دلیل تبعید، و سیاسی بودن آن هارا بفهمند.
پدربرخلاف آن می خواهد چه بهتر که بفهمند وبدانند درکشور چه می گذرد:
«این جا هم پاره ای از این مملکت است. درد دلت را که نمی شود از سرت پنهان کنی دیریازود همان درد می رسد به رسد. اینجا مثل تن است نمی تونی پاره پاره اش کنی به خیال بی خبری عضوی دیگری ازوجودت».
پدر سربه سرسر دخترش می گذارد. به آذری اشاره به عشق و عاشفی کرده و . .. دختر می گوید: نه به خدا بابا خبری نبود. و خانه پر ار خنده می شود.
شمسیه درملاقات با خان، موضوع مدرسه را درمیان می گذارد. خان باخوشرویی از دیدار با پدر شمسته و از حسن رفتار آن خانواده با رضایت و خرسندی یاد می کند. درمقابل تقاضای او درباره مدرسه را با رافی که مباشر روستا ست محول می کند. رافی به دستورخان نامه ای به اداره فرهنگ ساری نوشته است و شمسیه پس ازکرفتن نامه عازم ساری می شود که نامه به اداره فرهنگ بدهد. لب خیابان ایستاده منتظر ماشین است که برادرش یاشار با زن و فرزند شیرخواره عازم مشهد بودند سرمی رسد و خواهرش را سوار می کند. حرکت کرده تا :
«نزدیک ریل راه آهن که می شوند راننده چند بار پا می کوبد به پدال ترمزاما ماشین متوقف نمی شود. هرچند داد وهر چه فریاد، هرچه فشار پا برپدال . . . ماشین می رود و می رود. جدال آهن و دود وفریاد فروخفته آدم های مستآصل. صدای جیغ ممتد و برخورد سهمگین آهن ها و پرت شدن سرنشینی درمانده. آتشی که ناگهان ازهمه چیز زبانه می کشد. گویی رقص غبار سیاهی است که فضارا فرا گرفته. آهن و دود با خاکستری هوای صبح تنوره می کشد».
مهتاب در صحبت با بابا رافی، ازنامه های عاشقانه بین شمسیه وتو می گوید و ازگذشته ها و آشنایی با طلوع (مادر مهتاب):
«قراربود معلم روستا بشود. به احترامش احدی از ماجرا حرف نمی زد . . . غم شمسیه کمرم را شکسته بود من خیلی خوش شانس بودم. اگرمادرجانت نبود به زندگی ام نیامده بود».
مهتاب که دراین دیدار به قول خودش:
« این موقع سال ازواشنکتن تا این شهر کوچک درشمال ایران آمده است تاهمین را بداند برای کشف رازمگوی زندگی پیرمرد آمده».
همراه بابا رافی وارد باغ خلوت و خفته درسکوت خان می شوند. نخستین نگاه شمسیه درآینۀ خیال رافی جان می گیرد:
« . .. همین طور که نگاهش می کردم روی پله ها ایستاد و خیره شد به من هول شدم. دست و پایم را گم کردم. باخیره سری چشم دوخت در چشم هایم. انگار نه انگار که زن باید حجب و حیا داشته باشد. چه معنی می دهد زل بزند به چشم مرد. اما همان لحظات یک چیز دیگر هم فهمیدم. متوجه شدم چشم هایش درشت تر وقشنگ تر از چشمان دختران روستاست».
درعنوان «مریمی ها» مرد روستائی زن زخمی را درطویله می بیند واورا سوارالاغ کرده به پاسگاه می برد. خواننده قبلا خوانده که پس از حادثه ی اتومبیل یاشار با قطار ساری ست.، زنی زخمی وخون آلود، سراسیمه در مسیر قطارراه افتاده و با دیدن روستایی در تاریکی فرو رفته است. معلوم نیست شمسیه است یا همسر یاشار؟.
درپاسگاه پی از گفتگوی زیاد بین روستایی بیگناه وگروهبان، زن زخمی ومرد را دستبد زده به برند به پاسگاه مرکز. دراین حال سربازی می رسد و خبر حادثۀ شب قبل ماشین وقطار را درعلی آباد به گروهبان شرح می دهد.
درشفاخانه گرگان از فحوای صحبت دکتر با خانم مریض وزخمی:
«اسم خودت که باید به یادت مانده باشد. اگر کمکمان نکنی ماهم کاری از دستمان برنمی آید برایت انجام بدهیم. زبان زن باز می شود و تکان می خورد.اما صدایی از آن بیرون نمی آید. دکتر می کوید:
من دکتر هستم. اینجا شفاخانه گرگان است. ته لهجه ترکی داری تو ترک هستی؟»
خواننده، حدس می زند که باید شمسیه باشد!
تیرخوردن خان و نجات او ازمرگ، سرباز رفتن پدر مهتاب، و مفقود شدن او در جنگ ایران و عراق، وپیداشدنش در پس سال ها زندانی در زندان های عراق، از گفت وشنودهایی ست که مهتاب از بابا رافی و عمه گلناز کسب می کند. گفتنی ست که سینه ی عمه گلناز نیز گنجینه ای ازخاطرات وعاشقانه هاست.
عنوان: « رازچشم های ابری»
مهتاب صندوق را باز می کند و نامه های عاشقانۀ شمسیه وبابا رافی را می خواند و قطعه الماسی درآن بین می بیند:
« رویش مار یا اژدهایی است که دُمش را به دهان گرفته ماری با دوچشم رویی قرمز که از کنار هم چیدن قطعات ریز و درشت الماس روی یک حلفه درست شده است . . . تصویر طلوع خورشیدی از دهان مار را به ذهن بیننده القاء می کند بلافاصله تشخیص می دهد مار اوروبروس است».
شرح نامه های عاشقانه.
درعنوان «بهار منتظر»، در بیمارستان دختری به نام مریم از مرضیه می پرسد:
«الان چه فصلی هستیم مرضیه؟»
مرضیه همان طور که او را به دنبال خود می کشد می گوید ای بابا بیا برویم دیگر. بهار است. بهار. دکتر گفته باید ویزیت شوی. ببین عزیز دلم. این آقا دکتر خوبی ست مهربان است. همیشه می گوید مریم خانم شبیه جواهری است که هیچ وقت نداشته ام».
دکتر از خواب ها و هیاهوهای هولناکش در خواب می پرسد، واو به یا د نمی آورد.
شمسیه، در عنوان «زایر غریب» ظاهر می شود در پیچ وخم گویشی پیچیده وبسی زیبا از روایتگر کتاب، ازقول مرضیه:
«از وقتی به روستا رفته وبرگشته بود فهمیده بود که مریمی درکارنیست و مریم شمسیه است. فقط خدا می دانست زنی که درگورشمسیه خوابیده بود کیست. همین را به شمسه هم گفته بود».
امد ورفت سالانه شمسیه به گورستان عادی شده بود:
«هربار که به روستا نزدیک می شود، راننده ازآینه نگاهش می کند و می پرسد:
«گفته بودی یوزباشی آبجی”».
برسرقبر شمسیه مولایی فرزند . . . متولد . . . وفات . . . فاتحه می خواند.
مرضیه، حادثه تصادف ماشین یاشاز با قطارو قتل سرنشینان آن را دنبال می کند. پدرباشنیدن خبر فرزنان، عروس ونوه اش سکته می کند و مادر ترک دیار کرده در کربلا معتکف می شود.
عهد جدید، آخرین بخش این رمان خواندنی است. شمسیه درآسایشکاه با سمت پرستار خدمت می کند.درکتاب عهد عتیق داستان یعقوب را دنبال می کند.
اما آخرین دیدار سمشیه درگفتگویی بین مهتاب و رافی ازعاشقانه های رافی، زمانی که آن دو:
« برگوری نشسته اند. رافی سرمی کشد روی برجستگی سنگی که برآن اسم شمسیه حک شده. مهتاب می گوید هیچ فکر نمی کردم شما بدعت عاشقی را در خانواده گذاشته باشید . . . . . . . . . شمسیه پشت کاج ها خشکش زده. گورستان خلوت است و تنها چند مرد وزن اینجا و آنجا برسر مزارها نشسته اند. رافی می ایستد و نفس تازه می کند. نفس شمسیه اما بند آمده.».
مهتاب می پرسد چی شد بابایی؟
نفسم بند آمد یک لحظه. بگذار کمی بنشینم. . . . . . .
شمسیه رو برمی گرداند. چادر را بیشتر حایل صورت می کند و تنها چشم ها را بیرون می گذارد. مهتاب ازکنارش می گذرد و از درخروجی بیرون می رود. . . .
شمسیه دودل مانده در شک و تردید. برود جلو یانه! :
« همین الان برو و بگو. بگو که تو نیستی زیرآن همه خاک. منتظر چه هستی؟ برو ترسو! همیشه ترسیدی و یک عمر ندانستی از چه می ترسی»
برمی گردد. چادر از روی صورت پس می زند و از در بیرون می رود.
کتاب به پایان می رسد.
سرگردان درگستره ی دنیای نویسنده ای اندیشمند، با آرزوی موفقیت ش کتاب را می بندم.