نام کتاب: کلاغ های پایتخت
مجموعه داستان
نام نویسنده: لیلا اورند
ناشر: نشر مهری – لندن
چاپ اول : ۱۳۹۷ لندن
نمایه کتاب نشان می دهد که این مجموعه داستان شامل هفده داستان کوتاه است که با داستان : «مسیو ابراهیم » شروع و با داستان «پنجره های ما» به پایان می رسد. دفتر شامل هشتاد و چهاربرگ است، با دو طرح زیبا و هنرمندانه در “روی جلد و پشت جلد” پنداری ماهرانه نقش القا گرمتن داستان ها را برعهده دارد.
برخی از داستان های این دفتر را برا ی بررسی برگزیده ام:
موسیو ابراهیم
نخستین داستان است و روایتگر، منتظرآمدن تراموای شهری دربروکسل است به سوی نیمکتی می رود برای نسشتن که ازبوی ناجور اطراف را نگاه می کند و می بیند کسی روی یکی از نیمکت ها درآن نزدیکی استفراغ کرده. می داند که با حضور مهاجران بیگانه درآن شهر اروپایی از این قبیل رفتارها کم نیست. در این حین مردی مست به او نزدیک شده و پس از معرفی که مراکشی ست می فهماند که درمستی زیاده روی کرده البته با زبان ایما و اشاره. ازاو می پرسد:
«ایرانی؟ آنگار که ری پیشانی ام اسم کشورم حک شده باشد. شاید مستی آدم را پیشانی خوان خوبی می کند. آیا این جسارت را به آدم می دهد سرصحبت را با کسی باز کند که تنها زبان مشترکش با او، زبان اشاره است. شاید هم نگاه های خاور میانه ای، زبان مشترک ما مردم خاور میانه است»
و سپس به فرانسه ناجور سخنانی درباره مراکش و ایران می گوید و از ح حمدی اسم برده با دستش اشاره به تفنگ زدن و کشتن را می فهماند.
«گفتم حمدی رو می شناسین؟ آشنا گفت: سی. سی. تلویزیون، الاخبار طححححران و باز دستش را شبیه تفنگ کرد و سرش را نشانه رفت . حدود دو سال ازماجراهای سال سیاه گذشته بود و دلم خوش شد که ظلم آن سال و سر و صدای تفنگ ها درخیابان ها هنوز در گوش مردمی ازدنیا زنگ می زند. از عرب ها کمتر کسی را دیده ام که از حمدی خوشش نیاید. یادم باشد که دریک نیمروز بی آفتاب در یکی از ایستگاه های تراموای بروکسل، یک پیر مرد مراکشی، تنفر خودش را از حمدی نشان داده است».
تراموای می رسد و راوی سوار می شود ، اما سخنان و رفتار پیرمرد مراکشی در اندیشه ی اوست و درآرزوی داشتن زبان مشترک که کاش می داشتند و از می پرسید:
«چه دیده است چه خوانده است، منظورش کدام یک از سرهایی ست که با تفنگ حمدی بی سیر وسامان شده.».
با یادی از نمایشنامه معروف: «موسیو ابراهیم و گل های قرآن» اثراریک امانوئل فرانسوی که درآ ن باموسیو ابراهیم ، مسلمان و «موموی» یهودی دستم را گرفته و در خیابان ها و پس کوچه های بروکسل گردانده بود».
درقلب جزیره
دومین داستان این دفتر است.
با دوستی کامیلیا نام ۲۵ ساله اهل کلمبیا که قرار است: با دوست پسر نروژی اش « درکلمبیا در جشن کوچکی با حضور خانواده خودش و همسرش ازدواج کند».
ازمهمان نوازی و وفاداری زنان کلمبیایی به همسر و خانواده به نیکی یاد می کند. همراه با شوهر آینده دومتری کاملیا درخانه دوستی مشترک که مهمان بودند خارج شده تا خودرا به آخرین اتوبوس برسانند. ساعت ۱۱ شب است. یک ماشین با بدنه وشیشه های سیاه در فضای سیاه شب جلوشان توقف می کند:
« حرکت نمی کرد و دری باز نمی شد و آدمی بیرون نمی آمد. مردمک ها می لرزیدند و سرم داشت می چرخید. بین نشستن و ایستادن و حرکت کردن و دویدن مردد بودم عرق سرد را روی پیشانی ام و بالا وپائین لب هایم حس می کردم. درمیان انواع حس های ناخوشایند و البته تکراری معلق بودم که متوجه لرزش چشم های کاملیا شدم. پیشر درباره ی مافیا درکلمبیا حرف زده بود» درفکر نجات و نجات بخش درآن فضای ترس و وحشت، حادثه ی فرار تعدادی از بچه ها درقلب جزیره در ذهنش جان می گیرد:
«روزقبل از انتقال ۶۹ جسد نوجوان به سردخانه ای دراسلو، بانو ابوبکر رشید، دختر ۱۸ ساله ی کُرد زیرباران با موهایی وز شده، پیراهنی آبکشیده و دمپائی های گلی، به گزارشگر تلویزیون در باره ی اردوی نوجوانان حزب کارگر وبرپا کردن چادرها و پیشرفت کاها توضیح می داد … . . . خیابان خلوت و عجیب تنها بودیم . . . مرد مومشکی تنهاتری آمد و سوارشد ماشین حرکت کرد»
کاملیا نفس راحتی می کشد و می گوید:
«یادم رفته بود این جا نروژه»
کلاغ های پایتخت
داستان گزنده و هشدار دهتده ای ست که با تامل و دقت بیشری باید خواند و کلاغ ها را شناخت و انگیزه های فرار از زادگاه و آشیانه های دیرینه شان. از رسانه ای بودن آلودگی هوای می گوید:
«مشکل پایتخت این ها نبود مشکل پایتخت جای خالی کلاغ ها روی شاخه ها بود » و ندیدن حتی یک چشم بینا که : «کلاغ های تنها یا همراه خانواده که گروه گروه از شهرشان خارج شدند».
آفرینش جهانی تمثیلی و بسی هنرمندانه از کوچ اجباری سال های اخیر:
« هیچ کس کلاغ های تنها یا همراه خانواده را ندید که گروه گروه ازشهرشان خارج شدند. برخی تکه پنیری دربقچه ای پیچیده و به سر چوبی بسته بودند و روی شانه های خود حمل می کردند برخی بچه های خودرا به منقارگرفته بودند. برخی دست خالی تر ازباد پرواز می کردند و تعدادی دیگر سیگاری بر منقار داشتند»
نویسنده، پرواز کلاغ ها وشاهین ها را مقابل هم قرار می دهد. با تمیز و درک درست، ویژگی های آن دو را می سنجد ومی گوید که:
«آن ها تخصصشان پرواز دربلند آسمان نیست یعنی مثل یک شاهین نمی توانند پرواز را به نمایش بگدارند وتوجه ها را به خود جلب کنند . . . در واقع آن ها هرگز نخواسته اند شاهین باشند. همه هدفشان این بوده که درکلاغی خود راسخ و ثابت پنجه باشد. گرچه پرواز . . . . . . به چشم نیامد اما آسمان را تکان داد. ازهمان روز دل آسمان ترک خورد و رگه های سیاهی در زمینه ی آبی ها حک شد. هیچوقت هم پاک نشد».
به روایت نویسنده ازقول: «خبرگزاری های بین المللی، ازباران کلاغ های سوخته درنزدیکی های پایتخت سوئد خبر دادند». جنازه سوخته ها درجاده ها، مزارع وپشت بام شهرها وسقف ماشین ها پراکنده بودند. حیرت آور این که : «گردن کلاغ ها با پیچ وتابی به سمت بالا خشک شده بود و منقارها همه رو به سمتی بود که آنها ازآن آمده بودند».
از پژوهشگران و پرنده شناسان گرفته تا روزنامه نگاران:
« به چرائی این اتفاق هیچ اشاره ای نکردند. آنها نامی ازپایتخت کلاغ ها نیزنبردند وگویا این که کلاغ های سوخته ازکجا آمده بودند به کار این محققان نمی آمد . فقط نوشتند تلاش کلاغ ها برای بالا نگهداشتن منقارخود هنگام رویاروئی آن ها با مرگ نشان می دهد آن ها حرف های نگفته ای داشته اند».
علیرضا و محمد
نویسنده درپس یادآوری سرگرمی های جوانان ازیکشنبه ای می گوید که بهار بود وهمگی عاشق بهار، قبلا برای آن روز برنامه ریزی کرده بودند:
«جوان بیست و دو ساله ی مرده ی ماهم از آن بالای روی شکاف دریاچه نمک می پاشید. زخم های من عجیب می سوزد».
درصحبتی درد دلگونه با همکار نروژی ازجوانان سوریه می گوید که :
«برای مردن ازهم سبقت می گیرند».
این همکارنروژی که دراین شهرکوچک شغل اصلی اشن یاد دادن تنفس مصنوعی به مردم است. غمخوار سیاهپوستان کنیا ، وشریک درد روزنامه نگاران چینی همدل و همدرد با بی لباس ها و بی غذاهای سومالی ست وبرای زندانیان سیاسی ایران شمع روشن می کند و دراین راه:
«همه توانش را برای دادن نفس های مصنوعی به مردم نقاط بیچاره دنیا گذاشته وازکارکنان عفو بین الملل دراین بالای دنیاست نمی فهمد چه می گویم. من حرف می زذم و برایش عکس ها و فیلم هایی ازتظاهرات مردم سوریه را دراینترنت پیدا می کردم اونگاه می کرد و تآسف می خورد و سرش را تکان می داد . . . . . . و نمی تواند درک کند چرا یک جوان بیست و دو ساله ی دانشجو دستبند سبزش را ازمچ دست باز می کند؛ به دستگیره ی در می بندد و با شوخ طبعی ای که مختص جوانان بیست و دوساله است با خانواده اش خداحافظی می کند» .
روایتی دارد دردناک درادامه داستان، گشودن سیاهه هایی ازفاحعه اجتماعی. ازنوزادی می گوید که بیست و دو سال پیش اواخر تابستان چشم به دنیا گشوده. جنگ پایان یافته بود ولی اثراتش هنوز باقی بود :
«ما از وقتی شکل گرفتیم سرمان را روی زانوهایمان گذاشتیم وفکر کردیم که همین فردا پدرمان به جنگ با دشمن می رود و کشته می شود مثل بچه های همسایه که پدرشان به جبهه رفته بود و برنگشته بود»
هروقت پدر این ها درکوچه را می زد بچه ها با سر و صدا به پیشواز پدر می رفتند، مادربچه ها را ازاین کار منع می کرده که درفکر بچه های همسایه دیواربه دیوار باشید که بی پدر و یتیم شده اند! می نویسد:
«ما پیش از اینکه خواندن ونوشتن بیاموزیم معنا و مفهوم کلمه ی شهید وشهادت واسیر و مفقود الاثر و جبهه و خط مقدم و بمباران شیمیادئی وجانباز و خون وخونریزی وزخم و جنازه و دست وپای قطع شده و مغز ازهم پاشیده شده وگازهایی که جای نفس را گرفته و هرآنچه با درد وبدبختی و مرگ ارتباط مستقیم داشت ازحفظ بودیم».
درجبهه معلوم نشده بود توسط کدامین سلاح و نفر پدر بچه های همسایه کشته شده.:
« اما من به وضوح می دانم که دست های جوان بیست و دوساله داستان ما، پس ازآن که تیربه پیشانی اش خورده بود چون پرهای رقصان پرنده ای که درهوا شکار صیاد می شود دراطرافش رقصیده بود. او سبک، مانند زیباترین پر زیباترین طاووس، درتاریکی دز خیابان های شهر محل تولدش روی زمین افتاده بود.
پائیز پرلاشزهر
در ابتدای داستان یادآوی نویسنده ازغلامحسین ساعدی دگرگونم کرد. بی اختیاریاد روزی افتادم که عمه قیزی روانش شاد، به من تلفن کرد رضا فوری بیا تهران غلامحسین را باخود ببر شیراز. می دانستم که پس از رهائی از زندان چند هفته ای مهمان دکتر پرویز اوصیاء بود که باخود برده بود به شمال. با اندک نگرانی از مادرش حال و احوالش را جویا شدم گفت بد نیست ولی زود بیا با خودت ببر ارخانه دور باشد بهتره. شبانه رفتم وفردا ظهر همراه ساعدی به شیرازبرگشتم. آن سال ها رئیس دانشگاه پهلوی شیراز شاد روان دکترفرهنگ مهرکه اززرتشتی های وفادار و مرد با وقار و شریفی بود. مهمانی یادماندنی درخانه خود به خاطراو داد که با سیاست روز ناخوانا بود. اساتید دانشگاه ازهر طبقه هم بودند. مطلقا صحبت سیاسی پیش نیامد . ساعدی گفت آمده ام اینجا برای دیدار دوستان همین. درهمان روزها بود که با کمک رئیس فرهنگ شیراز که نامش را فراموش کرده ام شاید آقای کجوری بودند؛ نمایشگاه جالبی هم برای برای هنرمند و استاد مینیاتورایران روانشاد جلال سوسن آبادی برپا کردند که مورد استقبال کم نظیر دانشگاهیان وهنر دوستان فارس قرارگرفت.
روزی درحین استحمام درخانه بود که غلامحسین مرا صدا کرد احتیاج به کمکی داشت برای پوشیدن لباس متوجه تنش شدم. نواری به رنگ خون دلمه بسته با برآمدگی پوست شکم با دوخت و دوزی وحشیانه! با بیم وهراس و درماندگی پرسیدم این چیه اطراف شکم ت؟ گفت سوغاتی ساواک! در دولت مشروطه و باقی قضایا . . .».
و نویسنده «کلاغ های پایتخت» مرا با خود به این خاطره کشانید عمر و قلمش مستدام باد.
درباره ی داستان «پائیزپرلاشز» نویسنده دربیست ونهمین سالمرگ ساعدی، درگشت وگذاری درآن گورستان کهن پاریس، زیر باران «چکشی» درآن بد خوابی، یک ساعته صحنه ی جالب و سنجیده ای آفریده، نه که رویائی بل که بخشی ازواقعیت روزمرگی را به نمایش گذاشته است؛ و مهمتر، ارج وقرب هنروهنرمند را دراین دوران آشفته وگم گشتگی های انسانیت، یادآورمی شود.
درخلوت و تنهائی، به داوری خود می پردازد:
در این دیدارازییلماز گونی واحمد کایا دوهنرمند برجسته ترکیه نیز یاد می کند که اولی ازکردهای ترکیه و کارگردان و فیلمنامه نویس مشهور و دومی آوازخوان با سابقه ای بسیار درخشان. روح همگی شان شاد و خاطره هایشان گرامی باد.
«پائیزپرلاشز.داشت ازرنگ ورو می افتاد. نمی دانم زمستان پرلاشزسرد است یا زمستان امامزاده طاهر کرج».
این بررسی همین جا به پایان می رسد.