نام کتاب: حرامزاده استانبول نام نویسنده: الیف شافاک
برگردان: گلناز غبرائی
چاپ اول: ۱۳۹۷
ناشر: نشرمهری – لندن
درمقدمه کتاب الیف شافاک، نویسنده ترک و آثار او که درایران ترجمه و منتشرشده معرفی، و درباره همین اثر آمده است که: «امکان ترجمه ی بی سانسور ایران را نخواهد داشت».
دلایل درست آن را هم ذکر کرده که هر خواننده بی طرف را جز پذیرش و سکوت راهی نیست:
«استانبول برلین نیست که اصرار در برانداختن نور به همه ی زوایای تاریخ گذشته را داشته باشد. دراستانبول فقط معماری وخوشنویسی خبر ازگذشته می دهد».
مقدمه کتاب به کوتاهی معضل تاریخی جامعه های “استبدادی – دینی” را توضیح داده است.
نخستین عنوان کتاب با دارچین شروع می شود.
یکی ازقهرمانان اصلی آفریده شافاک، دخترخانم جوان و زیبائی ست به نام «سلیها» آگاه وبا شعوری بالاتراز همنسلان خود دراستانبول. دریک روز بارانی با گذر ازگل ولای کوچه وخیابان های پرازدحام، درفضای درهم زیر نگاه چشم های هیز و متلک های بیشرمانه ی مردان و کاسبکاران و بوق های ناهنجاراتومییل ها برای معاینه و رفع ناراحتی ش، به مطب دکتر می رود. درمقابل پرسش دکتر از ناراحتی ش می گوید: آمده ام اینجا « می خواهم کورتاژ کنم».
پس از پرسش و پاسخ های اولیه سلیها را می خوابانند برای عمل.
سلیها گریه می کند.
دکتر با اعتماد به نفس می گوید:
«همه چیز به خوبی خواهد گذاشت نگران نباشید. یک چرتی می زنید. می خوابید وخواب می بینید و تا خوایتان به آخر نرسیده بیدارتان می کنیم و به خانه می روید و هیچ چیزی هم به خاطر نمی آورید. . . . . . . یک دقیقه دیگر تمام می شود».
نویسنده، رؤیای سلیها را روایت می کند. بانگ اذان مساجد استانبول و بارش سنگ ازآسمان ها برای تنبیه گنهکاران:
« ازآسمان آبی سنگفرش برزمین می بارد برای هرسنگفرشی که از بالا می ریخت یکی ازپائین ناپدید می شد. بالای سقف آسمان و زیر هر سنگفرش فقط یک چیز وجود داشت: هیچ».
بیمار وقتی بیدار می شود با احساس حالت تهوع. اما نه چندان ناراحت، که با آمدن منشی به بالاسرش تازه می فهمد که عمل انجام نگرفته است. از چرا ئی ش می پرسد، منشی پاسخ می دهد :
« آن طور که شما داد و بیداد راه انداخته بودید دکتر اصلا نتوانست کاری بکند. صاف وساده بیهوش نشدید. اول چرت و پرت گفتید. بعدهم تا می شد شلوغ بازی درآوردید وکلی ناله ونفرین، چنین کاری درعرض پانزده سالی که کار می کنم، ندیده بودم. باید مرفین را دو برابر می کردیم تا اثر کند».
سلیها مأیوسانه می گوید:
«پس حالاهم هنوزهم دخترم آنجاست».
منشی با اطمینان می گوید:
«هنوز که نمی دانید دختر است یا نه:
اما سلیها می دانست. صاف وساده می دانست».
دردرونش حسی از کفر و خداشناسی جرقه می زند و با گفتن سه بار العفو، راه دور ودراز خانه را پیش می گیرد.
سرشام به خانه می رسد مادرش عصبی ست. گفتگوی تندی با او می کند و سلیها کوتاه آمده می گوید رفته بودم دکتر:
«من امروز رفته بودم پیش دکتر زنان تا کورتاژ کنم».
سلیها بدون آن که به چهره ی کسی نگاه کند جمله اش را تمام کرد».
خاله ها و مادرش بهت زده نگاهش می کنند.
«منظورت چیست؟»
آرام و بی تفاوتت پاسخ می دهد:
«الله پیامی به گوشم رساند». بعد از چند دقیه عمل انجام می شد و بچه برای همیشه ازبین می رفت ! اما درست پیش ازآن که بیهوش شوم، از مسجد همان حوالی صدای اذان ظهر به گوشم خورد، نرم و مخملین مرا دربرگرفت. . . کسی در گوشم پچ پچ می گوید تونباید بچه را ازبین ببری!»
حاضران با شنیدن خبر هولناک و باورنکردنی دربهت و سکوت فرو می روند. سلیها ادامه می دهد:
« همین صدا به من فرمان داد تو بز گر خانواده کازانچی این طفل را نگهدار ! بگذاراین طفل زنده بماند او یک رهبر خواهد یک پادشاه!».
اعتراض ها شروع می شود. میان قیل و قال خواهر ها و دیگر مخالفخوان ها، سلیها از قدرت فرزند و ازآینده او سخن می گوید:
« توده ها را هدایت خواهد کرد و برای انسانیت صلح و عدالت را به ارمغان خواهد آورد.»
مادر بزرگ کلثوم، فریاد می کشد که تو می خواهی یک حرامزاده را به خانه ما بیاوری . شرم هم نمی کنی خودت را مثل فاحشه ها درمی آوری مینی ژوپ می پوشی و . . .
نویسنده از مرگ زودرس مردها درخانواده کازانچی ها می گوید و از زیادی دختر ها. مصطفی تنها فرزندی که:
«چهره عبوس سلیها را وفتی که به او «شمبول طلا می گفت» به یاد داشت».
از تعلیم وتربیت خانواده می گوید و تفاوت های فاحش بین فرزندان دختر و تنها پسر توسط والدین!
دومین عنوان رمان، نخود است.
بگومگوهای زنانه در خانواده ادامه پیدا می کتد. سلیها پا به سن گذاشته همانگونه زیباست و استودیوی خالکوبی راه انداخته است. آسیا دخترجوان اوست که دراین بخش ظاهر می شود :
«مادری که هیچوقت او را مامان صدا نکرده بود و باخاله نامیدنش شاید امید وار بود که فاصله میانشان حفظ شود».
آسیا، خانه وخانواده را«تیمارستان» می نامد. علفخوار است . درکلاس رقص باله تمرین می کند. کتابخوان و علاقمند به ادبیات وموزیک.
پسته ششمین عنوان رمان
آرمانوش چکمکچیان دختر جوان وزیبائی ست در فرانسیسکو و مادرش درآریزونا با شوهری مسلمان زندگی می کند. ارمانوش علاقمند به مطالعه ی کتاب است و سخت پای بند یادگیری وخواندن. دراین بخش، بگو مگو و اختلاف و مناقشات ارمنی و مسلمان، درمیان خانواده و رابطه ها با دیگران رواج بیشتری پیدا کرده. فاجعه ی جنگ سال های گذشته در دولت عثمانی بین ارامنه و مسلمان ها مطرح می شود.
خواستگاری برای آرمانوش انتخاب کرده اند. مت هاسینکرطبق قرار قبلی زنگ درخانه را به صدا درآورده و واردخانه می شود. « سه سال از آرمانوش کوچکتر بود». برای شام دوتائی ییرون می روند. دریک کافه هلندی. گفتگو ها بین آن دو نه چندان دلنشین، که بسی عادی می گذرد.
با بارون باغداساریان که ازنجات یافتگان است و خشمگین وپرکینه از جنایت ترک ها. آشنائی آن دو دریک گفتگوی کامپیوتری پیش آمده است. اما آرمانوش خلاف باغداساریان، حادثه ی جنگ آن دو را یک جانبه نمی بیند.
«آرمانوش این را می دانست که هرچه هست دو طرفه است».
با این حال باغداساریان درپیامی هشدار دهنده می گوید:
«جان نثاران گروگان های دولت عثمانی هستند. بچه های مسیحی که با وعده ی پیشرفت وادار به تحقیر اجداد خود می شدند . . . . . . اجازه می دهی که گذشته را تحریف کنند، رنگ های شاد و زیبا رویش بپاشند وآخرش هم بگویند که حالا همه باید به جلو نگاه کنیم».
سخنان باغداسارین دراو اثر می کند پنداری مانند کسی ست که :
«ازدنیای سایه ها به نور قدم بگذارد».
دربرخورد با نوشته ای از «لیدی پاکک سیرامارک» که متخصص شراب درکالیفرنیا و پیوسته در راه ایروان در سفراست که:
«با آن می شد درصد ارمنی بودن فرد را تشخیص داد». و علانم ادعائی برای آزمایش شرح می دهد.
آرمانوش درگفتکو باهمان لیدی، به فاش کردن حقیقت هویت خود می رسد :
«مادر من الان دارد با یک مرد ترک زندگی می کند».
صحبت آن دو به درازا می کشد. هویت شوهر مادرش را می گوید. نامش مصطفی ومدت بیست سال است که باهم زندگی می کنند. من باید به استانبول بروم و خانه پدری ام را پیدا کنم.
لیدی، از او می خواهد: وقتی که به استانبول رسیدی می توانی روزانه با افراد کافه [اینترنت]گزارش بدهی.
درعنوان گندم، اسیا به نوزده سالگی رسیده. پدرش کیست وکجاست معلوم نیست. پی برده که حرامزاده است. با مادرش این مشکل را یادآور شده. درگفتگو با کاریکاتوریست الکلی، جایی اشاره ی دارد ، سنجیده، سئوال برانگیز ونیشدار! بسی قابل تآمل . درمقابل مذمت گویی آن مرد پاسخ می دهد:
«شاید به این دلیل که به عنوان حرامزاده به دنیا آمده ام . . . . . . به جای آن پدری درآسمان هست وقتی الله را داریم که درآن بالا نشسته و مراقب ماست، دیگر به پدر چه نیازی داریم؟ مگر همه فرزندانش نیستیم؟ نه اینکه بگویم مادرم کثافتکاری کرده، مادرم تلخ ترین آدمی ست که در زندگی دیده ام. ومشکل درست همین جاست. من و مادرم درحالی که خیلی متفاوتیم، بسیار شبیه هم هستیم».
صحنه ی ازنمایش دریدن پرده های موهوم ادیان و باورهای ناشدنی و نا بودنی هاست که نویسنده ازقول حرامزاده ای که خود آفریده یاداور شده است.
همچنین خبر آمدن یک مهمان ازآمریکا به استانبول که دختر آمریکائی، یعنی نا دختری دایی مصطفی ست و امروز باید به فرودگاه بروند، درخانه می پیچد. با بگو مگوی طولانی درباره اش. دیگر اینکه آسیا بند تازه ای از نوشتن مانیفست نیهیلیستی را درخانه کاریکاتوریست الکلی انجام می دهد که از مشتریان کافه کوندراست و رابطه جنسی بین آنها برقرار شده؛ به قول خودش در رفت وآمد به فاحشه خانه ی خصوصی او. بند نهم مانیفست را آنجا می نویسد:
«اگر دره ی درون بیش از دنیای خارج تو را به خود جذب می کند در درون خود سقوط کن».
چلغوزه
مهمان را ازفرودگاه استانبول به خانه می آورند. آسیا می بیند که دراتاق خوابش تخت خواب دیگری اضافه شده. کمی ناراضی به نظر می رسد. ازطرف خانواده ، آسیا به عنوان مترجم انتخاب می شود تا سخنان آرمانوش را برای خاله ها ترجمه کند. این مسئله سبب نزدیکی و علاقمندی آن دو جوان بهمدیگر می شود. دیروقت پس ازصبحانه درحین صحبت های متفرقه زن های خانه، ناگهان در باز شده و آرمانوش چکمکچیان وارد می شود:
«کمی ترس خورده، کمی منگ. یک شلوار رنگ و رورفته ی جین و بلوزی بلند و گشاد به رنگ آبی تیره به تن داشت» همو وقتی در فرودگاه، خاله سلیها را با آن دامن کوتاه و بی شرمانه می بیند و خاله ها را با روسری و حجاب و مانتوی بلند و نمازخوانی درخانه، به ابعاد تفاوت های زندگی در زیر یک سقف پی برده وهمین تفاوت ها، به صورت معمائی درنظرش شکل می گیرد. با این حال در صحبت های اولیه سر میز غذا خود را معرفی کرده می گوید:
«من ارمنی هستم . . . یعنی یک آمریکانی ارمنی . . . خانواده ام اهل استانبول بودند»
اسم خانواده اش را می پرسند
«چکمکچیان و من آرمانوش چکمکچیان هستم».
ادرسی را به آنها نشان داده ازآنها می خواهد که در پیداکردن محل آن خانه کمک ش کنند. وسپس شرح دستگیری و قتل پدر مادربزرگش را شرح می دهد.
«هوانس استانبولیان یک شاعر و نویسنده مشهوری ست که درمیان جامعه ی ارمنی از احترام ویژه ای برخورداربود»
همو با شرح جزئیات قتل جنایتکارانه آن دسته روشنفکران ارامنه، نظر همدلی زنان را فراهم می سازد. خاله فریده که معلم تاریخ ترکیه با سابقه ی بیست سال تدریس دراین رشته، ازشنیدن خبر غمگین شده درفکر فرو می رود. سخنان صمیمانه ی آرمانوش در آن جمع اثر می کند.
عنوان پوست پرتقال
صبح زود آسیا کازانچی با آرمانوش چکمکچیان راه می افتند برای پیدا کردن آدرس خانه هوانس استانبولیان. خیلی زود خانه زل پیدا می کنند که حالا آپارتمان شده و طبقه هم کف یک رستوران. درپرس و جو چیزی از گذشته و صاحب قدیمی آن دستگیرشان نمی شود. به گردش درشهرو صحبت های گوناگون می پردازند. آن دو جوان از وضع خانوادگی و تحصیل و علاقمندی های خودشان می گویند. آسیا از خاله ها می گوید و رفتارها یشان. یکی جن گیر و فالکیر، یکی معلم. یکی نمازخوان یکی خالکوب. و از زندگی خود دربین این جمع. آرمانوش از تاریخ ترکیه و پان تورکسیم و کشتار ارامنه درسال ۱۹۰۹ و آوارگی آن ها در سال ۱۹۱۵ می گوید که آسیا بی خبر سکوت کرده می گوید:
«من تازه نوزده سالم شده» ومعلوم نیست پدرم کیست؟
درعنوان بادام
خاله بانو که جن گیراست شرح مبسوطی از فضائل وعملکرد جن ها می گوید و آخرسر درفال قهوه ای که برای آرمانوش گرفته می گوید:
دختری همسن وسال تو را می بینم که با موهای سیاه فرفری و سینه های درشت . . . شما دوتا دختر به زودی با یک نوار محکم به هم متصل می شوید. من یک باند معنوی می بینم».
آن دو دختر باکشتی عازم کافه کوندرا می شوند. آسیا، آرمانوش را به دوستانش معرفی می کند:
«این آمی ست. دوستی از آمریکا».
بحث بین آن عده باخوردن مشروبات آغاز می شود. یکی از دخترها خالکوبی یک ارکیده ی وحشی دور نافش را نشان می دهد. آسیا از قدمت خالکوبی می گوید و آفت هایش:
«باستان شناسان درایتالیا جسدی را پیدا کردند که خوب مانده بود. بیش از پنج هزارسال ازعمرش می گذشت و پنجاه و هفت خالکوبی داشت. قدیمی ترین خالکوبی حهان». و بعد آفت های جسمانی خال کوبی را یادآور می شود.
آسیا، صحبت را به سمت وسوی آمی می برد:
« خانواده آرمانوش اهل استانبول بودند».
وسپس کشتار ارامنه وقتل پدر بزرگ مادری ش را شرح می دهد. سناریونویس اعتراض می کند:
«چنین اتفاقی نیفتاد . . . ازاین موضوع ما چیزی نشنیدیم ».
بگو مگو بالا می گیرد. آسیا با اعتراض به او:
«تو این سناریوها را برای توده ها می نویسی. می نویسی و می فروشی وکلی پول به دست می آوری. بعد می آیی در این کافه روشنفکری سنگر می گیری و همان ها را مسخره می کنی چه ریاکار!».
سنارنویس با رنگ پریده و عصبی پاسخ می دهد:
«واقعا فکر می کنی کی هستی که می توانی درمورد ریاکاری با من حرف بزنی. دختر خانم حرامزاده، چرا به جای آن که اغصاب ما را خراب کنی، نمی روی دنبال پدرت».
درگیری شروع می شود. کاریکاتوریست الکلی گیلاسش را پرت می کند به سویش. قبل از آن که خون پیشانی سناریو نویس بند بیاید دیگر روشنفکران حاضر درکافه کوندرا سرجایشان بر می گردند!
برگه ی هلو درآن فضای زنانه خانواده کازانچی ها، آرمانوش تحقیقاتش را باجدیت دنبال می کند. با شناختی که با افراد و جامعه شهری پیدا کرده، با علاقمندی به فرهنگ جاری مردم، درکشف تازه ها، تماس او با باغداساریان و سخنانش اورا بیشتر به ادامه کارتشویق می کند. کتابخوانی وعلاقمندی آسیا به ادبیات نو و اینکه مانند مادرش هرگز اهل سکوت نیست دردل آرمانوش اثر نیک می گذارد که بسی قابل حرمت شده. آزادی و آزادگی اورا می ستاید.
نویسنده، از تعلیم وتربیت خانواده لونت کارانچی می گوید:
« مرد سختی بود که هیج ابائی از به کاربردن کمربند برای تربیت زن و فرزند نداشت»
سه دخترویک پسرو پنجمین نوزاد نیز دختر بود. مصطفی برای ادامه حفظ نسل کازانچی کافی بود. پسری ناز پرورده «توی پرقو نگه داشته شد».
پدر ارمانوش بارسام چکمکچیان است که درسانفرانسیسکو با مادرخود زندگی می کند وهمو خبر مرگ مادربزرگ را می دهد و می گوید:
«من و مادرت خیلی نگران بودیم. رُز وناپدریت به استانبول می آیند دنبالت. فردا ظهر آنجا هستند».
خبرمرگ مادر بزرگ ارمانوش را غمگین می کند. خانواده کازانچی اورادلداری می دهند. درهمین حال ازخبرآمدن مصطفی پس از سال های طولانی همراه همسرش رُز به استانبول خانواده بسیار خوشحال می شوند. مادر و خواهرها همکی برای پیشواز به فرودگاه می روند. جز خاله بانوی جن گیر و آسیا.
نویسنده دریکی از روایت ها، (فارغ از گفت و شنودش با اجنه ها!) صحنه زیبا و بسی درون نگر، از رفتارهای بشری را توضیح داده در تبیین التهاب روح آشفته ی گناهکار با مکافات های سنگین و نابخشودنی. و چنین است مصطفی! درون هواپیما درکنارهمسرش که عازم استانبول هستند. دراندوه گناهی که درگذشته ها مرتکب شده، سایه ی هولناکش ماسیده در روان او و بارها او را برده به «آرامگاه ال تیرا دیتو» جایی کوچک درمرکز شهر، تنها آرامگاهی درآمریکا که بنا به نوشته ی تابلوی سر درش به روح یک گناهکار تقدیم شده بود. . . . کسی نمی دانست چه کسی گناهکار بود، چه گناهی کرده بود . . .».
مصطفی با همسرش وارد استانبول شده. با دیدن مادر خواهرها خوشحال عازم خانه می شوند.
به روایت رمان دریک صبح که زنان خانواده کازانچی عازم رفتن سرخاک پدربه قبرستان بودند، سلیها خودداری کرده به بهانه ای درخانه می ماند. با یادآوری ازرفتارهای خشن پدر، می خواست روزی تنها سرخاکش نشسته ازاو بپرسد:
« بداند که چرا با کسی که از گوشت و پوست خودش بود، این قدر خشن ونا مهربان برخورد می کند . . . توبیخ های پشت سرهم و یا حتی کتک های همیشگی سلیها را کمتر ازاین بازپرسی های شبانه آزار می داد . . . . . .».
درآن روز برادرش مصطفی وارث همان خلقیات پدر، وارد اتاق سلیها شده درپس گفتگویی تند او را یر زمین می زند و تجاوز می کند! بنگرید به عنوان «گلاب ص۳۱۴ – ۳۴۶» .
مصطفی با همسرش وارد استانبول شده. درخانه کازانچی ها سکونت می کند. فضای ناخوشایند خانه پدری و نگاه های پرسشگر خواهرها او را به شدت ازار می دهد. دیدن خانه و زوایای خاطره های ننگین گذشته پریشانش کرده :
«حتی اگر یک روز بیشتر اینجا بماند، شروع به یادآوری خاطره ها خواهد کرد . . . طلسمی که درتمام این سال ها اورا دربرابر حافظه ی خود حفظ کرده بود، قدرتش را ازدست داد».
به بستر بیماری افتاده و چند روز بعد می میرد.
سیانور که شرح مراسم خاکسپاری مصطفی دراستانبول است رمان به پایان می رسد.
نویسنده، با پژوهشی دقیق در تاریک خانه ی تاریخ، بخشی از وقایع ترکیه عثمانی تا برآمدن کمال آتاتورک، همراه با رگ و ریشه ی اختلاف های گذشته بین ارمنی و مسلمان در زماته ی حکومت عثمانی را با مخاطبین فراهم آورده است.