شعر
مؤلف: کتایون آذرلی
عنوان: تبسم سکوت
طرح جلد: نقاشی: مؤلف
ناشر: آیدا – آلمان
چاپ اول: ۲۰۰۷
سروده های این دفتر مربوط به سال های ۲۰۰۴تا۲۰۰۶ راشامل می شود. نخست بگویم که کتایون ازهنرمندانی ست که درکنارسرودن شعر، نقاش وطراح خوش ذوق وهمچنین روان درمانگرونویسنده ای ست که سال های پیش، پس از رهایی از زندان جمهوری اسلامی با نوشتن «مصلوب» باقلم و آثارواندیشه هایش آشنا شدم. مصلوب دربرگیرندۀ خاطرات زندان کتایون بود که جنایت های هولناک و تجاوزهای ننگین و ضدانسانی حکومت اسلامی را عریان کرده است. خاطره نویسی زندانیان سیاسی درآن سال ها به ویژه زنان ودختران جوان، پس از رهایی از قلاده های حکومتی، فصل تازه ای را درگفتمان های زنانگی ادبیات اجتماعی ورق زده که گشودن بحث آن نه جایش اینجاست ونه دراین بررسی می گنجد. اما بگویم که گسست وتحول ادبیات زنان، هم جبرتاریخ بود وهم برآیند رفتاروکردار های نابخردانه وچه بسا بیشرمانۀ مجریان عدالت درجمهوری اسلامی، ازان جمله شکنجه گرانی که مسئولیت بازجویی متهم نیز برعهدۀ ان ها گذاشته شد که هنوز هم دارند و درحکومتند! و زندانبانان، که با برآمدن اسلامی های تازه به دوران رسیده، به گروه بی سوادها وبی فرهنگ ولات ولوت های محلی ها واگذارگردیده است!
با پوزش ازاین یادآوری.
کتاب شعرکتایون راباز می کنم.عنوان نخستین سروده دفتر«نگاه خدا» ست:
«پا ازخانه که بیرون می گذاری/ دیگرتنها نیستم/ خود خودم هستم/ که نه سر آشتی می گیرم با شب/ نه سرسازش دارم با روز.
پا از خانه که بیرون می گداری/ مقابل چشمان مهتاب می نشینم عریان/ شمع را روشن می کنم/ آیینه هارا ازغبار پاک/ و نگاه می کنم به تنهایی خودم/ درآیینه ای به بلندای زمان.
نه، نمی خواهم بازگردی ونگاهم کنی دمی/ من چنان ازبرهنگی سرشارم/ که چشمان تو کور می شود اگر نگاهم کنی دمی/ نگاه تو/ سنگ مزار منست گویی/ من از تنهایی با تو بودن لبریزم/ . . . . . .
نه نمی خواهم نگاهم کنی/ چشمان من پُراند ازشیون مادران گم کرده کودکان/ و در اندیشه ام/ عزیزترین مصلوب/ به میعادگاه اندوه رفته است/ وکسی که درمن تلخ می گرید وسخت می سوزد/ چون ققنوسی درمن نشسته است خموش.
دراین عصر بی گریز و ناگریز/ انجماد جهانگیر جهل/ دلم را به درد می آورد/ چرا که شداد عصر من/با چشمهایش/ چون نگاه خدا/ سنگسار می کند مرا/
همواره و همیشه ».
درعنوان تنها:
تکیه به دیواری / رانو به بغل/ سرگذاشته برآن / بالحنی زلال و آبی/ سلام می گوید تنهایی را .
اینجاکه منم/ حس می کنم هرشب ستاره ای/ فرومی ریزد روی خاک/
خاک این سرزمین/ دیری نمی پاید که نقره فام خواهد شد/ نگاه من مملو از اشک.
اینجا که منم/ صدای سوره های جنون جاریست دروسعت لحظه ها/ وشده است این مکعب کوچک/ جلوه گاه خدا و پیامبران پوشالی/ و ریستگاه ما/ چه غریب است، چه غریب/ ومن وتو چه از سایه ها تنها تریم.
شداد عصرمن/ اگرهزارباردیگرهم/ معجزۀ کتاب وعصای پیامبری را/ درگوشم فریاد برارد و برسرم بکوبد و بررُخم کشد/ سربسوی آسمان بر نمی دارم/ سجده برزمین نمی کنم/ به ملکوت پناه نمی برم/ وپا دریک کفش نمی کنم/ تا به آرامش بهشتی یان رسم/ . . . . . ./ تکیه به دیوار/ زانو به بغل/ سرگذاشته برآن / سلام می گوییم تنها یکی را ».
درعنوان « آرزو» از«شراب تلخ» با حسرت تلخ یاد می کند:
«شیر وشکر را درهم می ریزم من/ به یُمن هرجرعه شراب تلخ مرد افکن/ تا شاید این روح و جان تلخ/ اندکی شیرین شود، شیرین/ بیهوده است/ همه زخم های من از کودکی ست/ ای کاش مادر/ مرا دوباره آبستن شوی».
کتایون، دربرخی سروده هایش، « نیمۀ منِ دیگرخود» را مخاطب قرار داده به درد دل می نشیند.
درعنوان «ازهنوز تا همیشه» با «من وتوی خود» رازدل می گشاید:
«من اما/ ازهنوز تاهمیشه/ زیر پوست سنگین سکوت مانده ام؟ / تواما/ ازهنوز تاهمیشه/ درامتداد وآژه ها مانده ای/ من اما/ ازهنوز تا همیشه/ سرشاراز التهاب روئیدنم/ تواما/ ازهنوز تا همیشه/ روح مرگی/ من اما/ ازهنوز تا همیشه/ کنار ستیغ آفتاب نشسته ام/ تو اما/ ازهنوز تا همیشه/ میان مه خاکستری روزهای کبود مانده ای/ من اما/ ازهنوزتاهمیشه/ صدای گام هایم را ازروزگار بی اعتمادی ها می آید/ تو اما/ازهنوز تاهمیشه/کوچ پرستوهایی/ پژمردن گلی درباغچه ای/ خالی بودن کوچه ازعابری/ من اما/ ازهنوز تا همیشه/ به ستوه آمده ام ازابتذال تکرارو تکرار/ تو اما/ ازهنوزتاهمیشه/ روزشمار تقویم کهنۀ منی».
درعنوان «هزار وسیصد وچهل و پنج ساله» همان شیوه اما با نگاهی عمیق به تاریخ دنبال می شود:
«چهل ساله ام و پیر شده ام گویی، با روحی کودکانه / گویی قرن ها زندگی کرده ام میان هجوم این سکوت/ قرنهامُرده زیرآواراین خاک/ وباردگرازگور برخاسته/ درهیآت زنی که گم می کند همیشه نیمه اش را/ همچنان که زمان را/جمله هایش خوش اند این زن/ وکودکانش مُرده/ ومی میرد دراین سکوت/ چونان پرنده ای در باغی تاریک/ . . . . . . . . ./حرف های نمور/ روح های یخزده/ باگرمای واژه هایم بیگانه اند/ این را نبض ستاره وشم/ درسکوت باغ سترون گفت/ ومن فرو افتادم و پیرشدم/ ومُردم/ وباردگر ازگوربرخاسته/ بالابلند واستخوانی قامت/ کنار لالایی گهواره از لحظه ها پرسیدم/ چند ساله ام امروز؟/ صدای شیون وناله/ از اتاق مجاور/ چون ضربه های شلاق برفرق استخوان هایم می رسید به گوش/ تاریخ تکرارمی شد/ وزمان به زوال/ و درد بوسه می زد روی پوست من/ ازگور برخاسته/ کنارلالایی گهواره/ دگرباره پرسیدم از لحظه ها/ امروزچند ساله ام؟/ به سادگی گفت/ هزارو سیصد وچهل وپنج ساله».
غم واندوه سنگین کتایون، در سروده های این دفتر لبریز شده، اما امید به آینده و رهایی ازقلاده و زنجیررا در زوایای آرزوهایش یاد آور می شود .
درعنوان «سفرسبزخواب» :
«منجمدشده ام درلایه های بی قراری/ با پلک های سنگین ازدرد/ ونقش های گیج ودوران/ درتورم اعصاب/ و رعشه های مدید تشنج/ درشیار رگ ها/آوارسال ها سکوت/ . . . . . . وسیاهی محض اطرافم/ . . . . . . درهجوم این هجرت/شفایی بیابد این تن زخم دار/ زخم دار و بردار/ . . . من سایه تحمل را/ نقاشی می کشم روی استخوان هایم/طوفان اندوه درذهنم/ سال ها که متولد شده است/ وآبشاراشک
برگونه هایم/ اتفاق غریبی نیست، نازنین/ درسفرسبزخواب/ سایه ام/ تنم را از دار برمی گیرد».
درعنوان «نامردمی»
فرد نامردی ازخودی رامخاطب قراردادن بهانه شده تا کتایون، بحش بزرگی از نامردمان را بشناساند. نامردمان جامعه را. به هررو نقدی ست هُشدار دهنده که ریاکاران وعاملان جهل ریشه دار فرهنگی و بندگی را، با زبانی عریان و بسی شاعرانه به باد انتقاد گرفته است:
«راز رهایی وفرجام این جان پرسکوت را/ باتیز خشم نگاهت/ از چهره ام نتوان زدود/ بیهوده به ستیزآمده ای/ این رازنگشودۀ سکوت/ سرودسازهیچ فریاد و نغمه ای نیست برایت/ ای ازپاکی تهی/ کامیاب نمی سازد تورا لبان بسته ی من/آغشته اند به سکوت این همه بوسه/ این همه حرف و واژه وفریاد/ سرانگشتانم/ نوازش نمی کند تورا دراین گداختگی ورنج و اندوه بی پایان/ دراین وسعت بدگمانی ها/ دراین حیرت و جستجوو نیافتن فریادی/تنها زاده شده/ تنها زندگی کرده/ تنها مُرده و درنرم سای ارغوانی سایه ی سرد/ درسنگستانی پُر زسکوت/ وآسمانی وجب به وجب ستاره پوش/ شیفته ام نمی کند نامردمی هایت/ آه/ بیهوده به ستیز آمده ای/ یک شمع و این همه تاریکی/ یک راه و این همه بن بست/ یک دهان و این همه سکوت؟ بد اندیش نمازگزار/ باجنون وجهالت هم پیمان/ طنین کدامین تازیانه ای برای فریاد؟/ ای غنوده درتیرگی/ نمی گشایم آیینه لبانم را برایت/ نمی شکنم قفل این سکوت را/ هق هق کنان پایانش نمی دهم ای تازیانه به دست/ دریغ و درد کنارنامردی هایت/ انسان بودن و سنگ و سرد و سکوت واره شدن».
خشم وفریاد عصیان، نه آن گونه متواضعانه که «تبسم گونه» باشد، درسراسر دفترباحضور خود، مخاطب را می چرخاند وعارضه هایش را درنقش های گوناگون که کتایون آفریده به سمت وسوی دنیایی تازه وروشنای «رهایی» از اسارت و قلاده سوق می دهد. در بیشترین سروده ها درعناوین گوناگون، تلاش ش درنجات همنوعان ازبندهای ویرانگری ست که دراذهان تک تک ما با اوهام لانه بسته درحکومت تکیه زده است!
«فاصله»
آخرین عنوان این بررسی ست:
«برای حافظۀ زخم خورده خویش/ طرح خیالی را رقم می زنم/ تا درآن هیچ شقایقی پرپر نباشد/
بگذار فاحشه بنامند تورا
قربانی/ یاکه دیوانه/ مجنون صفت/ تو درخواب های من/ باقامتی نیلوفرانه/ سودایی و زلال/ باحرکاتی عشق آفرین و مهرآمیز/ هنوزهم بوسه بخشی و تن سپاری و نوازشگر/ پس دگرباره بوسه بخش و تن سپار و نوازش ن مرا/ ای دوشیزۀ عطرآلودۀ ماه و باران/ بگذاردگرباره گیسوانت درهم شود باعطرشقایق/ وتعریف تازه ای در دلم آغاز گیرد از عشق/ مهتاب برپهندشت پیکرت بتابد/ وبوی خیس ماه ازپوستت برخیزد دگرباره
خیزانه و شورانه سر
گویی درشب و سکوت نیز هنوز بانوی بارانی شعری
این را تو گفتی تو
بوسۀ بهار بود با دریا/ با تلاقی دو روح در عفاف عریانی شب/ که من به تماشایت نشستم/ میان شب و ستاره و سکوت/ وسحر که سرزد وصبح سر رسید/ تو رفته بودی/ تو رفته بودی ومن می دیدم/ که پس از تو/ وسوسه انگیز نیست دوست داشتن یا عشق ورزیدن و همخوابه شدن/ حالا بی تو دیرزمانی ست که/ هروقت می خواهم شعربگویم/ آن پیراهن قدیمی خواب تورا به سینه می فشارم/ همان پیراهنی که بوی تو را دارد
بوی روزهای بارانی/ بارانی/ پیوسته بارانی».
تبسم سکوت را می بندم. اما هنوزچشمم روی طرح کتاب میخکوب شده. طرحی ماهرانه ودرخشان که رنج واندوه خاموش وتلنبارشده «زن» درفرهنگ خودی را به نمایش گذاشته است.