نویسنده:احمدضیا سیامک هروی
طراح جلد: عصمت الله احراری
برگ آرا: هروی
چاپ نخست: زمستان ۱۳۹۲
ناشر: زریاب. افغانستان
داستان با ادهم و فرزندش سلیمان شروع می شود واز سرکشی پسرش که عاشق دختری شده، در«تنگل». با دوستان قرار گذاشته که شبانه به آن محل رفته ودختررا بربایند و به محل زندگی خود بیاورند. مادر ازغیبت ناگهانی سلیمان و شنیدن خبر نگران جان فرزندش به وحشت می افتد. و پدر در حوادث همیشه ناگوار وخونین تنگل به فکر فرو می رود :
«کاش تنگل را ندیده باشی و ندانی که در پشت هرسنگش خون خواری درکمین است. اگر هیچی نداشته باشی و تریاکی درخورجینت نباشد تو را به خاطر اسب می کشند».
درگفت وشنود بین ادهم و همسرش زلیخا که ازگذشته ها می گوید و ازبین رفتن فرزندان شان ادهم سخنی می گوید که پنداری روایتگر بخشی ازآفت های بنیادی جامعۀ افغان است:
«زلیخا فرزندانت را من نکشتم که ملامتم می کنی. این جا هیچ مادری نیست که داغ فرزند نداشته باشد. پدر ومادرهای ما همیشه به بخور ونمیرشان قناعت داشتند اما جوان های امروزی ندارند. هیچ کسی به زور تریاک به کتف شان نکرد. می خواستند یک روزه پولدار شوند»
در سکوت شب سرد ویخبندان زمستان صدای باز و بسته شدن در دروازه بلند می شود.
سلیمان برگشته با سبزک.
مادر و پسر درشال درازی پیچیده دختررا به درون خانه می آوردند.
پدر با نگاهی که دختر را شناخته، که از ازآن طرف کوه است و هزار شتر تاوان دارد»
غرق اندوه آینده ای خونین بردلش سنگینی می کند.
دختر که ازسرما بی هوش افتاده با پرستاری دلسوزانه ومداوای مادر آرام آرام به هوش آمده از بگومگوهای تند آن ها درباره خودش چشم باز کرده خودش را مغرفی می کند:
«کاکاادهم! من بیگانه نیستم. دختر نازخاتون هستنم».
ادهم ازشنیدن سخنان دختر گیج و مبهوت شده، از محل زندگی وپدرش می پرسد و دختر پاسخ مثبت می دهد.
از «کشکار و دختر کشمیرخان».
پدر با احساس آرامش دستی بر سر سبزک می کشد و می گوید:
«برو خدا تورا خوشبخت کند و به پای هم پیر شوید».
عقد ازدواج بین سبزک و سلیمان توسط ملای روستا جاری شده وآن دو جوان رسما زن و شوهر می شوند.
دختراز وضع مالی وفلاکت بار پدرش کشمیرخان می گوید که پدرش درمقابل بدهی هایش به او گفته درفکر زن رستم خان شدن باشد. بی آن که توجه داشته باشد که درنظر دختر ازدواج با خان برابر با مرگ اوست. وبه یاد وصیتنامه مادر می افتد.
ادهم که به دوران جوانی ودلبستگی های خود به نازخاتون درسیر وسیاحت گذشته ها می لولید، با شنیدن سخنان دختر و وصیتی که مادرش درباره ادهم به او سپرده بود، بی طاقت شده تا هرچه زودتر پیام را دریابد، می گوید:
«قدمت روی چشم تامن زنده ام دست هیچ نامردی به تو نمی رسد . . . تشویش نکن! وصیت مادررا بگو! که تاب وتوانم را ازدست دادم».
مادرم وصیت کرد که به شما بگویم:
«که اگر دراین دنیا از من نشدی، آن دنیایت را به من ببخش».
این وصیت کوتاه ادهم را پریشان می کند.
دراندیشه گذشته ها حوادث هیحده سال پیش، بین ادهم و کشمیرخان جان می گیرد. دریک درگیری خونین بین «بزنیچی ها» و «کشمارویی ها» که برسر نازخاتون مادر سبزک رخ داده بود، دشمنی دیرینه بین آن دو شکل می گیرد.
وسپس، نویسنده، وضع جغرافیایی برنیچی و کشمیر را شرح می دهد و دشمنی دیرینه آن ها را یادآور می شود.
حالا که سبزک درخانه ادهم عروس آن خانواه شده، کشمیر خان دریک حمله مسلحانه به بزنیجی ها، ادهم، پیش مرگ آن ها را که غلام نامیده شده غافلگیر می کرده می گوید:
«برو به کشمیرخان بگو که که تفنگش را بگذارد بیاید ومردانه گپ بزند پیش ازآن که خونی بریزد، می خواهم با او گپ بزنم. برو! پس برو».
آن دو دست خالی بدون سلاح با هم رو برو می شوند.
درگفتگوی آن دو، کشمیر وقتی مطمبن می شود که سبزک به عقد سلیمان درآمده، وچون قبلا قول دختررا به رستم خان داده،ادهم را تهدید کرده می گوید حالا با رستم خان طرفی که ادهم پاسخ می دهد مرا از رستم خان مترسان. ک
«سبزک حالا ناموس سلیمان است وخواهر و مادر تمام بزنیچی اگر بد نگاه کرد وای به حالش است. همه سرکف دردفاع ازاو ایستاده اند بروبرایش بگو . . . رستم خان چه سگی است ؟».
کارآن دو بجایی می کشد که ادهم کارد خودرا درآورده به اومی دهد و می گوید بگیر مرا با این بکش! اما «بدون دعای دخترت نرو».
کشمیر اندکی نرم شده همدیگررا درآغوش می کشند. ازتپه سرازیر شده روبه سمت خانه ادهم به عزم دیداربا سبزک. اما نرمش کشمیر لحظاتی بیش دوام نمی آورده عقدۀ کینه های گذشته ازدرون دل پرخشم پدرسرریز می شود. می ایستد وبا کاردی که ادهم به دستش داده بود شاهرگ خود را می یُرد.
«خون ازگردنش فواره می زد و برف زمین را رنگین می کرد».
ادهم پریشان حال وارد خانه می شود و، درخیال، نازخاتون را می بیند مادر سبزک را که درآستانه درایستاده بالبخندی یرلب. صدای شلیک یاران کشمیر که جنازه را برداشته واز محل دور می شدند .
ادهم ماجرای کشته شدن کشمیررا برای زلیخا و سلیمان شرح می دهد. وسپس درخلوت با عروس، ماجرای آمدن کشمیرخان ومذاکره صلح آمیزبا او پس ازتۀملی کوتاه، دردل سبزک ارعفو و بخشش پدر و فروریختن باورهای واهی زودگدر تا خود کشی او را برای عروس تعریف می کند.
سبزک می گوید:
«کاکا ادهم من خوب تیر می زنم پدرم برایم نشان زنی را آموخته است شکار هم کرده می توانم . . . اگر رستم آمد و با شما جنگی داشت. یک تفنگ به من بدهید تا درکنارشما باشم آرزو دارم درکنار سلیمان بمیرم».
پدرازخاطرات عاشقانه خود با نازخاتون و قهرمانی های دوران جوانی می گوید.
پس ازخاکسپاری جنازه کشمیرخان، رستم دودختر جوان شیرمحمد سبزواری به نام های بیگم ونادی را بابت بدهی او برداشته با خود به «ونک» می برد.ارتنگ کشته شدن کشمیر و بردن سبزک را به او خبر می دهد:
«رستم خان! سبزک حالا زن سلیمان است. جنازۀ پدرش را هم با دست های خودم به خاک سپردم».
نویسنده، رستم خان را معرفی می کند:
« چندسال پیش برادرش را که می خواست ازاو جدا شود و سهمش را ازدارایی خانوادگی بگیرد، کشت. وازآن به بعد دستش درکشتن هیج کسی نلرزید».
دودختر شیرمحمد را که زندانی هستند به دست زندانبان می سپارند. یوسف دستیار نزدیک رستم عاشق «نادی» دخترکوچک شیرمحمد می شود. رستم این را می داند و درفکرازبین بردن اوست. ولی با توسل به دروع با قول مساعد یوسف را امیدوار می کند. تا این که در نیمه شبی برفی اورا به تنگل نزدعلی خان که به «مارهفت سر می ماند» می فرستد. و با پولی که به «ارتنگ» می دهد می گوید:
بگیر ارتنگ خان! بردار و در جیبت کن تو حالا خیال حمله به بزنیچی را ازسربه درکن! نمی خواهم بدون مشورۀ علی خان به آن جاحمله کنم. تو این پول را بردار و به رد یوسف برو! به دره که داخل شد بزن نمی خواهم این جانوردیگرزنده بماند».
آن دو در سیاهی شب در دره بهم می رسند. یوسف ارتنگ را با تیری زخمی می کند. در سر جاده اصلی، هریک از سویی به محل خود برمی گردند.
یوسف به سراغ اسماعیل زندانبان نادی می رود به امید آن که دختررا ازرندان رها کرده با خود ببرد. اما اسماعیل می گوید:
«نادی را گاو خورد . . . نادی دیگر نیست اورا بُرد».
آن دو با تفنگ ونارنجک به خانه رستم حمله برده، شکور فرزند جوان رستم کشته می شود مادراو بلقیس با مشاهدۀ نعش جوانش به نفرین رستم می پردازد. بلافاصله به ضرب گلوله تفنگ شوهرش از بین می رود.
یوسف واسماعیل پس ازآن شبیخون روستا را به سرعت ترک می کنند.
رستم با عده ای تفنگدار، درحالی که «بیگم» خواهرنادی را با کودک یکساله ش طناب پیج کرده ودرنمد درازی پیچانده به تنگل می روند برای ملاقات ومشورت با علی خان! و همو با دیدن جوال سراسب وکنار زدن چادرپشمی صورت کبود وگریانی می بیند با :
«چشمهای سیاه ودرشتی داشت وگونه هایی گشتالودی. وسط دوابرویش ستاره یی خالکوبی شده لب هایش پفیده بودند ومی لرزیدند».
رستم بیگم را دراختیارعلی خان می گذارد:
«گلی است که چند شب پیش از زیرکوه ازباغ شیرو چیدم آوردم چند شبی پیش تو امانت باشد».
علی خان درخلوت با رستم به گفتگو نشسته ازتغییرات سیاسی کشور و پیشرفت های زمانه وانتخابات محلی برای نمایندگی مجلس بحث می می کند ومانع حمله او به روستای ادهم و سلیمان می شود. می گوید:
«پس برو ودیگر دستت را از ماشۀ تفنگ دور نگه دار! تا وقتی ازمن درکاری مشوره نگرفتی دردسرتیارنکن».
پس ازرفتن رستم و تفنگدارانش ازآن محل، علی خان پس ازهیجده روز همخوابگی بابیگم اورا به یکی ازنوکرانش سپرده می گوید:
«بیگم را ببرد و رد گم کند و نعش اورا درکانال بیندازد تا گرگ های گرسنۀ تنگل کار خودشان را بکنند».
بین راه مرد تفنگدار رهایی او ازمرگ را به شرط همخوابگی مطرح می کند. پس ازبحث و قول وقرار بیگم می پذیرد. درپناه سنگی درآن سرما لخت شده روی بیگم می افتد و بیگم با سنگی تیز برفرق او می کوبد و تفنگ را برداشته با گلوله ای او رامی کشد.
بیگم به خانه ادهم رفته پس از معرفی خودش سرگذشت ش را شرح دهد و نجات فرزند یک ساله اش حبیب را از ادهم می خواهد.
آمدن ناگهانی علی خان به آبادی بزنیچی با انبوهی تفنگدار، درد دل شبانه او با ادهم که فقر وفلاکت های دوران گذشته خانواده های گرسنه روستارا شرح می دهد، بخشی ازخواندنی ترین های تاریخ اجتماعی آن سرزمین کهن است که نویسنده، بیرحمی وظلم و ستم رایج زمانه را روایت کرده است. بای [خان] دهکده رحمان خان بوده که سال ها پیش به دست ادهم کشته شده است.
علی خان در پس سخنان ش می گوید مدتی ست در فکر اربین بردن دشننی ها وخونریزی ها دربین اهالی هستم یک پارچگی ما روستاییان به نفع همه اهالی روستاهاست:
«راستش را بپرسی همان شب که یوسف زد و بچه رستم را کشت وگریخت رستم به رد او به تنگل آمد. با تمام لشگرش امد. من سرراهش قرار گرفتم و نگذاشتم به تو حمله کند».
هکو، سپس ازتغییر اوصاغ سیاسی کشور می گوید و ازادهم می خواهد ازاو پشتیبانی کند تا درانتخابات مچلس که درپیش است موفق شود. ادهم به فکر فرورفته ازخود می پرسد: «مگر می شود که کار حکومت را به دست دزد سرگردنه داد؟!».
آمدن قوای نظامی به فرماندهی «زلمی» نام به منطقه ناامن وپرآشوب، برای برقراری امنیت آن دهات مفلوک ازمسایلی ست که نویسنده به درستی یادآورشده است.
سلیمان همراه بیگم به زیرکوه رفته وبجه را می گیرند و به بزنیچی برمی گردند. ادهم می گوید بنا به قول فرمانده نظامی مدرسه ای دراینجا باید دایر کنیم و بیگم که سواد خواندن و نوشتن دارد آموزش بچه های روستا را برعهده بگیرد.
یوسف و اسماعیل با تفنگداران خانه رستم رامحاصره می کنند.رستم به دست زنش صنوبر کشته می شود.
سبزک اصراردارد به دیدارپدرش به کشمارو برود. کشته شدن اورا ازسبزک پنهان کرده اند. سلیمان با توسل به خشونت مانع رفتن همسرش می شود. با این جال سبزک به قصد دیدار پدرازخانه شوهر فرار می کند.
بیگم، بچه اش حبیب را به ادهم سپرده. با گریه و زاری از روستا می رود. ادهم:
«که ناگهان چشمش به جای خالی اسب سلیمان افتاد، سلیمان هم رفته بود».
کتاب خواندنی . پرحادثه ی تالان به پایان می رسد.