مجموعه داستان
نام کتاب: سوت
نام نویسنده: فریبا منتظر الظهور
نام ناشر: مهری . لندن
چاپ اول ۱۳۹۶ – ۲۰۱۷
کتاب شامل بیست داستان کوتاه و خواندنی ست که با نثری روان، نویسنده بخشی از خاطرات و تجربه های خود را با مخاطبین درمیان گذاشته است.
اما خواننده ی کنجکاو با مکثی کوتاه در پیشگفتار یک برگی که درآن خود کشی:
«سیلویا پلات. ویرجینیا وولف. غزاله علیزاده. سربازی که دختررا فریب داد. بچه همسایه را نیمه شب از مرز رد کردند. داروساز به شاگردش تعرض کرد . . . و پخش مواد مخدر درکوجه پسکوچه های ناصرخسرو. کهریزک نماد و . . . . . . وحشت و ترور وخفقان درجمهوری اسلامی ست، درپس هرجنایت و هر فاجعۀ خونین حکومت دستاربندان فریبکار، با این
ضرب المثل عوامانه:
«بند کفشت را گره بزن! خطر ار بیخ گوشت گذشت».
تداوم وحشت دار و طناب و قلاده های طاعت وبندگی در بیشتر داستان های این کتاب، زبان تاریخ مستند کشور درحکومت اسلامی ست.
از داستان های خواندنی کتاب، چند تایی را در این بررسی معرفی می کنم.
نخستین داستان که تازگی ها یی دارد و ذوق و سلیقۀ نوخواهی خاص نویسنده را توضیح می دهد
داستان «نهال روی آّب» است و با چنین آغازی:
«درآن شهر عشق ممنوع بود. بوسیدن ممنوع بود. چنان با هراس و به ندرت اتفاق می افتاد که هر بوسه می شد بذری و بعد جوانه ای.
دختر گفت:
«هربوسه ای می شود بذر درختی روی صورت وتنم. جوانه که بزند آشکار می شود: بوسه نزن!»
پسر – مسافربود ازدیاری دور، باور نکرد. بوسه زد! برگونه و گردن دختر.
دخترگفت برلبم نه! درخت می شود. رشد می کند و درد دارد».
پسر می گوید حتما دوستم نداری ودختر پاسخ می دهد دارم. می دانم که درخت می شود روی تنت ودرد می کشی. و جوانه های درخت ازتن وصورت دختربیرون می زند.
ترس و وحشت پسر مسافر به جایی می رسد که:
«پسر ترسیده و خشمگین از خودش ودختر؛ چاقویی برداشت. دختررا نشاند مقابلش. یکی یکی نهال را از روی صورت و تن دختر بانوک تیز چاقو ییرون کشید. خون از گونه و گردن می چکید» و نهالی که روی لبش روئیده را درکام پنهان می کند.
پسرمسافر مقابل آینه چاقورا فرو می کند درشانه خود و نهال را بیرون می کشد. دختر گریه سر می دهد و می گوید برو!
مسافر، مآیوس و نا امید با نگرانی دختر را ترک می کند.
«نهال درکام دختر رشد کرد و بیرون آمد دخترک نهال را ازکام بیرون کشید وتوی خاک کاشت»
بعدها دختر، مسافری را می بیند که درکنارش نشسته می گوید من غریبه نیستم:
دختر می گوید:
من آشنایی ندارم. همه غریبه اند.
لبخند تلخی می زند:
«آه بازهم مسافر!»
دختر با اشاره به صورت زخمی خود می گوید:
«این را می خواهی؟»
«بله»
هر دو کنار درخت روی زمین چمباتمه می زنند. دختر ازروی شانه مسافر آسمان را نگاه می کند و جای زخم عمیق را روی شانه چپ غریبه می بیند.
لبخند زد. طاقت نیاوردند. هردو درخت شدند».
عکاس
راوی داستان اول شخص فاعل، دختری که دریک لباسشویی کار می کند. همو، عاشق مردی ست که هر چهارشنبه لباس های فرسوده خود را برای اتو به لباسشویی می آورد.
«همیشه تنهاست با دوربینی روی دوشش دوازده سال است با دقت تماشایش می کنم. ایستادنشو راه رفتنش نگاهش. ولی اومرا نمی بیند».
درد دل های خود را می گوید وازگرفتاری های مرسوم :
«درمحله ای که من زندگی می کنم این چیزها، دوست داشتن بی ادبانه است. باید بگویم چیز. بله این جور چیزها را بی حیایی می نامند. نه گیر و گرفتاری. شاید بی حیا شده ام! راستش را بخواهید گاهی خیالات بدی توسرم می چرخد. مثلا شب ها خیال می کنم اگر . . . اگر مرا ببوسد! اگر مرا به آغوش بگیرد! یک بار هم راه افتادم دنبالش و تعقیبش کردم ازدور نگاهش می کردم . . . تا به مسجد رسید. دوربین را ازجلدش بیرون کشید. بعد انگار نوازشش کرد. باورم نمی شد. اما چسباندش به صورتش. با چشم هام دیدم. بعد از پرنده ها عکس گرفت. دورترایستاده بودم تماشایش می کردم . . . . . . کاش باهم حرف می زدیم. از چی؟ نمی دانم بر گشتم خشک شویی اشک توی چشمهایم حلقه زده بود».
دریکی از چهارشنبه ها که عکاس برای بردن لباس ها آمده، دختر روی کاغذی می نویسد:
«سال هاست دوستت دارم. چراحرف نمی زنی؟ دارم خسته می شوم پیرمی شوم کمی محبت سخت است؟ کمی لبخند سخت است؟»
کاغذ را توی جیب کت عکاس می کذارد.
فرو رفته درخود، ازگذشته ها می گوید. ازدوران بچگی ها که همسایه بودند. توی کوچه باهم بازی می کردند. پدر و مادر عکاس اگرزنده بودند مرا به یاد می آورد:
«فردا که بیاید باهم راه می رویم ومی خندیم ودست هامان دردست هم. نکند مثل مردم محله دوست داشتن حالیش نشود و بگوید بی ادبی است و فکر کند بی حیا هستم؟ . . . اصلا می رویم کنار کبوترها می نشینم از من عکس می گیرد. . . . ».
درپس سال ها،عکاس درجاده کویری ازاتوبوس پیاده شده با دیگرمسافران. دست می کند تو جیبش کاغذی به دستش می چسبد. نامه دختر را می خواند ولی نمی داند کیست. فکرمی کند شاید دوستان سربه سرش گذاشته اند:
«کاغذ را مچاله می کنم. و توی باد رها»
سکوت دل پُردردش را می شکند:
«هیچ کس نمی داند تنها دختری که سال هاست می شناسم وبهش فکر می کنم کارگر یک خشکشویی است . . . اگر جرئت داشتم بهش بگویم که همبازی روزهای کودکی ام است شاید نگاهی به من می کرد اگر مادرم زنده بود کارم را راحت می کرد. . . . . . اگرجرئت داشتم بهش می گفتم هرشب خوابش را می بینم. می بینم که دارم می بوسمش».
کاغذ توی باد چرخ زنان دور می شود!
مادر
روایت تلخی ست ازسرگذشت دودختر شش ساله وچهارساله بانام های ماریا و رزا که پدرشان رها کرده و رفته غیبش زده ومادر بیمار ومشرف به موت. پدریزرگ ومادر بزرگ نیز از نگهداری آن دو خودداری کرده اند. مادر ناچار شده هردو بچه را درپرورشگاه نام نویسی کند تا پس ازفوتش درآن ها نگهداری کنند. دست هردو دخترش را گرفته می برد به پروزشگاه وآن جا رانشان می دهد تا مطمئن باشند که درنبودِ مادر جا و مکان وپناهگاهی برای تربیت شان داشته باشند!
راوی، که ازکارکنان مهد کودک است، با شنیدن درد دل مادر با گفتن متآسفم:
«لبخند لرزانی زد و گفت:
« مهم نیست سرنوشته . . .»
وقتی رفت خودم را رساندم دستشویی و گریه کردم. اولین بار بود می دیدمش. بچه ها را همیشه پدر بزرگ یا مادربزرگشان می آورد وتحویل ما می داد و ظهرها هم یکی ازآن دو می آمد سراغشان»
سخنان اندوهگین مادر، سرنوشت آینده بچه های بی سرپرست، با رواج فساد گستردۀ اجتماعی، در
کاسه سرخواننده، نقش می بندد. غمگین و نگران خواندن داستان را ادامه می دهد:
«دست بچه هارا می گیرم و می رویم سرکلاس. سرکلاس هردو ساکت هستند. چطوربرده پرورشگاه و نشان داده . . . نمی دانم. چطور توضیح داده فقط یک ماه زنده است . . . از ماریا می پرسم آنجا چطور بود؟
می گوید: نمی دونم».
وقتی همه سرگرم بازی هستند ماریا کنارم می آید . . .
«چی شده ماریا؟
«خانم میشه . . . ما بعد ازمادر اینجا بمونیم؟»
روی زمین می نشینم و دستش را می گیرم. من بچه ندارم.
«اینجا شب ها تعطیله. هیچ کس نیست»
«هیچ کس؟»
«بله.»
«خیلی ترسناکه»
مادربزرگ ظهر که برای بردن بچه ها آمده درصحبت با راوی می گوید ما پیرشدیم و نمی توانیم از بچه ها نگهداری کنیم. باخواهرش که امروز تلفنی صحبت کردم بیماری خواهرش وسرنوشت بچه ها را گفتم. عصبانی شد گفت:
«به من ارتباطی نداره. من خواهری ندارم. داد زد وقطع کرد. چندسال پیش دعوا کردند باهم حرف نمی زنن»
مادر، با مرض بدخیم ازهستی می رهد. همان خواهر که مدت ها باهم قهر بودند، و درشهردیگری تنها زندگی می کرد، سرپرستی هردو خواهرزاده را برعهده می گیرد. می گوید:
« من فقط یک اتاق دارم. از مادری هم چیزی نمی دونم. با مادرم هیچ رابطه ای خوبی نداشتم. تمام روز هم کار می کنم»
پس چرا بچه ها رو می برید؟
«نمی دونم. چون مجبورم! راه دیگه ای نیست نمی خواهم برن پرورشگاه لعنتی! . . .» داستان تقریبا به پایان می رسد.
مادر، ازداستان های خواندنی این مجموعه است که نویسنده به هشیاری، درکنار غم واندوه تکان دهندۀ صحنه ها، تجربه ی عاطفی را در زدودن گرد وغبار درگیری ها یادآوری کرده، و راه و روش رسیدن به گسترۀ واقعیت را هموار می سازد.
آخرین داستان:
تاب، تاب عباسی
داستان سنگسار، میراث دوران توحش و بربریت، درزمانه ای که جهان متمدن به یاری علم و دانش بشری، درکشف کهکشان ها و تصویر جانداران در اعماق دریاها وزیرزمین ها را به نمایش می گذارد، در سرزمین همیشه گریان ما، مادران را سنگباران می کنند!
شروع داستان :
«کودک خیره تماشا می کند. دست دردست مادر، مردم جمع شده اند. چشم ها ازحدقه بیرون زده اند. چه بازی شگفتی! مردم . . . طناب کنفی آویزان از درخت و یک نفر درمیان جمع»
با تنپوش های آشنای پدر و داداشی.
طناب دور گردن مرد. دریک لحظه کشیده می شود بالا می رود. پاهاش می لرزد. تاب . . . تاب . . . عباسی. دمپایی می افتد . . . دمپایی داداش و لباس پدر . . . می خواهم بدوم دمپایی داداش را بردارم. مادر دستم را محکم نگه می دارد».
مش رحمان می گوید:
«بیچاره بیگناه بود بی کس و کار بود خسته شده بود. به دروغ گفت من کشتم! خلاص . . .»
مادرم را توی زمین کاشته اند. مادرم درخت شده. . . عمو دستم را محکم می چسبد. مش رحمان سنگ پرت می کند به صورت مادرم. بستنی را پرت می کنم توصورت مش رحمان . . . صورت مادرم خونی . . . داد می زنم . . . . . . آقا مراد یکبار مادرم را بوسید من خندیدم.
پدر خیلی وقت است که از خانه رفته. نمی دانم کجا . . . تاب . . . تاب . . . عباسی . . . پاها را لگد می کنم. دست عمو را گاز می گیرم. صورت مادرم را پاک می کنم. آقا مراد بیا مادرم را ببوس . . . حالا درخت شده . . .»
غمگین وپریشان اما، امید به روشنای فرداها، ازوسعت فکروقلم صادقانۀ نویسنده کتاب را می بندم.