شاعران فارسی زبان عموما هر یک چند بهاریه سروده اند که نشانه ی حالات واحساساتشان در ایام بهار ونوروز است.
برخورد شاعران معاصر به گونه ایست که بیشتر حاکی از اوضاع واحوال زمانه اشان دارد و گاه در آنچه که از نوروز وبهار سروده اند، غمناکی خودشان بر اثر اوضاع نا خوشایند زمانه با دریغ ودرد منعکس کرده اند. بهاریه هایی با مضامینی چون حرمان و هجران و فقدان. با هم مروری گذرا می کنیم بر برخی از این بهاریه های سودازده.
اخوان ثالث
در این شبگیر
کدامین جام و پیغام صبوحی مستتان کرده ست؟ ای مرغان
که چونین بر برهنه شاخه های این درخت برده خوابش دور
غریب افتاده از اقران بستانش در این بیغوله ی مهجور
قرار از دست داده، شاد می شنگید و می خوانید؟
خوشا، دیگر خوشا حال شما، اما
سپهر پیر بد عهد است و بی مهر است، می دانید؟
کدامین جام و پیغام؟ اوه
بهار، آنجا نگه کن، با همین آفاق تنگ خانه ی تو باز هم آن کوه ها
پیداست
شنل برفینه شان دستار گردن گشته، جنبد، جنبش بدرود
زمستان گو بپوشد شهر را در سایه های تیره و سردش
بهار آنجاست، ها، آنک طلایه ی روشنش، چون شعله ای در دود
بهار اینجاست، در دلهای ما، آوازهای ما
و پرواز پرستوها در آن دامان ابرآلود
هزاران کاروان از خوبتر پیغام و شیرین تر خبرپویان و گوش آشنا جویان
تو چه شنفتی به جز بانگ خروس و خر
در این دهکور دور افتاده از معبر
چنین غمگین و هایاهای
کدامین سوگ می گریاندت ای ابر شبگیران اسفندی؟
اگر دوریم اگر نزدیک
بیا با هم بگرییم ای چو من تاریک
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شفیعی کدکنی
در روزهای آخر اسفند
کوچ بنفشههای مهاجر
زیباست
در نیم روز روشن اسفند
وقتی بنفشهها را از سایههای سرد
در اطلس شمیم بهاران
با خاک و ریشه
میهن سیارشان
در جعبههای کوچک چوبی
در گوشهی خیابان میآورند
جوی هزار زمزمه در من
میجوشد
ایکاش
ایکاش آدمی وطنش را
مثل بنفشهها
در جعبههای خاک
یک روز میتوانست
همراه خویش ببرد هر کجا که خواست
در روشنای باران
در آفتاب پاک
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امیر هوشنگ ابتهاج (ه.ا.سایه)
بهار آمد گل و نسرین نیاورد
نسیمی بوی فروردین نیاورد
پرستو آمد و از گل خبر نیست
چرا گل با پرستو هم سفر نیست
چه افتاد این گلستان را چه افتاد؟!
که آیین بهاران رفتش از یاد
چرا پروانگان را پر شکستهاست
چرا هر گوشه گرد غم نشستهاست
چرا خورشید فروردین فرو خفت
بهار آمد گل نوروز نشکفت
مگر دارد بهار نو رسیده
دل و جانی چو ما در خون کشیده
بهارا خیز و زان ابر سبکرو
بزن آبی به روی سبزهی نو
گهی چون جویبارم نغمه آموز
گهی چون آذرخشم رخ برافروز
هنوز این جا جوانی دلنشین است
هنوز این جا نفسها آتشین است
مبین کاین شاخهی بشکسته خشک است
چو فردا بنگری پر بیدمشک است
مگو کاین سرزمینی شورهزار است
چو فردا دررسد رشک بهار است
بر آرد سرخ گل خواهی نخواهی
وگر خود صد خزان آرد تباهی
اگر خود عمر باشد سر برآریم
دل و جان در هوای هم گماریم
دگر بارت چو بینم شاد بینم
سرت سبز و دلت آباد بینم
به نوروز دگر هنگام دیدار
به آیین دگر آیی پدیدار…
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نادر نادرپور
من آن درخت زمستانی، بر آستان بهارانم
که جز به طعنه نمی خندد، شکوفه بر تن عریانم
ز نوشخند سحرگاهان، خبر چگونه توانم داشت
منی که در شب بی پایان، گواه گریه ی بارانم
شکوه سبز بهاران را، برین کرانه نخواهم دید
که رنگ زرد خزان دارد، همیشه خاطر ویرانم
چنان ز خشم خداوندی، سرای کودکی ام لرزید
که خاک خفته مبدل شد، به گاهواره ی جنبانم
درین دیار غریب ای دل، نشان ره ز چه کس پرسم؟
که همچو برگ زمین خورده، اسیر پنجه ی طوفانم
میان نیک و بد ایام، تفاوتی نتوانم یافت
که روز من به شبم ماند، بهار من به زمستانم
نه آرزوی سفر دارد، نه اشتیاق خطر کردن،
دلی که می تپد از وحشت، در اندرون پریشانم
غلام همت خورشیدم، که چون دریچه فرو بندد
نه از هراس من اندیشد، نه از سیاهی زندانم
کجاست باد سحرگاهان، که در صفای پس از باران
کند به یاد تو، ای ایران! به بوی خاک تو مهمانم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سهراب سپهری
مانده تا برف زمین آب شود
مانده تا بسته شود این همه نیلوفر وارونه چتر
ناتمام است درخت
زیر برف است تمنای شنا کردن کاغذ در باد
و فروغ تر چشم حشرات
و طلوع سر غوک از افق درک حیات
مانده تا سینی ما پر شود از صحبت سمبوسه و عید
در هوایی که نه افزایش یک ساقه طنینی دارد
و نه آواز پری می رسد از روزن منظومه برف
تشنه زمزمه ام
مانده تا مرغ سرچینه هذیانی اسفند صدا بردارد
پس چه باید بکنم
من که در لخت ترین موسم بی چهچه سال
تشنه زمزمه ام
بهتر آن است که برخیزیم
رنگ را بردارم
روی تنهایی خود نقشه مرغی بکشم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حسین منزوی
عید گلت خجسته، گل بی خزان من!
یاس سپید واشده دربازوان من!
باد بهاری کز سر زلف تو می وزد
با گل نوشته نام تو را، برخزان من
ناشکری است جزتو مهر تو از خدا
چیز دگر بخواهم اگر، مهربان من
باشادی تو شادم و باغصه ات غمگین
آری همه به جان تو بسته است جان من
هنگامه می کند سخنم درحدیث عشق
واکرده تاکلید تو، قفل زبان من
بگشای سینه تا که درآئینه گل کنند
باهم امید تازه و بخت جوان من
دستی که می نوشت بر اوراق سرنوشت
پیوست داستان تو با داستان من
گل می کند به شوق تو شعرم دراین بهار
ای مایه شگفتی واژگان من
اما، مرا نمی رسد از راه عید گل
تا بوسه ی تو گل نکند بردهان من