نام کتاب: نیلوفرهای مجنون
نام نویسنده: دکتر مهرنگ خزاعی
ناشر: نشرنوین. لوس آنجلس
چاپ نخست: ۲۰۱۷
بعد ازمعرفی نویسنده درمقام «چهره موفق ایرانی – امریکایی ومحقق در رشتۀ روانشناسی بالینی، و بنیانگزار پژوهش سرای دانش نوین وتهیه کننده ومجری برنامه تلویزیونی دررشته روانشناسی»، خواننده با اطمینان و اعتماد بیشتر به روایت های نویسنده که در شانزده فصل تدوین شده را دنبال می کند.
کتاب،.به مادرانی:
«که مجنون پسرهای گمشده شان بوده وهستند» تقدیم شده است و سروده ای ازهوشنک شفا که پایانش، پنداری، فریاد نسل معاصر وخیزش های پراکندۀ جوانان امروزی درسراسر کشور را یادآور می شود :
« . . . من ازاین آرامش سنگین و صامت عاصیم دیگر / من از این آهنگ یکسان و مکرر عاصیم دیگر/ من سرودی تازه می خواهم …/ من امیدی تازه می خوانم . . .».
نویسنده، درپیشگفتار از حسین نامی که دچاربیمار روحی ست یاد می کند. حسین درجنگ ایران وعراق شرکت داشته، با مراجعه به او با تشخیص حالت روحی بیمار، دل پُردرد نویسنده خواننده را مجذوب می کند. درنقش مادری فرزند از دست رفته، آفت های ویرانگر جنگ را شرح می دهد. زیربمباران ها، ازدربدری خانواده ها و کوچیدن از این شهر به آن شهر، فرار جوانان ازسربازی وخارج رفتن ها و گم شدن فرزندان، دلواپسی مادران، بیم وهراس ازدست رفتن دلبندها و دیگر دردهای نهفته و ناگفته ی مادران را برای خواننده روایت می کند.
مهرنگ، دراین پیشگفتار درنقش جمعی ی مادران داغداراست که تا پایان روایت ها، خواننده را به دنبال خود می کشاند تا از نزدیک شاهد صحنۀ اندوه ودرد ها باشد، درسوگواری مادران شرکت کند.
داستان از بنگاه معاملاتی جردن شروع می شود. زن ومردی ازآمریکا برگشته خریدار خانه ای هستند. امیرنامی کارمند بنگاه، همراه آن دوبرای دیدن خانه می رود. در بازدید، با دیدن عکسی دردیواربهت زده درگذشته ی خود فرو می رود.
امیر که پس از خاتمه خدمت سربازی درجبهه های جنگ ایران وعراق، کارمند بنگاه معاملاتی شده، تحت تآثیرنگاهِ
نافذ آشنا، حوادث جبهه های جنگ در ذهنش جان می گیرد. با شناختن «حسین» که از دوستانش در جبهه جنگ بوده، با اشاره به عکس ازصاحبخانه می پرسد حسین پسر شماست؟ واو پاسخ می دهد پسرمن فریدون است نه حسین. سال هاست گم شده.
امیر اما قانع نمی شود:
«درفکر چشمهایی بود که ازروی دیوار نگاه می کرد. آشنا بود. چقدرآشنا بود پا پس کشید ازاتاق و برگشت به مهمانخانه. میان دوآینه، دوباره توی قاب عکس را نگاه کرد که پسرک موهایش را یک وری زده بود و خیره شده بود به اوبا چشمهای غمزده اش صدایش می کرد امیرٍتوئی».
امیر اصرار دارد که حسین را خوب می شناسد درخدمت باهم بودند:
« من هویزه باهاش بودم. ازخودش بپرسین بگین از خاتم الانبیاء.
پیرمرد با صدایی خفه گفت خودش نیست. مرده . . . ده ساله که مرده».
رفتارآن روز امیرصاحب بنگاه را خوش نمی آید. از دست دادن یک مشتری پولدار که ازآمریکا برگشته به کشور آن هم با دلار را به حساب ندانم کاری امیر می گذارند و بیرونش می کنند.
امیر عکس های جبهه را جمع آوری کرده بود. برای اطمینان خاطر باردیگر یکایک تصویرها را به دقت نگاه کرد:
«هشت نفر بودند وآن گوشه عکس آخرین نفر حسین بود که چشم هایش رادوخته بود به زمین و روی شانه هایش تفنگ آرپی جی آویزان بود».
امیر، تصویر دستجمعی دردستش از حسین می پرسد:
«چرا نگفته بودی اسمت فریدونه ؟ الان کجایی؟ اکه تو همان رفیق من هستی پس چرا پدرت چیزی ارتو نمی داند».
امیر، باز درخیال با حسین حرف می زند. انگار می داند که جایی پنهان شده. دیدن عکس بین دوآینه را یادآور می شود:
«وچشم های حسین توی آن عکس بین دو آینه در مهمان خانه آفای اسعدی نگاهش کرده بود و به امیر گفته بود، امیر! من گمشدم من را نجات بده!».
آشنایی امیر با آن پدر ومادر نا امید و فرزند ازدست داده، فضای تازه ای را رقم می زند. انگار که درمنظر آن دو، امیر علوی وسیله ای امیدوار کننده برای شکستن یاس وناامیدی ان هاست. پدر حسین به بنگاه سراغ امیر می رود.
صاحب بنگاه نمی گوید که اخراج شده. به عناوینی می خواهند ردش کنند ولی اسعدی می نشیند تا امیر بیاید. ازطرفی امیر هم رفته خانه اسعدی پشت درمانده است. بالاخره اسعدی به خانه برمی گردد و بادیدن امیر توی خانه می گوید:
«تو اینجا چه غلطی می کنی؟»
آن روز امیربا نشان دادن عکس های حسین به مادر و شرح دیدارش با حسین درجبهۀ جنگ:
«لیلا فریدون را شناخت. در همان نگاه اول فریدون بزرگتر از روزهایی بود که ازپیش آنها رفته بود . . .».
پدرومادرفریدون، پسرشانزده ساله خود را در روزهای بحرانی جنگ ایران و عراق، به خارج می فرستند. نویسنده اوضاع اجتماعی زمانه را چون تاریخنگاری امین دربخش های گوناگون کتاب ثبت و ضبط کرده است :
«چیز عجیبی بود. پسرهایی که به سن هیجده سالگی نزدیک می شدند یکباره غیب می شدند. هرکسی دنبال آشنایی بود که بتواند پسر جوانی را ازشهر غیب کند و به جایی دور ازآژیر و پوتین و گلوله ومارس [مارش] جنگ و نوحه وعزا ببرد».
مادرچمدان فرزند شانزده ساله را می بندد ودستش می دهد. فریدون به قصد آلمان کشوررا ترک می کند.
«فرهاد پسربزرگشان سه چهارسالی بعد با شکلی حساب شده و با پولی کافی به آلمان رفت. لیلا ماند وخانه وعکس فریدون به روی دیوار واسعدی که دانم دلش با اوبود»
فریدون پس از ترک کشور، یکی دوبار ازآلمان تماس گرفته از ناراحتی و بی پولی شکایت کرده. دیگرخبری ازاو نشد. رابطه با والدین قطع شده. پدر و مادر هردو بیمار ودرمانده. درگورستان بهشت زهرا با خواندن سنگ قبرها دنبال فریدون می گردند:
« . . . ده سال است مثل خوره روح اسعدی و لیلارا خورده بود ودیگر قطره اشکی هم برای آنها باقی نگذاشته بود».
دراین روزهاست که فرهاد، پسر بزرگ آن خانواده از آلمان به کشور برمی گردد. رفتن امیر به فرودگاه دنبال آوردن فرهاد به خانه نزد پدر ومادرش، بگومگوهای تند آن دو با اطلاعات تازه ای که امیر دراختیار فرهاد می گذارد. و نشان دادن عکس حسین به فرهاد:
«فرهاد به عکس نگاه کرد. امیر گفت وقتی عکس را به مادرتان نشان دادم حالشان بدشد. فرهاد ترسید».
فرهاد خشمگین شده می گوید تو کلاهبرداری برادرمن سال هاست مرده. دربزرگراه از ماشین پیاده اش می کند. امیر عکس حسین را به فرهاد می دهد و می گوید این را به مادرتان بدهید عکس داداشته. فرهاد ازدیدن عکس خیره شده به سربازان مسلح و برادرش:
«عکس را گذاشت زیر صندلی ماشین».
تماشای تهران وتغییرات وآبادانی شهری نظرش را جلب کرده بود تا می رسد به خانه:
«پدر را که درخانه ایستاده بود بغل کرد. پدرش مثل همیشه بوی مریض وکهنگی می داد وقیافه ای افسرده داشت. . . فرهاد سراغ مادر را گرفت وماجرای آمدن امیررا پرسید. پدرچیزی بیش ازآنکه ازامیرشنیده بود چیزی نگفت».
مادر، ازبی اعتنائی پدر و فرهاد از دنبال کردن فریدون مإیوس شده وتصمیم می گیرد خود مستقیما وارد عمل شود. بلیط قطار می خرد و با آدرس هایی که ازامیرگرفته به اهواز می رود. با حاج مرتضی نامی ازاهالی محل چندروزی با رزمنده هایی که درجبهه بودند ملاقات کرده و سراغ فریدون را می گیرند. دراین گشت و گذارها مادر روزی خسته و مآیوس بی هوش شده می افتد و سر از اورژانس و بیمارستان و با آمدن اسعدی و فرهاد به اهواز، مادر را به تهران بر می گردانند.
امیر که با هدف فروش خانه تهران ودریافت پول ازپدرومادر وبرگشتن به آلمان، به کشور برگشته، ازتلاش مادر برای پیدا کردن فریدون کلافه شده، مادر نیز هدف او را درک کرده، می گوید. پدرت خانه را می فروشد سهم خودت را بگیر و برو آلمان. من دنبال فرزندم می گردم وپیدایش می کنم:
«این پسره بنگاهی رو باید پیدا کنید. امیر علوی. آن فقط می تونه کمک کنه که فریدون رو پیدا کنیم».
دربستر روایت ها، نویسنده ارفساد و ریاکاری مردان فاسد که ازدرماندگی خانواده ی شهدا وجانباخته ها دنبال شهوترانی هستند و امیر از مشاهدۀ این گونه رفتارهای ننگین به شدت خشمگین است، اشاره هایی دردناکی دارد که عادت های زشت مؤمنان ریاکاررا توضیح می دهد!
مادر، توسط حاج اصلانی بنگاه دار که امیررا اخراج کرده بود، او را به خانه ش دعوت می کند.درملاقات صحبت از محل گرفتن عکس وسربازان و فرمانده و پیدا کردن آنها دور می زند. امیر وفرهاد ازهمان روز دست به کار می شوند.
فرهاد، پشیمان ار آمدن به تهران، موهای دُم اسبی را می زند. در قیافۀ آدم های معمولی به دیدن سپاهی ها همراه امیر برای پیدا کردن فریدون، با فرماندهی به نام حاج محمود به مرکزسپاه می روند. او ازحسین و شجاعت او باتحسین یاد می کند:
«جوان مظلومی بود . مظلوم و ساکت و شجاع . . . حسین شکارچی تانک بود. اگر اون نبود، ما نمی تونستیم جلو بریم من تیرخوردم و . . . به بیمارستان منتقل شدم . . . شلوارش را ازطرف راستش که پا نداشت بالا کشید و گفت این یکی پا را تو عملیات از دست دادم وبعد ازاون عملیات دیگه حاج حسین دا ندیدم».
حاج محمود آن ها را پیش “اصغرقیچی” سلمانی که ازرزمندگان درجبهه بوده می فرستد.
اصغر می گوید:
« من می دانستم اسم برادرت فریدونه. فقط من می دونستتم و یوسفی عکاس حتی میدونستم که با خونواده اش رابطه نداره . . . »
اصغر با دیدن عکس همۀ اطرافیان حسین را یک یکی معرفی می کند. روی یکی انگشت گذاشته می گوید:
«این وحسین همیشه باهم بودن همه گشت ها روباهم می رفتن. تقریبا هیچ شکی ندارم که اگه یک نفر همه چیزرو درباره حسین بدونه همینه. البته یک مشکل جدی داره . . . دوماه قبل از تموم شدن جنگ موجی شد. اسم ش
“حاج طاهر گلابدره” است».
همو آن ها را به نزد حاج رمضانی فرستد.
درملاقات با حاج حسین رمضانی یکی از رزمندگان سابق، در دفتر کارش:
دفتری درمیدان محسنی که دریک ساختمان مجلل و نوساز قرار داشت رفتند که یک طبقه آن دفتر کار حاج حسین بود با چهار پنج تا منشی وکارمند». پس ازگفتگو با او، آدرس دکتر رامتین پزشک طاهر گلابدره را به آنها می دهد. در ملاقات، دکتر می گوید بیماررا :
«هرتابستان و پائیز می فرستیمش خوزستان جایی که وقتی درمحاصره بوده».
آدرس بیمارستانی که گلابدره زیرنظر دکترعلیزاده دراهواز را گرفته، فردا صبح امیرو فرهاد به اهواز می روند.
دکترعلیزاده پس از شنیدن سخنان آن دو، با ترتیب دادن نمایشی ازصحنۀ جبهه وجنگ می گوید:
«اگر می خواهید بهتون اعتماد کند و اطلاعات بده، سینه خیز برین منهم کلاغ پر می آیم».
اجرای نمایش شروع می شود. هربازیگر درجایگاه خود قرار می گیرد. امیر رو به طاهر گلابدره می گوید:
«من اومدم از وضع منطقه گرازش بگیرم. گردان شما چی شد؟ طاهر نگاهش کرد و گفت همه شون شهید شدند. قول می دهی یه میرحسین بگی، به خودش گزارش من اونو قبول دارم او تنها کسی هست که پای ما ایستاده. امیر گفت: آره خودم بهش گزارش می کنم بگو چی شد. طاهر گفت: آره همه رو زدن ما چهل نفر بودیم. شاید چهل و دونفر، جز من وحسین همه بچه مشهد بودن. وقتی عملیات شد، حسین ترکش خورد. بیهوش بود. یک ساعت ما رو به خمپاره بستن و بعد تانک ها اومدن. . . . به حسین که رسیدن وایستادن. یکی شون نگاه به حسین کرد و حسین مرده بود. نقش بازی می کرد. اون مثل من ترسو نبود. شکارچی تانک بود. . . . لگد زد به حسین بعدش رفت. من چشمام رو بسته بودم منه پفیوز ترسو! طاهر به آسمان خیره شد و کف به دهانش آمد وشروع کرد به لرزیدن».
امیر بادیدن این وضع ناهنجار طاهر او را بغل کرده زار زار گریه می کند.
امیر وفرهاد، به تهران برگشته، دیدار با طاهر را با پدر ومادر فریدون درمیان می گذارند. طاهرگفته بود که حسین
درآلمان به افسردگی مبتلا می شده با جوانی به نام کامیار به ایران برمی گردد. به خانه پدری نمی رود و تماسی هم با ها نمی گیرد. داوطلبانه به جبهه ی جنگ می رود و باقی قضایا. درحال حاضرحسین شوهر رعنا خواهرش است. در کرج زندگی می کنند.
همو ازقول کامیار گفته بود که:
«حسین نمی خواست به پدر و مادرش سربزند چون احساس می کرد که عامل همه مشکلات وبدبختی هایی که در دوران تلخ آلمان کشیده بود پدر ومادرش هستند. . . . . . طاهر می گفت همچنان شب ها خواب مادرش را می دیده و می گریسته».
اسعدی با شنیدن خبرها دچارسکته شده، درمیان گریه وزاری های مادر از هستی می رهد.
درفردای آن روز مادر به آدرسی که طاهر داده بود می رود:
«کرج خیابان گوهردشت خیابان سوم اولین کوچه سمت راست درآبی آهنی خانه حاج حسین اسعدی»
لیلا درمقابل درآهنی خانه از ماشین پیاده می شود:
دردوردست مردی لنگان لنگان راه می رفت. پسر ودخترکوچکی کنارش راه می رفتند. پسرک می دوید. زنی ازتوی خانه بیرون آمد. انگار ازپنجره بیرون را نگاه می کرد به مرد چیزی گفت. مرد سرش را به سمت جاده برگرداند. به سوی لیلا . . .
لیلایی که با دیدن فریدون زارزار گریه می کرد. ولی دیگر آن لیلای مجنون نبود. و مرد لنگان لنگان با چشمان اشک آلود به طرف لیلا آمد . . .».
داستان به پایان می رسد. اما کتاب هنوز باز است و باز می ماند. تا مخاطبین ش بخوانند. درست بخوانند، مفهوم متن را درست درک کنند. آسیب های روانی و نادیده گرفتن رفتارهای عاطفی پدر ومادر، که به شکستن بنیادهای مهر و محبت بینابینی فرزند و والدین می انجامد؛ همچنین پیامدهای جنگ ویرانگر و آثارشوم جبهه های جنگ، و تنها نویسنده ای روانکاو، درگسترۀ علم ودانشی که به آن مسلط است می تواند چنین صحنه های تکان دهند، اجتماعی را درزمانه و فرهنگ آشفته کنونی به نمایش بگذارد.
با آرزوی موفقیت نویسنده با اثر پژوهشی شان .