زن تخم مرغی
نویسنده: لیندا. دی. کرینو
مترجم: میم دمادم
صفحه بندی : سعید منافی
ناشر: نشرمهری لندن
چاپ اول: ۲۰۱۶. لندن
راوی داستان، زن مزرعه داری ست دریکی از روستاهای المان. درشانزدهسالگی با صلاحدید پدرش با جوانی کم سواد از روستاییان خودی ازدواج می کند. زن و شوهر هردو درمزرعه کوچکی که دارند کارمی کنند. زندگی آن دو با دو فرزند پسر و دختر که سرگرم تحصیل هستند و ازامکانات دولتی هم برای تهیۀ آدوقه استفاده می کنند درحد معمول می گذرد. با شروع جنگ جهانی دوم، شوهر برای رفتن به جبهه احضار می شود. قبل از رفتن شوهر به جبهه، روزی در خانه اش، غفلتا مرد جوانی زن را ازپشت سر می گیرد و دست روی دهان او می گوید لطفا صدایت درنیاد من آزاری به شما نمی رسانم یک دانشجو هستم که ازبازداشتگاه فرار کرده ام جانم درخطراست. زن او را درآغل پنهان می کند. بدون آن که به شوهرش بگوید. شوهر خانه را به عزم جبهه جنگ ترک می کند. زن هرروز درغیاب بچه ها و شوهرش مرد پناهنده را که درآغل پنهان کرده، آب و غذا می دهد. مرد هم به عنوان ناجی از زن سپاس به جا آورده، پس از مدتی درکنار کمک رسانی مرد دز کارهای روزانۀ مزرعه، اختلاط بین آن دو در حد بوسه وبغل کشیدن و لمس بدن یر قرار می شود.
زن از روزمرگی و گذران خود در مزرعه داری با شوهرش می گوید. پس ازاشاره به همخوابگی با شوهرش:
« درتمام این سال های زندگی مشترکمان درمزرعه، از زمان ازدواجمان، روزها را درخلوت وانزوای مزرعه مان سرکرده بودم. در قطعه زمین سبزیجات پشت خانه، در طویله و انبار و توی آغل مرغ ها. این دنیای من بود. من همان قدر درباره ی شوهرم می دانم که کسی از طلوع آفتاب تاغروب درخانه ی نزدیک خانه مان راه برود. روزهایی مخصوص لباس شستن بود. روزهایی باید صرف پاک کردن لوبیا می شد تا آماده شود. وقتی بچه ها بزرک شدند، بیشتر در نگهداری از حیوانات دست تنها ماندم و بقیه ی کارهای شاق روزانه ام هم بردوشم بود . . . روزهایی که بازار روزبود چند تایی مرغ، اگر بود، و کمی سبزیجات بردارم و درمیدان همراه با سایرکشاورزان به امید فروش بنشینم و شندرغازی را که از فروش به دست می آورم به خانه بیاورم».
روزی، موتورسواری که مآمورگشتاپوست وارد مزرعه شده و ازدخترصاحب خانه سراغ مردی را می گیرد که از طرف گشتاپو مورد تعقیب است و برای پیدا کرنش جایزه مهمی هم تعیین شده است. مادر با مشروب هلندی از او پذیرایی کرده و با دادن مقداری تخم مرغ مأمورگشتاپورا روانه می کند. زن در گفتگو با مرد پناهنده که درآغل پنهان کرده، معلوم می شود که او یهودی ست. سرگذشت خود را شرح می دهد. نامش “ناتانائیل”، از طرف گشتاپو مورد تعقیب است. نام زن را می پرسد پاسخ می دهد “اوا” وشمه ای از سرگذشت خود را برای اوا شرح می دهد:
«اتفاقی که برایم افتاد این بود : من یک ماه در “ماورنیخ ” بودم دراین مدت کاملا تغییر کردم. قبل ازشروع این مزخرفات زندگی کاملا آرامی داشتم دانشجوی خجالتی بودم به ندرت جرأت داشتم با کسی حرف بزنم حتی با دانشجویان پسر. چون خجالت می کشیدم. بعد زمانی رسید که به من گفته شد نمی دوانم دردانشگاه بمانم و برای آن ها دیگر فرد دیگری بودم. این حرف برای من که تمام زندگی ام را روی درس و تحصیل گذشته بودم به امید اینکه روزی استاد دانشگاه شوم و به دیگران درس بدهم باورنکردنی بود. بعد مرا به کلاس راه ندادند به کتابخانه راه ندادند به کتابفروشی تا کتاب های موردنیازم را بخرم. با من مثل حیوان رفتار می کردند. من هیچ علاقه ای به سیاست نداشتم. من ریاضی دانم نه انقلابی و . . .» .
پس از مشورت و گفتگو درباره این که بماند یا برود، تصمیم می گیرند که با همان وضع گذشته به طور پنهان درآغل بماند.
روابط عاشقانه و هماغوشی بین آن دو برقرار می شود. اوا دور از چشم فرزندانش با ناتانائیل مرحلۀ تازه ای از لذت های جنسی را حس می کند.
اوا، از فرزندانش می شنود که دختری از همسالانش با پسری یهودی درآمیخته و باردارشده. کارش به تنبیه (نازا کردن دختر) ونفرت عموم وبی آبرویی دختر کشیده است. این داستان را با ناتانائیل درمیان می گذارد. با سخنان تازه که تا به آن روز به گوشش نخورده از او می شئود و دچار تعجب می شود.
پای اوا به صومعه باز شده برای فروش تخم مرغ ودیگر مشتری های خوب . مرغداری راهم توسعه داده. ناتانائیل در کارهای روزانه دور از چشم فرزندان صاحبخانه به او کمک می کند. شوهرهنوز درجبهه جنگ است و هرازگاهی نامه ای از او دریافت می کند.
با آمدن مأمور کشاورزی و تغییر خوراک مرغ ها و این که از طرف دولت :
« به تازگی تصویب شده که شلتوت گندم نباید برای حیوانات استفاده شود. گندم وچاودار درانحصار دولت قرار گرفته بود وانگار قرار بود ازآن برای نان ارتش استفاده شود».
زن هراسناک ازوضع مرغداری که تنها راه معیشت آن خانواده کوچک است ازشنیدن این گونه محدودیتها و سختگیری های حکومت ازآینده نگران می شود:
یک روز که ازبازار به خانه برگشته به آغل می رود، و حرف هایی که دربهم خوردن اوضاع روستائیان از مردم شنیده به شدت آشفته شده است را برای ناتانائیل تعریف می کند:
«می دانی مردم چه می گویند! شنیدم کشاورزی را که درزمین های آن طرف روستا زندگی می کرده از مزرعه اش بیرونش کرده اند چون اعتقادی به سهمیه بندی شیرنداشته تا حالا همچون چیزی شنیده بودی؟»!
هردو فرزند مادر، یعنی خواهر وبرادر عضو سازمان جوانان هستند. سازمان فوق برنامه ای دارد با نام گلگشت. که در آخرهای هرهفته جوانان مدارس را از طریق جنگل پوشیده با درختان بلند وسربه فلک کشیده، به طرف سویس که درجنوب کشور قرار دارد می برند؛ و با نشانه گذاری درخت ها، و ردیابی، رسیدن به خاک سویس را فراهم می سازد. مادر با شنیدن این روایت و بامشاهدۀ آمد ورفت های مآموران گشتاپو، خصوصا که باحضور عده ای از بچه یهودی ها و نگهداری پنهانی آنها در صومعه روستا، روشده است، صلاح درآن می بیند که ناتانائیل را از آن راه جنگلی نجات دهد.
دراین روزهاست که اوا احساس می کند حامله است.
«این بچه را خیلی خیلی می خواستم. برای من خاص بود. چون فرزند ناتانائیل بود. در مدتی که ناتانائیل درآغل پناه گرفته بود. سرچشمه ی چیزهای زیادی برای من شده بود. او برخوردی احترام آمیز با من داشت. سعی می کرد دهنده باشد نه این که فقط گیرنده. دروافع او هیچوفت چیزی از من نخواست. . . .».
اوا، روزشنبه به صومعه می رود. در دیدارباخواهر کارولین اورا آشفته می بیند. درگفتگویی بین آن دو، کارولین دختری به نام ماری را به او معرفی کرده و خواهش می کند که اورا از صومعه ببرد و نزد خودش نگهدارد. می پذیرد و باخود به خانه اش آورده، شب ها کنارخود درتختخوابش می خوایاند. ماری کم حرف می زند واندکی تندخوست پاسخ هیج سئوال را نمی دهد. بعدازمدتی می گوید یهودی است و اسم واقعی ش هم ربه کا ست.
اوا، ازطریق خواهر کارولین درصومعه، با خانم دکتری آشنا می شود که با اشاره به سابقه ی علمی و پزشکی خود، معلوم می شود که یهودی ست:
«به عنوان دکتر، من متعلق به دسته ای بودم که از حق شهروندی این کشورمحروم شده ام. خواهند گفت که برایم بهتر است تا یک روح باشم تا یک زن یهودی. خواهند گفت تلاش زیادی کردم که از همه جلوبزنم. و . . .»
خانم دکتر شرح زندگی یهودیان و به ویژه بخشی از زندگی ماری وپدرو مادراو را یادآور می شود توسط پدرماری که به گروه زیرزمینی ها پیوسته و فعالیت می کند و ازانکه :
«تعدادی از بچه های یهودیان را به بیرون از شهر منتقل کنند.. . . پدرماری برگشت و از پایتخت زد بیرون و خودش را به این دهکده رساند و بچه های توی ماشینش را سپرد به صومعه. امروز ما سی تا بچه داریم که اینجا باما هستند. سی تا بچه ی زیبا که جان والدینشان درخطر بود و صرفا همین فکرباعث می شود که از بچه هایشان نگهداری کنی».
خانم دکتر درحالی که با اوا صحبت می کرد:
« انگار مرا هیپنوتیزم کرد با داستانش شوکه شده بودم»
عمل سقط جنین را انجام می دهد.
خبریورش گشتاپو به صومعه در روستا می پیچد. خبر را:
« سرشام بچه ها گفتند که دیگربردن تخم مرغ به صومعه فایده ندارد. چون خبر رسیده که یهودی ها داخل صومعه هستند و باید تا حالا همراه خواهران روحانی دستگیر شده باشند».
در بگو مگوی مادر، با دو فرزندش برسراین که مادر به صومعه تخم مرغ فروخته، کار به جایی می کشد که فرزندش کارل که به تازگی ازطرف مدرسه به رهبری کادر منصوب شده :
«کارل خیلی برآشفته شد و به میزمشت کوبید:
«مامان با این کار خائنان را تشویق می کنی می دانی چه اتفاقی برایت می افتد؟ می دانی چه مجازاتی برای تشویق خیانتکاران وجود دارد؟».
مادر، با شنیدن خبر تصرف اتریش توسط قوای نظامی آلمان، نزدیک شدن خطر به جان آن دو را احساس می کند. درمذاکره با ناتانائیل موضوع ترک مزرعه و رفتن اورا با ربه کا درمیان می گذارد. و آن دو پیاده از راه جنگل به سمت سویس حرکت می کنند.
جند هفته بعد کارت پستالی با تمبر و نشان پستی سویس رسید برای مرغانه زن. مراقب صومعه با دو امضا:
«مرد مرغی» و « ربه کا».
و کتاب بسته می شود.
داستانی ست خواندنی و ماندنی درتاریخ اجتماعی – فرهنگی، که بخشی از فجایغ دوران خون وخشونت آلمان هیتلری را یادآور شده است.