به گیتى که نامهربانى کند
تباهى جهان کامرانى کند
زمانه چو ناسازگار آمدى
جفا در جهان کامکار آمدى
زمانه ز ناسازگارى خویش
کند زهر در جام مخلوق بیش
پلشتى و پستى در آن گشته چیر
بر ابناء نوع بشر سخت گیر
به هر سو ابر قدرتى بیخرد
پى ِکسبِ زر جسته جنگ و نبرد
ره آورد هر روزه اش ظلم و جور
به چرخ تباهى گرفتست دور
ننوشد دمى آب خوش آدمى
به اندوه خوگر شد از همدمى
نبینى بجز درد و زجر و قتال
تحجّر دگر باره گشته وبال
گهى داعش و بارِشِ مرگ و میر
تبه خوى خَلْقى سیه رو چو قیر
به تارى شبى، یورشى سهمگین
به شهرى بَرَدْ تا بَرَدْ عزّ ِ دین
به بَرْدِه سرایش به کُند و کَمَنْد
پرى روى مه پیکران بند بند
کُنَدْ جوى خون جارى از گردنى
که جُسْت است پیکار با ره زنى
به بمبى جِتى گیرد آتش به جان
زخبثِ خبیثى در آن جِتْ نهان
بگیرد بزیر و بریزد چو برگ
پلیدى که رانَدْ بر ارّابه مرگ
مسلمان و ترسا چو قوم یهود
به جهل اندر از جور جویند سود
کمربسته در طیفِ جهال دین
ز بودائیان جمع جویاى کین
خرد رخت بربسته زآن مردمان
به آزار رو کرده چون کژدمان
نهاده به ضرب و به تاراج روى
به پیکارِ بى وقفه کشتار جوى
کجا شد؟ تساهل تبرى زخشم؟!
بر آیین بودا فروبسته چشم!
چو گبران سوزنده ى مانیان
به کشتار اسلامیان بانیان
فزون بر ستیزى که آسیون (١) است
ز آفات ارض و سما شیون است
زسیلى شود شهر در کامِ آب
بناهاى سر بر سپهرش خراب
وزد باد و توفانِ زور آورى
ز گردون رسد رنج ناباورى
زمین رو به زلزال سخت آورد
بلنداى کوهى به تخت آورد
شود خانه مهر بى بام ودر
زبى مهرى چرخِ بیداد گر
چه گویم چه ناساز شد داورى
بیندیش و جو از خرد یاورى
اگر خانه ى مهر ویران شدى
در آن طفلکان خفته بى جان شدى
نه از چرخ و بیدادِ داداربود
که وجدانِ سازنده بردار بود
خرد گر به کار جهان آمدى
زمین و زمان شادمان آمدى
نبودش دگر جور و جهلى به کار
نشد دیگ درواى حرصى ببار
شد از خواب بیدار وجدان خلق
نبودش فریبى به ترفند و دلق
فریبا شدى ساحت زندگى
زمهر فروزان و فرخندگى
چو چرخاب چرخنده چرخد به خون
ز ابناء و ارباب جهل و جنون
سترون شود مام فرّ و بهى
نهال امل مانَدْ از فرّهى
بَرى زین همه جهل و زین بربرى
سها رو به قحط خِرَدْ خون گرى
(١): آسیمه سرى- سر گشتگى
پاریس ١٨ / ١١/ ٢٠١٧