اسم کتاب: باران
نویسنده: رُز آتشگاهی
ناشر: مهری. لندن
چاپ اول: پائیز ۱۳۹۶
داستان از روستایی شروع شده عقب مانده و گرفتار درتعصب وسیاه اندیشی های موروثی. ناخوان با زمانه. درخانواده ای سختگیرو پُراولاد با پدری کوراندیش وغیرتی ومتکبر ومادری مهربان بارفتاری بنده وار. وجه تمایز و تفاوت وارزش گذاری میان بچه ها. نرینه ها عزیز و گرامی و ماده ها ذلیل و منفور! تأسف آوراینکه برحسب روال وعادت دیرینه، والدین برخی خانواده حفظ و رعایت چنین رفتار ناهنجاررا درسیمای تقدس، از واجبات مذهب می شمارند!
زهرا «باران» بازیگر و روایتگر اصلی داستان است که درنقش اول شخص فاعل تا پایان حضوردارد
از کودکی ش می گوید:
«من دخترکی باریک اندام و کم توانم. انجام کارهای سخت خانه و کشتزاررا ندارم. کم می خورم .کم می خوایم. آنگاه که لگدی ازاین مرد که می گویند پدر نام دارد نوش می کنم».
رنجور و دل شکسته از تحقیرهای پدر می گوید:
«توله سگ ولگرد! همین جا چالت می کنم! گیس های بریده ات را بپوشان نکبت! چندباربگویم که یک دختر نجیب تنها جایی نمی رود. چندبار بگویم ازخانه بیرون نیا چندباربگویم هان؟ چندبارحیوان… ؟ و لگد دیگری پیشکشم می کند».
دراین فضای آلوده وسیاه خانواده، برادرانی چند ازمحمد وحسن و حسین و ابوالفضل . . . و دو خواهر با نام فاطمه وزهرا، که همه گفتگوها و جنگ ودعواها، درهرزمیه ای که بوده به بهانه ای از رفتار دخترها ختم می شود. نکتۀ جالب این که پسرها درنهایت بی اخلاقی و وحشیگری با برخورداری از پشتیبانی والدین، درهرخلاف کاری غیرانسانی آزادند و هرگونه توهین وناسزا ازسوی پسرهای کوچکتر به دخترها واجب و ضروری !
فاطمه، توسط مردی به نام کرمعلی که صاحب دوزن وهفت بچه است، موردتجاوزقرار گرفته وحامله شده. فاطمه درمانده ازروی ناچاری، با گریه و زاری به پای مرد افتاده التماس می کند که با وصلت، جلو آبروریزی و خطرنابودی او به دست پدر و برادرانش را بگیرد ولی مرد زیربار نمی رود وبعد ازبگومگو با لگد می کوبد توشکم فاطمه. فاطمه ناامید ومأیوس ازهمه جا با بریدن رگ مچ دستش خود کشی می کند. جنازه قاطمه را شبانه بی سر وصدا دفن کرده بین مردم شایع می کنند که با لگد اسب کشته شده است. روایت دل سنگی پدر ومادر شنیدنی ست:
«پدروبرادرانم به خانه بازگشتند. بی هیچ گفتگویی به رختخوابشان می روند وآسوده بال وسبک اندیشه می خوابند. . . هرگز اشگی برای فاطمه نریختند وحتی اندک اندوهی درچهره شان دیده نمی شود. هیچ کس از فاطمه سخنی نمی گوید . . . گاهی برادرانم پنهانی ازاوسخن می گویند و اورا گناهکارو هرزه و یا “جهنمی و ملعون” می خوانند».
درآن خانواده تحقیر وناسزا گویی تا تجاوزجنسی درطویله ورختخواب به خواهرها، ازحقوق رایج نرینگی ست که نویسنده، باعریان کردن صحنه های شرم آور، بارها درنهایت دلیری و شهامت از تجاوزهای ننگین برادران به نفرت یاد کرده وفرهنگ اجتماعی زمانه را مستند می کند؛ تا میراث آثار مهلک بیم و هراس پنهانی و آسیب های ویرانگر آن را با مخاطبین درمیان بگذارد!
پس ازمرگ فاطمه، زهرا که به شدت غمگین ازدست رفتن خواهراست، جرآت پیدا کرده و درمقابل تجاوزهای برادرها مقاومت کند. دریک درگیری با برادرش حسین که طبق عادت همیشگی قصد تجاوز به او را دارد :
« . . . با خشونت بی اندازه ای تلاش می کند تا جامه هم را بدراند! هنوزدستش بردهانم است! با همه توانم دستش را گاز می گیرم. هرچه با مشت سرم می کوبد رهایش نمی کنم دیگر خودم هم باور کردم که دندان هایم قفل شده اند وبه فرمانم نیستند. حسین که ازدورکردن وآزاد کردن خودش ازفشاردرد دندان هایم ناتوان مانده فریاد آغاز می کند و یاری می خواهد. مادرسراسیمه وارد می شود . . . . . . خونسردی مادر دیگر برایم شگفت انگیزنیست! خوگرفته ام به این گونه بودنش!»
مادرازهمه چیزآگاه است. می داند بین خواهر و پسرها چه می گذرد.اما دل وجرأت «به زبان آوردن ندارد».
عروسی آمنه با محمد، برادربزرگ و شروع جنگ ودعوا وکتک خوردن عروس توسط شوهر به بهانه بیرون رفتن ازخانه برای خرید، علاقه شدید بین باران وآمنه به همدلی می انجامد. آوردن پسربچه ای کوچک به ستورگاه، گریه و زاری معصومانه، طناب پیچ کردن وتجاوز به اوتوسط حسین، دل خواننده را به درد می آورد.
درخلوت خانه، روزی که خانواده به جنگل رفته اند برای زدن درخت ها وتهیه هیزم، تنها زهرا برای نگهداری بچه شیرخوار درخانه مانده حسین با کمک ابوالفضل، زهرا را به ستون ستورخانه می بندد و با تهدید : «که تو برده ی منی!» تجاوزش می کند. همان روز که حسین سرگرم تمیز کردن ستورخانه شده است، زهرا موقعیتی گیرآورده نفت می پاشد و ستورخانه را آتش می زند. با قفلی محکم درب را می بندد. حسین نیز درآتش سوخته و خاکستر می شود:
«فاطمه را می بینم که برمن لبخند می زند»
دراین روزها زن ومردی باستان شناس درمنطقه پیدا می شوند برای اکتشافات زیرخاکی های باستانی. پدر و پسرها برای کار به سراغ آن ها رفته، همگی سرگرم کار کند وکاو مشغول می شوند.
«دستمزد خوبی هم دریافت می کنند».
اتاق محمد را حصیر انداخته با تخت و ملافه تمیز آماده می کنند برای خانم باستان شناس خارجی که با اتومبیل جیب وارد می شوند. مرد، خودرا سهراب وهمسرش را خانم مکی معرفی می کند. آن دو به آمنه و باران بیشتر توجه می کنند وبا آن ها گرم می گیرند. روزی مکی و باران درحال گشت و گذار، درتپه ماهورهای اطراف ده، سهراب وآمنه را می بینند درحال هماغوشی. مکی وباران حیرت زده :
« من آنقدر غافلگیر وگیج شده ام که ازمکی پرت می شوم. او دستم می گیرد و نگاهی نا امیدانه به سهراب و آمنه می ادازد و پشت به انها دورمی شویم».
مکی اسباب واثاث خودرا جمع کرده خانه وده را ترک می کند.
آمنه درخلوت با گریه وزاری از وحشیگری شوهرش محمد می گوید:
«اوبا من مثل حیوان رفتارمی کند. اومرا به شدت تحقیر می کند. کتکم می زند. . . . ولی او[سهراب] فرق داشت بامن مثل شاهزاده رفتار می کرد».
آمنه ازسهراب باردار شده. پسری می زاید و سرزا از هستی می رهد. بااین پیام که اسم نوزاد سهراب است.
محمد ازخبرمرگ آمنه: «به زاری می نشیند. پدر دستی برشانه اش می گذارد. خواست خدا این بود. پسرم، غصه نخور چهلش که بگذرد نمی گذارم نوه ام بی مادر بزرگ شود. مرد که گریه نمی کند محکم باش!».
همه خانواده برای دفن آمنه به گورستان می روند. باران درخانه می ماند برای نگهداری نوزاد وپخت و پز شام شبانه. باران مرگ موش می ریزد توی دیگ آبگوشت، همه برادرها وپدر و مادرش می میرند!
درنگاه به نعش هریک، تنها به مادر دل می سوزاند. نوزاد را برداشته عازم خانۀ بلقیس که مادر قبلا سفارش کرده می شود:
«نیم نگاهی هم به پدر وبرادرانم نمی اندازم. آنها برایم تهی ازهرارزشی هستند وهیچ حسی به مرگشان ندارم ولی همچنان ازمرگ مادر درد می کشم وانگارخنجری تا ژرفای سینه ام نشسته وهمه ی جانم پُر شده از رشته های درد و اندوه».
خبردرده می پیچد. جنازه ها را دفن می کنند. علی برادر دیگر پس از خاتمه خدمت سربازی به روستا برمی گردد. درده همسایه به خانه بلقیس می رود. به سراغ تنها خواهرش باران. همدیگررا می بینند. زهرا فکرازمیان برداشتن علی درذهنش می گذرد. اما به تدریج علی را خلاف دیگربرادران درمییابد:
«گاهی اوقات به دیدارم می آید و برایم کمی پول و خوراکی می آورد و برسرم دست نوازش می کشد بسیار مهربان است».
خیلی زود متوجه رفتاروکردارعلی می شود و تفاوت های فاحش اورا با برادران وحتا والدین ش. در جستجوی انگیزه، نظرش به دوران سربازی و خدمت اودرشهر، آموزش خواندن و نوشتن در پادگان نظامی جلب می شود.
درهمین روزها «فراز» معلم روستا به سراغش رفته باران چهارده ساله را مجبور می کند که در دبستان روستا درکناربچه ها بنشیند ومشغول یادگیری خواندن ونوشتن بشود. باران، ذوق زده وخوشحال. علی برادرش نیز او را تشویق می کند. نا باورانه از موافقت برادر، مهر و محبت علی مجذوبش می کند. پناهگاه محکمی برای باران می شود.
تلاش بی سابقۀ فراز معلم دلسوز روستا وعشق وعلاقه ی اودرآموزش بچه های روستاتیان، من را یاد خدمات بی نظیرشادروان “محمد بهمن بیگی شیرازی” انداخت که در رژِیم سابق به زمان سلطنت پهلوی دوم آموزش بچه های ایلات وعشایر کوچندۀ جنوب را سامان داد تا جایی که گفته شد، مرکز آموزشی عشایرشیراز بیش ازده هزاراستاد ومتخصص ومدرس دانشگاهی به جمع اساتید دانشگاهی وآموزشی کشور افزودند.
باران، دوران دبیرستان را درشهر می گذراند. تعطیلات تابستان یرای دیدارعلی به روستا می رود. خوشحال از دیدار سهراب یازده ساله که محصل دبستان روستاست. او و مهسا ازدوستان دبیرستانی دردانشگاه تهران قبول می شوند. توسط مهسا به گروه سیاسی کشیده می شود. به حزب توده. در فعالیت های سیاسی هردو گرفتار ساواک شده به زندان می افتند.
درکنارخشونت های اولیه ازقبیل بستن چشم و شکنجه ولخت کردن سلول وتوهین و تحقیرها، شرح رفتار بازجوی باران در زندان، برخلاف دیگرساواکی هاست! مثلا دراتاق بازجویی زندان کار به هماغوشی می کشد و معاشقه، که قابل تأمل است! بازجوی ساواک در زندان، شاهرخ نامی ست که از باران می خواهد درپیدا کردن برادرش شهرام که ازدوستان یکی ازاعضای رده بالای حزب توده بوده، ومدت زمانی ست مفقود شده است به اوکمک کند تا بلکه از سرنوشت برادرش خبری بگیرد. باران با قول مساعدت همراه مهسا از زندان آزاد می شود!
شاهرخ توسط عده ای ازمخالفین گرفتار و دست وپایش را طناب پیج کرده آماده کشتن او هستند که باران نجاتش می دهد. شاهرخ پس ازرهایی ازچنگ مخالفین، درحضور باران روبه همکار ساواکی خود می گوید:
«تا به حال من فریب هیچ زنی را نخوردم! فکر کن از یک دختر دهاتی بی پدر ومادر! باورت می شود جلیلی؟ نزدیک بود سرهیچ و پوچ بمیرم!».
ساده دلی باران درشرح تمایلات شدید عشقبازی با هرمرد ناشناس، بی تردید ازعقده های تلنبارشدۀ اوست که از سال های اولیۀ شکوفایی با خشونت وتحقیر درروانش لانه بسته است.
درون اتومبیل درحال حرکت، باران کلتی که قبلا از جیب کت یکی ازمأموران بیرون آورده وپنهان کرده را بیرون می کشد و شاهرخ را می کشد. وسپس راننده را.
در سرراه پیرمردآخوندی را می بیند به اوکمک کرده به خانه اش می برد. لباس تمیز برایش آورده غذا می دهد. آخوند دارای دوزن است با چند دختر. در رفتار مردخانه با زن و فرزندانش، برگردانی از زندگی گذشته خود را درآِئینۀ خیال می بیند. به دخترها درس و مشق و نوشتن وخواندن یاد می دهد. بعد ازیک ماه آخوند با اهدای پیشکش پیام ازدواج با باران را می دهد!
باران تصمیم گرفته آن خانه راترک کند. آخوند روزنامه ای را به او نشان می دهد:
«چهره ی چاپ شده ای ازخودم را برروی آن می بینم با تیتر درشت. “خرابکار، قاتل خطرناک، تحت تعقیب” خشمگین نگاهی به او می اندازم».
ملای ده را با ضربات چاقو می کشد.
زن و بچه برسراو می ریزند و کتکش می زنند و آخرسر، باران چاقو به دست خود را نجات داده راه فرارپیش می گیرد. شگفت اوراین که، کبری، دختر آخوند، همان که باران به او نوشتن و خواندن یاد داده، می دود وجلو او را گرفته می گوید:
«باران بگیراین چادرراسرکن! با این سرو صورت و لباس های خونی جایی نمی تونی بروی! این بالا پوش را هم بگیر وبپوش هوا خیلی سرداست. یخ میزنی! این پول راهم بگیر زیاد نیست آن قدری هست که خودترا به خانواده ات برسانی».
باران در روستای (کاله) آمل به خانه پدری می رسد. با دیدن برادرش علی و سهراب آن ها را در آغوش می کشد.
یاد فاطمه وعلی کرم می افتد و ظلم وتجاوزی که ازسوی آن مرد پست فطرت برخواهرش رفت و موجب خود کشی فاطمه گردید. با تدارکی در مرغدانی او را نیز به قتل می رساند:
«با هرچه که درتوان دارم چاقورا روی شاهرگ گردنش می کشم و به شتاب برمی خیزم و ازاو دور می شوم».
پس ازمشاوره با برادرش علی، همگی به تهران نقل مکان می کنند. مقارن زمانی که سروصدای انقلاب و فریاد الله اکبر پشت بام های تهران آسمان شهرها را فرا گرفته است.
با دگرگونی اوضاع و برآمدن حکومت دستاربندان، خفقان واعدام و کشتار دگراندیشان فضای سیاه مذهبی، درسراسر کشور سایه می اندازد. باران درتدارک خروج ازکشور است که به ناگهان گرفتار و زندانی می شود.
پس از مدتی شکنجه و زندان :
«بالگدی دردناک به پهلویم به شتاب برمی خیزم . . . پدر . . .»
یاد پدر می افتد. توهین ونفرت ها، وشگفتا که از مادینگی فرزندش!:
«که مرا روی زمین می کشاند! دیگرخود را توله سگ نمی پندارم. این بار می دانم که چرا لگد می خورم . . . مرگ من آغاز دوباره ی باران هاست».
«لگدی دیگر و این بار دردناکتر … فریاد می زند و مرا سپیده دم به سوی جوخه ی آتش می کشاند».
روایتی دردناک از نابخردی های ویرانگر، در طوفانی ازمتغیرها و پیشرفت های علم و اندیشه های جهانی، درپیکار با این قبیل درماندگی های اجتماعی چه باید کرد؟
کتاب خواندنی و بسی تأمل برانگیز ۲۳۳ برگی به پایان می رسد.
این که رفتارکوردلانه پدرومادر، دردل معصوم “باران” لانه بسته تردیدی نیست. و دل بستن به هر مرد ناشناس وهمخوابگی عاشقانه، بهرۀ شوم ترس وسکوت وعقده های تحقیرو توهین است، که به گاه بار نشستن بذرهای خشونت ونفرت، راه جنایت های باورنکردنی را هموار می سازد.
نویسنده، درگشودن عقده های تربیتی:
توسری خوردن ها، خفه شوشنیدن ها وحقارت های اولیۀ ازدوران کودکی، صحنه های جالبی را به نمایش گذاشته که فارغ از منظراحساس وعاطفه، قابل تأمل و تقدیر است.
بعدالتحریر: شتابزدگی نویسنده دربرخی صحنه ها، به اثرش لطمه زده. ای کاش با این نگارش پخته و روان و صراحت کلام تأمل بیشتری درهماهنگی برخی رفتارهای احساسی «بازیگراصلی» با حوادث متن، بطور دقیق رعایت می شد!
دریغ!