خانه » 2017 (برگ 25)

بایگانی/آرشیو سالانه: 2017

20 شهریور شوم/رضا اغنمی

آن روزشوم و پیامدها …

هجوم قوای متفقین به ایران در سوم شهریور ۱۳۲۰ همه چیز را بهم ریخت. نظام امور کشور گسیخته شد. قدرت حاکمیت مرکزی تحلیل رفت. درآذربایجان، ارتشی ها پادگان ها را رها کرده مخفی شدند و یا دررفتند. مالکان بزرگ و سرمایه داران و کارخانه داران به تهران گریختند. عده ای هم به شهرهائی که دراشغال ارتش انگلیس بود پناه بردند.

ازنظر مردم عادی، هجوم متفقین به ایران غافلگیرانه بود. اکثریت مردم نه تنها از اوضاع جهان، بلکه ازاوضاع کشور نیز بی خبر بودند. شنیده بودند که دراروپا جنگ درگرفته و قوای آلمان نازی درحال پیشرفت درخاک روسیه است. تلگراف تنها وسیله ارتباط بین شهرها و کشورهای خارج بود و تلفن وسیله ارتباط شهری، که آن هم فقط دردوایر دولتی و حساس و نمایندگی های سیاسی یا خانه استاندار و فرماندار پیدا میشد. دریک شهر بزرگی مانند تبریز شاید تعداد رادیو ازشمار انگشتان تجاوز نمیکرد. همین گونه بود وضع روزنامه ها. روزنامه خوان های آن دوران عده خاصی بودند. منبع و ماخذ خبری اکثریت مردم تابلوهای سیاهی بود که شهرداری دربرخی از چهارراه ها نصب کرده بود و بریده ای از اخبار روزنامه ها و آگهی های دولتی و مرگ و میرهارا روی آن ها می چسباندند واهالی با خواندن آن از آخرین تحولات ایران و جهان آگاه می شدند. اطراف این تابلوها مرکز تجمع بچه بازهای شهر هم بود که، به محض ایستادن نوجوانی پای تابلو، از پشت سر خودشان را می چسباندند به او و با صدای نخراشیده بیخ گوشش می گفتند :

چی نوشته؟ بلند بخوان دیگر!

تازه مگر بنا به گفته بزرگان، روزنامه ها جرات داشتند و یا مجاز بودند اخبار درست را منعکس کنند ومردم را از وقایع جاری آگاه کنند؟

سریعترین وسیله نقلیه، یعنی اتوبوس، فاصله بین تهران و تبریز را دوشبانه روزه طی می کرد با آن جاده های باریک و خاکی. پست تبریز – مشهد یک ماه بین راه بود.

تبلیغات دولتی که خبر پیشرفت آلمان نازی را با آب و تاب شرح می داد، اشاره می کرد به روابط حسنه ایران و آلمان. و به تبع کینه و نفرتی که مردم درطول تاریخ با روس و انگلیس داشتند، از پیشرفت های آلمان اظهار خوشحالی می کردند. می گفتند بالاخره یکی پیدا شده که انتقام ملت های ضعیف را از دول ظالم و قوی بگیرد.

برتری همه جانبه آلمان درآن روزها چنان برافکار مردم چیره شده بود که احتمال حمله متفقین به ایران و برانداختن رضاشاه را ازمحالات می دانستند. اما وقتی دریک سحرگاه تابستانی چند هواپیما در آسمان صاف و لاجوردی تبریز پیدا شد و شهر را بمباران کرد باورهای مردم یکباره فروریخت.

حاصل تبلیغات اغفال کننده دولتی، به صورت خشم و نفرتی درآمد که فریاد بغض آۀودش درحوادث سال های بعد شنیده شد. مردم پذیرفته بودند که دراین هجوم، اشغال آذربایجان و شمال ایران – مطابق روابط سنتی و همسایگی – سهم روس هاست. اما علت اساسی حمله متفقین به ایران هنوز درپرده ابهام بود. هیچگونه اطلاعی از روابط سیاسی دربار رضاشاه و قوای درگیر در جنگ دردسترس مردم نبود. علت بهت و حیرت مردم بیشتر از آن جهت بود که دولت سوسیالیستی شوروی چرا شهر را بمباران می کند؟ مگر همین چند دهه پیش در حوادث انقلاب مشروطه نبود که قشون تزار، با تجاوزعلنی به خاک ایران، درمحله های تبریز حمام خون بپا کرده بود. فرق دیکتاتوری تزار با سوسیالیستی درچیست؟

دراین گیر و دار ناگهان خبر شومی در شهر پیچید و شایع شد که نظامیان پیشقراول روس ها دهات را آـش می زنند و با قتل عام مردم و ویرانی دهات و شهرهای سرراه به سوی تبریز می آیند. درجلفا از کشته ها پشته ها ساخته اند. ازقول پیشوایان ومعتمدان و پیشوایان مذهبی گفتند روس ها دراین گونه کشتارها تنها با دختران و زنان جوان کاری ندارند . همین شایعات غوغائی بپا کرد که باعث فرار مردم از شهر شد. وحشت مردم زمانی اوج گرفت که سربازان و درجه داران درکوچه و خیابان، با سر و وضع پریشان، اسلحه و نشان و لباس خود را درمقابل یک کت و شلوار مندرس معامله میرکردند تا شناخته نشوند و قبل از رسیدن قوای شوروی از شهر بگریزند. جانشان را نجات دهند. فرار ارتشیان بدون فرمانده، با آن وضع خفتبار و درمانده، لطمه شدیدی به روحیه مردم وارد آورد و وحشت یورش روسیان مهاجم را چند برابر کرد.
اما آنچه بیشتر شهررا ذربیم و هراس فرو برده بود، آن چند بمب و شایعات نبود که برسرشهرخواب آلود فرود آمد، ذهنیت تاریخی جامعه بود که از یورش ها و قتل و غارت های روس و روسیان زخم های فراوان داشت. غرش هواپیماها سر زخم کهنه آن ذهنیت اجتماعی را باز کرده بود. وحشت تنوره کشان هول و هراس را بردل ها می نشاند.
شهر و شهریان غرق بیم و هراس بودند و درفکر فرار. اما مگر می شد یکباره شهر و خانه و زندگی را رها کرد و گریخت. شایعه پشت شایعه. مردم درلحظه ای شنیدند که دزدها خانه ی فلان ثروتمند را که به تهران گریخته غارت کرده اند. راست و دروغش معلوم نشد. شایعه تاثیر داشت و عده ای را از فرار منصرف می کرد. با این حال که آن هائی که دستشان به جایی بند بود رفتند و خیلی ها ماندند تا روس ها وارد شهر شدند.

عده ای از آنها استقبال کردند با شاخه های گل. برایشان دست هم زدند و ورودشان را خیرمقدم گفتند! به اشغالگران گفتند خوش آمدید! مهاجران زیادی به پیشواز متجاوزین رفتند. اما مردم عادی به تماشا ایستادند، مثل آباء و اجدادشان که درقرون ماضیه و درطول عمر همیشه تماشاگر بوده و هستند. قول داده اند بارامانت را صادقانه تا روز محشر بردوش بکشند. پند شاعر را هم به یاد داشتند که سفارش کرده:

«برلب جوی نشین و گذر عمر ببین».

نشستند برلب پیاده روها و ورود تانک ها و زره پوش ها را تماشا کردند. راستکی بود. راست راستکی آمده بودند ناخوانده مهمانان متجاوز که حضورشان را باید تحمل می کردند. چاره ای نبود. بعضی ها با خشم، بعضی ها بی تفاوت. دیدند که روس ها آمدند و شهر را اشغال کردند. نه کسی را کشتند و نه جائی را آتش زدند. با دختران و زنان هم کاری نداشتند. درحفظ نظم شهر دخالت کردند. مآموران انتظامی خود را درخیابان ها و سرچارراه ها و گذرگاهها و دروازه های شهر مستقر کردند. امنیت شهر و جاده ها را برعهده گرفتند. آزادی های فرهنگی سیاسی مردم بیشتر شد. وقتی جنگ تمام شد دیگر مهاجمان رفتند ولی روس ها ماندند و نرفتند. کنگرخوردند و لنگر انداختند.

دراین دوران بود که حزب توده تشکیل شد. دوحکومت خودمختار درآذربایجان و کردستان شکل گرفت. بالاخره درحکومت قوام با مذاکراتی که انجام گرفت، روس ها قوای نظامی خود را یبرون بردند و چند ماه بعد آن دو حکومت خودمختار نیز ساقط شد. دراین میان ده ها سر پرشور بالای دار رفت و هزاران خانواده از شهری و روستائی به خون کشیده شدند و یا آواره گشتند.

آن روز منحوس وشوم سوم شهریور، ایران نوپا که تازه درحال رشد بود بااین که بی طرفی خودا اعلام کرده بود از شمال و جنوب زیرحملات قوای متمدن اروپا بمباران شد. عده ای از شریفترین افسران ارتش کشته شدند و در راه دفاع از خاک وطن مرگ شرافتمندانه را برننگینیٍ تسلیم به اجنبی ترجیح دادند. دراین حمله معلوم نشد که چرا شاه را عوض کردند؟ حال آنکه بنا به روایت های تاریخی رضاشاه را خودشان آورده بودند. اگر درست بوده باشد! تعویض شاه چه معنی داشت؟ با آن همه دگرگونی ها و نوآوری هایش. بعد ولیعهد جانشین رضا شاه شد. سلطنت ادامه داشت تا سال ۵۷. سال افول سلطنت چکمه پوشان بود که با همه تناقض ها؛ نگاه رو به جهان امروزی داشت و جهان متمدن. با سرآغاز سلطنت عمامه داران که هنوز در حسرت سیاهی های صحاری عربستان پانزده قرن پیش، با اندیشه و اندیشه گری انسان درجدال اند و در راه نگهداری پرچم حهل وطاعت وبندگی منطقه را به جنگ وویرانی و آتش کشانده اند!

رویداد28مرداد32؛و پیروزیِ یک دیدگاه!،/علی میرفطروس

درستایشِ بیداری و شجاعتِ اخلاقی

*بعداز ۲۸مرداد۳۲ جامعهء روشنفکری ایران دریک«تعطیلی تاریخی»،ازاندیشیدن فروماند،گوئی که تاریخ معاصرایران در ۲۸مرداد،متوقّف شده بود!

* هم رضا شاه، هم محمّد رضاشاه، هم قوام‌السلطنه و هم دکترمصدّق،در بلندپروازی‌های مغرورانــهء خویش، ایران را سربلند و آزاد و آباد می‌خواستند، هر چند که سرانجام، هر یک ـ چونان عقابی بلند پرواز ـ در فضای تنگ محدودیـّت‌ها،ضعف‌ها و اشتباهات، پُر سوختند و «پَر پَر» زدند.

* امروزه نسل یانسل های تازه ای ظهورکرده اندکه دریغ ها و دغدغه های دیگری از«نسل۲۸مرداد» دارند،لذا باتوجه به آخرین سخنان دکترمصدّق به وکیل مورداعتمادش(سرهنگ جلیل بزرگمهر) و خدمت بزرگِ وی دراین روزسرنوشت ساز،لازم است که -پس از۶۴ سال- پروندهء این رویدادتاریخی را«مختومه» کنیم ومانند رهبران سیاسی وروشنفکران شیلی ،گذشته را به پُلی برای ساختنِ آینده ای شاد و شکوفا مُبدّل سازیم.

***

من نیز-به پیروی از شوپنهاور -معتقدم که حقیقت ازسه مرحله می گذرد:

اول، مورد تمسخرقرارمی گیرد،

دوم، به شدّت با آن مخالفت می شود،

سوم، به عنوان یک امر بدیهی،مورد پذیرش قرار می گیرد.

عنایت خوانندگان عالیمقدار به مقالهء اخیرم درسایت گویا ،و مقایسهء آماریِ آن بامقالهء دیگری درهمین زمینه و درهمین سایت،مصداق روشنی دراین باره است.این مقایسهء ساده نشان می دهدکه تفکر تازه ای درفضای روشنفکری ایران آغازشده و جامعهء ما از روایتِ سُنّتی دربارهء ۲۸مرداد۳۲ فاصله گرفته است.

نیما (به سال ۱۳۲۹)درنامه ای به احمدشاملو تأکیدکرده بود:

«عزیزمن!

…ازقضاوت هیچ کس درخصوص اشعارم نگران نباشید.حرفِ کسی باری ازروی دوشی برنمی دارد.من همین قدربایدازعنایتی که جوانان نسبت به کارِمن دارند،متشکرباشم…تصوّرکنیدکه من درپُشت سنگرخود جاکرده ام،دراین حال،هروقت تیری به هدف پرتاب می کنم ازکارِخودم بیشترخنده ام می گیرد…به نظرمی آیدکه «آب درخوابگهء مورچگان ریخته ام».


محتوای نامهء نیما چنان محکم و استواراست که گوئی نیما آینده را در دست های خودداردو به پیروزی راه و اندیشه اش مطمئن است.بااین اعتمادِبه نفس و اطمینان به آینده بودکه نیما-دریک پیش بینیِ شگفت انگیزدربارهء آیندهء سیاسیِ احسان طبری(بزرگترین تئوریسین ادبیِ حزب توده)به وی نوشته بود:
-آنکه منتظر است روزی شما را بیش از خود در نظر مردم ناستوده ببیند. نیما
کتاب کوچک«دکترمحمدمصدّق؛آسیب شناسی یک شکست»نیز-درواقع- سنگی بودکه خوابِ ۶۰سالهء بسیاری را آشفته می کرد و بهمین جهت،کینه ها و کدورت های برخی را به دنبال داشت که -متأسفانه-تاحدِّ جعل و تحریف عقایدم«ارتفاع»یافته بود،آنچنانکه منتقدِغیرامینی دربیان نظرم دربارهء دکترمصدّق نوشته بود:

-«کتاب آقای میرفطروس«کوشش در ویران ساختن سیمای یکی ازپاک ترین سیاستمداران تاریخ ایران است»…میرفطروس «باکینه ای که سرچشمه اش جزسوداگری نتوانستی بود،به ویران کردنِ جایگاه بزرگ مردی نشسته است»…«انگیزهء آشکار او درسراسرکتاب،ویران ساختن همهء ارزش هاو دستاوردهای مصدّق و آن جنبش اجتماعی است که مصدّق نماد ِآن بود»…بنظرمیرفطروس:«مصدّق،فرومایه مردی است که بارفتارهائی پرسش برانگیز،سرنگونی دولت خودرافراهم ساخته است»…ویا:«خواننده پس ازخواندن کتاب آقای میرفطروس درمی یابدکه مصدّق و یارانش ازفرومایه ترین سیاستمداران تاریخ ایران بوده اند».

ازنظرمن اینگونه واکنش های تند،شتابزده و غرض آلود علیه پژوهشگری که به پیروی از«کارل پوپر»معتقدبه«اوراق کردن»(Deconstruction) یا ویران نمودنِ ساختارِ روایت های سُنّتی تاریخ معاصرایران است،طبیعی بودچراکه بعداز۲۸مرداد۳۲ جامعهء روشنفکری ایران- دریک«تعطیلی تاریخی»-از اندیشیدن فروماند،گوئی که تاریخ معاصرایران در۲۸مرداد،متوقّف شده بود،هم ازاین روست که فروغ فرخزاد درشعری گفته بود:

-«دیگرکسی به عشق نیاندیشید

دیگرکسی به عشق نیاندیشید

وهیچکس

دیگربه هیچ چیز نیاندیشید».

دراین«نیاندشیدن»بودکه به قول دکتراسماعیل خوئی:«ما بوده را نبوده گرفتیم/و ازنبوده-البتّه درقلمروِ پندارخویش-بودی کردیم.لعنت به ما!،ما مرگ را سرودی کردیم».

اینک،خوشحالم که باگذشت فقط چندسال ازانتشارکتاب،ارزیابیِ دقیق تر و روشن تری ازعقایدم دربارهء دکترمصدّق و نقش برجستهء وی درروز۲۸مرداد۳۲ ابراز می شود،و اینهمه،نشان می دهدکه به قول نیما:تیر به هدف خورده است!

عمیقاً اعتقاددارم که هیچ اندیشه ای را نمی توان تا ابد سانسور یا تحریف کرد.تجربهء سال های اخیر و خصوصاًنگاهی به پیروزیِ نظریِ «روشنفکرتنها:خلیل ملکی» دربرابرتبلیغات هولناک حزب توده،نشان می دهدکه بقول نیما:«آنکه غربال به دست دارد،ازعقبِ کاروان می آید»،ازاین رو،نبایدمرعوبِ تبلیغاتِ عوامفریبان یا مسحون و فریفتهء غوغای عوام گردیدزیرا رسالت روشنفکر واقعی مبارزه با کاهلی و کهولت ذهنی جامعه است نه همسازی یا همنوائی باآن.بنابراین،خوشحالم که دربررسی رویداد۲۸مرداد۳۲،«خط سوم»همانند آبی زلال،دلِ سنگ ها و سنگواره های ۶۰ ساله را شکافته و به ذهن و زبان جامعهء ایران نفوذکرده است،و این، یعنی پیروزی یک دیدگاه و شکست یک اندیشهء دیرپای سیاسی!.دراینجا ما«دیدگاه»را مترادفِ«نظر» آورده ایم تا تفاوت آنرا با«نظریّه»(تئوری)نشان داده باشیم.
چنانکه-بارها-نوشته ام:
…تاریخ معاصرایران همواره دستخوش تنگ نظری های سیاسی وتفسیرهای ایدئولوژیک بوده است.به عبارت دیگر،درمیهن ما،تاریخ همواره چماقِ سیاست بازان درسرکوب مخالفان ودگراندیشان بوده نه چراغی برای روشنگری وتقویت همبستگی ملّیِ ما… ۲۸مرداد ۳۲ را بعنوان یک «گذشته»، باید به «تاریخ» تبدیل کرد و آن را «موضوع» مطالعات و تحقیقات منصفانه قرار دادوخصوصاً لازم است که به خدمت بزرگ وسرنوشت سازِ دکترمصدّق دراین روزتوجهء اساسی کرد.از یاد نبریم که ملّت‌هائی مانند اسپانیائی ها، شیلیائی ها و آفریقای جنوبی ها، تاریخ معاصرشان بسیار بسیار خونبارتر و ناشادتر از تاریخ معاصر ما بود،امّا آنان ـ با بلندنظری، آگاهی و چشم‌پوشی(نه فراموشی) و با نگاه به آیندهـ کوشیدندتا بر گذشتــهء عـَصَبی و ناشاد خویش فائق آیند و تاریخ‌شان را عامل همبستگی، آشتی و تفاهم ملّی سازند.داشتن شجاعت اخلاقی و نگاهِ فروتنانه به گذشته برای دستیابی به تفاهم ملّی ـ یا تاریخ ملّی ـ می تواند سقفی برای ایجاد جامعهء مدنی بشمار آید،چرا که جامعهء مدنی، تبلور یک جامعهء ملّی است و جامعهء ملّی نیز تبلورِ داشتنِ تفاهم ملّی پیرامون برخی ارزش‌ها (از جمله بر روی رویدادها و شخصیّـّت‌های مهـّم تاریخی) است.آیندگان به تکرارِ دوبارهء اشتباهات ما نخواهند پرداخت به این شرط که امروز، ما ـ اکنونیان ـ گذشته و حال را از چنگ تفسیرهای انحصاری یا ایدئولوژیک آزاد کنیم.برای داشتنِ فردائی روشن و مشترک، امروز، باید تاریخی ملّی و مشترک داشته باشیم.به نظر نگارنده: هم رضا شاه، هم محمّد رضاشاه، هم قوام‌السلطنه و هم دکترمصدّق، در بلندپروازی‌های مغرورانــهء خویش، ایران را سربلند و آزاد و آباد می‌خواستند، هر چند که سرانجام، هر یک ـ چونان عقابی بلند پرواز ـ در فضای تنگ محدودیـّت‌ها،ضعف‌ها و اشتباهات، پُر سوختند و «پَر پَر» زدند.

امروزه نسل یانسل های تازه ای ظهورکرده اندکه دریغ ها و دغدغه های دیگری از«نسل۲۸مرداد» دارند،لذا باتوجه به آخرین سخنان دکترمصدّق به وکیل مورداعتمادش(سرهنگ جلیل بزرگمهر) و خدمت بزرگِ وی دراین روزسرنوشت ساز،لازم است که -پس از۶۴ سال- پروندهء این رویدادتاریخی را«مختومه» کنیم و مانند رهبران سیاسی وروشنفکران شیلی ،گذشته را به پُلی برای ساختنِ آینده ای شادو شکوفا مُبدّل سازیم.

چنین باد!

اعتصاب غذای کروبی، وعده ها و عقب نشینی دولت و دونکته مهم!/ تقی روزبه


دسته گل روحانی!

اعتصاب غذای خشک کروبی، سراسیمگی و واکنش های دستگاه های مختلف بویژه وعده ها و عقب نشینی سریع دولت، چند نکته جالب را به نمایش می گذارد و به ویژه پرده از رویکردهای تسلیم طلبانه و سازشکارانه اصلاح طلبان و دولت با دستگاه رهبری و اصول گرایان برمی دارد:
نخست شکننده بودن کلیت اوضاع رژیم در برابریک حرکت جدی از سوی یکی از حصرشدگان سرشناس است، که در مقیاس بزرگ ترنشان می دهد که تنها مقاومت گسترده جامعه می تواند با بهره برداری از شکنندگی حاکمیت غرق بحران، به یکه تازی ها و تعرض های پی در پی آن به کارگران و زنان و جوانان و به بلوچ ها و کردها، دگرباوران اعم از اقلیت های دینی و غیردینی پایان دهد. مثلا با واکنش نشان دادن چامعه و قاطبه زنان به سخنان توهین آمیز و مضحکی چون “دلم می خواست سه وزیرزن داشته باشیم*،‌ ولی نشد!… فشاری هم رویمان نبود… دلیلش بماند برای بعدها” !!!!، چنان برخوردی بکند که دیگر کسی جرئت نکند ار تربیون های عمومی این گونه یاوه ها را به زبان آورد. در حقیقت وقت تبییه دولت به دلیل ویراژدادن و خلف وعده های انتخاباتی اش فرارسیده است. نمی توان تا دیروز با سرعت و فشارروی پدال گاز راند و پس از رسیدن به مقصود ناگهان سرعت را به نزدیک صفررساند و پا به ترمزحرکت کرد؛ بدون آن که آب از آب تکان به خورد و تکانه های چنین ترمزهای تند و تیزی کک کسی را بگزد! بهمین دلیل کمترین واکنش در برابرکسی که به شکل ابزاری با مطالبات مردم بویژه آن دسته که فریب شعارهای او را خورده اند و او توانسته با دادن وعده های پرآب و تاب گوی سبفت از رقیب دیگرهمین نظام به برد، اما هنوزعرق خشک نکرده به نزد خامنه ای شرفیاب شده و با وقاحت کامل و درترازی تازه از این دست سرسپردگی پیشاپیش لیست وزراء را به او عرضه می کند تا مطابق میل و رضایت ایشان به مجلس و افکارعمومی رائه شود؛ اعتراضات گسترده نسبت به بی حرمتی آشکاروی به رأی دهندگان و طرح مطالباتی است که دولت روحانی با گذشتن خرمرادش از پل انتخابات و پیروزشدن عنان آن را برکشید… .

دوم آن که همین ماجرای اعتصاب کروبی که هم چون آب در لانه مورچگان بود و اصلاح طلبان با فراربه جلوسعی کردند که از میزان شرمساری خود بکاهند، پرده از خدمات بی ریای اصلاح طلبان و دولت باصطلاح اعتدال به کانون اصلی استبداد و جناح حاکم در سرکوب و حفظ سیستم و مشخصا تداوم همین حصری که بکرات در میتینگ های ا نتخاباتی سخنانش را قطع می کردند و او وعده می داد که با رأی بیشتر قادر به حل آن خواهد بود، برداشت. همکاری مشترک وزارات اطلاعات با دستگاه قضائی، یعنی همان ۱۲مأموری که شبانه روز خانه او را اشغال کرده اند و یا دوربین تمام وقت آن ها را رصدمی کنند، نمونه آشکاراین نوع همدستی است و نمونه دیگرش این سخنان یکی از اصلاح طلبان سرشناس است که بخوبی تصویرگویائی از این سازش “نامقدس و خیانت آمیز” را به نمایش می گذارد:
پیشنهادهای ساده برای پایان «حصر» – حمیدرضا جلایی‌پور
تا کنون برای پایان یافتن رفع حصر ازسوی اصلاح طلبان چند بار پیشنهاد شده که «اصلاح طلبان» آماده‌اند دو قول ۱ و ۲ را انجام دهند و «نظام» هم محورهای ۳ و ۴ و ۵ را اجرا کند.
۱- اصلاح طلبان تعهد می‌دهند پیامدرفع حصر به اعتراضات خیابانی منجر نشود.
۲- پس از رفع حصر، اصلاح‌طلبان در تبلیغات خود از «بردطرفین» دفاع خواهند کرد نه این که اعلام کنند که مردم برنده شدند و نظام شکست خورد.
۳- در مقابل در گام اول مامورین امنیتی خانه محصورین را ترک کنند.
۴- در گام دوم همه خویشاوندان محصورین بتوانند آن ها را آزادانه ملاقات کنند.
۵- در گام سوم دوستان محصورین بتوانند به ملاقات آن ها بروند
و بعد پایان کامل حصر……

براستی این حضرات چه فکرمی کنند؟ فکر می کنند که زمام مردم در دست آن هاست و برای اعتراض کردن و به خیابان امدن منتظراجازه آن ها می مانند؟. زهی تصورباطل. حجاریان در جائی نوشته بود که با افتادن پرچم عدالت به زمین بود که احمدی نژاد آن را برداشت…. حالا هم آن ها بذری می کارند که چه بسا خود درونخواهند کرد…. نباید به رژیم به شمول هر دوجناح فرصت داد که بتواند هم در فصل انتخابات با دست و دلبازی و بدون بیم برطبل مطالبات بکوبد و بافشاگری همدیگربه پردازند، و از فردای انتخابات هم انگار که نه خانی آمده نه خانی رفته و در اوج وقاحت تخم مرغ های خود را در سبدخامنه ای و روحانیون مرتجع بگذارند…. به مصداق ضرب المثل جالبی پیرامون آن گونه مرغانی که ُقدقدش را برای ما می کند و تخم مرغ هایش را در سبدهمسایه می نهد!.

اعتصاب فوق و مواردی دیگر نشان می دهند که در واقعیت عینی توازن قوای واقعی آن گونه که حاکمیت وانمود می کند به سودآن ها نیست. بلکه ان ها بریک توازن شکننده و روی صخره ترک خورده ای جست و خیزمی کنند. جناح اصول گرا یعنی هسته سفت قدرت در انزوای روزافزون و امواج بحران رو به گسترش دست و پا می زند و حتی خامنه ای ناچاراست پس از شورش احمدی نژاد و انشعاب قالی باف با بیانیه نواصول گرایش، برای آرام کردن آن ها و حفظ صفوف آشفته ذوب شدگان ولایت، عضویت و تداوم آن در مجمع تشخیص مصلحت را به آن ها پیشکش کند. در حقیقت این اصلاح طلبان و دولت هستند که برای داشتن بهره ای از رانت قدرت و بقای نظام، یعنی منافع مشترکشان به دادآن ها می رسند و در همان حال جناح حاکم مستأصل و غرق در بحران را در موقعیت تعرض و دست اندازی به جامعه و لگذمال کردن حقوق عمومی قرارمی دهند که بتوانند هرروز و هرلحظه به مردم و آزادی و خواست های آن ها یورش به برد. کارگران معترض را به زندان بیافکنند، به مجامع حتی قانونی اجتماعات هنری و غیرهنری هجوم برند و جوانانی را که سبک زندگی آن ها را نمی پسندند ده ها ده ها نفردستگیرکنند، با نصب کسانی چون فرهادرهبر که افتخارپادگانی کردن دانشگاه را دارد، به ریاست دانشگاه آزادبه گمارد و… . و درحالی که این سریال بی پایان تجاوز و تعرض ابعادجدیدی پیدامی کند کرنشگری در برابر”قبله عالم”تا آن حد چندش آوراست که شخص محمدخاتمی رئیس باصطلاح کل اصلاح طلبان سبقت از همه می رباید و ارائه پیشاپیش لیست وزراء به خامنه ای و پاراف آن ها توسط خامنه ای را موردتایید قرار می دهد و یا از چینش کابینه لنگ و یکدست مردانه حکومت اسلامی و سرسپرده دفاع می کند.
در این میان آن چه که می تواند این تعادل چندش آور را بسودپیشروی جامعه علیه استبدادحاکم، فاسد و و جوخفاق آور بهم بزند، همانا خالی کردن زیرپای اصلاح طلبان و دولت از سوی رأی دهندگان به آن و لاجرم خالی کردن زیرپای کل نظام است…. اگر آن ها نتوانند برانی بهره جوُی از رانت قدرت از کیسه مردم به کانون قدرت رشوه دهند، جرئت رقصیدن برصخره ترک خورده از آن ها سلب خواهدشد.

*- منظور آن نیست که بفرض داشتن افتخارحضورسه زن باصطلاح وزیر در کابینه و ماشینی که وظیفه اصلی اش سرکوب است، گشایشی می بود بر آپارتاید و تبعیض جنسیتی نسبت به نیمی از جامعه. برعکس چه بسا حاصل چنین حضوری حتی می توانست نهایتا منجربه به تقویت رویکردجامعه محور بجای نگاه قدرت محور بشود. با این همه از این همه توهین به زنان و آن وعده و وعیدها نمی توان به آسانی گذشت.

عربستان و امارات رقابت های کشورهای عربی در قطر را تحریم کردند/ امیر خسروجردی

تنش بین کشورهای عربی و قطر در زمینه ورزشی به مراحل تازه ای رسید.

پس از اینکه چندی قبل برخی از کشورهای عربی به رهبری عربستان روابط دیپلماتیک خود را با قطر به طور رسمی قطع کردند این تنش به صحنه ورزش نیز کشیده شد و آنها تصمیم دارند کشور میزبان جام جهانی ۲۰۲۲ را در ورزش منزوی کنند.
روزنامه الرای در مطلبی دراین باره گزارش داد: کشورهای عربی تصمیم دارند رقابت های والیبال کشورهای عربی حوزه خلیج فارس و مسابقات کشورهای عربی در قطر را تحریم کنند تا از این راه فشار بیشتری به این کشور کوچک حاشیه جنوبی خلیج فارس وارد شود.
رئیس فدراسیون والیبال قطر هم دراین باره به روزنامه الرای گفت: نامه‌ای را از کمیته برگزاری والیبال کشورهای حوزه خلیج فارس دریافت کرده که در آن به لغو جام کشورهای خلیج فارس درقطر اشاره شده است.

مصاف ایران و کره جنوبی در نیمه نهایی بسکتبال کاپ آسیا/ امیر خسروجردی

ملی پوشان بسکتبال ایران به جمع چهار تیم برتر رقابت های آسیایی راه یافتند.

در رقابت های بسکتبال کاپ قهرمانی آسیا که در بیروت لبنان برگزار می شود تیم ملی بسکتبال ایران در دیداری حساس و سرنوشت ساز مقابل تیم میزبان به پیروزی ۸۰- ۷۰ رسید و با این برد شیرین و دلچسب راهی مرحله نیمه نهایی این دوره از رقابت ها شدند.
ملی پوشان بسکتبال ایران دراین دیدار تیم برتر میدان بودند و لبنان را در حضور انبوهی از هوادارانش در سالن محل برگزاری مسابقه مقهور قدرت خود کردند و از لبنان مدعی یک مغلوب بزرگ ساختند.
تیم ملی بسکتبال ایران در مرحله نیمه نهایی کاپ آسیا شنبه به مصاف تیم کره جنوبی خواهد رفت و در صورت برد دراین مسابقه به دیدار فینال صعود خواهد کرد.

تاریخ سازی حامد حدادی در بسکتبال آسیا امیر خسروجردی

کاپیتان تیم ملی بسکتبال ایران به نخستین بازیکنی در آسیا تبدیل شد که به امتیاز ۷۰۰ می رسد.

به گزارش خبرگزاری های ایران، در جریان دیدار چهارشبه شب تیم های ملی بسکتبال ایران و لبنان در مرحله یک چهارم نهایی کاپ آسیا در بیروت لبنان که با برد ایران همراه بود، حامد حدادی کاپیتان تیم ملی ایران موفق به کسب ۲۳ امتیاز شد که با این نتیجه، مجموع امتیازهایش در رقابت های آسیایی که در آن شرکت کرده به بیش از ٧٠٠ رساند و به نخستین بسکتبالیستی بدل شد که در قاره کهن از مرز ٧٠٠ امتیاز عبور کرده است.

بازارچه کتاب… لطفا این کتاب را بکارید/ بهارک عرفان

بازارچه‌ی کتاب این هفته‌ی ما سرکی‌ست به پیشخوان کتاب‌فروشی‌های گوشه‌گوشه‌ی جهان کتاب. عناوین برگزیده‌ی ما در این گذر و نظر اینهاست:

 

رُژ قرمز

 

نویسنده: سیامک گلشیری
ناشر: چشمه
تعداد صفحات: ۲۴۷ صفحه
قیمت: ۲۱ هزار تومان

 

سیامک گلشیری در دو حوزه ادبیات کودک و نوجوان و بزرگسال فعالیت می کند و این کتابش برای مخاطبان بزرگسال نوشته شده است.
این کتاب ۲۲ داستان کوتاه دارد که از نظر درون مایه به هم شبیه هستند البته گاهی فضاهای متفاوتی هم دارند. یکی از مسائلی که می توان در داستان های این کتاب مشاهده کرد، تنهایی آدم هایی است که گلشیری معمولا در داستان نویسی سراغشان می رود.
داستان های «رژ قرمز» معمولا شرایط عادی دارند اما اتفاق عجیب، مسیر عادی آن ها را تغییر می دهد.
عناوین داستان های کتاب به این ترتیب است:
رویای باغ، مسافری به نام مرگ، ضجه های پنهان، رژ قرمز، مهمان هر شب، مار، بعد از مهمانی، ویلاهای آن سوی دریاچه، لباس های نم دار، عنکبوت، همه ش همین هاس، ابرهای سیاه، قهوه ترکِ کافه فیاما، بدلکار، کاپوچینو، شب آخر، سنگ سیاه، خواب، سایه ای پشت پنجره، بوی خاک، خودنویس، موزه مادام توسو.

رویای دونده

 

نویسنده: وندلین ون درانن
مترجم: بیتا ابراهیمی
ناشر: پیدایش
تعداد صفحات: ۴۶۸ صفحه
قیمت: ۳۰ هزار تومان

 

 

نویسنده در این رمان داستان جیسکا، دونده‌ای شانزده‌ساله را روایت می‌کند که در یک تصادف وحشتناک یک پایش را از دست می‌دهد و دیگر نمی‌تواند بدود و این کابوس رهایش نمی‌کند. پزشکان به او پیشنهاد می‌دهند از پای مصنوعی استفاده کند، اما جسیکا دیگر حتی به راه رفتن هم فکر نمی‌کند. او در همین ناامیدی دست و پا می‌زند که با رزا، دختری مبتلا به فلج مغزی، آشنا می‌شود. دوستی رزا و جسیکا به آنان یاد می‌دهد که چطور از فرصت‌های تازه‌ زندگی استفاده کنند و چطور به زندگی و هستی عشق بورزند.

در بخشی از این رمان می‌خوانیم: «چراغ درخواست پرستار یک ربع بود که روشن بود و من از انتظار خسته شده بودم. از لگن بیمارستان هم خسته شده بود. رو به مادرم غر زدم: «عصاها رو بده به من.»
جلسات فیزیوتراپی‌ام اصلاً خوب نبودند.
-اونا رو بده به من!
عصاها را گرفتم و پایم را تاب دادم و از لبه‌ تخت پایین بردم. با دقت. آرام. کمی سخت بود، اما، با تکیه به عصاها، ایستادم. به نفس‌نفس افتاده بودم. لی‌لی‌کنان به سمت دستشویی می‌رفتم. مادر که سِرُم را دنبال من می‌آورد، گفت: «کارت عالیه.» ولی اشتباه می‌کرد. گیج بودم. می‌لرزیدم. وقتی از این همه تقلا خسته شدم و مکث کردم، گفت: «شاید بهتر باشه پرستار رو صدا کنیم؟»
با عصبانیت سر تکان دادم. دوباره راه افتادم و مادرم گفت: «کارت خیلی خوبه، من بهت افتخار می‌کنم.»
دستانم محکم به چوب‌های زیربغل چسبیده بودند و لنگان لنگان جلو می‌رفتم. چند روز پیش رکورد پنجاه و پنج ثانیه‌ دوی چهارصد متر را زده بودم و امروز پنج دقیقه طول کشید تا پنج متر راه بروم.»

چکاوک

 

نویسنده: ژان آنوی
مترجم: محسن یلفانی
ناشر: جهان کتاب
تعداد صفحات: ۱۲۴ صفحه
قیمت: ۱۰ هزار تومان

 

 

ژان آنوی نمایشنامه نویس شناخته شده فرانسوی است که در سال ۱۹۱۰ متولد شد و در سال ۱۹۸۷ درگذشت. این نمایشنامه از جمله آثار مهم اوست که در سال ۱۹۵۲ و با دستمایه قرار دادن یک رویداد تاریخی نوشته شد. این نمایشنامه با توجه به داستان ژان دارک قهرمان ملی فرانسویان نوشته شده و آنوی در آن از مستندات تاریخی بهره برده است؛ از جمله گزارش روزانه محاکمه ژان دارک. تصویری که آنوی از این مبارز فرانسوی ارائه می دهد، تصویر دختری است که گویی به تازگی قیام کرده و از امید و آرزوهای مردمان امروز دم می‌زند.
شخصیت های این نمایشنامه به این ترتیب هستند: ژان، کُشُن اسقف شهر بُوه، دادستان، انکیزیتور، برادر لَدوُنو، کُنت واریک، شارل، اَنیس سورِل، ملکه، یولاند (مادر ملکه)، اسقف اعظم شهر رَنس، دُلاتره موی، روبر دُبُدری کور، لائیر، پدر، مادر، برادر، بودوس (نگهبان).
این کتاب، ترجمه ای از متن فرانسوی آن است که از سال ۱۹۵۳ به این سو، بارها منتشر شده است. این متن توسط کریستفر فرای شاعر و نمایشنامه نویس به انگلیسی ترجمه شده است. برای بازگردانی این نمایشنامه، دو روایت در اختیار محسن یلفانی بوده است. در روایت اول که برای چاپ فراهم شده بود، تغییرات و حذف های مختصری نسبت به متن فرانسوی صورت گرفته در حالی که در روایت دوم که متنی است برای اجرای نمایش در لندن (۱۹۵۵)، همراه با توضیح و طرح های فراوان برای میزانسن، حذف ها بیشتر و مجموعا در حدود چند صفحه است.
در ترجمه فارسی این اثر، در چند مورد، یعنی حدود چند سطر، ترجمه انگلیسی بر متن اصلی فرانسوی ترجیح داده شده است.
در قسمتی از این نمایشنامه می خوانیم:
ژان: بین خودمون باشه، شارل، تو کدومش رو ترجیح می دی؟
شارل: (با تعجب به سوی او بر می گردد.) صحیح! تو منو تو خطاب می کنی؟ اتفاق های امروز یکی از یکی جالب ترن. فکر نمی کنم امروز حوصله م سر بره. عالیه!
ژان: شارل، تو دیگه هیچ وقت حوصله ت سر نمی ره.
شارل: راست می گی؟ می خوای بدونی کدوم رو ترجیح می دم؟ حالا برات می گم: روزهایی که شجاع باشم، دوست دارم ریسک دیوونه شدن رو قبول کنم و یه شاه واقعی بشم. ولی روزهایی که شجاع نیستم، دلم می خواد همه برن گورشونو گم کنن؛ خودم هم با صنار سه شاهی که دارم، برم یه گوشه ای تو خارج برای خودم زندگی کنم. تو اَنیِس رو می شناسی؟

لطفا این کتاب را بکارید

 

نویسنده: ریچارد براتیگان
مترجم: مهدی نوید و لیلا صمدی
ناشر: چشمه
قیمت: ۱۷ هزار تومان
تعداد صفحات: ۱۹۶ صفحه

 

این کتاب یک مجموعه گزیده شعر است که از ۸ دفتر شعر ریچارد براتیگان، شاعر و داستان نویس آمریکایی گردآوری شده اند. عناوین ۸ دفتر مذکور به این ترتیب است: «قرض ضدفاجعه معدن اسپرینگ هیل»، «لطفا این کتاب را بکارید»، «مفت سوارِ جلیل»، «۳۰ ام ژوئن، ۳۰ ام ژوئن»، «بار زدن جیوه با چنگک»، «عکس دسته جمعی بدون آدم های سرشناس نورموجود»، «موفق باشی، کاپیتان مارتین» و «رومل تا اعماق مصر به راه خود ادامه می‌دهد».
«لطفا این کتاب را بکارید» نام یکی از دفترهایی است که چند شعر آن در این مجموعه چاپ شده و مشتمل بر ۸ شعر بوده که روی پاکت های بذر داخل یک پوشه نخستین بار در تیراژ ۶ هزار نسخه و با سرمایه شخصی براتیگان در بهار سال ۱۹۶۸ چاپ و عرضه شد. دو لبه داخل پوشه ۸ بذر (چهار گل و چهار سبزی) را در خود جا داده بودند. روی هر پاکت شعری چاپ شده بود که عنوانش نوع بذر موجود در آن پاکت بود.
دفن و دفن حشره ام، کاهو، بازی بیس بال، شیر برای اردک، شمع خوش صحبت، روز برای شب، کرم ها، سالوادور دالی و … عناوین برخی از شعرهای کتاب پیش رو هستند.
شعر «کاهو» را از این کتاب می‌خوانیم:
تنها آرزویی که داریم
کودکان مان هستند و بذرهایی که
به آن ها می‌دهیم و
باغ هایی که با هم می‌کاریم.

روضه خودتی، گریه کن نداری/بهارک عرفان

نگاهی به ماندگارترین دیالوگ های فیلم های علی حاتمی

 

 

علی حاتمی،خالق حسن کچل، بابا شمل ، خواستگار، سوته‌دلان، هزاردستان، حاجی واشنگتن، کمال‌الملک، جعفر‌خان از فرنگ برگشته، مادر، دلشدگان، کمیته مجازات و تهران، روزگار نو و… در حالی مرگ را در آغوش گرفت و با درد جان سپرد که برخلاف بسیاری، دنیایی از خاطرات را برای مردم باقی گذاشت و خالق سبکی تازه در دیالوگ‌نویسی و فیلم‌سازی شد؛ و در این سبک تا بدانجا پیش رفت که دیگرانش حتی مجال تقلید از او پیدا نکردند.
سوای این فیلم ها و این دیالوگ های ماندگار اما از او یک ، شهرک سینمایی نیز به یادگار مانده که در نوع خود یک اثر بدیع است. شهرکی که به بهانه سریال هزاردستان ساخته شد، ولی بعدها لوکیشن فیلم‌ها و سریال‌هایی نظیر امام علی، هزاردستان، شیخ مفید، سربداران، هشت‌بهشت، کارآگاه علوی، کفش‌های میرزا نوروز و … شد و جای تأسف دارد که این ظرفیت بالقوه در عوض توسعه و جایگزینی برخی دکورها با ساختمان‌های طبیعی به جهت ماندگاری، تبدیل به مخروبه‌‌ شده است.
” آیین چراغ خاموشی نیست” این یکی از ماندگارترین دیالوگ‌های فیلم دلشدگان است که بر سنگ مزار او نیز حک‌شده است. به بهانه سالروز تولد این مرد افسانه‌ای سینمای ایران، باهم مروری داریم بر درخشان‌ترین دیالوگ‌های فیلم‌های او.

 

حسن‌کچل (۱۳۴۸)

شاعر و تاجر که باهم فرق نداره، تاجر ورشکسته شاعر میشه، شاعر پولدار میره تاجر میشه!

 

خواستگار (۱۳۵۲)

 

-وسواس الدوله :‌ خب ، دفعه‌ی قبل به کجا رسیدیم ؟
-خاوری : عرض کردم معلم خطم و شما فرمودید به‌به !

 

سوته‌دلان (۱۳۵۶)

مجید (بهروز وثوقی): خوش به سعادتتون که می‌رین روضه، جاتون وسط بهشته، ما که دنیامون شده آخرت یزید. کیه ما رو ببره روضه؟ آقا مجید تو رو چه به روضه، روضه خودتی، گریه کن نداری، وگرنه خودت مصیبتی، دلت کربلاس!

دکتر (جهانگیر فروهر): دلمون برات تنگ می‌شه، بهت عادت کرده بودیم. به اخم و تخمات، اولدرم بلدرمات، سگ صلحیات. ولی گور پدر دل ما! دل تو شاد!
-فروغ الزمان: اون سال زمستون، ده چهارده سال پیش همون روز که ناهار دمی باقالی داشتیم، رخت نظام برتون بود. می‌خواستین برین باغ شاه. دکمه‌ فرنجتون افتاده بود، گفتین …
-حبیب آقا ظروفچی: آقازاده خانم چشمش سو نداره ، می‌شه دکمه‌ فرنجمو بدوزین خانم خیاط؟ تو گفتی …
-فروغ الزمان: خانم خیاط اسم داره …
مجید ظروفچی: خدا! چقدر دشمن داری… دوستات هم که ماییم، یه مشت علیل عاجز عقل، که تو به حقشون دشمنی کردی!
دکتر: زن که طلاهاشو بده یعنی خیلی حرفه. دلمون واسه‌ت تنگ میشه… واسه غر زدنات… نق نقات… واسه سگ اخلاقیت… اما گور پدر دل ما… دلِ تو شاد!
مجید ظروفچی: داداش حبیب، من و تو از یه خمیریم، منتها تنورمون علی الحده است. تنور تو عقدی بود، تنور من صیغه ای تیغه ای! کله ی تو شد عینهو نون تافتون، گرد! کله ی من عین نون سنگک. هه هه.. حالا شکر که بربری نشدیم!
همه عمر دیر رسیدم!
مجیدظروفچی: میخ زنگ‌زده، ساعت زنگ زده… ساعت زنگ‌زده دیگه زنگ نمیزنه، چون زنگاشو زده!

 

سلطان صاحبقران (مجموعه تلویزیونی) (۱۳۵۴)

 

مقدر است امروز لباس نو بپوشم، اگر می‌توانی درد و غم را هم از تن من بشوی.

امیرکبیر: مرگ حق است ولی به دست شما بسی مشکل، اما شوق از میان شما رفتن مرگ را آسان می‌کند.

امیرکبیر: مقدر است امروز لباس نو بپوشم. اگر می توانی، درد و غم را هم از تن من بشوی.

 

هزاردستان (۱۳۵۸)


رضا خوشنویس (جمشید مشایخی): ولایت زندان، ما را طلبید عاقبت این عشاق‌خانه. هنوز زنجیر در گوشت است، زنجیرک! موریانه گوشت! کی به استخوان می‌رسی آخر. زنجیرک! تسبیح عارفان، صدای پای من حالا شنیدنی ست، از این دست ساز، کوه کوچک!
شعبان قبوله، آسوده کسی که خر نداره، از کاه و جویش خبر نداره. خوب جفتتون دارید از دست هم خلاص می‌شید. آخم نگفت زبون بسته، بسلامتی خرت سقط شد، مصیبت آدمیزاد و نداره، روز جزا، حساب و کتاب پس نمی ده. آ بارک الله حالا شدی خر خودتو خرک خودت، توبره و سفره‌ت شد یکی. جونشو خودت می‌کنی، نونشم خودت می‌ خوری. حالا دیگه بسته به خواست خودته که تو طویله جاگیر شی یا زیر طاقی، دو خرجه نیستی با این خرج سنگین. دیگه دست خودته که خر باشی یا خرک چی.
در آواز حق حاجت به ساز نیست. تازه به قول عبدالقادر خودتان اکمل آلات الحان، حلوق انسانی‌ست. حلق، نایی‌ست که خدا ساخته. نفیرش از نای خوشتر، استاد گل‌بهار! یک خط از آن شعر ملک‌الشعرا!

رضا: آزردمت انگشتک؟ دوست داری آتش از اسلحه بچکانی یا مرکب از قلم نئین؟ خون می طلبی یا جوهر؟ انگشت کی در این میان باشه گران قدرتری، خوشنویس یا تفنگچی؟

ولایت زندان، ما را طلبید عاقبت این عشاق‌خانه. هنوز زنجیر در گوشت است، زنجیرک! موریانه گوشت! کی به استخوان می‌رسی آخر. زنجیرک! تسبیح عارفان، صدای پای من حالا شنیدنی‌ست، از این دست‌ساز، کوه کوچک!

ابراهیم و اسماعیل، هر دو در یک تن بودند، با من، پس گفتم، ابراهیم، اسماعیلت را قربان کن، که وقت، وقت قربان کردن است. قربانی کردم در این قربانگاه، و جوهر این دفتر، خون اسماعیل است، پسری که نداریم، دریغ که گوسفندی از غیب نرسید برای ذبح، قلم نی، از نیستان می‌رسید نی در کفم روان، نی خود، نفیر داشت، نفس از من بود، نه نغمه، من می‌دمیدم چون دم زدن دم به دم.

ای خیاط! اگر می‌توانی رختی به قامتم بدوز که آستین‌ها، دست‌ها رو نه دست به سینه کنه، نه دست به کمر، حالا که عاجزی پس دو نوع امتحان می‌کنیم، یکی به جهت شرفیابی، قربان خاک پای جواهر آسای مبارکت گردم، یکی هم جهت احضار آدم‌ها. آهای پدرسوخته‌ها کجائین

 

حاجی واشنگتن (۱۳۶۱)

فکر و ذکرمان شد کسب آبرو، چه آبرویی، مملکت‌رو تعطیل کنید، دارالایتام دایر کنید درست‌تره. مردم نان شب ندارند، شراب از فرانسه می‌آید، قحطی است، دوا نیست، مرض بیداد می‌کند، نفوس حق‌النفس می‌دهند، باران رحمت از دولتی سرقبله عالم است و سیل و زلزله از معصیت مردم. میرغضب بیشتر داریم تا سلمانی …. ریخت مردم از آدمیزاد برگشته، سالک بر پیشانی همه مهر نکبت زده، چشم‌ها خمار از تراخم است، چهره‌ها تکیده از تریاک.

دیلماج من و خدا نباش، خدا به هر سری داناست …

از بخت ما یک جاسوس نیست این همه جانثاری را به عرض برساند!

حسین قلی خان: آهو نمی‌شوی به این جست و خیز گوسفند.آیین چراغ خاموشی نیست. قربانی خوف مرگ ندارد، مقدر است. بیهوده پروار شدی، کم تر چریده بودی بیشتر می‌ماندی. چه پاکیزه است کفنت، این پوستین سفید حنا بسته، قربانی! عید قربان مبارک. دلم سخت گرفته، دریغ از یک گوش مطمئن، به تو اعتماد می‌کنم هم صحبت. چون مجلس، مجلس قربانیست و پایان سخن وقت ذبح تو.چه شبیه است چشم‌های تو به چشم‌های دخترم، مهرالنساء.ذبح تو سخت است برای من. اما چه کنم وقتی در این دیار اجنبی یک قصاب مسلمان آداب دان نیست.
حاجی السلام ای رئیس الروسا، راس ریاست، نظری کن ز وفا سوی شه شرق، اعلیحضرت سلطان قدر قدرت خاقان، خسرو اسلام پناه، قبله عالم شاه پدر شاه، شهنشاه، برون شاه، درون شاه، قطب اقطاب صفا، مرشد کامل، شیخ واصل، صفتش حضرت ظل اللهی، ناصر دین خدا، روحی ارواح فدا، شاه آلمان شکن و روس برا باد ده، و لندن و پاریس بر انگشت مبارک به جولان، تخت بر تخت به ایوان، مطبق فزون گشته ز کیوان، شاه ما کرده میل شاهانه، که سفیری به آمریکا برود چون صبا، فرح افزا، که ببند به صفا عقد مودت، بگشاید زفا باب تجارت، رسم گردد سفر و سیر سیاحت، بده بستان عیان بین دو دولت، قرعه فال از قضا اوفتاد بر من کمترین، حسینقلی، فرخنده باد، فرخنده باد عهد مود میان ما، گسترده باد، گسترده باد کسب و تجارت میان ما، پارسال ریاستت چهل باشد، دشمن از روی تو خجل باشد، پطر و ناپلئون و خود بیسمارک، همه شرمنده اند بدین درگاه، اقبال قبله عالم و پلتیک مستر پرزیدنت همره شود بی حرف پیش اگر به هم، گیتی به زیر بیرق خویش در آورند ایران و آمریک، چشم حسود بترکد، چو سپندی که در افتد به تشت عرش، الحق رئیس بهشتی مستر پرزیدنت، کیلیولند شهریار، دست به دست هم می دهند دو شهنشاه به اذن الله، حق مبارک کند انشا الله، از خدا می کنم طلب، الی الابد، موضع دولتین نگه دار، والسلام، ای رئیس خوش دیدار، شد تمام، گل سخن گفتن وزیر مختار، والسلام.

 

کمال‌الملک (۱۳۶۳)

 

کار جهان به اعتدال راست می‌شود، همه‌چیزمان باید به همه‌چیزمان بیاید. اتابک بدش نیاید، ما که صدراعظم مثل بیسمارک نداریم که نقاش‌باشی آن طوری داشته باشیم. بیله دیگ بیله چغندر.

ناصرالدین شاه (عزت الله انتظامی): امیدوار نباش، مدرسه‌ هنر مزرعه‌ بلال نیست آقا، که هر سال محصول بهتری داشته باشد. در کواکب آسمان هم یکی می‌شود ستاره‌ی رخشان، الباقی سوسو می‌زنند.

-کامران میرزا: رحم کنید قبله‌ عالم … اگر میل جهان گشای شاه بابا به گرفتن تاج و تخت امپراتور روس تعلق یافته ، با اشارت ابرو به جان نثار بفرمایید تا غلام پیشکش کند. تیغی که به کمر امیر حربتان بسته‌اید شمشیر عباس میرزاست.
-ناصرالدین شاه: خاک بر سرت حاکم تهران! الحق این لطفی که به تو شد، توهینی بود به عباس میرزا.

استاد تویی. هنر، این فرشه. شاهکار این تابلوست. دریغ همه عمر یک نظر به زیر پا نینداختم. هنر این ذوق گسترده‌ست، شاهکار، کار توست یارمحمد، نه کار من!

مرحبا استاد نقاش، بارک‌الله، مرحبا، ذیجودی که آزادی را به این خوبی مصور کند، از بند تن‌رهاست، چه رسد به محبس. طوطیک، پرواز کن، مرخصی، برو. تا آن کوه گوشت و دنبه، اتابک نیامده، جانت را بردار خلاص کن!

شاهی به این شوره‌بختی، حقا نوبر روزگاره. پروگرام سفر را به قلم سیاه نوشته بود انگار، آن خطاط قضا. سفر انگلستان موقوف شد، به جهت درگذشت پسر صغیر ملکه انگلیس. دعوت را پس خواند آن عجوزه هزارداماد!

کار من تمام نشده، حال من، حال تشنه دیر به آب رسیده است، حال فقط شوق نوشیدن دارم. چشمه گوارا کجاست؟ حدیث دیگری است، فرصت بدید، تا این نادان بداند عسل به خانه می‌برد یا زهر بدتر از تریاک.

من آرزو طلب نمی‌کنم، آرزو می‌سازم!

دامن هنر در این ملک همیشه آلوده‌ست، از حافظ تا من!

تناسب تالار و تابلو صد – یک است. تمام تالار درون پرده عظیم‌تر، جلوه آیینه‌ها بیشتر، لاله‌ها روشن‌تر، پرده‌ها رنگین‌تر. فرش عظیمی بدین کوچکی بافتن، از کلاف رنگ و سرانگشت قلم، صنعت سحر می‌خواهد. نگارستانی است خلاصه سعدی در گلستان، باغ نظر ساخته، استاد در این پرده، قصر نظر. گرچه به خصلت شاهان، حسود به کار نوکران خویش نیستم، اما در عالم نقاشی بدمان نمی‌آمد خالق تالار آیینه ما بودیم

-عضدالملک: ان شاالله که سال آینده این باغبان پیر خدمتگزار ، توفیق تقدیم نهال بومندی دیگری داشته باشد .
-ناصرالدین شاه: امیدوار نباش ، مدرسه‌ی هنر مزرعه‌ی بلال نیست آقا ، که هر سال محصول بهتری داشته باشد . در کواکب آسمان هم یکی می‌شود ستاره‌ی درخشان، الباقی سوسو می‌زنند .

 

مادر (۱۳۶۸)


مادر (رقیه چهره آزاد) سر شام گریه نکنین، غذا رو به مردم زهر نکنین. سماور بزرگ و استکان نعلبکی هم به قدر کفایت داریم، راه نیفتین دوره در و همسایه پی ظرف و ظروف. آبرو داری کنین بچه‌ها، نه با اسراف. سفره از صفای میزبان خرم می‌شه نه از مرصع پلو. حرمت زنیت مادرتون رو حفظ کنین. محمد ابراهیم، [گوشت قیمه را] خیلی ریزش نکن مادر، انوقت می‌گن خورشتشون فقط لپه داره و پیاز داغ.مادر می مونه یه حلوا، هدیه صاحبان عزا به اهل قبور. این تنها شیرینی ضیافت مرگ، عطر و طعمش دعاست. روغن خوبم تو خونه داریم، زعفرونم هست، اما چربی و شیرینی ملاک نیست، این حرمتیه که زنده ها به مرده هاشون می ذارن.

محمد ابراهیم (محمدعلی کشاورز): لغز بخونن طعنه رو پهنه می‌کنم می‌کوبم تو ملاجشون. دکی اینو.

مادر: میمونه یه حلوا، هدیه صاحبان عزا به اهل قبور. این تنها شیرینی ضیافت مرگ، عطر و طعمش دعاست. روغن خوبم تو خونه داریم، زعفرونم هست، اما چربی و شیرینی ملاک نیست، این حرمتیه که زنده‌ها به مرده‌هاشون می‌ذارن. اجرشم نزول صلوات و حمد و قل هوالله ست. فقط دلواپس آردم. خاطر جمع نیستم. می‌ترسم مونده باشه.

محمد ابراهیم: آرد هش‌تر خان می‌خرم برات، فرد اعلا، حلوا می‌پزم،‌ تر حلوا.

محمدابراهیم(محمدعلی کشاورز): خورشید دم غروب، آفتاب صلات ظهر نمی‌شه، مهتابیش اضطراریه، دوساعته باتریش سه‌ست، بذارین حال کنه این دمای آخر، حال و وضع ترنجبین بانو عینهو وقت اضافیه بازیه فیناله، آجیل مشگل گشاشم پنالتیه، گیرم اینجور وجودا، موتورشون رولز رویسه، تخته گازم نرفتن سربالایی زندگی رو، دینامشون هم وصله به برق توکل، اینه که حکمتش پنالتیه، یه شوت سنگین گله، گلشم تاج گله!

جلال الدین: عشــق سپــر بــلاست. مادر نـگاه عاشق ها را داره امشــب … و امشب امیــد دیـدار یــار …

شب رو باید بی چراغ روشن کرد!

ماه منیر: … وقت رفتن نیست مــادر … ما تازه دور هم جمع شدیم …

 

دلشدگان (۱۳۷۱)


احمدشاه قاجار: کاش این دنیا هم مثل یک جعبه موسیقی بود، همه صدا‌ها آهنگ بود، همه حرف‌ها ترانه
آیین چراغ خاموشی نیست!

باهمه بلند بالایی؛ دستم به شاخسار آرزو نرسید!

وقتی هوای شهرت،مطلوب نیست، داشتن خانه ای که دلتنگ حصارش نشی نعمته و ما شاکر به این نعمتیم.

کاش این دنیا هم مثل یک جعبه موسیقی بود،همه صداها آهنگ بود، همه حرفها ترانه.

آخرین روز- آخرین صحنه / تورج منصوری

روایتی از آن سوی دوربین در شرح آخرین روز کاری علی حاتمی

بیست وسوم مرداد ماه به روایت تقویم تاریخ هنر ایران سالروز علی حاتمی عنواتن شده مردی که بیست و یک سال پیش و در دل برگ ریزان خزان رخت سفری بی برگشت بست و مردمی را با دنیایی از خاطره تنها گذاشت و رفت. به بهانه ی همزمانی با همین روز یک یادداشت تاریخی پس از بیست سال به دست خبرگزاری ایستا رسیده. یادداشتی به قلم ” تورج منصوری ” و در شرح آخرین صحنه از آخرین روز حضور او در کار…

او به مناسبت سالروز تولد علی حاتمی (۲۳ مردادماه) در گفت‌و گویی با ایسنا،یادآور شد: اواخر آبان سال ۷۵ بود که آقای حاتمی برای آخرین بار سر صحنه حاضر شد و بخشی از کار (فیلم جهان پهلوان تختی) را فیلمبرداری کرد، اما پس از آن روز دیگر سر صحنه برنگشت و مدتی بعد درگذشت. من همان روز فوت ایشان، برای اینکه آخرین روز کارگردانی‌شان را فراموش نکنم، جزئیات آن را نوشتم و در تمام این سال‌ها حتی دست‌نوشته‌ام را پاکنویس نکردم تا به همان شکل باقی بماند.
منصوری این یادداشت را پس از گذشت بیش از ۲۰ سال با عنوان «آخرین روز ـ آخرین صحنه» در اختیار اصحاب رسانه قرار داده که با هم می خوانیم…:

مردِ مصاف در همه جا یافت می‌شود/ در هیچ عرصه مرد تحمل ندیده‌ام

از ماشین که پیاده شدم کمر راست کردم تا خستگی راه از تن بشویم. بر بلندای درخت‌های پراکنده‌ی شهرک، کلاغ‌ها با غار غارِ خود پاییز را اخطار می‌کردند. آرام آرام از پارکینگ به خیابان «لاله‌زار» وارد شدم، صد قدمی جلوتر درست کنار «بلور فروشی» حبیب‌الله‌خان بلور به خیابان «خانی‌آباد» پیچیدم. دست راست درِ اول وارد حیاط خانه «ماما نَدیم»» شدم. سقف حیاط را با برزنت‌های کدر پوشانده بودیم. بیرون، تازه ساعت هشت صبح بود اما حیاط خانه‌ی «ماما ندیم» شبِ تاریک! با بچه‌های گروه مشغول ترمیم نور شدیم. فرهاد جان، اون نورسنج رو لطفا بده. رضا، برو بالا اون چراغ دو هزار رو تنظیم کن. یک‌ونه‌ دهم خوبه، برو سراغ سافت لایت. مهران شِیدر بالای اون دو تا هشتصد خم شده، اسماعیل اون رفلکتور رو ببر بالاتر…. گرم کار بودیم، تا کسی بیرون در ایستاد حدود نه و نیم بود. راننده از خانه‌ی حاتمی دکوپاژها را آورده بود.
منشی صحنه بلافاصله شروع به پاکنویس آن‌ها کرد. دقایقی بعد آن‌ را به من داد تا در جریان پلان‌های امروز قرار بگیرم و قبل از آمدن کارگردان اصلاحات لازم را روی نور انجام دهم.
پلان اول مدیوم شات، رو به در حیاط، برف می‌بارد و…… پلان دوم لانگ شات،……….. پلان سوم و چهارم و پنجم و…………..
زیر یکی از پلان‌ها دیالوگ بود. خواندم،
پدر: دستی که کار کرده ارزش بوسیدن داره بوسه با لب‌های محمدی، لب‌های محمدی.
دو سه بار آن را خواندم، از خودم سئوال کردم یعنی چه؟ این چطور دیالوگی است؟! نه حسی دارد و نه حالی، از حاتمی بعید است! خدایا یعنی آنقدر حال او بد است که هذیان حتی به نوشته‌هایش نیز سرایت کرده؟ سرم را به کار گرم کردم تا این سئوال دردناک در درونم به فراموشی رود و برای دو ساعتی رفت.
خب بچه‌ها چراغ‌ها را خاموش کنید. ممنون همه استراحت می‌کنیم تا آقای حاتمی بیاید. صحنه در خاموشی فرو رفت، همه برای خوردن چای رفتند و من در همان تاریکی تنها روی سکوی حیاط نشستم. فکری آزارم می‌داد، نفهمیدم چقدر گذشت. حدود ظهر بود که از همهمه‌ی بیرون پی بردم حاتمی آمده. این معمول بود هر روز ما از هشت، هشت و نیم کار می‌کردیم و حدود ظهر، یازده‌ونیم ـ دوازده آقای حاتمی را که توان ایستادن نداشت می‌آوردند، کار فیلمبرداری شروع می‌شد و گاه تا ساعت هفت شب ادامه می‌یافت. تن بیمار حاتمی در ساعات کار به شکل معجزه آسایی خوب می‌شد. ساعات کار جزو ساعات بیماری او محسوب نمی‌شد. چند نفری قبل و بلافاصله آقای حاتمی وارد حیاط شدند، با اندام خمیده و لاغری که با تکیه به عصا توان راه رفت می‌یافت. به پیشبازش رفتم و صورت او را بوسیدم. بوی گل می‌داد، هر روز همین بو را می‌داد، تا کنار صندلی با او آمدم. به سختی روی صندلی نشست و عصا را تکیه‌گاه پیشانیش کرد. برایش آب آوردند، دو سه جرعه نوشید کم کم از عصا جدا شد و یک وری به دسته صندلی تکیه داد. هر روز همین‌طور بود. ۱۰ دقیقه‌ای زمان لازم داشت تا پس از نشستن نفسش جا بیاید.

درد، قامت او را تا کرده بود ولی تحمل می‌کرد. چه تحملی خدایا. میرفخرایی کنار او نشسته بود. حاتمی پرسید: مجید جان همه چیز حاضر است؟ و مجید جواب داد بله. رو کرد به من گفت: تورج جان دکوپاژ رو دیدی؟ گفتم: بله آقا. آقا صدایش می‌کردم، همیشه آقا صدایش می‌کردم، مگر می‌شد طور دیگری صدایش کرد، آقا بود. چراغ‌ها یکی‌یکی روشن شد. کلاکت نوشته شد و جلوی دوربین آمد.

شب بود، شبی سرد. پدرِ علی پشت به حیاط رو به دوربین با زیرپیراهن پنبه‌ای آستین بلند و شلوار تیره مشغول خوردن برف شد. برف باریدن گرفت.
حیاط تاریک با نور دو چراغ بادی (فانوسی) روشن شده بود. برف بود که می‌بارید. صدای در حیاط آمد. مادر علی از اتاق گوشه‌ی حیاط خارج شد. چادر نماز به سر داشت، یکراست به سوی در حیاط رفت. در را گشود، تختی نوجوان پشت در بود، در دستش چند نان سنگک، مادر نان‌ها را گرفت و زیر چادر از برف پنهان کرد. تختی همان جا ایستاد به پدر نگاه کرد. مادر وارد اتاق شد و با پتویی بیرون آمد. تختی خود را به او رسانید و پتو را از مادر گرفت. می‌دانست چه باید بکند، به سراغ پدر آمد و پتو را روی شانه او انداخت. پدر در آستانه‌ی جنون به سر می‌برد. جنونی که داشت گسترش می‌یافت تا او را از پای درآورد. دست تختی را گرفت تختی خم شد و دست چپ او را بوسید.

پدر گفت: دستی که کار کرده ارزش بوسیدن دارد، بوسه با لب‌های محمدی، لب‌های محمدی.
وقتی چشم از ویزُر دوربین برداشتم می‌گریستم و به زحمت توانستم اشکم را از دید بقیه پنهان کنم، به دور و بر نگاه کردم دیدم همه حالشان خراب است. جمله‌ی بی‌روحی که صبح در ورقه‌ای کاغذ خوانده بودم چطور می‌توانست تا این حد روح پیدا کند. آقا پرسید: تورج جان چطور بود؟ در حالی که بغضم را فرو می‌خوردم گفتم: بی‌نظیر.

می‌خواستم بروم و دست‌های کشیده و لاغر او را ببوسم و ای کاش این کار را کرده بودم، ای کاش دست‌های محمدی او را بوسیده بودم، تا لب‌هایم بوی گل محمدی بگیرد.
ای کاش.»

من کشتم تا دیگری تراژدی بنویسد… لیلا سامانی

باز هم صفحه چهره‌‌نما و باز هم گشت و گذاری به چهارسوی دنیای فرهنگ و هنر. در نهمین شماره این صفحه، از بزرگانی یاد کرده ایم که به قول شاعر ما نغمه ای ماندگار در صحنه ی زندگی سرودند و رفتند. در تماشای این هفته از بورخس آرژانتینی گفته ایم، هم او که از رشته ی به هم پیوسته ی روابط انسانی قصه ها ساز کرد؛ از هرمان هسه یاد کرده ایم و عشق بی پایان او به ممالک افسانه ای مشرق زمین، همچنین از بنیان گذار نشر کارنامه و مرگ ناباورانه ی او گفته ایم و از زنانگی ناب و دست نیافتنی بلبل گریان کاستاریکا… شما هم همراه گزیده نویسی های این هفته ی ما به چهارگوشه ی دنیا سفر کنید و از حال فرهنگ سازان بزرگ این کره ی خاکی، خبر شوید…

قصه گوی افسانه های ناب آمریکای جنوبی…

 

۲۴ آگوست مصادف است با زادروز “خورخه لوییس بورخس” نویسنده و شاعر برجسته ی آرژانتینی و سمبل “بی مرزی ادبیات”. بورخس، در سال ۱۹۰۸ زمانی که نه سال بیشتر نداشت، ترجمه ی اثری از “اسکار وایلد” با نام ” شاهزاده ی خوشبخت” را در روزنامه ای محلی به چاپ رساند . بورخس پس از آن در سال ۱۹۱۹ و درطی اقامتی یک ساله در اسپانیا موفق به چاپ شعر “سرودی برای دریا” در مجله ی گارسیا شد. اما آغاز کار بورخس به عنوان داستان نویس به حدود سن چهل سالگی او باز می گردد، داستان های کوتاهی چون تلون، اوکبار، اوربیس ترتیوس، کتابخانه بابل، بخت‏آزمایی بابل، ویرانه‏های مدور و…که انقلابی در فرم داستان کوتاه کلاسیک ایجاد کردند و او را به نویسنده ی پست مدرن ملقب کردند. در سال ۱۹۴۴ بورخس مجموعه داستان “موجودات تخیلی” را چاپ کرد، کتابی مشتمل بر هفده داستان که به خوبی سبک خاص بورخس را به نمایش در می آورد. سبکی ادبی و فلسفی که با وهم و عناصر مابعد الطبیعه آمیخته شده و با استدلالهایی فریبنده خواننده را حیرت زده می کرد. او در این کتاب از موجودات اساطیری و متون قدیمی یهود سخن می گوید که زاییده ی ذهن انسانها در طول اعصار متمادی هستند.
آثار بورخس به سبب غنای فرهنگ و اندیشه ی نویسنده اش در زمینه های فلسفی، اساطیری و ادبیات کهن عبری، مسیحیت و اسپانیایی مبدل به آثاری اسطوره ای شده اند:
اعمال ما، راه خود را دنبال می‌کنند
راهی که بی پایان است.
من شاه خود را کشتم
تا شکسپیر بتواند تراژدی آن را بسراید.

 

قصه ی یک مرگ اختیاری…

پنج سال از مرگ اختیاری “تونی اسکات”، تهیه کننده و کارگردان شهیر بریتانیایی هالیوود می گذرد. وی که متولد بیست و یکم ژوئن سال ۱۹۴۴ در انگلستان بود، فعالیت سینمایی اش را از ۲۱ سالگی و در پی مهاجرت به ایالات متحده ی آمریکا با بازی در فیلم های کوتاه آغاز کرد. همین فعالیت ها بود که زمینه ی تمایل او به فیلمسازی را فراهم آورد و در نهایت وی را بر آن داشت تا به همراه برادرش “ریدلی اسکات” کارگردان بزرگ سینما، شرکت فیلم سازی “Scott free productions” را تاسیس کند. اسکات در یکی از برجسته ترین آثارش ” مد سرخ” با دستمایه قرار دادن جنگ سرد میان آمریکا و اتحاد جماهیر شوروی، اکشن تحسین برانگیزی خلق کرد که در آن التهاب و دلهره ی اعماق اقیانوس به تصویر کشیده شده بود. بازی درخشان “دنزل واشنگتن” در این فیلم او را بدل به ستاره ی همیشگی فیلم های اسکات کرد و منجر به همکاری های متعدد این دو هنرمند شد. واشنگتن پس از آن در فیلم های دیگری از اسکات چون “مردی در آتش”، ” دژاوو”، “گروگانگیری در پلهام یک، دو، سه” و “توقف ناپذیر” هم به نقش آفرینی پرداخت. اسکات در فیلم ” دشمن حکومت” از دنیای پیچیده ی سیاست آمریکا سخن گفت و داستان زندگی مردی را به تصویر کشید که در گیر رویارویی با خیانت و فساد دستگاه سیاسی حاکم شده است. وی با این فیلم، تسلط و کنترل همه جانبه ی بشر امروز از سوی ماهواره های جاسوسی را مورد نقد قرار داد. فیلم “دژاوو” دیگر اثر مطرح این کارگردان است که از ساختاری پیچیده، قوی و ریتمی دقیق برخوردار است. فیلمی که خط روایی آن همراه با تکنیکها و خلاقیتهای اسکات به خوبی توانسته حس تعلیق و سرگشتگی را به بیننده القا کند.

همراه خاطرات شیرین شهر کتاب…


شامگاه بیست و ششم مرداد چهار سال پیش، “محمد زهرایی”، مدیر نشر کارنامه و سرپرست شهر کتاب نیاوران، پس از نیم قرن تلاش در عرصه ی تولید و نشر آثار فاخر فرهنگی، در پی سکته ی قلبی و در سن شصت و پنج سالگی در گذشت.
زهرایی ناشری بود که همگان او را به دقت نظر و وسواس خاصش در زمینه ی صفحه آرایی و حروف چینی کتاب می شناختند، نکته سنجی هوشمندانه ای که سبب ساز چاپ نفیس کتابهای ماندگاری در حیطه ی ادبیات، تاریخ و فلسفه شدند. در این میان، زهرایی با چاپ کتاب “مستطاب آشپزی؛ از سیر تا پیاز” نوشته “نجف دریابندری” و” فهیمه راستکار” اوج ریزبینی بی مثالش را آشکار کرد، کتابی نفیس که با وجود قیمت بالا بارها تجدید چاپ شد و به سبب ارائه ی چهره ای دگرگونه از صنعت نشر ایران، در کتابخانه های شخصی بسیاری از ایرانیان – حتی قشر کم مطالعه- جای گرفت.
خوش فکری و ذوق هدایت شده ی زهرایی در رعایت فواصل، شناخت رنگها، طراحی حروف جدید، درج دقیق پانوشتها و پی نوشتها وطراحی جلد سخت در قطع جیبی او را به ناشری خلاق و صاحب سبک بدل کرد. آثاری که با نگاه ریز بین زهرایی آراسته و منتشر می شدند، علاوه بر تطابق با اصول زیبایی شناختی، در هماهنگی مضمون و ظاهر هم قابل توجه بودند ، چرا که زهرایی شاید تنها ناشر ایرانی بود که کتابهای انتشاراتی اش را تمام و کمال مطالعه می کرد و مشورت و گفت و گو با نویسندگان و مترجمان این آثار از اصول جدانشدنی در سبک کاری او بود.
محمد زهرایی علاوه بر نقش مثتبش در عرصه ی نشر، با مطرح کردن ایده ی راه اندازی کتابفروشی های بزرگ در بخش توزیع کتاب، نیز موثر بود. او با راه اندازی و مدیریت کتابفروشی شهر کتاب در نیاوران، توانست علاوه بر ارتقا استانداردهای کتابفروشی در کشور، نمونه و الگویی باشد برای دیگر کتابفروشان.

دلداده ی دنیای جادویی مشرق زمین

نیم قرن از مرگ “هرمان هسه” ادیب و نویسنده ی آلمانی – سویسی می گذرد. نویسنده ای که نامش به گوش تمامی ادب دوستان و اهالی فرهنگ آشناست، نامی که علاوه بر جایزه ی نوبل و گوته با هفت جایزه ی جهانی ادبی دیگر نیز گره خورده است.
هسه در جملگی آثارش بیزاری خود از هر آنچه بوی مدرنیته می داد را آشکار می کرد و بی پروا تلاش جوامع سرمایه داری برای سلطه طلبی و برتری جویی بر مردمان را نکوهش می کرد. رمان “زیرچرخ” او که تصویری ست از تناقضاتی که از سوی جوامع مدرن به بشر امروز تحمیل می شود، نمونه ای بارز از این نگرش است. او پس از شرکت در جنگ جهانی دوم، به بحران های شدید روحی گرفتار شد ولی هرگز از پویایی و خلق آثار ادبی دست بر نداشت.
اما آنچه او را از بسیاری از دیگر نویسندگان صاحب نام غربی، متمایز می سازد نگاه ویژه ی او نسبت به فرهنگ و ادبیات شرق است. خصوصیتی که شاید آن را از رگه ی شرقی مادرش به ارث برده باشد. داستانهایی که او در “گرگ بیابان” ، “کودکی شعبده باز”، “پرنده” و … بیان می کند به واقع تلفیقی ست از آموزه های عرفان شرق و غرب. آثاری که منجر به نمود فلسفه ای جوینده، تعقلی پرسشگر و انسانیتی ژرف می گردند.
اما در این میان، کتابهای “سیذارتا” و “سفر به شرق”، روایتی ناب تر از شرق و عرفان شرقی را به نمایش می گذارند، آثاری که وجه افتراقشان با یکدیگر در این نکته است که در اولی از “شرق” به عنوان محدوده ای جغرافیایی یاد می شود و در دیگری، “شرق” نمادی ست از وجدان، آرامش و آرمان:
“شرق مورد نظر ما سرزمینی خاص و محدوده ی جغرافیایی را شامل نمی شد، بلکه شرق برای ما زادگاه روح بود که جان را شکوفا و جوان می کرد، همه جا بود و هیچ جا نبود، همه ی زمان ها را به هم پیوند می داد و متحد می ساخت.”

شیونی از سر درد…

آگوست امسال، خاموشی “چاولا وارگاس” خواننده ی مکزیکی و “بلبل خوش خوان آمریکای لاتین”، پنج ساله ساله شد.
این خواننده که سبک اکثر ترانه هایش، موسیقی فولکوریک مکزیک بود، با آمیختن احساس بر کلام ، موسیقی خود را مبدل به موسیقی تصویر سازی می کرد که حتی برای مخاطب بیگانه با واژگان او، هم دل نشین و آرامش بخش می نمود. لباس های مردانه ، علاقه ی وافر به سیگار برگ و مشروب، به همراه داشتن هفت تیر و احساسات عاشقانه نسبت به زنان از جمله خصایص ویژه ی این زن هنرمند بودند. او که در هشتاد سالگی اعلام کرده بود همیشه یک همجنسگرا بوده است، مضمون اشعار و ترانه هایش بیشتر حول وصف دلدادگی و شوریدگی نسبت به زنان و شرح غم قصه ی عشق و جدایی می چرخید. چاولا وارگاس با اجرای ترانه های “کبوتر سیاه” و “زن گریان” در فیلم “فریدا” بار دیگر قدرت و صلابت صدای گرم، پر طنین، خشن و گیرای خود را به نمایش گذاشت و گویی داستان دلدادگی و روابط عاشقانه اش با “فریدا کالو” را روایت کرد. هم چنین “الخاندرو گونزالس ایناریتو” کارگردان فیلم “بابل” از صدای عجیب، مردانه و تاثیر گذار این خواننده برای صحنه ی عروسی مکزیک بهره برد، او درباره ی وارگاس چنین می گوید:
“ترانه‌ی چاولا وارگاس، ترانه‌ای بود که بارها به آن گوش دادم. ترانه‌ای که این ایده را در من برانگیخت که یک حس سوررئال را در صحنه‌ی عروسی مکزیک بداهه‌سازی کنم و فضایی به وجود آورم که هایپررئالیسم بتواند با دنیای تخیلی هم‌نشین شود. همین کار را با شاهکار گوستاوو یعنی قطعه‌ی Iguazu کردم در صحنه‌ی فرود هلی‌کوپتر که برای من مثل فرود یک وال در صحرا بود و نمادی بود از برخورد فرهنگ‌ها. جایی که تصاویر، صدا و موسیقی درست مثل فیلم‌های صامت بدون استبداد کلام بتوانند خروشان حرف بزنند”

حاج صفی و شجاعی در لیست کی روش حضور دارند /امیر خسروجردی

سرمربی تیم ملی فوتبال ایران نام احسان حاج صفی و مسعود شجاعی را در فهرست خود برای بازی با کره جنوبی و سوریه قرارداد.

خبرگزاری خبرآنلاین در مطلبی دراین باره گزارش داد: کارلوس کی روش سرمربی تیم ملی نام احسان حاج صفی و مسعود شجاعی را برای دو بازی پایانی تیم ملی فوتبال ایران مقابل کره جنوبی و سوریه در مرحله مقدماتی جام جهانی ۲۰۱۸ روسیه در لیست خود قرارداده و به این ترتیب این دوبازیکن از حضور در تیم ملی ایران محروم نیستند.
پیش از این و درپی حضور احسان حاج صفی و مسعود شجاعی در ترکیب تیم پانیونیوس یونان در بازی با مکابی اسرائیل در مرحله مقدماتی لیگ اروپا که با واکنش تند وزارت ورزش و فدراسیون فوتبال روبرو شد، این دو بازیکن با اعلام محمدرضا داورزنی معاون وزیر ورزش و جوانان از حضور تیم ملی فوتبال محروم شدند، اما فیفا با ارسال نامه ای تهدید آمیز درباره محروم بودن این دو ملی پوش از فدراسیون فوتبال ایران توضیح خواست که مسئولان این فدراسیون در پاسخ اعلام کردند که شجاعی و حاج صفی محروم نیستند.
طبق اساسنامه فیفا، هیچ دولتی حق دخالت در امور فدراسیون فوتبال کشور خود را ندارد و درصورتی که برای فیفا محرز شود که دولت کشوری در امور فدراسیون فوتبال خود دخالت می کند عضویت آن فدراسیون را به حالت تعلیق درخواهد آورد.

ای اف سی: پرسپولیس یکی از پرطرفدارترین تیم های قاره آسیاست /امیر خسروجردی

کنفدراسیون فوتبال آسیا در گزارشی به بررسی تیم های حاضر در مرحله یک چهارم نهایی لیگ قهرمانان پرداخت.

وبسایت ای اف سی در مطلبی درباره تیم فوتبال پرسپولیس تهران نوشت: هیچ وقت نمی توان جایگاه پرسپولیس به عنوان یکی از تیم های پرطرفدار ایران و آسیا را زیر سوال برد، اما تعجب برانگیز است تیمی با این جایگاه در رقابت‌های قاره ای عملکرد چندان خوبی نداشته است.
در ادامه این گزارش آمده است: پرسپولیس در سال ۱۹۶۳ تاسیس شد و تیمی بوده که اغلب بهترین بازیکنان ایران را در خود جای داده است. بازیکنانی چون علی دایی، علی کریمی، مهدی مهدوی‌کیا و خداداد عزیزی که همگی بعنوان مرد سال آسیا انتخاب شدند.
وبسایت کنفدراسیون فوتبال آسیا همچنین درباره حضور سرخپوشان پایتخت در جمع هشت تیم برتر لیگ قهرمانان این قاره نوشت: در طول برگزاری ۱۵ ساله این رقابت ها پرسپولیس امسال برای نخستین بار درمرحله یک چهارم نهایی لیگ قهرمانان حضور دارد و یکی از شانس های صعود به مراحل بالاتر نیز محسوب می شود.

بسکتبال کاپ آسیا، نبرد حساس بلندقامتان ایران با لبنان /امیر خسروجردی

رقابت های بسکتبال کاپ آسیا در بیروت لبنان پیگیری می شود.

مرحله یک چهارم نهایی این مسابقات چهارشنبه آغاز می شود که طی آن تیم ملی بسکتبال ایران در دیداری حساس و سرنوشت ساز رودرروی لبنان، میزبان رقابت ها خواهد رفت.
ملی پوشان بسکتبال ایران که در مرحله مقدماتی با برتری مقابل هند، سوریه و اردن به عنوان صدرنشین به مرحله حذفی صعود کردند برای راه یابی به جمع چهار تیم برتر این دوره باید از سد تیم میزبان بگذرند. در آنسوی میدان، لبنان که از حمایت تماشاگران خودی برخوردار است همه تلاش خود را خواهد کرد تا با شکست رقیب دیرینه خود گام به مرحله نیمه نهایی بگذارد.
دو تیم بسکتبال ایران و لبنان تاکنون در رقابت های آسیایی چهار بار به مصاف هم رفته اند که سهم ایران سه برد است و لبنانی ها تنها یک بار پیروز شده اند وبه همین دلیل بازی فردا شب دو تیم از اهمیت بسیار بالایی برخوردار است.

جدال پرسپولیس و سیاه جامگان برای تداوم صدرنشینی /امیر خسروجردی

بازی های هفته چهارم رقابت های لیگ برتر فوتبال ایران عصر فردا آغاز می شود.

در آغاز بازی های این هفته پرسپولیس تهران، صدرنشین لیگ برتر در ورزشگاه آزادی میزبان سیاه جامگان مشهد است.
پرسپولیس تهران که خود را برای دیدار هفته آینده با الاهلی عربستان در مرحله یک چهارم نهایی لیگ قهرمانان آسیا آماده می کند برای اینکه با روحیه ای مضاعف عازم سفر به عمان شود چاره ای جز شکست مهمان مشهدی خود ندارد. در آنسوی میدان، سیاه جامگان نیز که دراین فصل با هدایت اکبر میثاقیان از سه بازی قبلی خود صاحب یک برد، یک مساوی و متحمل یک شکست شده برای کسب امتیاز گام به این مسابقه خواهد گذاشت.
بازی های باقیمانده هفته چهارم روزهای پنجشنبه و جمعه برگزار می شود که در مهمترین دیدارها، پنجشنبه تیم های تهرانی سایپا و استقلال به مصاف هم می روند و جمعه، سپیدرود بحران زده و انتهای جدولی در رشت میزبان پیکان تهران خواهد بود.

دل سگ/رضا اغنمی

نویسنده: میخائیل بولگانف
مترجم: مهدی غبرائی
ناشر: کتابسرای تندیس – تهران
چاپ نهم ۱۳۹۲

دیباچه ی کتاب به قلم مایکل گلنی Glenny Michael، انگیزه نگارش و گوهر این اثر را با اطلاعات جالب درباره نویسنده و آثارش توضیح داده. همچنین سرگذشت نشر کتاب فوق را. در کنار آثار دیگر نویسنده درمقام پزشک روستا یادی از «مرشد و مارگریتا» و روش و سبک و سیاق نویسنده و داستان های بلندش یادآور می شود:

 

« اغلب این داستان ها ازسرشت غیرعادی آزار دهنده ای برخوردار بودند که اشاره هایی از دخالت نیروهای خبیث فوق طبیعی درامور أشفته انسان امروز را در برداشتند».
نویسنده، همان گیرائی و طراوت مرشد ومارگریتا با سبک نگارش «رئالیسم خیالپردازانه» را دردل سگ نیز به کار گرفته، قدرت تخیل شگفتاور خود را در این دو رمان ماندنی نشان داده است.

داستان با عوعوی سگ شروع می شود. اما تنها عوعو و سر وصدای سگانه اش نیست که خواننده را پای داستان نشانده، آنچه بیشتر خواننده را جذب و جلب می کند حرف زدن سگ با کلمات ترحم انگیز اما گزنده وهوشمندانه است؛ که مخاطب را درمقابل رفتارهای این حیوان با وفا شگفت زده می کند. سخنانش شنیدن دارد:
«آن بی پدری که کلاه سفید چرکی به سرداشت، اب جوش ریخته وپهلوی چپم را سوزانده. آشپز ناهارخوری ادارۀ شورای اقتصاد ملی را می گویم. خوک کثیف! مثلا بهش می گویند پرولتر! خدایا، چقدر درد می کند! آب جوش تنم را تا مغز استخوان سوزانده. می شود تا ابد زوزه کشید، اما چه فایده؟».
این سگ سخنگو، گذشته از درد وملال خود از اطرافیان وهرآنچه را که در دوروبر خود دیده به دقت تعریف می کند. دربارۀ خلق وخوی و رفتار وکردارهای آدمیان نظر می دهد. اظهار نظرش درتبیین شناخت قابل تأمل است:
«سپورها ازهمۀ پرولترها پست ترند. کثیف تر ازانسان چیزی پیدا نمی شود. البته آشپزها فرق می کنند – مثلا توی محله پره چیستنکا ولاس نامی بود که حالا مرده . .. ».
به نیکی ازآشپز یاد می کند که جان خیلی از سگ ها را نجات داده وهمیشه به سگ های مریض می رسیده با استخوانی که طرف آنها پرت می کرد: «همیشه قدری گوشت هم به آن چسبیده بود». اضافه می کند که ولاس آشپز اعیان ها بوده «برای خانواده تولستوی کار کرده بود».
سگ ولگرد آفریده ی بولگاکف، این احساس را به خواننده القا می کند که گویا از تبار انسان های شرور و پلید است.

به سراغ یک دختر ماشین نویس پایه نه، با درآمد ماهی شصت روبل می رود که : «فاسقش برایش جوراب ابریشمی می خرد». به بهانه عشقبازی به طرز فرانسوی، اندکی فرانسوی ها را دست می اندازد:
«آگر ازمن بپرسید این فرانسوی ها خیلی حرامزاده اند گرچه خوب می دانند چطورخوراکیهای خوشمزه بلنبانند و به هربهانه ی شراب قرمزبالا بیندازند».
همدل با گرفتاری و بدبختی های دختر که بچگی هایش را با گرسنگی گذرانده، می گوید:
«دلم به حال این موجود بینوا می سوزد اما دلم برای خودم بیشتر می سوزد این حرف را از روی خودخواهی نمی زنم. . . . دختره لااقل جای گرمی دارد که درآن پناه بگیرد، اما من چه؟ کجا دارم که بروم؟ عو . . . عو !»

ازآشنائی خود با «مرد جنتلمن» می گوید که دنبال او راه افتاده و هرکجا که رفته پا به پا مرد جنتلمن را تعقیب کرده تا با دادن تکه ای سوسیس مارکدار به سگ :
«بگذارید دوباره دستتان را بلیسم. چکمه هایتان را می بوسم شما زندگی دوباره به من داده اید».
مردجنتلمن وقتی مطمئن می شود که سگ قلاده ندارد خوشحال می شود. بشکنی زده می گوید دنبالم بیا وسگ را به
خانه اش می برد. پشت سر مرد وارد ساختمان می شود. نگهیان شب به خیر می گوید:
«شب بخیر، فیلیپ فلیپوویچ»
«شب بخیر، فیودور»

سگ تیزهوش در زندگی تازه با مرد جنتلمن، همه جوانب را زیرنظر دارد. ازاینکه دربان هنگام ورود او به ساختمان مانع وارد شدن ش نشده حیرت زده ازخود می پرسد:
«وای، چه شخصیتی! به خدا بخت به من روکرده این مرد کیست که می تواند حتی سگ های ولگرد را ازخیابان بیاورد ودر برابر چشم دربان به ساختمان ببرد؟».
سگ، با نگاهی نفرت آور به دربان، عقده های دلش را از آزار واذیت ها که از دربان ها دیده بیرون می ریزد. در وسط پله ها ارباب می ایستد و از دربان می پرسد:
«تازه برایم نامه نرسبده فیودور؟».
و دربان از حضور مستأجرهای تازه خبر می دهد و دیوارکشی بین آپارتمان ها. واضافه می کند:
«غیراز آپارتمان شما دارند توی همه آپارتمان ها مستأجراضافی می آورند. . . . یک کمیته خانگی را جدیدا انتخاب و کمیته قدیمی را عزل کرده اند».
مرد جنتلمن ازشنیدن خبر اوقاتش تلخ می شود و می گوید:
«بعد چه می شود؟ آه، خدایا! . . . بیا، سگه، بیا».

دربخش دوم، پس ازگفتاری درباره آموزش سگ ها درمسکو، جنتلمن سگ را به دست زینا می سپارد با این سفارش : « که فورا ببرش به اتاق معاینه و برایم روپوش سفید بیار».
سگ با شنیدن این دستور، به شک و تردید افتاده دنبال زینا می رود.
دراتاق تاریک و بعدا پرنور، سگ با دیدن قفسه های پراز وسایل و ابزار، دور خود می چرخد و اندکی خرابکاری می کند درخیال فرار است اما راه فرار نیست. قفسه ها و شیشه ها را به هم می ریزد. جنتلمن با شنیدن سروصدای سراسیمه وارد شده و سگ را می گیرند با آمدن مرد دیگری با روپوش سفید:
«حیوان را به پشت برگرداند وسگ با شور و اشتیاق پایش را درست بالای یند کفش گزید. مرد غرید، اما سرش را همچنان نگهداشت مایع تهوع آوری درکار تنفس سگ اخلال کرد وسرش به دوران افتاد».

پس ازعمل بیدار می شود. سرش درد می کند وحالت تهوع دارد:
«چشم راست خمارش را باز کرد واز گوشه اش دید که سراسر پهلو وشکمش را تنگ نوار پیچ کرده اند. لَخت و کرخت فکرکرد: پس این مادرقحبه ها عملم کرده اند».
با دیدن مردی تکیه زده به چهارپایه او را می شناسد :
«پاچه شلوار وجورابش تا شده بود روی زانوی لخت و زردش لکه های خون خشکیده ویُد دیده می شد» از نظرش گذشت همان دکتر است که دراتاق عمل گازش گرفته.
با دیدن عکس گربه در زیرجامه ابریشمی بیماری، پارس می کند، از اخطار دکتر:
«ساکت باش، والا کتکت می زنم! … – رو به بیمار– نگران نشوید گاز نمی گیرد»
سگ شگفت زده ازخود می پرسد:
«گاز نمی گیرم؟»
مراجعه کنندگان ازهمه نوع و بیشتربیماران جنسی هستند. مردی با موهای سبز، زنی بالای سن پنجاه عاشق جوانی به نام مورتیز:
«آه، پروفسور! تمام مسکو می دانند که او قمارباز قهاری است . . . و جوان خوشمزه . . . خانم ضمن صحبت یک گلولۀ توری مچاله را از زیر دامن خشدارش بیرون کشید».
پرفسور پس ازمعاینه خانم می گوید:
«می خواهم تخمدان میمونی را برایتان کار بگذارم، مادام»
خانم از رفتن به بیمارستان خودداری کرده می گوید همین جا عمل کنید دکتر در مقابل پانصد روبل می پذیرد. و سگ ازدیدن وشنیدن این حادثه ها:
«مهی دربرابرچشمان سگ ظاهرشد و سرش به دوار افتاد . . . مرده شورتان ببرد» با دستپاچگی به خواب می رود.

سگ هشیار همه چیزرا زیرنظردارد. با دگرگونیهای پس از انقلاب اکتبر شوروی آشنا شده است.
سرشب چهار نفر که معلوم نیست زن هستند یا مرد. با معرفی خودشان که :
«کمیته مدیریت خانگی جدید این ساختمانیم».
برای افزایش سکنه ساختمان آمده اند. درپرسش .پاسخ ها معلوم می شود که فیلیپ فیلیپوویچ هشت اتاق در اختیاردارد که شامل محل کار و زندگی و کتاخانه اوست.
«جوان موطلائی بی کلاه گفت: «هشت تا! آها، ها، ثروت یعنی این!
جوانی که معلوم شده بود زن است، به صدای بلند گفت: غیرقابل وصف است!».
گفتکوها ادامه دارد. می خواهند تعداد اتاق ها به پنج اتاق تقلیل داده شود. فیلیپ فیلیپوویچ می پرسد:
«کجا باید غذا بخورم؟»
«هر چهارنفر باهم جواب دادند: «دراتاق خواب»
اعضای کمیته دربرابرمقاومت او می گویند:
«دراین صورت پروفسور، باتوجه به سرپیچی سرسختانه شما، ما به مقامات عالی شکایت خواهیم کرد».
فیلیپ فیلیپوویچ، درمقابل آنها به بیمارانش تلفن کرده همه برنامه های عملش شان را لغو می کند.
آن چهارتن با تهدید پروفسور به بازداشت، با دلخوری ساختمان را ترک می کنند.
پروفسور علت را می پرسد.
زن باغرور پاسخ می دهد:
«شما از پرولتاریا بدتان می آید».
سگ که شاهد همه بگومگوها ست:
«روی پا بلند شد و نسبت به فیلیپ فیلیپوویچ ادای اطاعت و انقیاد کرد».

بخش ۳
سگ دراثر پیوند قلب، به تدریج با رفتار و کردار انسان ها آشنا می شود. و رفتار وگفتار آن هارا پیش می گیرد. حرف می زند.
همو، در زندگی شبانه روری با آدم ها، شاهد بگومگوهای تغییر نظام حکومتی در روسیه که آن روزها بیشتر جریان داشت آشنا می شود. فیلیپ فیلیپوویچ که مخالف دگرگونی های سیاسی وبرآمدن شوری است، درمقابل بورمنتال، که می گوید:
«شما همه چیز را تیره و تار می بینید، حالا همه چیز دارد بهتر ازپیش می شود» پاسخ می دهد:
«دوست عزیز، شما که مرا می شناسید، نه؟ من مرد واقعیّاتم، مردی که متکی به مشاهده است. دشمن فرضیه های بدون پشتوانه ام. نه تنها در روسیه، بلکه دراروپا هم مرا به این صفت می شناسند. اگر چیزی بگویم، به این معناست که برپایه واقعیاتی قرار دارد که نتیجه ام را ازآن گرفته ام».
سگ با شنیدن سخنان او به فکر فرو رفته وبا خود می گوید :
«این مرد آدم بزرگی است».
فیلیپ فیلیپوویچ درادامه صحبت های می گوید:
«من از۱۹۰۳ دارم توی این خانه زندگی می کنم ازآن وقت تا مارس ۱۹۱۷ یک مورد نبوده . . . که یک جفت گالوش ازقفسه ناپدید شود، حتی وقتی که در بازبوده . . . دریک روز زیبای مارس ۱۹۱۷تمام گالوش ها به اضافه دوجفت گالوش من، سه عصا، یک بالاپوش و سماور دربان ناپدید شد».
درادامه گفتگوی طولانی، درحالی که دکترازخرابی می گوید، فیلیپ فیلیپوویچ برافروخته وعصبانی پاسخ می دهد:
«آنچه درکلۀ آدم ها است همه چیز را خراب می کند. این است که وقتی این دلقک ها فریاد می کشند:
«جلو خرابی ها را بگیرید من می خندم! . . . هرکدام باید به پس کلۀ خودشان بکوبند وبعد ازاینکه توهمات را ازآنجا بیرون راندند. . . همۀ این خرابه ها خود به خود ناپدید خواهدشد».

دربخش ۴ موضوع تجربه سگ نر به سن تفریبی ۲سال
وضع جسمانی سگ که ازمدتی پیش با اسم شاریک نامیده می شود، توضیح داده شده. مهمتر تغییرات ظاهری و حرف زدن های ش:
«ریزش ناگهانی موی پیشانی و بدن. . . تغییر واضح رنگ و طنین صدا قابل ملاحظه است. به جای صدای مصوت پارس «عو، عو» حالا بالحنی یادآور ناله حروف صدادار«آه – اوه» ازدهانش خارج می شود. . . . سگ درحضور من و زینا به پرفسورپره نو برازنسکی گفت: نامرد مادر قحبه . . . [یادگیری] همه فحش های معروف روسی. امروز پس از آن که دم سگ از تنش جدا شده، او با وضوح کامل کلمه «مشروب» را ادا کرد . . . . . برای اولین بار امروز در آپارتمان گشتی زد. به نظر می رسد مرد قد کوتاه و بی ریختی است. . . . موجود کذائی لباس پوشید با راحتی کامل. ازپوشیدن زیرشلواری خودداری کرد وبا فریادی خشن اعتراض کرد: بروید توی صف، مادر قحبه ها، سرانجام به او لباس پوشاندیم. . . وقتی پرفسور گفت خرده های غذا را روی کف زمین نریز» جواب داد به تخمم! فیلیپ فیلیپوویچ دستپاچه شد، اما خودداری کرد گفت اگردفعه دیگربه من یا دکتر فحش بدهی به دردسر می افتی . . . . . . چهره اش درهم رفت ونگاه عبوسی کرد، اما چیزی نگفت. هورا، اومی فهمد».

دربخش های بعدی بهره گیری شاریکوف ازمزایای انسانی و اشتغال او با حکم رسمی از«بخش فرعی سازمان بهداشت شهرمسکومنصوب ومسئول نابودی چهارپایان ولگرد «نظیرگربه وغیره». جالب اینکه وقتی ازاو می پرسند با گربه ها چه می کنی؟ پاسخ می دهد می برندشان به یک آزمایشگاه، برای کارگران پروتئین می سازند. ازدواجش با دختری ازخانواده «باسنتسووا»، ودرگیری ش با دختر وفاش شدن دروغ گوئیها، (شاریکوف که خود را سربازجنگ دیده و آشفتگیهای بدنی را به زخم های موهوم درجبهه جنگ براوعارض شده، معرفی کرده)، و شکایت های او به کمیته ازدست فیلیپ فیلیپوویچ واطرافیان، پرفسورمجبور می شود اورا از ساختمان بیرون کند.

سرانجام پشیمانی فیلیپ فیلیپوویچ، – کسی که با عمل پیوند سگ را به انسان تبدیل کرد – با مسائل تازه وخلاف باور های اولیه، مجبور می شود این موجود نوپا را به حالت اولیه برگرداند.

در بخش «خاتمه»، با دخالت پلیس جنائی به دلیل آن که شاریکوف ده روز است درسرکارش حاضر نشده است به ساختمان محل زندگی فیلیپ فیلیپوویچ مراجعه می کند و درگفتگو با او وتوضیحاتش درباره عمل سگ، شاریکوف را حاضر می کنند و پس از مشاهده و اطمینان از زنده بودن شاریکوف درسیمای اصلی سگ محل را ترک می کنند.
و کتاب به پایان می رسد.

گفتنی ست که به باورمایکل گلَنی این کتاب را: «می توان به شیوه های گوناگون خواند ولذت برد. ازیک جنبه داستان مضحکی است از بطالت محض؛ همچنین مشقات، کمبودها وناهنجاریهای زندگی مسکو دردهه بیست را دست می اندازد. اما معنایی ژرف تر ازاین دارد.» بلافاصله ازانقلاب روسیه می گوید و دگرگونی ها. می افزاید :
«سگ» این داستان همان مردم روسیه است . . . و جراح عجیب متخصص . . . شاید خود لنین است».