زمستان، شامگاه فصلهاست، موسم بالیدن تاریکی و سلطهی سرما وهنگامهی گوشهنشینی طبیعت. دگردیسی وهمانگیزی که از دیرباز برای نویسندگان بسیاری الهامبخش خلق آثار ادبی ماندگاری بوده است.
آثار بسیاری – مشتمل بر نظم و نثر- را میتوان در رستهی ادبیات زمستانه گنجاند، آثاری که گاه راوی توصیفاتی غریب و ژرف از این فصل به دست میدهند و گاه آن را به مثابهی بستری برای رویدادهای داستانی و تصویر اندیشههای بشری بر میگزینند.
شعر «برف می¬بارد» اثر بوریس پاسترناک
پاسترناک شاعری دروننگر بود. غرق شدن در اسرار هستی و مرگ، عشق به طبیعت و زن در کنار پیچیدگی مسایل تاریخ روسیه او را از حوادث انقلابی و خشن سیاسی دور کرد . او تصاویر زیبای درختان، آفتاب، گلهای گوناگون و حتی ستایش باران را به اشعارش کشاند و سروده هایی خلق کرد که تسلای دل اندوهگیناش در زمانه ی آغشته به نفرت و خفقان آن دوران می شد.
برف میبارد، برف میبارد
و گلدان شمعدانی لبهی پنجره
میخواهد ستارههای فروافتادهی برف را بچیند.
برف میبارد و همهجا را بر هم میریزد
به چرخش و رقص فرو میریزد و محو میکند
ردپاهای چوبی نردبان سیاه را
فرو میریزد بر تقاطع محصور در برف خیابان
برف میبارد، برف میبارد
نه همچون بلورهای معلق برف،
که این ردای کهنهی وصلهشدهی گنبد آسمان است
که آرام آرام زمین را میپوشاند
چونان غریبهای که از شکاف بالای در،
به اتاق زیر شیروانی راه پیدا کرده،
آسمان، دزدانه و پنهانی، مثل بازی قایم باشک
آن بالا چمباتمه زدهاست.
زندگی کوتاه است و به عقب برنمیگردد، ببین
کریسمس رسیده
و تنها بعد از چند شب و روز کوتاه،
سال هم نو شده.
برف میبارد، سنگین و چگال
با ریتم ثابت، آرام یا که سریع
همه همگام و هماهنگ با قدمهای هم
چه در شتاب و چه در طمانینه
شاید زمان هم میگذرد و
شاید سالها از پس هم فرو میافتند
مثل دانههای برف که بر زمین میریزند
و یا مثل واژگان جاری یک ترانه
برف میبارد، برف میبارد
برف فرو میریزد و همهجا را بر هم میریزد
بر روی عابران سفیدپوش از برف
بر روی شمعدانی حیران
بر روی تقاطع شلوغ خیابان
منظومهی «لوسی گری» از کتاب ترانههای غنایی اثر ویلیام وردزورث (۱۸۰۰)
ورد زورث، این شاعر بزرگ رمانتیک، هیبت رازآلود و دهشت زاییده از دل طبیعت در فصل زمستان را دستمایهی خلق یکی از شاهکارهای ادبیات انگلیسی کردهاست.
او در شعر لوسی گری، برف را به منزلهی پدیدهای هراسآلود و کشنده تصویر کرده است. شعر حدیث گرفتارآمدن لوسی گری در میان یک کولاک شدید و ناپدید شدن ابدی اوست. شعر دو معنای دور و نزدیک را به ذهن خواننده القا میکند. در نخستین نگاه زبان افسانهگونهی شعر، به داستانی آموزنده و هشداردهنده مانند است، در حالیکه نگاه ژرفتر بازگوی قصهی دیگریست. قصهی دستاندازی بشر در طبیعت و ساختن دنیایی که سرآخر منجر به گمراهی و نابودیش می شود. وردزورث با مرگ لوسی گری او را به طبیعت و آرامش ابدی پیوند میدهد.
داستان «مردگان» اثر جیمز جویس (۱۹۱۴)
جیمز جویس این داستان پیچیده و تنیده شده با مفاهیم فلسفی را بر بستری از تضادهای گونهبه گونه بنا کردهاست. از تقابل برف وتاریکی شبانه با گرمی و نور خانه گرفته تا زنجیر شدن مرگ و زندگی به همدیگر.
این نویسندهی شهیر ایرلندی در این داستان کوتاه، قصه گوی تردید و سرگشتگی یک معلم دوبلینی بیادعا و فروتن به نام «گابریل کانروی» است که در مرز شور و نومیدی دست و پا میزند، مردی شریف که اگرچه شیفتهی همسرش، «گرتا»ست اما عشق گرتا به معشوق مردهاش او را به ورطهی پوچی و انزوا میافکند. در ادامه، داستان با کشمکش گابریل با خویش و رویارویی ذهنیش با رقیب مرده پیش میرود…
برف در این داستان، خودش را به عنوان پیامآور مرگ می نمایاند، مرگی که زایندهی تعادل است و برای دفن کردن آرزوهای هرروزه و دلآشوبه های حزنآور شخصیتهای این داستان نازل میشود. پاراگراف آخرین داستان، توصیفی هنرمندانه از بارش برف را تصویر می کند؛ یکی از زیباترین نثرهای ادبی که تا به امروز نگاشته شدهاست:
«چند صدای کوچک که از طرف پنجره برخاست، او را واداشت که رو به پنجره کند. باز برف میآمد. گابریل با چشمان خوابآلود، گلولههای سیمین و تیرهی برف را که در نور چراغ، بهطور مایل فرود میآمدند، میپایید. اکنون وقت آن شدهبود که گابریل سفر خود را بهسوی مغرب آغاز کند.
روزنامهها راست میگفتند؛ در سراسر ایرلند برف آمدهبود. برف بر تمام نقاط جلگهی مرکزی و بر تپه های بیدرخت و آنسوتر بر امواج تیره و خروشان رودخانهی شانون فرود میآمد. برهر نقطهی صحن آن کلیسای خلوت که مایکل فوری در آن مدفون بود نیز می نشست. بر چلیپاهای معوج و سنگهای گورها و بر سر تیرهای دروازهی کوچک روبرو تیغهای بیبر مینشست. به شنیدن صدای برف که با رقت از میان کیهان فرود میآمد و مانند هبوط آخرینِ همه، آرام بر سر مردگان و زندگان مینشست، روح گابریل از حال رفت. » (مترجم: پرویز دوایی)
داستان «برف» نوشتهی تد هیوز (۱۹۵۶)
یخ، برف و باد و بوران، بر بخش وسیعی از اشعار تد هیوز سایه افکندهاند، اما داستان کوتاه «برف» بیانگر نگاه درونی او به زمستان است. قهرمان این داستان پس از جان به دربردن از یک حادثهی سقوط هواپیما خودش را در زمینی سراسر پوشیده از برف می یابد، او با این تصور که تنها بازماندهی این حادثه است به جست و جوی محل حادثه برمیآید. او در مسیر برگشت به کرات در برف فرو میرود اما باز بر میخیزد و راهش را مدام ادامه میدهد. او که در جست و جوی راه برگشت است با هر قدمی که بر می دارد بیشتر دلتنگ خویشان برجای گذاشتهاش می شود.
در این داستان، رگههایی از رمان «قصر» نوشتهی «فرانتس کافکا» – نویسندهی بزرگ بوهمی اوایل قرن بیستم – را میتوان مشاهده کرد. داستان اگزیستالیستی دیگری که آن هم در فضایی محصور در برف رخ میدهد.
اما آیا قصهای که قهرمان داستان هیوز، روایت می کند حقیقت دارد؟ آیا تنها با مرور خاطرات میتوان در رقم زدن سرنوشت دخیل شد؟ آدمی چگونه معنا را مییابد زمانی که با «هیچ» مواجه است؟ اینها دغدغههاییست که روایت ظریف هیوز در فضایی سفید و برفاندود مطرح میکند.
داستان مصور«آدم برفی» اثر ریموند بریگز (۱۹۷۸)
این داستان سراسر نقاشی، تصویر گر رفاقت پسرک و آدمبرفی خارق العادهی اوست که به شکل معجزه آسایی زنده میشود، بازیها و همدلیهای پسرک و آدم برفی در خانهی پسر و پس از آن همراهی آن دو در سفری رویایی و در دل دنیایی زمستانی روایت تصویری داستان را پیش میبرد. این رفاقت جادویی اما سرآخر با سرزدن آفتاب و آب شدن آدم برفی آخر میگیرد.