تقصیر تو نیست / هرچه هست زیر سر پاییز است / که به نسیمی عقل را می رباید / تا دل / بی اگر و امایی/ تنگ توشود.
همین یک سرودهی کوتاه آ. کلوناریس، شاعر یونانی، با ترجمهی دلانگیز احمد پوری، خود گواه حال سودازدهی خزان و فصل برگریزان است. به همین بهانه و در آستانهی قدم پاییز نگاهی کردهایم به برخی از مهمترین اشعار پاییزی ادبیات دنیا. اشعاری که در تاریخ ادبیات دنیا مثال کواکبی نورانی میدرخشند.
۱- قصیدهی پاییز اثر جان کیتس
مترجم: محمدحسین بهرامیان
این شعر با شکوه از جمله معروفترین اشعار جان کیتس به شمار می رود. شعر در ابتدا با تصاویری کمابیش مبهم اما راوی فصل زیبای پاییز وتابستان آغاز می شود. تابستان و ببار نشستن میوه تصویر برجسته ای است که شاعر آن را بسیار دقیق پرورده است….و سر انجام قطعه غم انگیز سوم که اندوه سرد زمستان را به روایت می نشیند.
۱
فصل مه و میوه های دل انگیز
آغوش گشوده کسی که در بلوغ جاری است از سمت آفتاب
همراه می شویم با خورشید که برکت می بخشد و پربار می کند
همراه می شویم با خوشه های انگور و تاک هایی که پیچیده اند بر سایه بان بام کاهگی
با میوه ها که مغزشان پرآب شده است وبارور
با جالیز شادمان و میوه های صدف مانند درختان فندق
با هسته های شیرین شان
ارمغانی برای شکفتن دوباره
و سر انجام گل ها و زنبور های عسل
با این گمان که روز های گرم را هرگز پایانی نیست
چرا که کندوی چسبناکشان از تابستان سرشار است
۲
کجایت باید یافت؟
در خانه نشسته ای یا بر غله های بی تشویش
می رقصد گیسوانت نرم هماهنگ با باد و افشانی گندمزار
صدایی نیست در نشای نیمه کار
سرمست و مدهوش از عطر خشخاش ها
آنگاه که رد پای تو بر کرت ها گلها را برهم می تابد
بسان لحظه چیدن خوشه ها شکیبا و آرام و صبور شیار شخم را دنبال می کنی
سیب ها را می فشاری با چهره ای صبور
تو لحظه لحظه داری می نگری آخرین قطره های شهد را
۳
ترانه های بهار کجایند
کجایند آه
تو ترانه ی دیگری داری به آنها میندیش
آنگاه که روز های رو به انتها را آبیاری می کنند بلند ابر ها
در ادراک دشتهای دروه شده گلگون
در ناله مگس های سوگوار
در میان درختان سر فراز بید
و در فرو رفتن زندگی و مرگ در تند باد های هستی
صدای دل انگیز بره های فربه از بلندای تپه و رود
و زیر خوانی جیزجیزک ها
و آواز سینه سرخی که از انسوی دیوار باغ آوازش به گوش می رسد
و چلچله هایی که در عمق آسمان هیاهویی راه انداخته اند
۲- «ترانهی پاییزی» اثر پل ورلن
مترجم: سارا سمیعی
این شعر در نخستین دفتر شعر ورلن با نام «اشعار زحلی» و در سال ۱۸۶۶ منتشر شد. در خلال جنگ جهانی دوم و در جریان اشغال فرانسه به دست نیروهای نازی، برخی از ابیات این شعر بدل به ابزاری شدند برای انتقال پیامهای محرمانه به جنبش مقاومت فرانسه.
هقهقِ درازِ ویلونهای پاییز
با نوایی بلند و نه دلانگیز
قلبم را جریحه دار میکند.
آنگاه که ساعت زنگ میزند
من بینفس، از چهرهام رنگ میپرد
یادِ گذشته میکنم و اشک میچکد.
خود را به بادِ سهمگین میسپارم
تا بَرَد مرا به هر سویی که خواهد
چونان برگی که بر خاک میفِتَد.
۳- «برگهای مرده» اثر ژاک پرهور
مترجم: محمدرضا فرزاد
«برگهای مرده» را ژاک پرهور، شاعر فرانسوی سرودهاست. متن مالیخولیایی این شعر را بعدها ژوزف کوزما، آهنگساز مجاریتبار بستر ساخت ترانهای کرد با همین نام. کوزما این موسیقی محزون را در سال ۱۹۴۵ ساخت، ملودی غریب این ترانه در حقیقت سوگوارهی کوزماست در رثای مادر و برادرش که به دست هواداران نازیها به قتل رسیدند. «برگهای مرده» نخستین بار در سال ۱۹۴۶در فیلم «دروازههای شب» و با اجرای ایو مونتان به ثبت رسید، اما با این وجود، کورا ووکر دیگر خوانندهی فرانسوی پیش از اکران فیلم اجرای خودش از این ترانه را منتشر کرد.
در سال ۱۹۴۷ جانی مرسر، ترانهسرای آمریکایی روایت انگلیسی «برگهای مرده» را سرود و آن را «برگهای پاییزی» نامید. «برگهای پاییزی» را نخستین بار جو استفورد، خوانندهی آمریکایی اجرا کرد.
خوانندگان بسیاری، هر دو نسخهی فرانسوی و انگلیسی این ترانهی عجین با تاریخ را بازخوانی کردهاند که از این میان میتوان به ادیت پیاف، ژولیت گرکو، فرانک سیناترا، نت کینگ کول، آندرهآ بوچلی، دالیدا، اریک کلاپتون و اندی ویلیامز اشاره کرد.
آه که چقدر دوست دارم تا به یاد آری
آن روزهای خوش را که با هم دوست بودیم
زندگی آن روزها روشن تر بود
و خورشید گرم تر از امروز.
برگ های خشک جاروب شد
خاطرات و افسوس ها نیز
و باد شمال آن ها را با خود برد
به شب سرد فراموشی
می بینی فراموشش نکرده ام
آوازی را که به ما می ماند.
با هم زیستیم
تویی که مرا دوست می داشتی
و منی که ترا دوست می داشتم.
اما زندگی،کسانی را که عشق می ورزند
جداشان می کند از هم
گرچه بسیار آرام و
بی هیچ خش خشی
و دریا از ساحل برمی دارد
ردپای عاشقانی که با راه خویش رفتند.
۴- «ملال پاریس» اثر شارل بودلر
چه تیزند پایان روزها در پاییز!
آه! تیز تا حد درد!
درست همچون آن احساسات لذت بخشی
که ابهامشان از شدتشان نمی کاهد؛
هیچ نوکی تیزتر از نوک نامتناهی نیست.
شادی عظیم غرق کردن نگاه
خیره خویش در بی کرانگی آسمان و دریا!
تنهایی، سکوت، پاکی قیاس ناپذیر نیلگون!
زورق بادبان کوچکی که در افق می لرزد،
در کوچکی و انزوایش،
تقلیدی از هستی جبران ناپذیر من؛
نغمه یکنواخت موج؛
همه این ها افکار مرا می اندیشند،
یا من افکار آنها را می اندیشم
(چرا که در شکوه خیالبافی، این من به سرعت گم می شود!)؛
می گویم می اندیشند،
اما با موسیقی و تصویر، بی مباحثه، بی قیاس، بی استنتاج.
با این همه این اندیشه ها، چه از من باشند چه برخاسته از چیزها،
به سرعت تند و تیز می شوند.
نیرویی که جذب لذت نگردد، بی قراری و درد به بار می آورد.
اینک اعصاب بیش از حد کشیده شده ام
تنها ارتعاشاتی مویه گر و اندوه بار را انتقال می دهند
. و اکنون ژرفای آسمان مبهوتم می کند؛
درخشش آن مرا به ستوه می آورد.
بی اعتنایی دریا، سکون منظره، منقلبم می سازد…
آه! آیا باید تا ابد رنج کشیم،
یا تا ابد از هر آنچه زیباست بگریزیم؟
طبیعت، ای افسونگر بی رحم،
رقیب همواره پیروز، رهایم کن! ا
ز وسوسه کردن امیال و غرورم باز ایست،
تحقیق در زیبایی، دوئلی است
که در آن، هنرمند پیش از آنکه به خاک افتد،
فریاد دهشت سر می دهد
۵- «آوازِ عاشقانهی جی. آلفرد پروفراک » اثر تی. اس. الیوت
مترجم: محمود داوودی و خلیل پاکنیا
الیوت در این شعر مشهورش با بهره گرفتن از کارکرد کهنالگوی پاییز، این فصل را بستری کرده برای گفتن از ناکامی و بی معنایی عشق در دور
پس بیا برویم، تو و من،
وقتی غروب افتاده در افق
بیهوش چون بیماری روی تخت
بیا برویم، از این خیابانهای تاریک و پرت
از کنج بگو مگویِِ شبهای بیخوابی
در هتلهای ارزانِ یک شبه
و رستورانهایی که زمیناش،
پوشیده از خاکاره و پوست صدفهاست:
از خیابانهایی که کشدارند مثل بحثهای ملالآور
که با لحنی موذیانه
تو را به سوی پرسشی عظیم میبرند…
نه، نپرس، که چیست؟
بیا به قرارمان برسیم
زنان میآیند و میروند در اتاق
حرف میزنند در بارهی میکلآنژ
این زردْ مه که پشت به شیشههای پنجره میمالد
این زردْ دود که پوزه به شیشههای پنجره میمالد
گوش و کنار شب را لیسید
بر چالههای آب درنگید
تا دودهی دودکشهای فضا را بر پشت گرفت
لغزید به مهتابی و ناگهان شتاب گرفت
اما شبِ آرام اکتبر را که دید
گشتی به دور خانه زد و خوابید
وقت هست ٱری وقت هست
تا زردْ دود در خیابان پایین و بالا رود
و پشت به شیشههای پنجره بمالد؛
وقت هست، آری وقت هست
تا چهرهای بسازی برای دیدن چهرههایی که خواهی دید
وقت هست برای کشتن و آفریدن،
برای همهی کارها و برای روزها، دستها
تا بالا روند و پرسشی دربشقاب تو بگذارند؛
وقت برای تو و وقت برای من،
وقت برای صدها طرح و صدها تجدیدنظر در طرح
پیش از صرفِ چای و نان
زنان میآیند و میروند در اتاق
حرف میزنند در بارهی میکلآنژ
وقت هست آری هست
تا بپرسم، جرئت میکنم؟ و جرئت میکنم؟
وقت هست که برگردم و از پلهها پایین بروم،
با لکهی روشن بر فرقِ سرم
میگویند: چه ریخته موهایش!
کتِ صبحهایم،
یقهی سفیدِ بالازده تا چانهام،
کراوات گران بهای ِ مُد ِ روزم با سنجاق سادهاش،
میگویند: چه لاغرند پاها و بازوهایش
جرئت میکنم
جهان بیاشوبم؟
در یک دقیقه وقت زیادی هست.
وقت برای رفتن و برگشتن تصمیمها و تجدیدنظرها
زیرا همه را میشناسم من، از پیش میشناسم-
همهی شبها، صبحها، غروبها
من با قاشقهای قهوه، زندگیام را پیمانه کردهام
میشناسم من صدای محتضران را که به مرگ میافتند
در پس زمینهی آهنگی که از اتاقهای دور میآید
چگونه شروع کنم؟
و میشناسم من همهی نگاهها را، از پیش میشناسم-
نگاهی که در عبارتی میپردازدت
و ٱنگاه که پرداخته به سنجاق ٱویخته بر دیوار دست و پا میزنم
چگونه شروع کنم
خاکستر ِ روزها را بالا بیاورم
و چگونه شروع کنم؟
و میشناسم من همهی دستها را، از پیش میشناسم-
دستها با دستبندها، سفید و برهنه
که درنور چراغ، کُرکها بورند
عطر لباس است این
که پرتکرده حواسم را؟
بازوها آرمیده روی میز، یا پنهان زیرِ شال
و باید شروع کنم؟
و چگونه شروع کنم؟
. . . . . .
بگویم، در غروب از کوچههای تنگ گذر کردهام
و مردانِ تنهایی را دیدهام با پیراهنهای آستین بلندشان
خمشده از پنجره، در دودِ آبی پیپهایشان؟…
شاید میبایست چنگکی عظیم میبودم
خراشنده بر زمین دریای ِ خاموش
. . . . . .
غروب و شب چه به ناز خوابیدهاند!
انگار، زیرِ نوازش انگشتهای ظریف
خوابیده… خسته…یا شاید چشمها را بسته
به بازی خوابند بر کف اتاق، کنارِ تو و من.
خیال میکنی که من بعد از صرفِ چای و کیک و بستنی
توانش را دارم لحظه را به لحظهی بحرانش بکشانم؟
گرچه روزهدار بودهام، زار زدهام و دعا کردهام
گرچه دیدهام سرم را- کم پشت – آوردهاند بر سینی
اما پیامبر نیستم— و مهم هم نیست؛
من لحظهی دودشدنِ بزرگیام را دیدهام
و پادویِ ابدی که کُتم را با پوزخند میآورد
سخن کوتاه، ترسیده بودم
نه، واقعا فکر میکنی ارزشش را داشت
که بعد از فنجانها و بعد از چای و مزهی مرباها
و میان بشقابها و در لا به لای حرفهای پرتی که در بارهی
تو و من میزنند
ارزشش را داشت
که با تلخخندی بر لب
گوی ِجهان را گوی ِکوچکی کنی
و بغلتانیش به سوی پرسشی عظیم
و بگویی:
» من العاذرم، از گور برخاستهام و ٱمدهام با تو
سخن بگویم همه چیز را بگویم–
شاید وقتی کسی کنار زنی بالشی را مرتب کرد
باید بگوید:« نه، چنین قصدی نداشتم.
نه، اصلا قصدی چنین نداشتم. »
واقعا ارزشش را داشت
ارزشش را داشت
بعد ازغروبها، آستانهی درها، خیابانهای بارانخورده
بعد از رمانها، فنجانهای چای
دامنهای غبار روبِ مجلسها–
اینها و خیلی چیزهای دیگر؟
نمیتوانم بگویم آنچه را که قصد گفتناش را دارم!
اما انگار فانوسِ خیال نقش عصبهایم را انداخت
بر پرده:
ارزشش را داشت
که کسی، بعد از مرتبکردن بالشی، شالی بر شانهای
به سوی پنجره بچرخد
و بگوید:»اصلاً اینطوری نبود،
من چنین قصدی نداشتم، اصلاً »
. . . . . .
نه، من شاهزاده هاملت نیستم، چنین بودنی در کار هم نبود.
من سیاهی لشکرم، آماده در رکاب، یکی دو صحنهی کوتاه
وقتی نمایش پیش نمیرود، وارد میشوم تا رایزن شاهزاده باشم
واسطه باشم، بیهیچ ارادهای، شاد، که محرم راز باشم
سیاَس و با احتیاط ، پُروسواس
سخنپرداز اما ابله
پُر از شکلک، گاهی دلقک
پیر میشوم… پیر میشوم…
میخواهم پایینِ شلوارم را تا بزنم.
جرئتاش را دارم هلویی بخورم؟
طاسیام را مثل دیگران بپوشانم؟
میخواهم با شلوارِ سفید کتانی، تنها در ساحل قدم بزنم.
شنیدم که دخترانِ دریا، برای هم آواز میخوانند
گمان نمیکنم برای من دیگر آواز بخوانند.
دیدم سوار بر موجها رو به دریا میتازند
موی سفیدِ موجها را به وقت برگشتن شانه میکردند
وقتی که آبهای سیاه و سفید را باد میبرد
بیتوته کردیم در تالارهای آب
در حلقهی تاجهای خزهیِ دختران دریا
سرخ و قهوهای
تا صدای آدمی بیدارمان کند و غرق شوی