تـحلیل و تفسیر شعر «کتیبه» سروده مهدی اخوان ثالث
چهارم شهریور ماه مصادف است با سالروز خاموشی مهدی اخوان ثالث. همان خراسانی آمده از هیچستان، که از برجسته ترین چهرههای شعر نوی ایران به شمار می رود. به همین مناسبت قصد کردیم ورای رویه مالوف رسانه های نوشتاری فارسی زبان، به جای شرح تکراری زندگینامه و فهرست کردن تیتروار آثار او جستاری را مرور کنیم که یکی از ماندگارترین اشعار این شاعر نامی را کاویده است.
محمدرضا روزبه
اشاره:
کتیبه روایتی اسـت اسـاطیریـ انـسانی ـ اسطوره پوچی، اسطوره جبر، اسطوره شکستهای پیدرپی و به قولی: «کتیبه، نمونه کامل یک روایت بـدل به اسطوره گردیده است.»۱ محتوای شعر چنین است: اجتماعی از مردان، زنان، جوانان، بـسته به زنجیری مشترک در پای تـختهسنگی کـوهوار میزیند. الهامی درونی یا صدایی مرموز، آنان را به کشف رازی که بر تختهسنگ نقش بسته است، فرا میخواند، همگان، سینهخیز به سوی تختهسنگ میروند. تنی از آنان بالا میرود و سنگنوشته غبارگرفته را میخواند کـه نوشته است: کسی راز مرا داند که از این رو به آن رویم بگرداند. جماعت، فاتحانه و شادمانه، با تلاش و تقلای بسیار، میکوشند و سرانجام توفیق مییابند که تختهسنگ را به آن رو بگردانند. یکی را روانه میسازند تا راز کتیبه را بـرایشان بـخواند. او با اشتیاقی شگرف، راز را میخواند، اما مات و مبهوت بر جا میماند. سرانجام معلوم میشود که نوشته آن روی تختهسنگ نیز چیزی نبوده جز همان که بر این رویش نقش بسته است: کسی راز مـرا دانـد…؛ گویی حاصل تحصیل آنان، جز تحصیل حاصل نبوده است.
اخوان، این رهیافت فلسفیـ تاریخی را در قاب و قالب شعری تمثیلی در اوج سطوت و صلابت عرضه داشته است. صولت و سطوت لحن شعر تا بـه انـتها از یک سو، فضای اساطیری واقعه را و از دیگر سو، صلابت و عظمت تختهسنگ راـ که پیامدار تقدیر آدمی استـ نمودار میسازد. اخوان بر پیشانی شعر، مأخذی تاریخی را که ساختار شعر بر آن بـنیاد نـهاده شـده، نگاشته است:
اطمع من قـالب الصـخره، کـه از امثال معروف عرب است. شرح این مثل و حکایت تاریخی در جوامع الحکایات عوفی چنین آمده است: مردی بود از بنی معد که او را قـالب الصـخره خـواندندنی و در عرب به طمع مثل به وی زدندی چنانکه گـفتندی: اطـمع من قالب الصخره (یعنی طمعکارتر از برگرداننده سنگ) گویند روزی به بلاد یمن میرفت. سنگی را دید در راه نهاده و به زبان عـبری چـیزی بـر آن نوشته که: مرا بگردان تا تو را فایده باشد! پس مسکین بـه طمع فاسد، کوشش بسیار کرد تا آن را برگردانید و بر طرف دیگر نوشته دید که رب طمع یهدی الی طبع: ای بـسا طـمع کـه زنگ یأس بر آیینه ضمیر نشاند چون آن بدید و از آن رنج بـسیار دیـده بود، از غایت غصه سنگ بر سر آن سنگ میزد و سر خود بر آن میزد تا آنگاه که دمـاغش پریـشان شـده و روح او از قالب جدا شد، و بدین سبب در عرب مثل شد.۲همچنین در کشف المحجوب هـجویری آمـده اسـت: «از ابراهیم ادهم(ره) میآید کی گفت: سنگی دیدم بر راه افکنده و بر آن سنگ نبشته کـه مـرا بـگردان و بخوان. گفتا بگردانیدمش و دیدم که بر آن نبشته بود: انت لاتعمل بما تعلم فکیف تـطلب مـا لاتعلم، تو به علم خود عمل مینیاری، محال باشد که نادانسته را طلب کـنی…»۳ اخـوان خـود درباره این مثل گفته است: این را من از امثال قرآن گرفتم، ولی پیش از او هم در امثال مـیدانی هـم دیده بودم، جاهای دیگر هم نقل شده کوتاهش، بلندش، تفصیلش و به شکلهای مـختلف.
کـتیبه از چـند صداییترین نوسرودههای روزگار ماست. جبر مطرحشده در این شعر، هم میتواند نمود جبر تاریخ و طبیعت بـشری بـاشد، و هم نماد جبر اجتماعیـ سیاسی انسان امروز. از منظر نخست، میتوان کتیبه را اسـطوره انـسان مـجبور دانست که میکوشد تا از طریق احاطه و اشراف بر اسرار فراسوی این جهان جبرآلود، معمای ژرفـ هـستی را کـشف کند اما آنسوی این کتیبه نیز چیزی جز آنچه در این رو دیده اسـت، نـمییابد.
کلام با طنین و طنطنهای خاص، با لحنی سنگین و بغضآلود آغاز میشود که نمایشگر رنج و سختی انـسان بـسته به زنجیر تاریخ و طبیعت است:
فتاده تختهسنگ آنسویتر، انگار کوهی بود
و مـا ایـنسو نشسته، خسته انبوهی…
لفظ آنسویتر بیانگر فـاصله آدمـی بـا راز و رمز هستی است. طنین درونی قافیههای داخـلی کـوه و انبوه، عظمت و ناشناختگی تختهسنگـ این تندیس سترگ تقدیرـ را باز مینمایاند. قافیههای درونی نـشسته و خـسته نیز رنج و خستگی نفسگیر زنـجیریان را تـداعی میکند. هـمگان (زنـ و مـرد و…) به واسطه زنجیر به هم پیـوستهاند، یـعنی وجه مشترک تمامیشان جبر آنهاست، جبر جهل و جمود، شعاع حرکت این انـسان مـجبور نیز تا مرزهای همین جبر اسـت و نه بیشتر تا آنـجا کـه زنجیر اجازه دهد.
«طول زنـجیر بـه طول بردگی است و متأسفانه به طول آزادی نیز.»۵ لحن سنگین شعر، گویای انـفعال، درمـاندگی و دلمردگی آدمیان است در زیر سـلطه و سـیطره جـبر حاکم. ناگاه الهـامی نـاشناخته در ناخودآگاه وجود آدمیان طـنینانداز مـیشود و آنان را به تحرک و تکاپو فرا میخواند تا به قلمرو شعور و شناخت رمز و راز هستی نـزدیک شـوند.
ندایی بود در رؤیای خوف و خستگیهامان
و یـا آوایـی از جایی، کجا؟ هـرگز نـپرسیدیم
امـا اینان ماهیت این الهـام را نمیدانند: آیا صور و صفیری در عمق رؤیاهای اساطیریشان بوده یا آوایی از ناکجاهای دور؟ نمیدانند، و نمیپرسند. زیرا هـنوز بـه مرحله شک و پرسش نرسیدهاند. صدای مـرموز مـیگوید کـه پیـری از پیـشینیان، رازی بر پیشانی تـختهسنگ نـگاشته است و هر کس به تنهایی یا با دیگری…، صدا تا اینجا طنینافکن میشود و سپس باز مـیگردد و در سـکوت مـحو میشود. دنباله این پیام را بعدها بر پیـشانی تـختهسنگ خـواهیم یـافت کـه: «کـسی راز مرا …» مصراع: «صدا، و نگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی میخفت» بهخوبی تموج و تلاطم صدا را طنینی دور و مبهم نشان میدهد. به دنبال صدای ناگهان، بهت و سکوت آدمیان اسـت که فضا را در برمیگیرد:
و ما چیزی نمیگفتیم
و ما تا مدتی چیزی نمیگفتیم
***
مرحله پسین بهت و سکوت، شکی خفیف است اما نه زبان، که در نگاه. تنها نگاه بهتآلود آدمی پرسشگر است. چرا؟ هـنوز بـه مرحله شعور ناطقه نرسیده است؟ چون گرفتار ترس و تردید است؟ یا…؛ آنسوی این شک و پرسش درونی، همچنان خستگی و وابستگی به جبر است و باز هم خاموشی و فراموشی. تا آنجا که همان خـردک شـعله شک و پرسش نیز که در اعماق نگاه آدمیان سوسو میزد، به خاموشی و خاکستر میگراید: خاموشی وهم، خاکستر وحشت! و این هست و هست تا آنشب، شـب نـفرینی جبر:
شبی که لعنت از مـهتاب مـیبارید
و پاهامان ورم میکرد و میخارید،
یکی از ما که زنجیرش کمی سنگینتر از ما بود، لعنت کرد
گوشش را و نالان گفت: باید رفت
***
در چنین شبی که زنجیر جبر و جـمود بـر پای زنجیریان خسته و نشسته سـنگینی مـیکند، یکی از آنان که درد جبر را بیش از همه حس میکند، و طبعاً آگاهتر و آرمانخواهتر از بقیه است، میکوشد تا لایههای تو در توی راز را بشکافد و طرحی نو در اندازد.
پس برای حرکت پیشقدم میشود به تمامی القـائاتی کـه در طول تاریخ در گوش آدمی فرو خواندهاند، لعنت میفرستد و برای رفتن مصمم میشود. جماعت نیز که اینک به مرزی از شعور و ادراک فردی و جمعی رسیدهاند که سوزش زنجیر را بر پای و پیکر خود حس مـیکنند بـا او همگام و هـمکلام میشوند.
آنها نیز قرنها چشم و گوششان آماج القائات یأسآور بسیاری بوده است که آنان را از نزدیک شدن بـه مرزهای ممنوع بر حذر میداشته است که به «به اندیشیدن خـطر مـکن!»۶ القـائاتی برخاسته از آفاق تکصدایی و از حنجره اربابان سیاست.
و رفتیم و خزان رفتیم، تا جایی که تختهسنگ آنجا بود
از اینجا بـه بـعد، شعر، اوج و آهنگی دراماتیک مییابد؛ آنسان که همگرایی و هماوایی زنجیریان را همراه با صدای زنـجیرهاشانـ طـنینافکن مـیسازد یک تن که زنجیری رهاتر دارد و طبعاً تدبیری رساتر، برای خواندن کتیبه از تختهسنگ بالا میرود. وسـعت جولان او با وسعت جولان فکرش همسان و همسوست؛ هر دو از حیطه آفاق موجود و مسدود، فـراتر و فراخترند، او کیست؟ پیرو ایده هـمان دعـوتگر نخستین به انقلاب، همانکه زنجیری سنگینتر از دیگران داشت: یکی از فلاسفه، متفکران، مصلحان و پیامآوران تاریخی؟ کسی از بسیار کسان که در طول زنجیر کوشیدهاند تا از مرزهای مرسوم زیستن بگذرد و جهانهای فراسو را از منظری تازه بنگرد؟ یا … ؛ در هـر حال، این فرد پیشتاز میرود و میخواند: «کسی راز مرا داند که از این رو به آن رویم بگرداند» و این مرزی است برای سودن و نیاسودن، دعوتی است به دگر شدن و دگرگون کردن، فراخوانی است بـه جـدال با تقدیر ازلیـ ابدی، و اینک باید حلقه اقبال ناممکن را جنباند. هر راز و رمزی هست، آنسوی این سنگ جبر نهفته است.
همگان برای نخستین بار به رمز کشف این معمای تا ابـد، ایـن راز غباراندود تاریخی، دست یافتهاند، پس آن را شادمانه و فاتحانه، همچون دعایی مقدس بر لب تکرار میکنند و اینبار، شب نه دیگر لعنتبار، بلکه دریایاست عظیم و نورانی:
و شب، شط جلیلی بود پر مهتاب.
گویی این شـب، آیـینهای است در مقابل دنیای منبسط و منور درون جماعت فاتح. اینگونه تعامل دنیای برون را در شعر نیما نیز به وضوح دیدیم:
خانهام ابری است
یکسره روی زمین ابریاست با آن
در سطر: و شب، شط جـلیلی بـود پر مـهتاب،
کیفیت توالی هجاها و موسیقی واژگـان، فـضایی شـاد و پر اشراق آفریدهاند که با حالات روحی افراد همگون است. سطور بعدی شعر، نمایش دیداری شنیداری تلاش و تقلای دستهجمعی زنجیریان است بـرای بـرگرداندن تـختهسنگ و مقابله با جبر موروثی:
هلا، یک… دو… سه دیـگربار
هـلا یک، دو، سه دیگربار
عرقریزان، عزا، دشنام، گاهی گریه هم کردیم.
تکرار سطر نخست، القاگر تداوم و توالی تاریخ این کـشش و کـوششهای جـمعی است. سطر سوم نیز نمایش رنجها، نومیدیها و ناکامیهای آنان اسـت در این مسیر. دست و پنجه افکندن با سنگ جبر و جبر سنگین، با همه سختی و سهمناکیاش به پیروزی میانجامد: پیـروزیای سـنگین امـا شیرین: این بار لذت فتح، آشناتر است. زیرا یکبار «هنگام آگاهی از سـنگنوشته» ایـن شادکامی را تجربه کردهاند. همگان مملو از شور و شادمانی، خود را در آستانه فتح نهایی میبینند.
شکستن طلسم تقدیر، و رهـایی از زنـجیر پیـر، همانکه زنجیری سبکتر دارد، درودگویان به جد و جهد همگان فراز میرود تا پیـامآور رهـایی و رسـتگاری باشد:
خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند:
(و ما بیتاب)
لبش را با زبـان تـر کـرد (ما نیز آنچنان کردیم)
در همین بخش، حالت انتظار و بیتابی جماعت با بیان مصور حـرکات طـبیعی و بازتابهای فیزیکی آنان مجسم شده است. شعر، نمایشیتر میشود و شاعر، با بهرهگیری از شـگرد «تـعلیق» گـرهگشایی از راز واقعه را به تأخیر میافکند تا به اشتیاق و هیجان خواننده و بیننده بیفزاید. آرامش و ضربان کـند سـطرها، بهت و بیخودانگی «خواننده رمز کتیبه» را مجسم میسازد:
و ساکت ماند
نگاهی کرد
سوی مـا و سـاکت مـاند
دوباره خواند،
خیره ماند، پنداری زبانش مرد
***
توالی موسیقی درونی قافیههای داخلی: ماند، خواند، مـاند، حـالتی سرشار از حیرت و گیجی توأم با ضربان خفیف قلب را القا کردهاند. صبر جـماعت لبـریز مـیشود و از او میخواهند تا راز بگشاید:
«برای ما بخوان!» خیره به ما ساکت نگه میکرد
اما پاسخ او نـگاهی بـهتزده و حـیرتآلوده است. در این سکوت سترون، جز صدای جرینگ جرینگ زنجیرهای مرد، هنگام فـرود آمـدن، چیزی به گوش نمیرسد، گویی تنها صدای رسا و رها، هنوز و همچنان طنین جبر است که در دهـلیز گـوشها میپیچد. فرود آمدن مرد، گویی فروریختن بنای آمال و آرزوهای آدمیان است. مـرد، ویـران و مبهوت، پرده از آنچه که دیده میگشاید:
نـوشته بـود/ هـمان/
کسی راز مرا داند که از این رو…
و فاجعه بـا هـمه ثقل و سنگینیاش بر روح و جان همگان فرود میآید. طنین تکرار در گوشها میپیچد و دلها و دسـتها ویـران میشوند. سطر آخرین، زنجیره تـوالی و تـکرار تاریخـ تـاریخ شـکست آدمـی را در برابر چشمان خواننده تصویر میکند. گـویی حـیات سلسلهوار بشر، سیری دورانی است بر مدار همیشگی دایرهای چرخان که اشـکال و ابـعاد مستدیر حاصل از این دوران آسیابگونه، پیوسته انـسان محبوس و مجبور را به فـراسوهای مـوهوم این زندان گردان فرا خـوانده اسـت.
اما سرنوشت آدمی، همانا پرواز در شعاع همین قفس مات و مدور بوده است که چـرخ فـلکوار، فراز و فرودی متوالی و متکرر دارد. بـند آخـرین شـعر، تصویری عمیق و عـاطفی اسـت از افسردن و پژمردن جماعت گـیج و گـرفتار:
نشستیم
و
به مهتاب و شب روشن نگه کردیم
و شب، شط علیلی بود
این بار، شـب مـانند دریایی بیمارگونه به نظر میرسد کـه هـمچنان بازتاب درونـ غـمآلود و دردآمـیز مردمان است. مردمانی تـنها و ترکخورده. بیهوده نیست که شاعر در سطر دوم این بند، فقط و فقط از یک «و» عطف در ساخت یک مـصرع مـستقل بهره جسته است این و او عطف، مـعطوف بـه تـاریخ تـنهایی و تـنهایی تاریخی ماست کـه در گـوشهای کز کرده است، بودنی است معطوف به زنجیره سطرها و سیطرههای پیشین و پسین.
اما با توجه بـه نـظام انـدیشگی شاعر، میتوان از چشماندازهای عینی نیز به تـماشا و تـأویل «کـتیبه» پرداخـت. از دریـچهای دیـگر «کتیبه» میتواند مظهر تلاش و تکاپوی مداوم و مستمر تودهها برای برگرداندن سنگ جبر اجتماعیـ سیاسی دوران باشد که همواره، همچون کوهی مهیب، حضور و استبداد جمعی، آگاهی و عقلانیت فردی و جـمعی، با صوت و صفیری ناشناس، مردمان را به دگرگونسازی تقدیر فرا میخواند.
آزاداندیشان، پیشگام این انقلاب و دگرگونی میشوند و مردمان نیز با عزم و پایداری سترگ خویش، و با تحمل رنجها و شکنجههای مستمر، بار جـنبشهای اجـتماعی را بر دوش میکشند، اما فراتر از همه اینها، «کتیبه» در ما و با ماست. هر کس در زمان و مکانی کتیبهای دورو در درون دارد که از هر سو بازتابی یکسان دارد. آنجا که اخوان میگوید:
نوشته بود:
همان،
کسی راز مـرا دانـد
که از اینرو به آن رویم بگرداند
واژه «همان» چکیده همه دیدهها و شنیدههاست از تماشایـ هر دو سوی هستی. در این «همان» همه تجربههای تلخ بشر در مسیر رسیدن بـه «آن» مـوعود مقدس نهفته است. اما هـنوز و هـمچنان «همان است و همان خواهد بود» این دور تسلسل، به مثابه تقدیری ازلیـ ابدی همزاد آدمی است. اما آدمی بهراستی تا به این حد محکوم و مـجبور است؟ آیـا نمیتوان… ؟
سرنوشت مردمانی کـه مـیکوشند کوه عظیم جبر را جابهجا کنند، از منظری اساطیری، یادآور اسطوره یونانی سیزیف است. سیزیف نیز به جرم فریب خدایان، محکوم است که صخرههای عظیم جبر بشری را که پیاپیفرود میآیند، به اوج بـغلتاند و دوبـاره … ، بدینگونه تاریخ تلخ او، تکرار و تسلسل همین رنج ابدی است. بیهوده نیست که «آلبرکامو”ـ نویسنده و فیلسوف نامدار فرانسویـ سرنوشت انسان قرن بیستم را شبیه سرنوشت سیزیف میداند که باید زندگی را همچون سـنگ سـیزیف بر دوش خـود حمل کند.۷ «کتیبه» همچنین یادآور بنمایه داستان قلعه حیوانات اثر «جورج ارول» است که در آن جنبش آزادیخواهانه حیوانات در نـهایت به استبداد تازهتری میانجامد این داستان به طور سمبولیک فرجام انـقلاب کـمونیستی روسـیه به رهبری لنین را که به دیکتاتوری پرولتاریای استالین انجامید به نمایش میگذارد… در نهایت، کتیبه، «دشنامی است بـه تـاریخ که جماعات انسانی را به دنبال نخود سیاه فرستاده است… »۸
ساختار کلامی «کتیبه» تـلفیقی اسـت از اسـلوب زبان پر صلابت کهن و برخی امکانات زبان امروز از رهگذر همین تلفیق، شاعر هم در تکوین فضایی تـاریخیـ اساطیری توفیق یافته است و هم در تجسم فضایی عینی و عاطفی. از وجوه دیگر ساختار ایـن شعر، روح رواییـ دراماتیک آن اسـت کـه قدم به قدم به پیوند روحی مخاطب با زنجیره حوادث و حالات شعر میافزاید؛ به نحوی که مخاطب در جریان سیال کنش و واکنشهای جسمی و روحی کاراکترهای شعر، نقشی فعال مییابد. نقاشی و نمایش دقـیق حالات و حوادث، نیز در فرآیند مشارکت خواننده با متن نقشی بسزا ایفا میکند. وزن سنگین شعر (مفاعیلن و مفاعیلن..) با هنجاری موقر و مناسب با روایت، بهخوبی کندی حیات و حرکت آدمیان را در چنبره جبر تاریخ و اجـتماعی، مـجسم کرده است؛ کما اینکه کمیت طولی سطرها همواره با کشش صوتی کلمات، با هنجار حوادث و نیز با حالات کارآکترها دارای تناسب ساختاری است مثلاً پراکندگی و ناهمگونی طولی مصراعها در ابتدای شعر از سـویی، و پیـوستگی و تساوی طولی آنها در بخش دوم شعر (به هنگام اتحاد و حرکت جماعت) از دیگر سو، مبین پراکندگی و پیوستگی افراد در دو برهه خاص از واقعه است در سراسر شعر، خط مستقیم روایت شاعرانه بر بستر وحـدت داسـتانی نیز به تشکل ارگانیک اجزای شعر مدد رسانده و مانع تشتت درونه متن شده است. اخوان در سرودن «کتیبه» از اسلوب «روایت و مکالمه» بهطور همزمان بهره جسته است. او بدون هیچ پیشزمینه و پیـشساختاری وارد حـیطه مـتن میشود و روایت داستانی را به پیـش مـیبرد. رونـد داستانی اثر، بر اساس شگرد حرکت از آرامش به اوج و سپس بازگشت به آرامش اولیه است. کما اینکه «ولادیمیر پروپ» استاد مردمشناسی دانـشگاه لنـینگرادـ نـیز تغییر موقعیت یا رخداد را از عناصر اصلی روایت مـیداند.۹ عـنصر مکالمه (Dialogue) نیز در شعر به تکوین فضایی حسی و ملموس بر بستر درام، یاری رسانده است؛ یا آنجا که در اواخر شـعر، عـمل داسـتانی عمدتاً بر پایه مکالمات به پیش میرود و شاعر خود بـه عنوان «دانای کل دخیل» در عرصه روایت و دیالوگها حضور دارد و با مراقبتی هوشیارانه تعادلی ساختمندانه بین سه عنصر روایت، مـکالمه و تـصویر بـرقرار ساخته است. با اینهمه، در آثار اخوان، غلبه روح روایی بر رونـد تـصویری به وضوح نمایان است. به همین جهت برخی معتقدند که اخوان در عرصه اشعار روایی، بعضاً از مـنطق شـعری فـاصله میگیرد و آگاهانه یا ناخودآگاه به ورطه نظم و سخنوری در میغلتد. هر چند کـه او خـود مـیگوید: «من روایت را به حد شعر اوج دادهام اما شعر را به حد روایت تنزل نـدادهام.»۱۰ بـیشک سـلطه و سیطره روح روایت بر آثار اخوان از ذائقه تاریخمدارانه او نشئت مییابد و همواره او را با سیمایی پیرانه و پدرانـه بـر منبر نقل و حکایت به تماشا میگذارد، بیهیچ پروایی از اینکه چنین هیئت و هویت مـعهود و مـوقری، او را از چـشماندازهای تازه و تابناک محروم سازد گویی او بر این باور است که: «در گرایش به سوی نـو و تـازه، عنصری از جوانی و خامی نهفته است.» پس پیری و پختگی خود را پاس میدارد.
سخن آخر اینکه: کـتیبه تـندیس هـنرمندانه سرشت شاعر است که با سرنوشت آدمی در گردونه رنج تاریخ گره خورده است. گویی اخـوان خـود را عصاره رنج و شکنج آدمیان محبوس و مجبور در تلاقی تنگ حلقههای زنجیر تاریخ مـیدانست. ایـن سـرشت و سرنوشت او بود که همواره آن روی کتیبه تقدیر را آنگونه بنگرد و بخواند که این رویش را. آیا نمیتوانست «دیـگر» بـبیند و «دگـرگون» بخواند؟ نه، نمیتوانست، یا شاید هم نمیخواست، در هر حال این نتوانستن یا نـخواستن، تـقدیر شاعرانه او بود. هستی، برای او سکهای دو رو بود که در هر دو رویش «پوزخند تاریخ» نقش بسته بود، و او تا آخـرین لحـظه عمرش نشنید یا نشنیده گرفت این دعوت را که:
سنگیاست دو رو که هر دو مـیدانیمش
جـز «هیچ» به هیچ رو نمیخوانیمش
شاید که خـطا ز دیـده مـاست، بیا
یک بار دگر نیز بگردانیمش۱۱
پانـوشت:
۱ـ رضـا براهنی، ناگه غروب کدامین ستاره (یادنامه اخوان ثالث)، ص ۱۲۸
۲ـ سدید الدین محمد عوفی، جـوامع الحـکایات… ،ص ۲۸۷
۳ـ علیبن عثمان هجویری، کشفالمحجوب،ص ۱۲
۴ـ صـدای حـیرت بیدار،ص ۲۶۶
۵ـ رضـا بـراهنی، طـلا در مس، ج۱، (چ۱۳۷۱) ص۲۶۷
۶ـ سطری از شعر «در این بنبست» از احـمد شـاملو، ترانههای کوچک غربت ص ۳۵
۷ـ ر.ک: بررسی تطبیقی قهرمانان پوچی در آثار کامو، سارتر و سال بـلو، عـقیلی آشتیانی، ص۸
۸ـ رضا براهنی، طلا در مس، ج۱، ص۲۷۲
۹ـ دسـتور زبان داستان، احمد اخـوت، ص۱۹
۱۰ـ صـدای حیرت بیدار، ص۲۰۰
۱۱ـ اسماعیل خویی، گـزینه اشـعار، ص۲۹۶
منبع: مجله ادبی شعر، شماره ۴۲