اشاره:
دهم مرداد ماه روز تولد محمود دولت آبادی ست. مردی که به شهادت تعدد آثار و عمق تاثیرگذاری اش، بزرگترین نویسنده ی معاصر ایران شناخته می شود. مردی آمده از طبقات پایین اقتصادی جامعه که کار و فقر و کودکی را با هم تجربه کره و رویای برابری و مساوات را در همان دوران کودکی در ذهن پرورانده. حالا سالهاست که روز دهم مرداد ماه میعادگاهی شده برای دیدار اهل ادب ایران. امسال هم همین. دوست داران او و اهل ادب، این بار هم در مجلسی صمیمی و کوچک دور هم جمع شدند و حضورش را گرامی داشتند. جواد مجابی برایش شعر خواند و شمس لنگرودی به دنیا آمدنش را سپاس گفت. خبرنامه ی خلیج فارس به همین بهانه نگاهی انداخته به یکی از آخرین رمان های او، که از قضا داستانی دلکش دارد و یکی از زنان تاریخ ساز شرق را سوژه ی حکایت ش کرده. با هم بخوانیم.
لطافت و ظرافت قلم دولت آبادی، چیزی نیست که برایم تازگی داشته باشد از همان نوجوانی که ذهن تشنه ام را با “کلیدر” سیراب کردم و بعد از آن تا مدتها نتوانستم از هیچ رمانی لذت ببرم، تا حالا که واپسین رمانهای کم حجمش برایم چون هوایی تازه در این فضای پر غبار است. همیشه همراه با آن قهرمانانی که او خلق کرده است هم گام شده ام، پیکر “مارالِ” کلیدر شده ام، آن هنگام که در وقت آبتنی چشمهای گل محمد بر آن دوخته شد، انگار که خسرو، شیرین را دیده باشد، “عباسِ” “جای خالی سلوچ” شده ام، و تا خود صبح در آن شب تیره از ترس آن دو مار یک شبه پیر شده ام. همراه “محمد تقی” در “زوال کلنل” بی تابی کرده ام، در “سلوک” فهمیده ام آنچه از درد و رنج نوشتن می گوید و حالا این بار در “آن مادیان سرخ یال” هر بار می گوید:” ای حریر، ای حریر من، ای سرخ یال”، انگار صدایی در گوشم زمزمه می کند:” آه، آهوی بخت من، آهوی بخت من گزل”.
آن مادیان سرخ یال، شرح حال امرءُ القیس شاعر نامدار یمانی- عرب و سراینده یکی از هفت قصیده ” معلقات سبعه” است که اشعارش از شاهکارهای شعر دوران جاهلیت عرب شمرده می شود. خود دولت آبادی در باره چرایی و چگونگی آفرینش اثرش، چنین نوشته است:
در سلوک رسیدن به نام « قیس» بود که برخوردم به شخصیت نسبتاً روشن تری از « امرءُ القیس» شاعری که پنداری گنگ از او داشتم از روزگار جوانی خود، هم آن زمان که معلقات سبعه (سبع) را خوانده بودم به ترجمه استاد عبدالحمید آیتی، سروده های هفت شاعر عرب پیش از اسلام. من زبان عربی هم نمی دانم، پس کنجکاوی چند ساله مرا فقط پراکنده هایی پاسخ می توانستند گفت که اینجا و آنجا در ترجمه های زبان دری وجود داشته و همان اندگک های پراکنده چنانم زیر تأثیر گرفتند که نتوانستم از تخیل به آن ها بپرهیزم، چنان که “ آن مادیان سرخ یال” سبقت گرفت از ذهن من و سوار خود را جای- جا بر می نشاند در مسیر فراز- فرود- پیچ های- سلوک.
داستان، درباره ی شاعر ملکزاده ای است از دیار عرب، قبیله کندی به نام امرءُ القیس، که به جرم دل سپردن به شاعری، مورد خشم و غضب پدرحجر بن حارث بن کندی قرار گرفته و از خاندان پدری طرد می شود و در بیابان چون تبعیدیان، خیمه ای برپا کرده و همراه دوستان و غلامان، به شاعری و باده خواری و عیش می پردازد. قیس آن قدر رئوف و شاعر مسلک است که به دست خویش سر از تن شکار جدا نمی کند، او فکری جز عیش و شعر و باده در سر نمی پروراند؛ تا هنگام رسیدن خبر به قتل رسیدن پدرش به دست خیانت کاران هم قبیله، همراه با وصیتی از سوی او: « بر فرزندی ست خون من که از شنیدن خبر قتل من برنتابد، مویه نکند، نگرید و خاک بر سر نریزد!». بعد از این پیشامد است که امرءالقیس یکباره فرد دیگری می شود، نه تنها از برپا کننده عیش و بزم به مرد جنگ و رزم بدل می شود، بلکه تا آنجا پیش می رود که دیگر تبدیل به خونریز و قسی القلبی به تمام معنا می شود که حتی سر از تن اسیران جنگی هم جدا می کند. او که در راه خونخواهی پدر، از همه ی دلبستگیها، یاران و به خصوص همسر و معشوقه ابدیش زرقاء، بریده است در نهایت پس از انجام سوگندش مبنی بر کشتن صد تن و به اسارت گرفتن صد تن دیگر از خائنان، بنی عدوان، و ستردن موی پیشانی ایشان به نشان تحقیر، تبدیل به سرگشته ای بیقرار، تنها، بی تاب و بریده از همه حتی خود می شود و خود را اسیر جبری محتوم و سرنوشتی نا گریز -که سایه آن از ابتدای داستان احساس می شود- می بیند:
خود را بیازما مرد! خود را و بخت خود را که نه راهی به پسینه زندگانی یی که سپریده ای هست و نه راهی به سرزمین پدری و بازیافت نیاکان، و بدان و یقین بدان که بازگشتی در کار نتواند بود و پیش روی را باید بنگری مگر هویتی دیگر بیابی؛ هم آن چه در پیشانی نبشت تو رقم خورده و نقش است در ستاره بخت تو، ای بیگانه مطرود! این سوی مرگ، تو در این سوی مرگ ایستاده ای؛ پشت به مرگ و روی با سیه باد زندگانی- و زیستن آیا خود جبر نیست؟» (آن مادیان سرخ یال- ص ۳۹)
داستان از سه زاویه روایت می شود و مثلثی را پدید می آورد که خواننده، ناخود آگاه مدام در آن در حال چرخش است. زاویه اول، دریچه ای است که از نگاه راوی( نویسنده)، ازآن به توصیف ماجراهای زندگی قیس و مرد پارسی که خود را سروش می خواند می پردازد، نگاهی پرشور و آمیخته با دلسوزی و مهربانی، او که گاه خود را از تبار عاشقانی چون قیس می بیند، می نویسد:
زروان نام یافته بود آن چه غالب بود بر هر آن چه بود یا نبود و می بشد در امکان و کون؛ و من در قیس می بودم پیش از آن که بزاده باشم از مادر در اضطراب غرش طیاره های جنگی، در میانماه مرداد یکهزار و سیصد و نوزده، و بر آمده باشم از زمین، از خاک دهکی بر کنار کویر نمک، تاخته بر عقل و از آن بر گذشته به سودای هیچ، پایانه… بادی به مشت یا به حاصل خاکستر، با خیالات قیس در سر مگر او را باز توانم جست در له له ستارگان، و مگر باز توانم آفرید او را در کلمه، کلمه، کلمات… (آن مادیان سرخ یال- ص۱۱)
زاویه ی دوم، زاویه ی نگاه قیس است که حجم وسیعی از رمان بر مدار آن می چرخد، زندگی قیس، عشق آتشینش به “زرقاء” و دلبستگی عمیق به یارانش “ندیم” و” ادیم” و غلام وفادارش “قیدار” و بعد تبدیل شدن به خونریزی سفاک، همگی حاکی از شخصیت متناقض او دارد، هر چند که درک این تعارض های پیچیده، مشکل است اما گویی این نوع شخصیت پردازی نمادی از امکان وجود اوج سپیدی و قعر سیاهی در وجود هر بشری است. عشق و کین، خود ستایی و خود کم بینی، قساوت و رافت، همه مظاهری هستند که در شخصیت قیس به افراط دیده می شوند. این تناقض شخصیت حتی در برخورد با معشوقه کبود چشم همه چیز دانش هم مشهود است، او که عشق به زرقاء را تا پایان داستان هم حفظ می کند، به نا گاه بر او خشم می گیرد و می گوید:” آیا پنداشته ای که عشق تو هلاک من است و آیا گمان برده ای قلب من کبوتر دست آموزی است اسیر سرپنجه های تو؟ قلبم را از قلبت بیرون کن اگر خصال مرا بر نمی تابی” و این چنین موجب سفر بی سرانجام او می شود.
زاویه ی سوم، روایت داستان از زبان مرد پارسی است که این روایت، خود دو گونه است، در یک بخش آن، به توصیف تاریخ می پردازد و داستانهای و وقایعی از دوران پادشاهی شاپورذوالاکتاف و وجه تسمیه آن، تا قباد و انوشیروان ارائه می کند، او این روایت ها را با عقل صرف تحلیل و آنها را پند آموز توصیف می کند و در بخش دیگر احوال قیس را تشریح می کند. قیس و مرد پارسی هر دو شخصیتهایی تاریخی – اسطوره ای هستند، که گاه مکالمه های دلنشینشان نزدیک به مناظره ی عشق و عقل می شود.
این سه زوایه نگاه و روایت آن چنان هنرمندانه و با ظرافت در هم تنیده شده اند که خواننده در فضایی سه بعدی معلق می شود و هر آن به گوشه ای هدایت می شود.
تلفیق عرفان یا حداقل گوشه ای از آن، با تاریخ و همراهی اسطوره با این دو، چنان جذبه ای در داستان ایجاد کرده که روح خواننده را می پالاید. نثر جادویی دولت آبادی که این بار، با شعر پهلو می زند نثری است فاخر و ادبی و وزین:
می مانند سواران. نه سواد خیمه های سیاه در شب، که فروزش لرزان آش در کنج و کنار پرهیب خیمه هایی نمودار است. ایست کوتاه و سپس خیز و تازش چابک، تاخت در یک نفس و تیغ در میان شب قبیله. شبیخون، خون است و غریو و آتش. قیس در میان است و ندیمان بر دو سوی او، پهلودار. پسانه با سران بکر و تغلب است، و چرخان به گرد خیمه های آشفته مجمزانند هل هل کنان، و تیغ ها از هر سو در سیه ناکی شب می درخشد و خون ها جستن می کند و غریو ها در گلو می شکند. ( آن مادیان سرخ یال- ص ۵۹)
در پایان داستان زرقا، حریر و قیس که گویی با هم یکی شده اند، به سوی مرگی فاجعه آمیز گام بر می دارند و آخرین سروده ی قیس را مرد پارسی نقل می کند:
ای بانوی همسامان ما ای زرقا ای یگانه با قیس لحظه حضور نزدیک است. تا کوه عسیب بر جاست، من و تو اینجا خواهیم ماند ای بانوی همسامان من بانوی من ای عروس خوشامده ی هزار افسان. اینجا در دامن عسیب، ما – من و تو- غریبانیم و گفته اند غریبان همگنان یکدیگرند. ( آن مادیان سرخ یال- ص ۱۶۵)
آری، سرنوشت او سرنوشت تیره خاکستر است: دمی شعله کشیدن و برافروختن، و لمحه ای لهیب در افکندن در سیاهی شب های تاریک صحرا، و سرانجام چون خاکستر فرو ریختن.