نویسنده : ماریا تبریز پور
ناشر: نشر ناکجا
مدیرهنری وطراح: رضا عابدینی
ویراستار:غزل فیض
چاپ نخست: پاریس. ۲۰۱۵
این دفتر یکصد وسیزده برگی شامل ده داستان کوتاه با مضامین گوناگون و برخی ها همگون. با پیشگفتاری سنجیده و پرمایه ازخانم تینوش نظم جو، که درست بنگری هماهنگ با درک دقیق مفهوم داستان های کتاب، بخشی ازفرهنگ حاکم درکشوررا به نمایش گذاشته. و مهم، طرح این پرسش که چرا شرایط موجود، نسل جوان ایران امروزی کشور را وادار کرده به زبانی بنویسند که خواننده ای ندارد:
«حدوحدودی که ازبالا، درهاله ای ازابهام، برایشان تعیین کرده اند.حد وحدودی که سنت ها،عادت ها، و حتی ناخودآگاه خودشان به آن ها تحمیل می کند. حد و حدودی که متناقض است با “نوشتن”، اگر نوشتن را، رفتن، کاویدن و کشف حس ها و تأثیراتی بدانیم که در طول زندگی درناخود آگاه ما انبار می شوند؛ و ادبیات را ابزار به جنب و جوش آوردن این احساسات زیر پوستی».
همو، ازسرسختی نویسنده می گوید و لجاجت ش درگفتمان ها. با انتقاد از محدودیت ها وداوری های:
«محتاطان ناصح و بیش از هرچیز، پیش ازهرچیزعلیه خودش تا مرز خود ویرانی . . . و ما در ادبیات او بخشی از روح گمشده وسرگردان خود را با تعجب در می یابیم».
فهرست داستان ها عبارتند از:
عسل ایرانی – قفل – قلمه – خانه ی اجاره ای – قول – رادیو پیام – ضرب المثل – حلزون ها – مثلث بی زاویه – بالکن .
دراین بررسی چند داستان را برگزیده ام تا با گشت و گذاری درفضای روایت ها با سبک وسیاق و افکارنویسنده بیشترآشنا شویم.
نخستین داستان «عسل ایرانی» ست.
راوی قصۀ مرگ خود را، شب هنگام درسرمای گزندۀ کشور اطریش شرح می دهد. خواننده قبلا با خواندن این جمله:
«این که دیگران با شنیدن مرگم چه می کنند»
مطمئن شده که مرگی دربین نیست. اما اشاره ای سخت انتقادی و گزنده به عادت های موروثی دارد که داوری جماعتی دربارۀ خیلی ها پس ازمرگ زیر و رو می شود. انسان زندۀ پلید و نادان دیروزی درلباس شریف و دانای پس ازمرگ برسرزبان ها می افتد. انبوه معتادان به عادت های زشت درجامعه کم نیستند. نویسنده با تمیز دقیقا درست این بیماری اجتماعی، شلاق وار برسر معتادان می کوبد بلکه مؤثر افتد. گواینکه خودش نیز دربرخی روایت ها نا خواسته دراین دام گرفتار می شود.
«یه جورهایی احساس کمبود محبتم جبران می شه. وقتی که یه دفعه عزیزبشم، اینکه دیگران درموردم حرف بزنند خیلی واسم جالبه. مخصوصا معشوقم با چشم های قشنگ عسلی اش».
راوی، به دلیل رد نشدن از خط عابر پیاده، درتصادفی با یک اتومبیل پورشه که با سرعت بالایی در حرکت بود، روبه روی کافۀ گودو، برزمین افتاده و مُرده. دختری ست بیست .پنج شش ساله دانشجو و اهل ایران. این ها را پلیس کشف کرده. آن هم بعد از آن که مطمئن شده، دختر دراثر تصادف مُرده است. کیف دستی اش را هم به دقت وارسی کرده اند:
«کیف معمولی زنانه با تمام وسایل احتمالی یک دختر بیست و پنج تا سی ساله رژلب، کرم مرطوب کننده، یک عدد نواربهداشتی، رزرو . . . . . . پلیس درحال گشتن کیف به همکارش می گفت که زنان را باید از وسائل داخل کیف شناخت وبه نظر او این جنازه، جنازه ی یک دخترکاملا معمولی است».
اسم دوست نزدیکش را به نام «شادی زندگانی» وارد ایمیل کرده. تا صدمین ایمیل برایش می فرستد و از راوی جوابی نمی گیرد. به قول خودش «پس ازچند ثانیه شجره ی طیبه ام روی صفحه ی مونیتور ظاهرشد». پدر ومادرپس ازشنیدن خبرمرگ به اطریش آمده کتاب ها و هرآنچه ازدخترباقی مانده با خود به ایران می برند. شرکت بیمه نصف هزینه برگشت [حمل] جنازه را به ایران می پردازد. آگهی فوت و برگزاری مراسم ازسوی دانشجویان ایرانی مقیم وین را در مجله “قاصدک” چلپ تهران منتشر شده که :
به خاطر «ازدست رفتن «خانم عسل ایرانی . . . این دانشجوی دکترای موسیقی» برگزار می کند. سرانجام در یک سوپرمارکت ایرانی همسرش شیشه عسل دردست:
«سعی می کرد روی شیشه رو بخونه به سمت من اومد و با لهجه ی کودکانه فارسی اش پرسید این عسله یا مربا؟ گفتم عسله، عسل من».
داستان به پایان می رسد.
قول
ازداستان های قوی این دفتراست. ماندگاری ازنخستین دوران زندگی رو به رشد، بال وپرکشیدن .
آرزوهای دختری نوجوان. بازآفرینی گذشته های دختر و مادرش. گله مند ازهم. مادر می گوید:
« منو مسخره می کرد و می گفت: «آره شعر بخون، طبال بزن، بزن که نابود شدم درتارغروب زندگی پود شدم. یادته خودتو از بالکن پنجره می خواستی بیندازی پائین، می گم نه یادم نیست. میگه ذلیل مرده، من که یادمه ازدست تو چه ها کشیدم»
دخترمی گوید:
«میگم تو یادته وقتی دوازده سالم بود و تازه نوک سینه هام جوانه زده بود یک بار توی اتاق اومدم لباسم رو عوض کنم تو پشتت بهم بود انگار، نمی دونم، نمی دونم دلم می خواست تن منو نگاه کنی، می خواستم منو نگاه کنی بدون اینکه فقط منو ببینی، تو یه دفعه برزخی شدی وبهم تشرزدی وگفتی: “آدم جلوی مادرش این طوری بی حیایی نمی کند” اون جابود که واسه دفعه اول خجالت کشیدم یادته؟»
مادرمی میرد. راوی داستان می گوید:
«وقتی مُرد، انگار یه باری از دوشم برداشته شد، آره، من که نکشته بودمش اون خودش مُرد ازبس که پیر وفرتوت شده بود آره وقتش شده بود. همه مون به موقع وقتمون می شه. آدم ازهرچیزی که واسه همه اتفاق می افته که نباید بترسه»
همین شیوه ورفتار دردوستی و روابط عاشقانه نیز دنبال می شود. مرگ را بازی می پندارد. درباره بارداری ودوستی که عاشقانه عشق می ورزد وازاوحامله شده می گوید: «استفراغم می گیره وعق می زنم. حامله می شم . حمال یک موجود زنده که مثل لخته ی خونه. مثل یه زخمه، می شم. حملش می کنم وتو روحت ازماجرا خبر ندارد. چه اهمیتی داره که داشته باشه؟ . . . . . . تنی که با تن تو همبازی بوده، تنی که بامن ناتنی بوده میره یه روزی زیرخاک. تو به من قول دادی اگه باشی، بیای شب اول پیشم تا چشمم به تاریکی عادت کنه و بعد بری. تو قول دادی. قول»
با دلی پرخون درد واندوه شکست وآواره گی ها را توضیح می دهد :
«رفتم به شهر دیگه. جنده ی آواره ی تبعیدی شدم. بچه ام رو کول می کردم و خودم را زن شهید معرفی می کردم. زن شهید یا مفقود شده، یا زن اسیر جنگی. همه ی اینها یه جوری درباره من صدق می کرد». باز، برمی گردد به گذشته ها بازآفرینی یادمانده های تلخ و شیرین.
مادرملکه ذهن راوی شده. همه جا با اوست. وقتی بچه اش گریه می کند سایه مادررا می بیند. درخلوت شبانه، مادر را تک وتنها:
«حالا که مُرده، قابل احترام و عزیزه. کاری به کارم نداره و فقط یه آهنگی رو با خودش زمزمه می کنه و واسه خودش عزاداری می کنه” بین تموم بخت ها، بخت منم خرابه، خرابه . . . روی آبه ، خرابه، روی آبه . . . ازجایش بلند میشه و بهم تعظیم می کنه می گه من بهت افتخار می کنم. شما درضمن اولین شاعرخانواده ما بودین و به خاطر این هیچوفت درک نشدین. شما واسه ما قابل احترامین دخترم . . . مادربزرگم هم از یه گوشه سروکله اش پیدا میشه . . . مادر ودختر از کنار هم رد می شن وبه هم تنه می زنن و زیرلب به هم متلک می گن».
“داستان قول” با این پیام حسرتبار که روایت شده به پایان می رسد:
من همیشه دوست داشتم برای تو چنگ بزنم. ببین این طوری»»
بازآفرینی گفتگوهای گذشته دراین داستان ستودنی که از گنجینه حبس خانه درونی سرریز شده از بهترین داستان های «رئالیسم خیالپردازانه» است که باید به دقت مطالعه کرد.
داستان «ضرب المثل» که ازملاقات هفتگی راوی، با روانشناس ش آغاز می شود، پس از ازاندک مطالعه، انگیزه ی عنوان داستان با این خبر که :«دکترم همیشه از ضرب المثل های معروفش خرج می کند»، با آوردن چند نمونه از ضرب المثل های رایج و باسابقه، روشن می شود. و دفتر دو دوست دلخواهش را باعناوین شماره ۱ و ۲ باز می کند. به کوتاهی بخشی از خلقیات هریک و سطح رابطه ها با هرکدام یادآور می شود.
به روایت ازگفتگویی ازقول شماره یک که حتما غربی ست می نویسد:
« شما شرقی ها خودتان هم نمی دونین دنبال چی هستین» ومن می گویم شما غربی ها، همه چیزتون شیشه ای یه وهمه چیزتون رو می شه حدس زد. جائی برای تعجب آدم نمی گذارین. او می گوید من تورو دوست دارم اصلا شرق وغرب یعنی چه؟ . . . و من باخنده می گویم تو راست میگی نه شرقی نه غربی جمهوری اسلامی». می بیند که از حرفش سردرنیاورده توضیح می دهد که این یک شعار است. می نویسد:
«اوخنده های مرا دوست دارد . . . می گوید لبم را دوست دارد ولی نمی خواهد که به دستش بیاورد. نمی خواهد لبم را زندانی خودش بکند. می گوید لبم باید پرواز کند و آزاد باشد. من خنده ام می گیرد و تصور می کنم لبم را که بال درآورده و درحال واگردی است و همه آدم ها را یکی یکی ماچ می کند و پرواز می کند».
از شماره ۲ می گوید :
« اگر سرش درد بگیرد حتما من مقصرم ازبس که دراتاق سیگار کشیدم وخانه را خوب تهویه نکردم یا برایش قهوه درست نکردم . . . شماره ۱ و۲ همدیگررا نمی شناسند. ۱ در شهر ایکس زندگی می کند و ۲ درشهرایگرک من هم شهر زد هستم ایکس و ایگرک به هم نزدیک اند ولی زد از هردوی اینها دور است . دور دور».
درسنجش آن دو می گوید که :« من با هیچ کدامشان نیستم. من حتی با خودم هم نیستم». باشماره یک که رو به روی هم نشسته اند و «من جلو آینه می گویم ازت متنفرم». و گریه سرمی دهد!
به سراغ شماره ۲ می رود که :
«هرگز نمی شود چیزی بگویم. تا بخواهم چیزی بگویم احتمالا بحث فلسفی می شود ومن احساس حماقت خاله زنکی بودن بهم دست می دهد. او همیشه می گوید زن ها حرف های روشنفکری زیاد می زنند ولی ته دلشان همه می خواهند ازدواج کنند و بچه دار بشوند».
داستان با رفتن راوی به مطب روانشناس درجمعه صبح به پایان می رسد.
صراحت لهجه و گفتمان های بی پرده و روشن دراین داستان قابل تأمل است وامید بسیار به ادبیات زنان درکشور.
آخرین داستان دراین بررسی «بالکن» است.
راوی داستان زن زیبائی ست تنها:
«که درکاخم زندگی می کنم. ازکاخم معمولا بیرون نمی آیم. برای هوا خوری بالکنم را به هرجای دیگری ترجیح می دهم». ازنویسنده بودن و شعرسرودن خودش می گوید. «وقتی هم که خیلی دلتنگ می شوم خاطره می نویسم». برخی اوقات هم از«چیزهای کلاسیک خوشم نمی آید. به لباس پوشیدن اعتقادی ندارم “نه همین لباس زیباست نشان آدمیت” این مصرع هم از سروده های خودم است».
لخت و بی لباس بودن وقدم زدن دربالکن خانه خودش را دوست دارد. در کشوری که هست از زندگی اش راضی است.
در کلوپ یا سازمانی عضو شده با اسم و فامیل کژال تیزپا. اندازه قد ۱۸۰ سانتیمترو لب های قلوه ای و . . . حاضر به ازدواج و بچه دارشدن. سرریزشدن پیشنهادات گوناگون پرسش وپاسخ تا گشودن
فضایی دیگر.
واز آن پس است که افق های دیگری درمنظر دید وسیع نویسنده ظاهر می شود! تخیل جادوئی است یا واقعیتی از دنیای شگفت انگیز تکنولوژی؟
«توی معاشرت هایم همش سر دقیقه ی ۴۷ باردار می شم. این دقیقه ی ۴۷ چه رازی درخودش دارد؟ بااینکه ازروش های جلوگیری و ضدبارداری استفاده می کنم. اما بچه ام معمولا حدود دقیقه ی ۱۱۷ سقط می شه، اون هم بعد ازدعوای نه چندان شدیدی برسریک دگمه ناچیز برای روشن کردن وب گم»
احساس می کند باردارشده. می گوید حتما پسراست که اینقدر وول می خورد وشیطنت می کند :
« نمی دونم این صفحه ی جادوئی رو به رویم با این پنحره های قشنگش چه خاصیتی داره که هی راه به راه حامله ام می کنه . . . . . . وقتی از حقش و ازدگمه و پنجره حرف می زنه دیگه یه موجود دیگه میشه و من و ازخودم می ترسونه . . . . . . آدم نمی تونه توی خونه خودش توی شورتش خونریری بکنه».
در را می بندد و روی کسی باز نمی کند . نیروهای دولتی به با لکن حمله می کنند همسایه او را لو داده است.
«بابد بهشون هشدار بدم که با یه دختر کُرد طرف هستید و سابقه فعالیت های سازمانی ام را توضیح دهم و قبل از واردشدنشون خودم دست به کار بشم و بچه ام رو خودم به دنیا بیاورم».
داستان به پایان می رسد و کتاب بسته می شود.
با آرزوی موفقیت بانوی نویسنده با قلم لخت و تیز و صراحت کلام ش.