نویسنده: مهشید شریف
ناشر: آرادمان. تهران
چاپ اول: زمستان ۱۳۹۴
داستان ازمراسم درگذشت «مونا»، شروع می شود. هنرمند جوانی که خودکشی کرده، اما خویشاوندانش پنهان می کنند. می گویند آِوردوز کرده. نویسنده درنقش صبا همراه مادر و دوست نزدیکش پری ناز درآن نشست حضور دارند.
راوی درجمع سیاهپوشان حاضر، درمیان ناله وضجه های سوگواران، با مشاهده تصویرمونا روی دیواردرنگاهش فرو می رود: «به نقطه ی نامعلومی نگاه می کند. دورآن خرمنی ازسبدهای گل وشمعهای روشن حال خوشی به من می دهد. چشم از عکس مونا برنمی دارم. خنده ای روی لب هایش نشسته که دربازی برق نگاهش آدم را گول می زند. انگارنمرده است».
دخترجوانی با ویولونی روی سینه وارد می شود. سیاهپوش است و غمگین :
«جایی که مادرمونا نشسته می ایستد و با سر به عکس مونا تعظیم می کند. صدای ویولون درفضای بسته ی تالار می پیچد . . . همهمه زن های عزادار بالا می گیرد و ناله ی ویولون را می بلعد».
درآن روز سوگواری است که راوی داستان، مهراد شوهر مونا را می بیند :
«چند مرد وزن کنار درورودی درهم می لولند. پری ناز می گوید ماهم سلامی بکنیم. مهراد شوهر مونا هم آن جا ایستاده»
آن دو نزدیک می شوند به رسم تسلیت گفتن:
«مهراد دست به سینه نگاهم می کند ونگاه من وحشت زده این ور آن ور می چرخد. نمی دانم چطور با مرد غریبه ای همدردی کنم . . . عقب عقب می روم و پای چند نفری را لگد می کنم و . . . هیاهوی مبهمی توی سرم چرخ می خورد. مهراد باز لحظه ای متوجه من می شود. نگاهم را ازچشم های ماتم زده اش پس می گیرم».
ازان دیدار به بعد است که به قول راوی داستان :
«صورت خشک وماتم زده ی مهراد می دود پشت پلکم».
مردی که گویا به ظاهر سوگوار زنش بوده، با نگاه های مشتاقانه ملکۀ ذهنش می شود تا . . . ! تا این که مهراد بعد از چند ماه به بهانه ی پس دادن شرکت درعزاداری مونا، به خانه آن ها می رود. ازسخنان طولانی و رفتار پدرومادرش با مهراد چنان دلخور شده که: « خدا خدا می کنم مهراد بلند شود برود».
راوی از رفتارهای والدین در خانواده و ازبرادر بزرگش صفا که به خارج رفته می گوید :
«او برای من امنیت بود. نمی گذاشت درکابوس های شبانه ام گرفتار بمانم . . . تنهایی ام را پُر می کرد. می پرسید:
«صبا آخر تو چرا همیشه این جور ساکت و غصّه داری؟ دلت چیزی می خواهد؟»
«نمی دانم. حسی دارم که . . . دست خودم نیست»
پای مهراد به خانه آن هابازشده: « حتا همراه ما تا خانه ی قدیمی پدربزرگم تا قمصر کاشان هم می آید». لحن روایت نشان می دهد که صبا و مهراد ازدواج کرده اند. بدون مراسم عروسی عقد شده اند. مادر از مهراد می پرسد:
«پسرم نمی خواهم ناراحتت کنم. ولی یک ماه بیشتر به شب سال نمانده برنامه ای، مراسمی دارید؟»
مهرداد می لرزد. ناراحت و منگ شده. می گوید با پدرومادر مونا صحبت کرده.
«مراسمی توی مسجد می گذاریم و بعد همه را دعوت می کنیم به یک باشگاه شام می دهیم».
برگذاری مراسم نخستین سال مونا که دربخش دوم آمده است.
مادر، ویلای دوستی را که درشمال دارد دراختیار گرفته. با آرایش خانه عده ای ازدوستان را برای مراسم سالگرد مونا دعوت می کند:
«پری ناز ومادرم سنگ تمام گذاشته اند. صدها شمع رنگارنگ و یکی دوتا عکس قاب شده ی مونا و دسته گل هایی که سر راه خریدیم، روی زمین چیده می شود. تا بقیه برسند سالن ویلا را آماده می کنیم».
پوسترها، با طرح های زیبا و جالب، نشانی ازهنرافرینی مونا بردر ودیوار نصب شده. پری ناز می گوید:
«اتفاقی رفتم توی فایل هایی که تو شرکت ازش داشتم. دیدم چه طرح های گرافیک با حالی کشیده. مثل نقاشی های سور رئالیستی می ماند. اصلا این ها را به من نشان نداده بود. یک دنیا حرف توی این ها هست. دادم بزرگشان کردند. عجب پوسترهایی شده».
دوستان، یاران دبستانی ودانشگاهی جمع اند:
«دختر وپسرها مثل کولی ها لباس پوشیده اند. سرو وضعشان از دو فرسخی داد می زند که معترض اند غمگین و متآثر . . . آرام آرام اشک می ریزند. ابهت فضا همه را گرفته. . . . یار دبستانی را زمزمه می کنند . چند نفری شان با مونا هم کلاس بوده اند . . . تا نیمه های شب ساز می زندد و آواهای تکی وجمعی می خوانند».
خاطره های گذشته ازمونا بازگو می شود. گردش ها بگومگوها هریک با غم واندوه :
«سامی می گوید یارخیابان گردی های هم بوده اند. حتا بابت آن کتک هم خورده اند. ریحانه می گوید براش شکست معنا نداشت . اما یواش یواش حالش بد شد. عباس می گوید . . . دغدغه اش هنر بود . . . حس او به خلق یک کار هنری با بقیه ما فرق می کرد. ازدیدن این پوسترها تعحب نمی کنم . مطمئنم صدتا کار دیگرهم این جا و آنجا قایم کرده است».
نوبت به صبا می رسد. قبلا دلهره ی یگانگی و همرنگی خود بامونا را باخوانندگان درمیان گذاشته، و حالا نگاه های منتظرانه و کنجکاو حاضران را. شروع به سخن می کند:
« من هیچ وقت مونا را ندیدم. اما برام آشناست. می فهمم درد و تنهایی و بی امیدی یعنی چی. می فهمم کلنجار برای زنده ماندن یا نماندن یعی چی. وقتی نا امیدی تا مغز استخوان نفوذ می کند ونفس آدم را حبس می کند . . . چه قدرتی می خواهد که جرئت کنی و اعتراف کنی که نمی توانی ادامه بدهی. مونا با مرگش به من می گوید این شهامت را داشته است که روشن و شفاف از سرخوردگی اش بگوید این برای من درس بزرگی است».
انگاراحساس گناه می کند. گناه تحمیلی سنگین وغیرقابل بخشش. به قول خودش سعی می کند که چشم ش با چشم کسی تلاقی نکند. گیج ومبهوت و وارفته!
«دستی روی شانه ام تکانم می دهد. مهراد است صورت و صدایش مثل پدر بزرگم شده است؛ درد کشیده و مصمم : «می آیی باهم برویم بیرون».
در درکه روی تخته سنگی نشسته اند. رودخانه زیرپایشان. صبا گوش خوابانده به سخنان مهراد. مخاطبش از حرفهای او چیزی نمی فهمد. باب دلش نیست:
«رویم نمی شود بگویم می خواهم برگردم سردم شده ودست هایم یخ زده است با این سکوتش دارد جانم را می گیرد» گرفتاری ها و درد دل های مهراد ادامه دارد. درحالی که مقابل طرف سرپا ایستاده می پرسد:
«یک سئوال عذاب دهنده . . . زیر یک سقف زندگی کنی؟» واو فرورفته درسکوت و پریشانی!
درخانه ی کوچکی که درآن ساکن شده اند، فضا اندکی تغییر می کند. روابط گرمتر می شود:
«ازحرف های اوداغ می شوم. انگار درآتش می سوزم. شادی ناگهان درآغوشم گرفته است. آفتابی به زندگی ام تابیده که روحم را مست می کند. به صورتم که توی آیینه نگاه می کنم، بیگانگی احساس نمی کنم. می گذارم که تجربه های جدید نفس تازه ای به من بدهد».
“من خود” را می نگرد و با او به جدال می پردازد :
« نمی گذارم مهراد. تنها و زمین خورده بماند. گذشته ی هردومان را مثل شاخه های خشک درآتش شادی می سوزانم و خاکسترش را دورمی ریزم. . . . می ترسم. می ترسم همه چیزیک باره فروبریزد و مجال پیدا نکنم که از زیر خرابه ها بیرون بیایم».
جدال درونی ادامه دار. دراو لانه کرده. تا جایی که مونا بخشی از من او شده و ملکه ی ذهنش. خیال و واقعیت درهم آمیخته. مونائی را که ندیده با او در می آمیزد. پنداری، آشنایی دیرینه ای دارد و با ذهنیاتش.
دربسترروایت های راوی در بخش “چهار” حوادث سال های جنبش دانشجوئی وبگیروببندهای ویرانگر ساواک، مهراد از «مونای زنده حرف» می زند و آشنائی اش با او در دوره دانشجویی با حنجره های زخمی ش!:
«دخترفعالی بود سرهرچیزی پای بچه ها را به رآی و رآی گیری می کشاند . . . یک انجمن تازه درست کردبود. آن روزها تا خرخره پایان نامه ام گیرکرده بودم». تا اینکه نصفه شبی تلفن کرده می گویدتصادف کرده وزخمی شده. «ازبچه های دانشگاه شنیده بودم که سرنترسی دارد» بالاخره درخانه دوستی ازدانشجویان بستری ومداوایش می کنند. تا مدتی بعد که داستان کهنه شد:
«روزی مونا پشت در خانه ام پیداشد دسته گلی بزرگی دستش بود. بی تعارف آمد تو نشسته. هزارتا ماجرا برایم تعریف کرد. اما لابه لای همه هیجانی که به خرج می داد به نظر می آمد سرخورده وکلافه وخسته است . . . چند ماه بعد باهم زندگی می کردیم».
صبا، دچار افسردگی شده با مصرف قرص های آرام بخش ومسکّن ظاهرخود را حفظ می کند. یا به قول خودش : «هرجیزی گیرم می آید قورت می دهم تا سرپا بمانم».
سلطه ی قوی وپنهان مونا برجان وروانش چنگ انداخته است :
«اسم مونا بهانه بود. روزهاست که می فهمم هیولایی پُرقدرت پیدایم کرده ومرا به طرف خویش می کشد. چشم هایم گود رفته ولب هایم کبود شده است».
نا امیدانه به کارهای غیرعادی دست می زند. وحشتناک ازبیم وهراس حوادث، تلفن را قطع می کند و به تاریکی پناه می برد. از گفت وگفتگو با مهراد می ترسد :
« چراباید بامن ازدواج می کرد؟ او که بارها بیحالی وافسردگی وناتوانی های مرا دیده بود و می دانست که عملا مادرم بی سر و صدا ازمن مراقبت می کند».
همراه با مهراد سرخاک مونا می رود. گل روی قبرش می گذارد:
«ناخودآگاه احساس آرامش به من دست داده است. . . . انگار بخشی از من با او زیر خاک پنهان است وبخشی ازاو درمن زنده».
درادامه ی گفتگوها، یأس وامیدها و افسردگی ها صبا روزی به مهراد می گوید:
« مونا توی زندگی با تو، خودش را کشت. نمی ترسی که . . .»
«چنان به جنب وجوش می افتد . . . دست و پایش می لرزد و تند تند ظرف هارا جا به جا می کند اگر می توانست از پنجره پرتم می کرد توی خیابان. صدایش شبیه ناله بود».
صبا یکی از کارتن های زیرزمین را باز می کند. کارهای هنری موناست:
«حجم های سفالی، با طرح های نزدیک به پوسترهای گرافیکی که پری ناز نشانم داد . . . دوسه تا ازمجسمه های سفالی کوچکی را که لای کاغذ پیچیده بود می آورم بالا توی قفسه وبین کتاب ها می گذارم. شش دانگ حواسم راجمع می کنم ببینم مهراد چه واکنشی نشان می دهد:
«چه قشنگ اند. تازه خریدی؟»
« . . . به صورتش نگاه می کنم و چیزی نمی گویم».
دربخش “نه” کتاب پرده ها کنار می رود. غفلت و بی خبری مهراد ازکارهای هنری مونا! :
«چطور نمی دانست مونا روزها توی شرکت ما ازدرد به خودش می پیچد وکارهای گرافیگی می کند؟ نمی دید که ذره ذره دارد می میرد؟ نمی دید زن هنرمند او هنرش را ازاو قایم می کند؟ نمی دید؟!…»
وچراها همیشه درابهام و خاموشی و سکوت رازدار!
راوی با مشاهده آدرس روی کارتن محتوای کارهای هنری مونا، کارگاه طلعت را درلواسان پیدا می کند. با طلعت آشن آشنا می شود مدیر و سرپرست نمایشگاه . خانم طلعت، ازکارهای هنری مونا و تواضع او سخن می گوید:
«کارهای هنری بهش کمک می کند سرپا بماند. هیچ بعید نیست که به این شکل بابیماری اش داشته مبارزه می کرد».
داستان مرگ مونا که بیشتر گمانه زنیست دراین بخش آمده. پزشک قانونی براین باور است که :
«مونا ازدرد جسمی و روحی دچار شوک عصبی شده بوده و تعداد زیادی قرص خورده که مثلا تسکین پیدا کند».
مهراد، دراین گفتگو سخنانی آورده قابل تأمل و ناخوانا با رفتارهایش. شاید هم تحت تأثیر دگرگونی های حاجت زمانه. از سنتی بودن هردو خانواده :
«هردو هم می خواستیم ازقید وبند آزاد باشیم. ما هردو به پنهان کاری و خود داری عادت کرده بودیم. من پنهان کاری های مونا را می فهمیدم. اما کنجکاوی نمی کردم. ازطرفی دلم می خواست پشتیبان او باشم؛ نه مزاحم خواسته های زندگی اش»
مونا ومهرداد را می توان دربستردگرگونی های زمان با هم نسلان وهم اندیشان دید در صف قربانیان با چشم های نگران، در گسست قلاده های تسلیم و بندگی زیرنورآزادی درانتظار!
بخش ده
راوی هنرجوی کارگاه طلعت می شود. برای یاد گیری سفال گری. به دروغ به مهرداد می گوید می روم کلاس یوگا. ازخانم طلعت استاد سفال گری به نیکی یاد کرده. درگل مالی کارگاه، به دوران بچگی در باغچه خانه پدری گشتی میزند ودلخوش ازخاطره ها برمی گردد به کارگاه طلعت وسرگرم گل کاری می شود. مونای درگورستان خوابیده او را اینجا و آنجا می کشاند باردیگر در ذهنش و این بار باخود به بازی یک قُل ودوقُل سرگرم می شود.
درمسافرت به قمصر باعباس که از نزدیکان مونا و همدوره های دانشگاهی او بوده، با زوایای روحی وذهنی مونا بهتر آشنا شده می گوید:
«مهراد باخاطره های مونا زندگی می کند من هم حالا مونا را بیشتر می شناسم . . . ماه های اول فکر می کردم یک ازدواج سه نفری است ولی بعد چهارنفری شد».
درآن سفرصبا باعباس خلوت می کند. عباس به مسخره می گوید:
«هنر مردم درمانده را می تواند نجات بدهد».
ازرازها پرده برمیدارد. از زندگی دانشجویی وسختگیریهای باباش و بی پناهی ها :
«یک سالی هم مونارا ازادامه تحصیل محروم کردند. پنهانی می دیدمش. بیچاره داشت آب می شد. مگر می شد آن همه ذوق وهنررا حبس کند؟ حامی نداشتیم».
:«مونا نامزدم بود وقراربود ازدواج کنیم»
«پس چرا ازدواج نکردید؟»
«باباش دودوک زن وآوازخوان نمی خواست. آقای مهندس می خواست».
ازدیدارهای پنهانی و وابستگی هنری او می گوید:
«حالش زیاد خوب نبود. کلافگی و بی قراری شدید ازپا انداخته بودش. ازحرف زدن بامن در می رفت. یکبار به من گف می خواهد این رازی باشد برای خودش. . . برای من مونا یک جرقه بود. یک حسّ خلاقیت بود».
طلعت خبر راه اندازی نمایشگاه کارهای سفالی را می دهد. راوی درفکرکارتن ها و صورت آدمک هاست:
«عباس راست می گفت که خطوط چهره ی درد کشیده هارا نمی شود دید و حسّ کرد وبالغ نشد».
کله های گلی را ازلابلای روزنامه درآورده روی میز می چینند. عباس با چشم های گریان وبغض درگلو:
«کله هارا یک به یک برمی دارد و با دو دست روی سینه اش می گیرد و می بوسد یک آن، چنان تکیده و پیرمی شود که . . .درمکاشفه های خود با کله های گلی غرق می شود».
درافتتاح نمایشگاه، راوی در خلوت وتنهایی خود صحنه ی رقص اشباح را به نمایش می گذارد. برگشته وبرنگشته به خود، به انبار می رود :
«چند بسته ی دیگری که مانده باز می کنم. نوشته ی”مونا ستاری” خرداد ۱۳۸۹ تهران – دانشکده ی هنر” روی یکی ازکارتن ها داد می زند که من این جایم ، من را ببین. بر می گردم ونوشته را دوباره می خوانم . دست و پایم به لرزه می افتد».
کارتن را باز می کند:
«لوح مستطیل شکل بزرگی با لعاب فیروزه ای و سطح ناهمواردارد از زیر کاغذها بیرون می آید».
طلعت از علاقه و زحمت های مونا که درساخت لوح کشیده می گوید:
«صورت مرد رنج دیده ی ماهیگیری را نشان می دهد که انگاری ازموج های دریا پیدا می شود . . . یک بار هم توی یک نمایشگاه نمایش داد».
درودیوار پوسترهای مونا نصب شده. با عکس بزرگ شده ای ازاو: «توی شمال روسری اش راباد میدهد»
«سرم را نزدیک می برم تا خنده اش را ببینم. بله، باور می کنم مونا دارد می خندد»
نمایش لوح فیروزه ای رنگ مرد ماهی گیر، ساز وآوازعباس وآزاد، در نمایشگاه هنرسفالگری هنرجویان کارگاه طلعت. «کاری ازمونا ستاری و به یاد او» این گونه به پایان می رسد:
«حالا او مونای خودش را دارد و من مونای خودم را».
آخرین برگ های کتاب نگاهی ست به هنرآفرینی های مونا درباره طرح های زیبا، جهت ساخت نقش گوشواره ها. کتاب به پایان می رسد.
مهشید شریف با نثری عارفانه در«حلقه های درهم» هنجارهای کهن وسنت های موروثی را با تکیه به قدرت تجربه به باد انتقاد گرفته، و اندوه و تباهی «مونا» های بی شمار جامعه را یادآور شده است.