متن سخنان ابراهیم گلستان در مراسم یادبود مهدی اخوانثالث در لندن
مرسوم بود وقتی کسی به رحمت خدا میرفت اگر تعینی میداشت، در مجلس گریزناپذیر ترحیمش، آقایی بود که میرفت روی منبر و از روی تکه کاغذی که صاحبان عزا اسم آن مرحوم یا مرحومهشان را رقم زده بودند برای پیشگیری از اشتباه و بُرخوردن با نامهای مردههای دیگر آن روز در سیاهه خطابههای آن آقا. نام مرده را میخواند و بعد بر این اساس سخن میراند- – بسیار کارکشته و فرسوده و مکرر و بیمعنا. امیدوارم اینجا امروز و من شباهتی به آن سنت و روند فلسفی نداشته باشیم و حرفها شبیه نباشد به صفحههای آگهی ختم و تسلیتِ روزنامههای عصر آن روز در ایران و از همان قبیل این هفتهها اینجا که قلفتی به چاپ میآید.
یک رسم دیگر ما هم که مثل بعض دیگری از رسمها و خلقیات که هر جا که مردیم به همراه میبریم، این پرهیز و این احتیاط از درست را گفتن است، از جمله اینکه از مرده بد نباید گفت هر چند وقتی که زنده بود اگر روبهرومان بود دربارهاش چیزی به جز مجیز نمیگفتیم و هرگاه که پشت به ما داشت البته هیچچیز به جز دشنام.
مرگ خط حاصل جمع است. مرده وقتی که زنده بود اگر کارهای نبود که بعد از مرگ گفتنی نخواهد داشت؛ اما کاری اگر که کرده بود آن را کم یا زیاد نمایاندن به هیچ درد هیچ چیز نخواهد خورد الا که با این کار انصاف و واقعیت است و تاریخ، که مالانده میشوند- که البته ممکن است بگویند جهنم! تقیه را عشق است، سالوس را عشق است، باید مودب بود. با این جور ادب حتی در اول تاریخ کشورمان داریوش هم مخالف بود. و از خدا میخواست که کشور را از آن به دور نگه دارد. استدعایی که بیست و پنج قرن گذشت و مستجاب نگردید. این هم که از روی کاغذ است که میخوانم برای وقت نگه داشتن و پیشگیری از مکررات و پرگویی است هر چند، ناگزیر، پای مکررات در پیش است. در هر حال با مرده کار ندارم، از کار زنده حرف باید زد- از یک زندگی که با توجه یکدنده راه برگزیده خود را رفت، یک زندگی که خود را دید، خود را یافت و زمانه را حس کرد هر چند هم حس و هم نمودن آن نزد او، در حدّ یک زمانهِ دنیایی وسیع یا رو به پیش رونده نبود، اما در عمق ریشه داشت. عمیق بود. و صادق بود. تنها به ضرب حسّ و قریحه، به قوت دلبستگی، با تکیه روی نجابت، فقط. تا وقتی که کار کرد و در شور کار بود.
کاری که کار بود. دید و به حسب حسّ خویش شهادت داد. و هدیه بناکننده به کشوری بخشید که فرهنگ در آن، رسما، به دست دلقک بود، حرف مفتی بود، در حالی که در هر جا و بیشتر از هرکجا ایران، کشورِ یک لکه رنگ روی نقشه جغرافیایی نیست، فرهنگ است. ما اهل بلخ و بخاراییم، ما اهل گنجهایم و قونیه. نهتنها توس یا شیراز. و باید که اصل زمانه خود باشیم. در لکه اخیر که روی نقشه جغرافیا برای ما ماندهست، به هر صورت، فرهنگ یا مردهریگ بود یا نردبان خدعه رسمی. پادگان نان آوردن- چندان دکان نان درآوردن که همان مردهریگ هم حتی، بازیچه دکانداری رسمی بود. و از این قرار بوده که هم سدّ میشدند، فیالمثل، پیش کاوش مارلیک، که این سدّ شدن ضدیت است با فرهنگ مردهریگی و تاریخ. و هم ضد میشدند با نیما و سدّ شکستن نیمایی؛ و پیرمرد فخر شعر و فرهنگ همزمان ایران را انکار میکردند در حالی که نشر دانش و هنر روز ادعاشان بود.
تاریخ را نمالانیم.
این تازه یک نمونه بود از آنها که در چنته چیزکیشان بود. دیگر نگاه نفرمایید به آنهایی که من ناتوانم در به کار بردن وصفی برایشان در عین آن وفور بینظیر که در زبان فارسی از فحش و ناسزا داریم. آنهایی که ربع قرن مسوول دولتی برای به اصطلاح فرهنگ و هنر بودند. باید وصفی پیدا کنم که هم سزاوارشان باشد و هم از لغتهای ناسزا و فحش نباشد. چنین وصفی را سراغ ندارم. نیست.
برگردم به کلمههای پاکی و شفافی-م.امید.شاعر. خوب.
م.امید محصول یک تقارن تاریخ و ذوق فطری بود. ذوق در نزدش برحسب و درک رویدادهای روز به رشد آمد. او محصول یک ترکیدن در نظم روز بود. با ذوق تنها نمیشود که شاعر شد. با ذوق میشود تشبیه و قافیه نخ کرد، رج زد، اما شعر مربوط میشود به بال گرفتن، ژرفا یا ذروههای روح زبان دادن. زبان به زندگی دادن. او این کارها را کرد در حالی که در میان انفجارهای مکرر در الگو و نظم روزگارش بود. ترکیدنها زمینه و محرک و معلم او بودند. درسی که میگیری و پاسخی که میدهی شخصی است. تضمینی برای عینا درست فهمیدن یا درست جواب دادن نیست. و مغتنم این است. تاکید روی این بگذار.
اما ندیدن دنیای گرداگرد و ندیدن ژرفای روح و مانع شدن به وروره جادویی مانند جفتکردن تشبیه و قافیهست که فرق دارد با شعر، نکبت دارد برای شاعر و کارش، او را از شاعری میاندازد. در حداکثر میشود کلمه جفتکن و هایهوی انداز، باد اندازنده در غبغب.
او، م.امید وقتی شروع کرد قانع نشد به وروره و رجزدن. ترکیدنها زمینه و محرک. معلم او بودند، ترکیدنهای نظمهای زودگذر، کمپا و در نتیجه مکرر- که بینظمیست.
ده سال اول بعد از شکست نظم رضاشاهی ده سال سرنوشتسازی برای ایران بود. دهسالی که سالها سال، تا سیسال بعد و بعد از آن هم باز، بر هر زمینه سایه میانداخت. الگویی که زمان رضاشاه برپاشد بر جا ماند اما روی آن، با حذف او هر چیز در هم شد. بیچنان الگو دشوار میتوان تصور کرد که در سالهای بلافصل بعد از او حرکتی که شد میسر بود، حتی وقتی که حرکتها در ظاهر تمام، به ضد حکومت و نوع زمامداری او بودند، مرهون پیشرفتهای دوران او بودند. حتی به یک حساب این دورهها را ادامه و نتیجه آن نظم باید خواند. هر چیز منفی دوران او، هر چیز مثبت دوران او، با استفاده از وسائلی که فرآوردههای دوره او بودند در معرض سوال و بازجویی و اعراض و اعتراض قرار گرفتند در حالی که قدرت اعراض و اعتراض و دقت در بررسی، از نوع خودبهخودِ سادهِ روانی کم یا بیش ابتدایی و عزیزی بود بیآن که پشتوانهای از دانش مجرب و یک آشنایی از نزدیک با آنچه باید دید، باید خواست، باید گفت، باید کرد باید در دسترس باشد.
اما یک نیرو که ادعای فهم علمی و قدرت داشت، احقاق حق و پیشرفت اجتماعی را از روی فکر و نظم و تجربه اقتباسی و به عاریت گرفته خود میخواست شروع کرد به خود را نشان دادن. شکل وجودی این نیرو وسعت و نظم ظاهر این نیرو، حرف و شعار تازه این نیرو، آهنربای حسّ و آرزو و هوش اجتماعی شد. نوبودنش برابر هر نظم کهنه و فاسد تلالو داشت هر چند انگار هیچکس هنوز نمیدانست هر شیشه شکسته میتواند نور را منعکس سازد.
دوران چشم بازکردن بود. یکجور اذان صبح در شهر میپیچید. بُعدهای آگاهی، هرچند خام و خوابآلود، هر از چندگاهی به ضد هم حتی، به زندگی اضافه میگردید. حادثات گُر و گُر اتفاق میافتاد. همیشه اتفاق میافتد اما در آن زمان به تازگی به آنچه تازه بود، توجه و دیدن زیادتر شد. در این پلک مالیدن برای بیداری، شعر هم گل کرد. شعر هم ترکید-هم از داخل هم از ظاهر. شعر گل کرد تنها نه چون بخش قدیمی و مرسوم در فرهنگ ایران است بلکه طبیعت آن جنبشی که راه میافتاد صدا و حرف و بیان میخواست. بیان مُد شد. جنبش مانند مدرسهای بود که شاگردان در آن انگار خود معلم خود بودند. گردانندگان مدرسه چیزی به یاد نداشتند. امر میدادند.
این گردانندگان که گرداننده بودنشان از تصادف و بر حسب پیشامد نصیبشان گشته بود و در حد ننگ اسم و عنوان بود، در اجرای آن چنان شغلِ گردانندگی، به مقتضای مختصر و کم حدود آنجور گرداننده بودنِ محروم از اختیار، فقط امر یا شعار میدادند بیآنکه از علت و توجیه امری که مامور دادنش بودند و معنای کامل آن شعارها که میدادند و البته پیشبینی آنچه که به دنبال آنچنان شعارها فرود بیاید، باخبر باشند. در روزگار جوشش حس، در امید و در تصور آن انقلاب حتمی و مسلم و بیتردید، حدود و هویت و عمق انقلاب نزد عموم و نزد کمابیش کل آن گردانندگان انقلاب در تلالو بود. گرما هم در بیابان خشک سراب میسازد. گذار از بیابان شکیبایی و نقشه میخواهد. نبود. این وضع عمومی بود که هرچند چرکهای دیرینه را آن زمان از اندیشه پس میزد اما پاکی واقعیتها را به چشمها نمیآورد. در چرخ صوفیانهواری که در مجلس سماع جوان دور ور میداشت گیجی و دوار جای مستی سر از دست و دستار نشناسنده گرفته میشد و آرزو میشد که آنچه بود و واقعیت بود همان طلوع آرمانی در امروز است- یا حداکثر در همین فردا.
اما چنین نبود. کسان بسیار اندکی بودند که میدیدند این چنین نیست، نخواهد بود، نمیشود باشد.
این بود منظره پشتِ صحنهِ پیدایش یا گسترشِ شعری بیانِ نوِ حس در آن دوران.
شور محیط و شور درون، شور نفس به هم آمیخته میشد، و شد، تا حدی که شعر نو مشخص شد به شکل اعتراض به وضعی که حاکم بود و آرزوی از هم پاشیدنش میرفت. تبدیل شد به اهرم تحریک و ازدیاد نیروی نبرد نو به ضد نظم کهنه، در راه آرزوی تحول. خودِ آرزوی تحول. نیروی مستانه به این خیز فرصت به غوص در عمقِ انواعِ راههای چاره نمیداد. حاجت به دیدن انواع راههای چاره نمیدید. فرهنگ و روحیه و استعداد درک و بهداشت که دیرینه بود و عمومی بود عادت نداده بود به گونهگونگی و به جستوجوی گونههای فکر و اندیشیدن. یک طرز و حکم واحد که حتی تشخص آسمانی به خود میداشت عادت عمومی بود. یک زبان و فهمِ عمومی بود. دیواره دوار و خندق و باروی گرد تا گردِ حیطه تاریخ و زیست روزانه بود. جای اجازه نگذاشته بود برای گسترش نیروی اندیشه، به فروروی در عمق. یک دید به عاریت گرفته که نو بود و در شرایط دیگر و در جاهای دیگر به پیش رفته بود هر چند در پیش رفتنهایش به فاجعههای فراوان رسیده بود، که هم طبیعی بود و هم ناچار، چنان حس بسکردن، حس قناعت به همان شور و جوش و تلالو سرور را زیاد کرده بود و در پهنا و عرض پرورانده بود که جا نداده بود برای غوص اندکی در عمق. شعر در خط اعتراض که میرفت کافی بود.
اعتراض شد عادت و شعر اعتراض شد شکل پسندیده، شد حتی تنها شکل پذیرفته پذیرفتنی بیآنکه در هویت این اعراض و اعتراض توجه شود. ابزار سنجش و احتساب عاقبت در دستها نبود. قرار بود و رسم بود که پشتوانه این اعتراض تحلیل «علمی» تاریخ و کار اجتماع آدمی باشد و چنین تحلیل همان باشد که کارل مارکس در اول گفت. همه به همین عقیده پایبندی مینمایاندند. اما شاعری هم نبود که یا چیزی از مارکسیسم بداند یا در بند دانستنش باشد. همه، الّا، شاید، نیما. تا اندازهای نیما. لازم داشتند اما لازم نمیدیدند. بعضیها هم همان عقیده سطحی را بیهوده یافتند و پشت به آن کردند. که چیزی از آن گم نمیشود، نشد.
در این میانه بود که مهدی اخوان هم به جمع شاعران نو رسیدو شیبانی، شاهرودی، سایه، رحمانی، شاملو، رویایی و کمی پیش از این دوره شین پرتو و کمی دور از این عده تندرکیا، جواهری، هوشنگ ایرانی. از شعر میگویم نه از رج زدن و رج زنها، نه از تشبیه جمعکنها. اکنون از هر گوشهای حبابی برون میزد از به جوش آمدن دیگ میجوشید. شعر ترکیبی بود از جوانی و جوش نبرد و صبر نمیکرد و چشم میپوشید از قواعد مرسوم و بر ضد رسم با فریاد برمیانگیزاند. با در گرفتن پیکار نفت در دو سال مصدق قوام کامل شد. حتی بهار هم میان میدان بود- تا این دیگ وارو شد.
اندازهگیری آن غیظ پس از بیست و هشتم مرداد، همراه با ترس و خشم درمانده، بر جای شوق به راهافتاده، از سکوت و توی لک رفتن، و از قیاس این خموشی با آن جوشش، بهتر به دست میاید. ادین(Auden) در یک شعر میگوید: «من تفنگ ندارم ولی میتوانم تف بیندازم». اما اینجا انگار تف هم در دهان خشکید. از ضربه جمع آن اخوت شعری که پیشتر گفتم پاشیده شد از هم. حتی شعر در شکل نو که هم هویت گشته بود با جنبش، از بیجنبشی و نفرت آنچه روی داده بود در نزد قدرت بیگفتوگویی مثل فریدون توللی برگشت سوی روزگار گذشته. درهای مدرسه را بستند بیآنکه شاگردان نتیجه آموزش خود را درست درآورده باشند.
اخوان اینجا طلوع تازه و مستقلی کرد: ناگهان «زمستان» شعری که دربارهاش جای دیگری گفتم که وصف ظاهر یک امر ساده در طبیعت است اما با چه قدرت فشرده وضع تلخ تیره آن روزگار را منتقل میکرد- دورانی که انحراف فکری یک کشور در زیر اسم نظم محروم از تصحیح خود میشد؛ مجبور میشد به پرتی مشدد و آواره در عین قحط دوربینی و انصاف. دوران خیز تخطئه آدمیت بود. دوران بذرریزی نوع نمونه نو از فساد؛ دوران ریشهبندی بیریشه بودن بود. دیگر کسی به فکر فکر نمیکرد هرچند هر جور ادعا بر زبان فراوان بود- و تازه داشت به راه میافتاد. زشتیهای تازه داشت مستقر میشد، عادت میشد، راه و رسم زندگی میشد. در این یک شعر وابستگی به آدمیت و اعراض از سرمای تنهایی، جوش حیات همراه غیظ از این که شمع آسمان، خواه مرده یا زنده، در تابوت تاریکیست و اینها تمام با چه حزن غرّنده در یک زبان پاک بال میگیرد. شعری که نبض زنده زمانه خود بود، فریاد هر زمانه به هر جا که ظلم باکسی با بیکسی مقابله دارد.
افتادن مصدق و، یک سال بعد در هم شکسته گشتن گروه افسران تودهای مانند زلزله آخرالزمانی بود. در آن ماههای محشر کبرایی هر کس میپرسید زمین را چه پیش آمد. ضربت چنان شدید فرود آمد که یاد تجربههای سیاه در ادعای پیشرفت و آزادی نادیده ماند و بستگی نه به فکر درست بلکه به دستگاه ناخوشی که دعوی دارنده بودن فکر درست را داشت دوام آورد. این یک وظیفه مردانه، یک نشانه شرف و پایداری به چشم میآمد و چشم را بر خرابی رفتار نادرست دستگاه به هم خورده میپوشاند. هنوز قدرت و حقانیت و معصوم بودن و آگاهی و زبردستی در دستگاه چپ به بازجویی و پرسش گرفته نمیشد. دستگاه هنوز حرمت داشت. هنوز کعبه آمال بود و ضدیت با آن، هر چند در صورت نقد و خردهبینی و بر حسب تجربههای مسلم شخصی بود به فحاشی و انگیزه نیازِ بازی سیاست شمرده میشد نه یک جور روبهرویی با واقعیتها، تا آنجا که اعترافهای خروشچف را هم جعلی در حساب میآوردند و خط و نشان کشیدنهای ژدانفی همچنان به جان هر نوشته و شعر جوان میخورد هر چند پای تازیانه زن و تازیانه خور هر دو در غل های تیمور بختیاری بود.
و بقیه میدان شعر و فکر هم که ملک طلق تغار خمیرهای ورنیامده مرسوم یا کاسهلیسهای ریزقوله اطراف آنها بود. بعضیها رفتند سوی خطاب به دوشیزگان تازه بالغ ساده، با چشمهای سورچران و دستهای گدایی کن، بعضیها به عشق رفتن به عشقآباد هنوز پرت میگفتند درباره درآمدن آفتاب و از اینجور سادهلوحیها. بعضیها تقلید از ترجمههای شکسته بسته میکردند. اخوان همان دهاتی سر در کار خویش فرو برده ماند. دزدی نکرد، تقلید از ترجمههای نپخته را نکرد، با کش رفتن از کلام کهن وصلهای به شعر نو نچسبانید و هر گاه هم با ترجمه پختهای روبهرو میشد آن را در ادعای بهتر کردن بازنویسی نمیکرد.
انسان در متن زندگانی فکر محیط خویش انسان است. از لولیدن انسان نیست.
او بیشیله پیله، در متن زندگانی فکر محیط خویش برجا ماند. کم نگذاشت. پیمانه پر آورد. آخر شاهنامه آورد. اما امید میوهای ست که مانند هر چه میوه دیگر سر درخت نمیماند. دستکم همان چنان که شاهنامه هم ابدی نیست. وقتی که در اتاق دربستهای باشی-و او در تمام عمر در چنین اتاقی بود- در انتظار این که نور بتابد، که هر کس حق چنین انتظار را دارد، ناچار آغاز میکنی در آرزوی داشتن نور و در خیال، نور میسازی و در خیال نور میبینی. میوه میخشکد. و میوه میخشکید و تلخی زیادتر میشد. «از این اوستا» گواه چنین حال است. مانند آن کشیش در داستان «کنت مونت کریستو» که با شکسته کوزه میکوشید سنگهای اطراف قلعه «ایف» را بخراشاند تا شل کند تا جا به جا کند تا راهی درآورد به سوی رهایی، اخوان با دستی به روی بغض زمانه، در حس احتیاج به بهتر، خیالپروری میکرد. یک شعر از طرف ویکتور هوگو به ذهن میآید که در رثای تئوفیل گوتیه گفته است و من اگر در آن «یونان دیرینه» و «فرانسه جوان» را بیاسم بگذارم و کلیت وهم انگار آن سردسته انسانیترین شاعران فرانسه آن را سروده است برای مهدی اخوان، م.امید:
Fils de Grece classique et du la jeunne France,
Ton fier respect des mots fut respect de l’esperance
ای فرزند فرهنگ روزگار رفته و کشور امروز
آن حرمت سرفرازت برای کلمهها
ادای حرمت بود به امید
من پیش خودم سرافرازم که در زمانهای زندگی کردم که مهدی اخوان شاعر سترگش بود.
پانوشت: این مطلب مربوط است به همان ایام فوت اخوانثالث.