رمان دوم دینا نیری با نام «پناهگاه» قرار است در اوایل جولای یعنی چند روز دیگر منتشر شود. «یک قاشق چایخوری زمین و دریا»اولین رمان این نویسندهی ایرانیتبار بود که به چهارده زبان ترجمه شد و منتقدان بسیاری آن را تحسین کردند. حالا و به همین مناسبت نیویورکر، یادداشتی از دینا نیری چاپ کردهاست که در حقیقت پیشدرآمدیست بر رمان دوم او. کتاب بر اساس زندگی خود نویسنده پای گرفته و قرار است شارح رابطهی پدر و دختری باشد که هزار مرز و کوه و دریا بینشان فاصله انداختهاست و سهمشان از دیدن هم در طی سه دهه به چهار ملاقات پرحادثه و تعیین کننده محدود میشود. چهار دیداری که در مجموع چهل روزِاین سی سال را در برمیگیرد.
دینا نیری زادهی اصفهان است. او در هشتسالگی (۱۹۸۷) همراه مادر و برادرش– به خاطر تغییر مذهب مادر- از ایران میگریزد و به آمریکا پناهنده میشود. پدردندانپزشک او اما بابت علقه به زادبومش در ایران میماند و همین جدایی غریب، شالودهی قصهایست که دینا نیری بناست آن را تعریف کند. شرحی که دینا از خاطرات کودکی با «باباجون»ش به دست میدهد، برای بسیاری از دختربچههای ایرانی آشنا و ملموس است. او پدرش را «شریک جرم» شیطنتهای کودکیاش میخواند. از انتظار هر روزهاش برای رسیدن به خربزه و آلبالوهایی که او زیر کتش پنهان میکرده میگوید، از بستنی خوردنهای پنهانی دور از چشم مادر، از راه رفتن بر کمر کوفتهی او و از نشستن بر روی زانوهایش پشت میز غذا…از «بابا»یی که لبخندش به شادابی لبخند یک کودک شش ساله بودهاست.
یادداشت دینا خلاصهای از این چهاردیدار با پدرش را به دست میدهد. دیدارهایی با فواصل زمانی مختلف و هر بار در شهری متفاوت از موعدگاه پیشین. سی سال زندگی یک پدر و دختر دور از هم پیش میرود و این فاصلهی جغرافیایی، این تفاوت فضاهای زیسته، دنیای آن دو را از هم دور و دورتر میکند، اما با این همه نیاز این دو به همدیگر برای اتصال، برای نجات و برای بقا رنگ نمیبازد.
هر ملاقات بسته به سن و جایگاه اجتماعی و درونیات شخصی پدر و دختر ویژگیهای خودش را دارد. دینا یک بار در یازده سالگی و بار دوم در چهارده سالگی پدرش را میبیند. در دیدار دوم وقتی پدر حضور واژگانی مثل کلیسا، غسل تعمید و… را در زندگی دخترش میبیند در گوشش زمزمه میکند:«این کسب و کار الهی تو را ویران میکند. دینا جون! فقط دو چیز در این زندگی وجود دارد: شعر [ادبیات] و دانش»
اما میان دیدار دوم و سوم به خاطر رد شدن مکرر درخواست ویزا یازده سال فاصله میافتد. در این مدت تمام تلاشهای دینا برای حضور «بابا» در جشن فارغ التحصیلی و جشن عروسیاش بی نتیجه میماند. او حتی به هیلاری کلینتون هم نامه مینویسد و تقاضای کمک میکند، اما پاسخ تنها حوالهی او به وبسایت مهاجرت است. دینا در نهایت در مراسم عروسی یک صندلی خالی با تمام تشریفات مربوط به آن برای پدرش در نظر میگیرد.
دیدار سوم در در لندن رقم میخورد و چهارمیناش در استانبول. دیدارهایی که تلخیشان به سبب عدم همخوانی دنیای پدرو دختراست و شیرینیاش به خاطر رواداری و ابنالوقتی «بابا».
حالا سالهاست دینا پدرش را ندیدهاست. پدری که در دیدار آخر آن «لبخند کودک شش ساله» از صورتاش محو شده و پشت خمیدهاش را به عصای منقشاش تکیه داده بودهاست. ازصدای خندههای آن «بابا»ی شوخ و شنگ حالا فقط صدای «خشی» مانده که هر از گاهی صفحهی موبایل دخترش را روشن میکند:
من اما فکر میکنم کتاب تازهی دینا نیری بیش از همه تصویری خواهد بود از «بابا»های ایرانی. باباهایی که برخلاف تصور عموم خیلی وقتها بیشتر از مادرها حس دخترهایشان را درک میکنند. باباهای تسبیح در دستی که عاشق شعرهای مولویاند و کباب ایرانی را به هر غذایی ترجیح میدهند. باباهایی که در برابر فراق فرزند و تحمل غربت، اولی را انتخاب میکنند، که هر جایی غیر از ایران ریشهشان را خشک میکند و هویت آنها را از مفهومی که در ذهنشان از خود ساختهاند ویران میکند.