نویسنده :فرزانه گلچین
روی جلد: طراوت نیکی
رویه آرایی: فرزانه گلچین
چاپ اول: ۱۳۹۶ – ۲۰۱۷لندن
ناشر: نشرمهری. لندن
این دفتر شامل ۱۸ داستان کوتاه است که به روایت نویسنده : «هفت هشت سال پیش نوشته» است. ولی هر خواننده، رنگ و بوی تازه ای حس می کند، که نه تنها “سیندرلا” بل که همه ی روایت هایش بوی تازگی دارد .
در این بررسی پنج داستان مورد بررسی قرار گرفته. این گزینش وجه امتیاز برگزیده ها نیست. هریک ازداستان های این دفتر فضای مطبوعی دارد و صمیمیت نویسنده را یادآور می شود.
سیندرلا بعدازنیمه شب
نخستین داستان این دفتر گفتگوئی ست در خانه بین راوی و همسرش. اما برخی گفت وشنودها درونی ست. گوینده و مخاطب “من خود ” است، خود راوی. نمونه ای برای آشنایی با زیان راوی:
«سیگار را می گیرد طرفم. پس می زنم. می داند که نمی کشم. باز هم تعارف می کند. با تحقیر می گوید:
«علی خوشش نمی آد؟!».
نمی گوید. ازنگاهش می فهمم توی دلش گفته. «برام جذابیتی نداره. اون چند دفعه هم محض امتحان بود».
از رفتار شوهرش علی می گوید وضرورت تکنیک های لازم برای آرایش رژلب، و دربارۀ اسم گذاری کتابش:
«سیندرلا بعد ازنیمه شب متلکی بود که آن وقت ها علی به هم می انداخت. برعکس ساغر، انگار تازه از خانه آمده بود. با توالت کامل. فرشته سرخود بود».
آشنایی نویسنده با علی وساغر از دوران دانشجویی شروع شده. گفتگوهای بین آن ها خاطره های تلخ و شیرین درگذشته هاست.
«این اواخر، ساغر زیاد می آید خانه امان. تنها دختر جمع هستم که باهاش ارتباط دارد».
ازاینکه ساغربیشتر با پسرها بود و اهل پارتی، سخن رفته:
«چقدر دورساغر پرازپسرهای جورواجور، دورمن همیشه خلوت».
وبعد اضافه می کند که :
« من وعلی اولین بچه های دانشکده بودیم که به قول ساغردست به احمقانه ترین کاردنیا زدیم، ازدواج کردیم».
رفتار وگفتگو آن دو دوستانه وخودمانی ست. ساغر درخانۀ راوی، به همه چیزدست می زند. درکتابخانه دی وی دی ها را زیر و رو می کند، . . . همچنین مبل ها را تا ببیند گرد وغبار روش نشسته یا نه :«انگار مادرشوهرم است: هر وقت می آید همه جا سرک می کشد»
و بارها ازعلی یاد می کند و صحبت ازاو را مطرح می کند.
وقتی می فهمد که صاحبخانه حامله است
: «لبش روی فنجان است که با تعجب نگاهم می کند. می گوید: از تو انتظار می رفت، ولی ازعلی بعید بود چنین حماقتی بکنه».
حساسیت، و بیشترحسادت ساغر به راوی وزندگی او درذهن خواننده رخنه می کند .
ساک
در داستان « ساک» دختر واردخانه مادرش می شود با ساکی دردست که وسایل ورزشی توی آن هست:
«دراز می کشد روی تخت یک نفره ی گوشه اتاق و به پوستر فروغ روی دیوار خیره می شود . . .»
مادر می پرسد کی اومدی ؟
«نیم ساعتی می شه کجا بودی؟»
«روضه. خونه خانم سادات.»
«تو روضه امروز پشت کدوم بدبختی صفحه گذاشتین؟!»
مادر می خندد. بر می گردد هال .
ماجرای روضه خوانی رفتن زن ها وغیبت های گوناگون همیشگی در جامعه ی سنتی را به طعنه یاد آور می شود.
درهمین داستان است که مادر می گوید «تلویزیون کانال هشت را روشن کن. کلیپی شاد پخش می شود» و دختر می رقصد. مادر لبخند زنان می پرسد :
«تو خونه هم این کارا رو می کنی، مثل اون موقع؟» پاسخ می دهد که:
« نه، یه دفعه یه آهنگ شاد گذاشته بودم، داشتم می رقصیدم. علی با تعجب نگام کرد. نه دیگه اراین کارا نکردم. خیلی وقت بود نرقصیده بودم از عروسی بهاره تا حالا».
فندک
داستانی شیرین از وسوسه ها و شک و تردید برخی خانم هاست درباره شوهران خود که نویسنده، با “من خود” روایت کرده است. بهتر که با متن داستان شروع کنم:
«لازانیا را بگذارم داخل فر، تا آمدن علی فرصت دارم. با آبروریزی که صبح کردم امشب باید سنگ تمام بگذارم . به قول مادر کلید قلب مرد شکم مرد است، شاید هم . . . باید لباسم را عوض کنم. دستی به سر وصورتم بکشم. آهان، پیراهن بندی مشکی، اما نه، خیلی رسمی است معلوم می شود پشیمانم و دارم باج می دهم. همان تاپ و دامن مشکی که پوشیدم خوب است. کرم پودر تیره بمالم به صورتم. خیلی بهتر شد. دیگر شیربرنج به نظر نمی رسم.. خط چشم یادم نرود. دختر دیروزی تو مطب دکتر چه خط چشمی کشیده بود! شکل اژدها! حتما علی حواسش به دختر بود. آه لعنت بر شیطان همش تأثیر حرف های مهتاب است. مدام می گوید :«همه مردها همه سرو ته یه کرباسن باید مواظبشون بود». شاید هم راست می گوید . . . » بلند حرف زدن علی درمطب دکتر نیزمورد تردید همسرش شده . دختر وقتی بیرون می رود علی نیز به دنبالش به بهانه سیگارکشیدن می رود. دامنه ی خیالپردازی توسعه پیدا می کند.
«چرا موبایلش نمی گیرد. نکند کاری کرده در دسترش نباشد. نه علی ازاین کارها بلد نیست». میزرا که چیده کنترل می کند همه چیز مرتب است. فقط فندک نیست. فندک؟ فندک؟ حتما داده به آن دختره. دختره گفته قشنگه علی هم داده به او. داستان تمام می شود.
شب طوفانی
علی، همسرنویسنده درساختمان مسکونی که بتازگی درآن مسکن گزیده اند، به درد دل همسایه ای بنام رضا مبل ساز گوش خوابانده است. رضا پس از بردن علی به خانه اش و خوردن مقداری ودکا، می زند زیر گریه و می گوید:
«همین شیشه روی میز بود. از همین شیشه خورده بودن . . . چند روزپیش پلیس ها اومده بودن. متوجه نشدی؟»
«نه شاید نبودیم»
«از هیچی خبرنداری”! چاقو زدمش. زنم را چاقو زدم».
«شوکه می شوم. دوباره می زند زیرگریه. ازیک طرف پر ازسئوال شده ام. ازطرفی نمی دانم چه بگویم. دستم را هی می گذارم روی شانه اش می روم لیوان آبی بیاورم …. لیوان را می دهم دستش نگاهم می کند» :
«با یکی تو خونه بود».
«آب را جرعه جرعه می خورد. چند دقیقه توی سکوت می گذرد تا می آیم خداحافظی کنم باصدای آرام شروع می کند با حرف زدن:
«همون لباسی رو پوشیده بود که دیروزش باهم خریده بودیم خیلی خوشگل شده بود . . . . گفته بودم خیلی بازه. جایی نمی تونی بپوشی».
علی آقا دودل مانده برود یا بماند. «صدای گریه اش بلندتر می شود» نکند کاری دست خودش بدهد. میروم آشپزخانه
کنج آشپزخانه نشسته روی زمین».
خدا حافظی کرده پله هارا دوتا یکی کرده پائین می رود و واردخانه خود می شود. داستان را برای همسرش تعریف می کند. اما گفتگوهای بین آن دو به گونه ای راز دار از روابط منشی هاست. همسر علی رو به او می گوید :
« خوبه؟ روز اول باید خوش تیپ برم سرکار»
«آهسته می گوید. انگار اصلا منتظر جوابم نیست. صدای زوزه باد می آید. نکند پنجره ای باز مانده باشد. می روم ببینم».
وداستان شب طوفانی به پایان می رسد.
پرده لیلی
خاطره ایست از دوران گذشته که نویسنده از عزاداری های ماه محرم و روضه خوانی خانه آقاجان در روستای محل سکونت ایشان را روایت می کند:
«من با سینی چای وگلاب پاش بین زن ها می چرخیدم و می دانستم که چشم های عقب و بقیه بچه ها دنبالم می کنند و می خواهند جای من باشند . وقتی آقاجان صدایم می زد: «نیِّره جان بیا استکان ها رو جمع کن» می دانستم خیلی مهمم و بدون من این روضه خوانی یک چیزی کم دارد . مطمئن بودم عفت حاضراست آن سنجاق قرمز سرش را بدهد به من تا جای من باشد». روزی که راوی باعطا دعوایش شده، قهر کرده و پشت پرده لیلی ومجنون خودش را پنهان می کند.
به سروصدایی که نزدیک می شد گوش می خواباند. «آقا ربیع داشت چیزی می گفت. اما یک دفعه ساکت شد. همه داشتند نگاهش می کردند. یک دفعه زد زیر خنده :
«دیوث، این پرده چیه اینجا زدی!»
آقا جان سرخ شده بود. باید این دیوث که گفت خیلی حرف بدی باشد، ای عطای دیوث.
«چه زنی!»
وشروع کرد به حرف زدن درمورد زن روی پرده و آن را طوری دید که من هیچوقت آن طور ندیده بودم هرچه بیشتر توضیح می داد قلبم تندتر می زد. زن روی پرده را خیلی دوست داشتم. لیلی با آن موهای فرفری بلند و آن چشم های قشنگ و خواب آلود و تاری که دستش بود. دلم می خواست اسمم را لیلی گذاشته بودند. آرزو می کردم . . . اما بعد از حرف های حاج آقا ربیع، دیگرنخواستم مثل لیلی باشم . . . آقاجان سرخ شده بود و مدام می گفت: لااله الالله ! استغفرالله!»
آقا ربیع رو به آقاجان می گوید :
« . . . خوابای خوب می بینی نه؟ . . . عکس زن زیبا و مرد تنها، به جای اینکه اینجا بخوابی زن بگیز تنها نباشی» دلال محبت شده و بیوه علی بنا را به او پیشنهاد می کند.
«آتش ازپرده می رود بالا. مجنون دارد می سوزد واتش دارد به کاسه توی دستش می رسد نگاه می کنم به چشم های لیلی. انگار دارد گریه می کند. یاد حرف آقا ربیع می افتم. پنبه و آتش. وای! یادم رفته بود پشت پرده لحاف وتشک است. داد می زنم:
آتیش! آتیش!»
علاء الدین را از پای پرده می کشم کنار و می دوم طرف دبّه هایی که پر ازآب کرده بودم. . . . آقاجان جلو در خشکش زده وهی می گوید استغفرالله! آتش خاموش می شود لیلی نسوخته ومن نمی دانم خوشحالم یا ناراحت».
گفتگوهای طعنه آمیز، گهگاهی زهرخند پیرانۀ آقاجان صحنۀ غم انگیز فاجعۀ فرهنگی و قلاده های اسارتباری که بر افکارجامعه پیچانده شده را به نمایش می گذارد: « کاری تون نباشه . . . با این آقا ربیع … استغفرالله سید اولاد پیغمبر. مادرهاچ واج نگاهش می کند. دوباره بغلم می کند. لیلی از روی زمین نگاهم می کند». نیّر، دلبسته ی لیلی شده. درمنِ خود اوست. لیلی دیگر درانظار نیست. دیده نخواهد شد. اما احساس نوشکفته و پاکیزۀ نیّر، هنوز درتردید است: «لیلی را برمی دارم . درپستو، بین گنج هایم پنهانش می کنم. یک پیچ ، یک کلاف نصفه کاموا و چند تا گنج دیگر. حالا شده ملکه گنج های من».
آفرینش اینگونه صحنه های تجربی، اعتراضی ست به تعلیم وتربیت های بد فرجام سنتی، و مهمتر، نفرت از ابزارهای همیشه دردسترس منادیان جهل ونادانی درگسترش و تداوم اوهام مذهبی است. ” نیّر ” ، دختر کم سن وسال با زبانی ساده، اندیشه های معصومانۀ خود وحتا سکوت آقاجان ش را در مقابل اهانت های آقا ربیع فحاش و بیشرم روایت می کند؛ روایتی که با سادگی و صراحت کلام، زبان انتقادی نویسنده را توضیح می دهد.
با آرزوی موفقیت نویسنده، وانتظار دیگر آثارش.