احمد شاملو یکی از نادر شاعران ایران است که آگاهانه جسارت فراتر رفتن از تجربهی پیشین را همیشه داشته است و از هیچ تجربهی زبانی و به خدمت گرفتن مضمونهای اکنونی واهمه نداشته. اندیشهی انسانگرایانهی او، اگر چه در بسیاری از متنهایش اندیشهای سایهدار است و به ناگزیر آثار او را از شرایط همه زمانی و همه مکانی یا جاودانه شدن باز میدارد، اما کم هم نیستند متنهایی از او که اندیشهی در آنها فراتر از موقعیت دوران خود میرود، بیسایه میشود.
شاملو که از نخستین پیروان شعر نیمایی است، خیلی زود درمییابد که تنها بهره بردن از روشنایی شعر نیما کافی نیست. نمیتوان فقط در پرتو آثار نیما ماند و شعر جاودانه نوشت. از این رو با دریافت عمیق انقلاب نیما و نیرو گرفتن از تجربهی او جسارت پریدن و فراتر رفتن را میآزماید و میتواند سربلند از آن بیرون بیاید. از همین رو، بر خلاف بسیاری از شاعران که تنها زمزمهگر راه نیما بودند و با احتیاط پا جای پای او میگذاشتند، در راهی که پیش میگیرد، فریاد میزند. خود را از هر شرط بیرونی وامیرهاند تا بتواند صدای خود را داشته باشد.
شعرهای او نه تنها از نظر زبان امکان، مضمون سایه و اندیشهی بیسایه۲ یکی از برترینها در میان آثار شاعران و نویسندگان معاصر است که تنوع و گوناگونی ساختار هرمیِ۳ شعرها و تعدد آنها نیز یکی از درخششهای مجموعههای او است.
از او نیز چهار شعر را برمیگزینم تا با خوانش آنها در کنار هم و شناخت اجزای هر کدام زبان امکان، مضمون سایه و اندیشهی بیسایه در آثار او بهتر دیده شود. بدیهی است در این انتخاب متنهایی که در ساختار هرمیشان دارای وجههای مشترکند در نظر گرفته شده است. متنهایی که به رغم نویساندهشدنشان به شاعر در فاصلهی سه دهه، حس مشترکی را به خواننده یا مخاطب منتقل
میکنند و از همان کارکردهایی بهره میجویند که در رسیدن به یک ساختار هرمی ازلی و ابدیاند.
در ماهی، شبانه، ترانهی کوچک و از این گونه مردن زبان امکان، مضمون سایه و اندیشهی بیسایه با هویت و استقلال شکل میگیرند. تفاوت آشکار چهار متن از سویی و ساختار هرمی هر متن از سوی دیگر، به روشنی نشان میدهند که هیچ قاعده و قانون و قراردادی برای دست یافتن به ساختار هرمی وجود ندارد. بلکه آن چه یک متن را به ساختار هرمی شکیلی میرساند بهره بردن از این سه ویژگی در بطن همان متن است.
نمیتوان به صرف این که نیما یوشیج یا حافظ یا دیگری از ترکیب ویژه یا صورت خاصی از جمله بهره برده و جای صفت و موصوف یا نهاد و گزاره را تغییر داده است، انتظار داشت که میتوان به متنی شعری یا به ساختاری هرمی دست یافت. همان طور که شعرهای نیما نشان میدهند و شعرهای شاملو، هر متن ویژگیهای خود، – زبان را به زبان امکان رساندن، نشانه کردن، مضمون را از عینیت به ذهنیت یا سایهای رساندن و اندیشه را از چارچوبهای بسته بیرون آوردن و بیسایه کردن – را میطلبد. چنان که زبان، مضمون، اندیشه و نهایت احساس و شعور و شخصیت در شعر، شعرهای ماهی و شبانه را به رغم اشتراکاتشان و برخوردار بودن از ساختار هرمی متفاوت از هم نشان میدهد:
من فکر میکنم
هرگز نبوده قلب من
این گونه
گرم و سرخ:
احساس میکنم
در برترین دقایق این شام مرگزای
چندین هزار چشمهی خورشید
در دلم
میجوشد از یقین؛
احساس میکنم
در هر کنار و گوشهی این شورهزار یأس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
میروید از زمین.
آه ای یقین گمشده، ماهیی گریز
در برکههای آینه لغزیده تو بهتو!
من آبگیر صافیام، اینک! بهسحر عشق؛
از برکههای آینه راهی بهمن بجوی
▪ ▪
من فکر میکنم
هرگز نبوده
دست من
این سان بزرگ و شاد:
احساس میکنم
در چشم من
بهآبشر اشک سرخگون
خورشید بیغروب سرودی کشد نفس؛
احساس میکنم
در هر رگام
بههر تپش قلب من
کنون
بیدارباش قافلهیی میزند جرس.
▪ ▪
آمد شبی برهنهام از در
چو روح آب
در سینهاش دو ماهی و در دستش آینه
گیسوی او خزهبو، چون خزه بههم.
من بانگ برکشیدم از آسمان یأس؛
“- آه ای یقین یافته، بازت نمینهم!”
۱۳۳۸
احمد شاملو/ ماهی/ باغ آینه
شعر سه پارهی ماهی، با دو شرح درونی و یک نتیجهی بیرونی، هم در هر پاره به ساختار هرمی میرسد و هم در کل. این ویژگی را میتوان در زبان واگویانهی پارههای نخست و دوم و زبان روایی صریح پارهی سوم آشکارا شاهد بود. زبان امکان، مضمون سایه و اندیشهی بیسایه در تمام عنصرهای شعر متبلور است.
شاعر از قلبی گرم و سرخ سخن میگوید که هم از آن ویژهی او است و هم از آن هر مخاطبی. قلب متن قلبی است که در تداوم حیات خود قلب حیات طبیعت، انسان میشود. تصویر قلب پارهی نخست در تداوم تصویر دست پارهی دوم، اگر چه هر دو از یک کنش، کنش شرایط ویژهی شاعر برمیخیزند، اما سرانجام، آن دو قلب، آن زوج، آن وحدتی را میآفرینند که نیاز تداوم هر حیات کوشایی است.
قاموس گشودهی واژههای هر شعر شاملو، از سویی زبان امکان در متنهای او را به اوج توانایی میرساند و از سوی دیگر چنان مضمون سایه در آنها رها تنیده میشود که اندیشهی بیسایه به سادگی شکل و تبلور مییابد. خوانش دوبارهی شعر ماهی و مقایسهی دامنهی واژههای آن با شعر شبانه این واقعیت را بهروشنی نشان میدهد:
یله
بر نازکای چمن
رها شده باشی
پا در خنکای شوخ چشمهیی،
و زنجره
زنجیرهی بلورین صدایش را ببافد.
در تجرد شب
واپسین وحشت جانت
ناآگاهی از سرنوشت ستاره یاشد
غم سنگینت
تلخیی ساقهی علفی که بهدندان میفشری
همچون حبابی ناپایدار
تصویر کامل گنبد آسمان باشی
و رودینه
بهجادویی که اسفندیار
مسیر سوزان شهابی
خط رحیل بهچشمت زند،
و در ایمنتر کنج گمانت
بهخیال سست یکی تلنگر
آبگینهی عمرت
خاموش
درهم شکند.
مهر ۱۳۵۰
احمد شاملو/ شبانه/ دشنه در دیس
واژههایی که در ماهی جملهها و نهایت تصویرهای بدیع آن را میسازند، همه از یک ساز و کار برآمدهاند. در واقع اگر چه نمیتوان واژهای را بدون در نظر گرفتن ریشهی آن با واژهی دیگر هم خانواده نامید، اما حضور متنهایی همچون ماهی و نهایت ساختار شکیل یک شعر نشان میدهند چه گونه ممکن است شاعر با بهره بردن از زبان امکان و ایجاد مضمون سایه و اندیشهی بیسایه، مفهوم یا گونهای هم خانواده بودن واژهها را به مخاطب انتقال بدهد. چنان که متن شبانه با همهی متفاوت بودنش، دارای همین احساس اشتراک است.
متن ماهی، جدا از سه پاره بودن، به دلیل مضمون ویژه و اندیشهی مستتر در آن، از گونهای زبان امکان بهره میبرد که حس بیانی بریده بریده را منتقل میکند. چنان که ضربان قلبی یا فریاد انسان از نفس افتادهای. در صورتی که این اتفاق در شبانه، به همان دلیلهای یاد شده، درست بر خلاف ماهی عمل میکند. کل متن زمزمهی فروخوردهای است که یک نفس گفته یا خوانده میشود و سپیدی میان سطرها، جز امکان یک نیمنفسی، هیچ نقش تعیینکننده یا ساختاری ندارند.
در هر دو متن اضطراب و هراس هست، اما بیان در هر کدام ویژگی همان متن را یافته است. زبان امکان، مضمون سایه و اندیشهی بیسایه در هر کدام ساختار هرمی ویژهی همان متن را شکل داده است. چنان که در متن ترانهی کوچک شکل سوم این تشخص در زبان، مضمون و اندیشه دیده میشود:
تو کجایی؟
در گسترهی بیمرز این جهان
تو کجایی؟
من در دوردستترین جای جهان ایستادهام؛
کنار تو.
▪ ▪
تو کجایی؟
در گسترهی ناپاک این جهان
تو کجایی؟
من در پاکترین مقام جهان ایستادهام؛
بر سبزهشور این رود بزرگ که میسراید
برای تو.
دی ۱۳۵۷
احمد شاملو/ ترانهی کوچک/ ایران
در ترانهی کوچک هم مانند متنهای دیگر پرسش وجود دارد و من راوی یا شاعر در جستوجوی آن نیکانشهر انسانی است. اما متن سوم، دیگر نشانی از اضطراب و هراس نیست. نگرانی با صبوری و گونهای یقین یافته، نه در “در گسترهی ناپاک این جهان” که “در پاکترین مقام جهان” ایستاده است.
ترانهی کوچک هم مانند متنهای دیگر از زبان امکان، مضمون سایه و اندیشهی بیسایه به خوبی بهره برده است. من راوی و من مخاطب متن به راحتی از من شاعر۴و من مخاطب ویژهی او میگذرند و من هر خواننده و مخاطب هر شنوندهای میشوند و ژرفای مفهوم ازلی و ابدی مکمل بودن و به یگانگی رسیدن را مینمایاند.
بررسی و تحلیل جزء به جزء از اینگونه مردن توانایی و احاطهی شاملو را از سویی و کارکرد زبان امکان و مضمون سایه و اندیشهی بیسایه را بهتر نشان میدهد. در خوانش دقیق از اینگونه مردن همهی این عنصرها به وضوح دیده میشوند. به ویژه که از این گونه مردن آشکارا بر بنیاد ساختار متن هرمی تو در تو ساخته شده است. نه تنها نشانهی واژههای متن به طور غریبی شکل هرم را به خاطر خواننده میآورند که سه وجه هرم و سه هرم توأمان در متن با سه پاره شدن متن بهتر دیده میشود.
وجهی خواب اقاقیا است، وجهی نفس سنگین اطلسیها است و وجه سوم گل سینهی انسان شعر “بر تالار ارسی در ساعت هفت عصر” است. و هر سه وجه هر سه هرم هم با هر سه وجود توأمان زبان، مضمون و اندیشه با رأسی یک سان: ستایش زیبایی، طبیعت، زندگی و هراس از دست دادن آنها:
میخواهم خواب اقاقیاها را بمیرم.
خیالگونه
در نسیمی کوتاه
که بهتردید میگذرد
خواب اقاقیاها را
بمیرم.
▪ ▪
میخواهم نفس سنگین اطلسیها را پرواز گیرم.
در باغچههای تابستان،
خیس و گرم
بهنخستین ساعات عصر
نفس اطلسیها را پرواز گیرم.
▪ ▪
حتا اگر
زنبق کبود کارد
بر سینهام
گل دهد –
میخواهم خواب اقاقیاها را بمیرم در آخرین فرصت گل،
و عبور سنگین اطلسیها باشم
بر تالار ارسی
بهساعت هفت عصر.
۱۸ آبان ۱۳۵۱
احمد شاملو/ از این گونه مردن/ ابراهیم در آتش
مشخص است که ساختار از این گونه مردن یکی از خوشتراشترین ساختارهای هرمی شعر است. زبان به همان قدرتی در خدمت متن قرار میگیرد که در شعر حافظ. چنان که مضمون نیز در این شعر باز از شکل سایهای خود فراتر نمیرود. خواننده با همهی شناختش از اقاقیا و حس و درک آن، از اشراف بر خواب اقاقیا محروم بوده است. خواننده بارها اطلسیها را دیده است، لمس کرده است، بوییده است، اما هیچ حافظهای از نفس سنگین اطلسی یا آن اطلسی که نفس سنگینی دارد، نداشته است. امکان پرواز با آن را نیافته است.
من راوی متن با گذر از خواب اقاقیا و مردن در آن یا با پرواز در نفس سنگین اطلسیها به راحتی به زبان امکان، مضمون سایه و اندیشهی بیسایه میرسد و من انسانی خود را با شکفتن گل زنبق سینهاش از کارد، به خواننده میدهد و او را به همذاتپنداری میرساند.
این همذاتپنداری خواننده با متنها و شعرهایی از شاملو یکی از تشخصهای ترویج شعر او یا استقبال بینظیر خوانندگان از آثار او است.
از این گونه مردن با این که به صراحت به گل اشاره میکند، باز خواننده نمیتواند یقین داشته باشد که وجود در شعر یا انسان بیسایهی شعر، از اقاقیاها و اطلسیهایی میگوید که او نیز از آنها شناخت دارد. چرا که هر گاه خواننده بخواهد به این یقین برسد که متن از عنصرهایی سخن میگوید که همان عینیت و واقعیت بیرون را دارند، نه تنها “خواب اقاقیاها” و “نفس سنگین اطلسیها” او را از این یقین بازمیدارند که با خواندن “زنبق کبود کارد”ی که بر سینهی انسان بیسایهی شعر “گل میدهد” از این فکر بازمیماند و خوانش دوبارهی متن را آغاز میکند تا با سهم خود شاید بتواند از سایههای در متن، از گلهای در متن که هیچ عینیتی ندارند و ذهنی شدهاند و در موقعیت سایه ماندهاند، به واقعیتی ملموس، به واقعیت زندگی خود برسد. واقعیتی که اندیشهی متن، وجود بیسایهی درون متن به او میدهد.
این وجود در متن، من راوی بیسایه است. انسانی است که با وجود دارا بودن موقعیت ویژه، باز فراتر از اندیشه، اندیشهی انسانی نمیرود. من راوی در متن توانایی خواب یا مرگ گلها را ندارد. خود را نسبت به این هستی یا زیبایی ملتزم میداند. حاضر است در برابر حفظ آرمان خود، زیبایی، سینهی خود را تا حد شکافتن و خون فوران زدن سپر کند. سپر کند تا خود گل شود و با گل شدنش نشان بدهد که گل شعر هم انسان است.
او به همان اندازه به حیات گل التزام دارد که به حیات انسان. و بعد مخاطب خود را به همین شیوه به سوی التزام به تمام عنصرهای طبیعت، تمام نمادهای هستی میکشاند. حافظهی او را ازلی و ابدی میکند. میخواهد به او احساس و شعور و اندیشهی جزیی از هستی بودن و کل هستی شدن را بدهد. میخواهد به او وجود یک جان آزاد بودن را بدهد، یک انسان بیسایه بودن را، اندیشه شدن را.
احمد شاملو و فروغ فرخزاد از نادر شاعران ایرانی هستند که متنهایی این چنین شکیل با ساختار هرمی در مجموعهی آثارشان کم نیست. به ویژه که از گوناگونی زبان یا چند صدایی بودن متن، که از نخستین آموزههای نیما است و با همان مرغ آمین ویژگی آن را نشان میدهد، شاملو آگاه است و در شعرهایی توانسته است این تجربه را با مضمون و اندیشهی آن همسامان کند.
آشنایی با زبان امکان و گوناگونی آن و بهره بردن از آن در متن، در همان شعرهای نخستین شاملو، حضور خود را نشان میدهد. به طوری که در مجموعهای نیست که این شناختش را تجربه نکرده باشد. اما در کمتر متنی از این گونه است که تفاوت زبان امکان من راویها با یک دیگر دیده میشود و اگر این ضعف و نقص در بسیاری از متنهای او نبود و تلاش میکرد بر بعد چند صدایی بودن آنها بیفزاید، انتخاب نمونههایی از او در چارچوب شعرهایی با ساختار هرمی به مراتب بسیار بیشتر از آن چه میشد که اکنون است.
ناآگاهی شاملو از کارکرد شگردی که به کار میبرد، از بیتوجهی به چند صدایی بودن آنها در معنا و زبان، حتا گاه چنان شعرهایی از او را با مشکل روبهرو میکند، که نبودن آنها متن را به مراتب شکیلتر و پذیرفتنیتر میکند:
راوی
اما
تنها
یکی خنجر کج بر سفرهی سور
در دیس بزرگ بدل چینی.
میزبان
سروران من! سروران من!
جدآ بیتعارف!
▪ ▪ ▪
مدعیان
… که بر سفره فرود آیید؟
زنان را بهزردابهی درد
مطلا کردهاند!
دلقک
باغِ
بیتندیس فرشتهگان
زیباییی ناتمامی ست!
خندههای ریشخندآمیز
ولگرد
شتابان نزدیک و بههمان سرعت دور میشود
گزمهها قدیساناند
گزمهها قدیساناند
گزمهها قدیساناند
احمد شاملو/ دو تکهی ناپیوسته از شعر بلند “دشنه در دیس”/ دشنه در دیس
متن به همین گونه، به شکل گفت و گو و شرحهای نمایشی ادامه پیدا میکند و شخصیتها، که البته تنها در نام با یک دیگر اختلاف دارند و تا حدودی در محتوای بیان، همسان یکدیگر حرف میزنند. اختلاف چندانی در نوع زبان و اندیشهی یا بیان راوی، میزبان، مدعیان، حتا دلقک و ولگرد با دیگران، چون مداح، زنان عاشق، مادران، خطیب، جارچی و … نیست.
این بیدقتی که مشکل بنیادی ادبیات ایران، به ویژه در داستان و نمایشنامهی آن است، در بسیاری از متنهای شاملو، همچون بادها، مرغ باران”، “سرود مردی که تنها بهراه میرود”، “بر سنگ فرش”، “تا شک”، “مرثیه”، “حماسه”، “رهگذران”، “وصل”، “۴/ عصر عظمتهای غولآسای عمارتها”، “شعری که زندگی ست”، “سرود آنکه برفت و آن کس که برجای ماند”، “لوح”، “سفر” و … دیده میشود. بدیهی است گاه این مشکل از ناتوانی بیان شاعری سرچشمه میگیرد و گاه از ناآگاهی عمیق او نسبت به کارکرد شگردی که بهکار میبرد.
آن چه در مورد شاملو مسلم و انکارناپذیر است توانایی پرشکوه او در زبانهای گوناگون روایت است. چه در متنهای شعری و چه در متنهای داستانی (ترجمه). چنان که بهترین نمونههای این نوع توانایی او را میتوان در یه شب مهتاب، پریا، دخترای ننه دریا، از تجربههای نخستینش و در قصهی مردی که لب نداشت از آخرین تجربههایش، در ساختار تکصدایی یا تکزبانی آشکارا دید.
البته از او متنهایی با دو زبان متفاوت و بسیار موفق هم موجود است، اما در صد آنها نسبت به حجم بسیار آثارش چندان زیاد نیست:
عصر عظمتهای غولآسای عمارتها
و دروغ
عصر رمههای عظیم گرسنهگی
و وحشتبارترین سکوتها
هنگامی که گلههای عظیم انسانی بهدهان کورهها میرفت
[و حالا اگه دلت بخواد
میتونی با یه فریاد
گلوتو پاره کنی:
دیوارا از بتن مسلحن!]
عصری که شرم و حق
حسابش جدا ست،
و عشق
سوءتفاهمیست
که با “متأسفام” گفتنی فراموش میشود
[وقتی که با ادب
کلاتو ورمیداری
و با اتیکت
لبخند میزنی،
و پشت شمشادا
اشکتو پاک میکنی
با پوشتت.]
عصری که
فرصتی شورانگیز است
تماشای محکومی که بردار میکنند؛
سپیدهی ارزان ابتذال و سقوط نیست
مبداء بسیاری خاطرهها ست:
[هیفده روز بعدش بود
که اول دفعه
تو رو دیدم عشق من!]
وهن عظیم و اوج رسوایی نیست
سیاحتی ست با تلاشها و دست و پاکردنها
بر سر جائی بهتر:
[از رو تاق ماشین
جون کندنشو بهتر میشه دید
تا از تو غرفههای شهرداری]؛
…
…
احمد شاملو/ ۴/ آیدا، درخت و خنجر و خاطره
یا
“مرگ را پروای آن نیست
که بهانگیزهیی اندیشید.”
اینو یکی میگف
که سر پیچ خیابون وایساده بود
“- زندگی را فرصتی آنقدر نیست
که در آیینه بهقدمت خویش بنگرد
یا از لبخند و اشک
یکی را سنجیده گزین کند.”
اینو یکی میگف
که سر سهراهی وایساده بود
“- عشق را مجالی نیست
حتا آنقدر که بگوید
برای چه دوستت میدارم.”
والهه اینام یکی دیگه میگف
سرو لرزونی که
راست
وسط چاراهِ هر وَر باد
وایساده بود.
احمد شاملو/ ترانهی اندوهبار سه حماسه / مدایح بیصله
این فراز و نشیبها یا این ضعفها و قوتها در آثار هر شاعری امری بدیهی است. آن چه نهایت ماندگار میماند آن تعداد شعرهایی است که با ساختار هرمیشان در هر زمان و هر مکان پویا میمانند و نام کسی را که به او نویسانده شدهاند جاودانه میکنند.
بدیهی است که احمد شاملو یکی از چند شاعر معاصری است که شعرش در زمانهای بسیاری خواننده خواهد داشت و او با کسانی که آمدند، با چند شعر نیمایی درخشیدند و بعد خاموش شدند یا کارنامهی فعالیتشان خالی از شعرهایی با ساختار هرمی است، فاصلهی بسیاری دارد. با این حال نمیتوان ناگفته گذاشت بیتوجهی او را به فرهنگ و استورههای فارسی/ ایرانی.
با این که شاملو یکی از شاعران و نویسندگان نمونهی ایران است که رویکرد ژرفی به فرهنگ گذشته دارد، باز از شخصیتهای استورهای و تاریخ ایران به صورت یک نماد بهره میجوید. بیشترین رویکرد او به نمادهای یونانی یا به طور کلی غرب است. اگر از چند شعری که اختصاص یافته است به فرهنگ مسیحی یا غربی، به ویژه به شخصیت عیسا، چون “مرگ ناصری” و “مصلوب”، تکرار “مسیح”، “مریم”، “عذرا”، “ابراهیم”، “ایوب”، “قابیل”، “هابیل”، “یهوه”، “سیزیف”، “پرومته”، “آشیل” و … به مراتب افزونتر از بهره بردن از نمادهای “سیاوش”، “آرش” و “اسفندیار” است.
اکنون که از احمد شاملو نزدیک به پانصد شعر کوتاه و بلند در شانزده مجموعه باقی مانده است، رنج مضاعف او را در شکوفایی و شناساندن شعر بیشتر میتوان دریافت. در واقع کار بیوقفهی او و مسؤلیت پویایش، اگر چه نه اعتباری به شعر او میبخشد و نه آن را بیاعتبار میکند، بهتر فراز و فرودهای شعرش را در بیش از پنجاه سال فعالیت مستمر نشان میدهد. به ویژه که سیر اندیشهی او در گذر از تاریخ پرحادثهی حیاتش، ژرفای بیشتری مییابد و زبان امکان و مضمون سایهی شعرهایش برجستهتر میشوند. مانند شعرهایی که مرگ را از متن خود میگیرند و حیات شاعرشان را بیپایان میگردانند:
گفتم اینک ترجمان حیات
تا قیلوله را بیبایست نپنداری.
آنگاه دانستم
که مرگ
پایان نیست.
احمد شاملو / کژ مژ و بیانتها … / حدیث بیقراری ماهان
پانویس:
۱. این جستار، بخشی است از کتاب هستیشناسی شعر فارسی، جلد ۱، انتشارات نوروز هنر، تهران، ۱۳۸۷
۲. برای شناخت و تعریف “اندیشهی بیسایه”، مراجعه کنید به کتاب هستیشناسی…
۳. برای شناخت و تعریف “ساختار هرمی” نیز به همان کتاب مراجعه کنید.
۴. برای شناخت و تعریف “من راوی”، “من مخاطب” و “من شاعر” نیز به همان کتاب مراجعه کنید.