در مطلب پیشین به شرح و تفصیل از آرا و عقاید اسماعیل خویی باب شعر نادرپور گفتیم و در این صفحه و پیشتر از خواندن دوباره ی یکی از معروف ترین قطعات شعری او؛ نظر دو شاعر برجسته دیگر را هم در پی آورده ایم. نظراتی که البته همدیگر را نقض می کنند؛ اما از منظر تاریخی؛ برای کنجکاوان شعر فارسی صاحب اهمیت و جایگاهی خاصاند. این یادداشت های کوتاه باب شعر نادرپور را از لابلای سطور کتب و گفت و گوها و مقدمهها بیرون آورده ایم تا پیش تر از لذت دوباره بردن از شعر او؛ نظر فروغ فرخزاد و مهدی اخوان ثالث را هم باب این خطوط بدانیم.
جالب اینکه هیچ کدام از این سه شاعر در روزگار کنونی در قید حیات نیستند و آنچه باقی مانده تنها شعرشان است و نوشته ها و یادداشت هایی که پیش تر از رفتن برای آیندگان مکتوب کرده اند. این یادداشت های کوتاه و شعر ماندگار نادرپور را در ادامه ی همین صفحه از پی بگیرید:
نادر نادرپور شاعری است که از جانب فروغ فرخزاد به شدت مورد نقد قرار گرفت، هرچند شعرش توجه شاعری چون مهدی اخوان ثالث را جلب کرده بود.
نادر نادرپور شانزدهم خردادماه ۱۳۰۸ در تهران به دنیا آمد. اجداد او از نوادگان نادرشاه افشار بودند. نادرپور پس از به پایان رساندن دورهی متوسطه در دبیرستان ایرانشهر تهران، برای ادامه تحصیل به فرانسه رفت. پس از دریافت لیسانس از دانشگاه سوربن پاریس در رشتهی زبان و ادبیات فرانسه به تهران بازگشت و در مسؤولیتهای مختلف به کار مشغول شد.
نادرپور به زودی به یکی از مطرحترین شاعران نوقدمایی دههی ۳۰ تبدیل شد و مهدی اخوان ثالث دربارهی او گفت: «نادرپور در این ایام، بحق در طراز اول از شاعران متجدد و نوپرداز قرار گرفته و پختگی آثارش میرساند که به گنجینهی غنی و پرارزش شعر گذشتهی پارسی دست دارد، ولی برخلاف بعضی از نوپردازان، شعر گذشتهی پارسی بر آثار او سایه نینداخته که رنگ هنرش را دیگر کند و تحت تأثیر بگیرد. بدین معنی که هم احساس از خودش است و هم بیان و تعبیرات.
این شاعر به خوبی توانسته است خود را از تکرار و ابتذال که دشمنترین دشمنان هنر است، دور نگه دارد و همیشه از سرزمینی که خود بهدانجا رفته است، برای ما خبر بیاورد.» («تاریخ تحلیلی شعر نو» – شمس لنگرودی)
اما فروغ فرخزاد چندان با اخوان ثالث همعقیده نبود: «عیب کار نادرپور را باید در روحیهی نادرپور جستوجو کرد. به نظر من نادرپور آدم این دوره نیست، حتا اگر بگوید هستم و باز از من برنجد و با من قهر کند. حالت محافظهکاری نادرپور و حساسیتی که نسبت به عقاید مختلف دربارهی شعرش از خودش نشان میدهد، بزرگترین دشمن اوست. به نظر من او باید تکلیف خودش را با خوانندگان شعرش روشن کند. اگر شعر نادرپور در یک حالت رکود باقی مانده – چه از نظر فرم و چه از نظر محتوا – علتش این است که او میترسد عدهی زیادی از طرفدارانش را از دست بدهد. خب بدهد. مهم نیست که ابراهیم صهبا از شعر من خوشش بیاید. اصلا اگر بیاید، توهین است و دلیل بدی شعر. او شعر میگوید تا دیگران تعریفش را بکنند، حالا فرق نمیکند این دیگران چه کسانی باشند.
شعر نادرپور از نظر محتوا به کلی خالی است. او تصویرساز ماهری است، اما تصویر به چه درد من میخورد؟ او با این تصویرها میخواهد چه چیزی را بیان کند؟ چیزی بیان نمیکند، حرفی ندارد. از نظر فرم هم که حساب خطکش است و سانتیمتر. انگار تا یک سیلاب اضافه میشود، سعی میکند در مصرع بعدی از این گناه و تخطی عذر بخواهد. عیب نادرپور این است که شازده است و جرأت ندارد. نادرپور روحیهی کهنه و پیری دارد. از هیچ چیز جز از دردهای خودش متأثر نمیشود، که آنها هم دردهای غیرلازمی هستند. نادرپور اگر تکلیف خودش را روشن نکند، رفته است. او شاعر است، اما حیف که خودش را به نفهمی میزند. همانقدر در مورد خوانندگان شعرش و عقاید آنها وسواس دارد که در مورد شستن دستهایش، ای بابا، یک روز هم دست نشسته غذا بخور، شاید چیزی کشف کنی!» (مقدمهی دیوان اشعار فروغ فرخزاد، انتشارات طلایه)
مجموعههای شعر «چشمها و دستها»، «دختر جام»، «شعر انگور»، «سرمهی خورشید»، «گیاه و سنگ نه، آتش»، «از آسمان تا ریسمان»، «شام بازپسین»، «صبح دروغین» و «خون و خاکستر» از آثار بهجامانده از این شاعرند. نادرپور با زبان فرانسه نیز آشنایی کامل داشت و شعرهای تعدادی از شاعران بزرگ فرانسوی و ایتالیایی را به فارسی ترجمه کرد و مجموعهای از آثار آنها را با عنوان «هفت چهره از شاعران معاصر ایتالیایی» به همراهی بیژن اوشیدری به چاپ رساند.
این شاعر پس از انقلاب به پاریس و سپس آمریکا رفت و در روز ۲۹ بهمنماه ۱۳۷۸ در لسآنجلس درگذشت.
کهن دیارا! دیار یارا! دل از تو کندم ولی ندانم،
که گر گریزم کجا گریزم؟ و گر بمانم کجا بمانم؟
نه پای رفتن، نه تاب ماندن، چگونه گویم درخت خشکم؟
عجب نباشد اگر تبرزن، طمع ببندد در استخوانم!
در این جهنم، گل بهشتی، چگونه روید؟ چگونه بوید؟
من ای بهاران، ز ابر نیسان، چه بهره گیرم که خود خزانم؟
به حکم یزدان شکوه پیری مرا نشاید، مرا نزیبد
چرا که پنهان به حرف شیطان سپردهام دل که نوجوانم
صدای حق را سکوت باطل در آن دل شب چنان فرو کشت،
که تا قیامت در این مصیبت گلو فشارد غم نهانم
کبوتران را به گاه رفتن سر نشستن به بام من نیست،
که تا پیامی به خط جانان ز پای آنان فرو ستانم
سفینه دل نشسته در گل، چراغ ساحل نمیدرخشد
در این سیاهی سپیدهای کو؟ که چشم حسرت در او نشانم
الا خدایا! گره گشایا! به چارهجویی مرا مدد کن
بود که بر خود دری گشایم، غم درون را برون کشانم
چنان سراپا شب سیه را، به چنگ و دندان، درآورم پوست،
که صبح عریان به خون نشیند، بر آستانم، در آسمانم!
کهن دیارا! دیار یارا! به عزم رفتن دل از تو کندم،
ولی جز اینجا وطن گزیدن، نمیتوانم! نمیتوانم