“>شهرام رحیمیان، خواننده را با زمزمه ی این شعر شاملو به خواندن رمان “دکتر نون زنش را بیشتر از مصدق دوست دارد”، دعوت می کند:
هرگز کسی این گونه به کشتن خود برنخاست/ که من به زندگی نشستم.
و بعد از آن هر چه کتاب بیشتر ورق می خورد، دردهای تلخ و جراحتهای عمیقی که سالهاست بر هستی سرزمین دکتر نون و دکتر مصدق چنگ انداخته اند، بارزتر و ملموس تر می شوند.
داستان، شرح حال دکتر “محسن نون” است، شازده ای قاجاری، تحصیل کرده ی فرنگ و در عین حال وفادار به مصدق. او که با مقاله های قوی اش در روزنامه ها، اسباب نخست وزیری مصدق را فراهم کرده است، همراه با دکتر فاطمی، هم پیمان وفا داری و حمایت از دکتر مصدق می شوند. تا این که در زمان وقوع کودتای ۲۸ مرداد، او و فاطمی دستگیر می شوند. دکتر فاطمی اعدام می شود و دکتر نون علی رغم فشارهای سرلشکر زاهدی حاضر به مصاحبه رادیویی علیه مصدق نمی شود، اما اراده ی آهنین او، در مقابل اعمال شکنجه و تجاوز به همسرش، ملکتاج، خرد می شود وهراسان از این تهدید، به خواسته های کودتاگران تن می دهد.
او پس از آزادی از زندان، در می یابد که آزار و اذیت همسرش بلوفی بیش نبوده است. از این رو مستاصل و درمانده، خود را بازنده ای همه جانبه و خیانت پیشه می بیند، او با حالاتی روان پریش گونه، که ناشی از حس عذاب وجدان درونی اش است، خود را درون خانه حبس می کند، از جامعه دوری می کند، به انزوا و اعتیاد به الکل روی می آورد و با رفتارهایی که گاه ماهیتی دیگر آزار و گاه شکلی خود آزار دارند، به شکنجه ی خود و همسرش می پردازد تا شاید انتقام آنچه که خود، آن را ” خیانت” می نامد از ملکتاج و “دکتر نون” بگیرد:
از زندگیام کابوسی بسازم و عمر ملکتاج را تباه کنم….
مارمولک توی تنش انداختم . . . لباس سفید عروسیاش را وسط حیاط آتش زدم….
حتی حلقهی ازدواجش را داخل چاه مستراح انداختم….
سر ناهار دندانهای مصنوعیام را انداختم توی ظرف خورش روی میز. ملکتاج گفت:” محسن، چیکار میکنی؟”
گفتم: ” ملکتاج، دارم انتقام شکستن بطریای ویسکی رو ازت میگیرم. کاری میکنم که از کردهی خودت پشیمون بشی”. . . . . رفتم از توی حمام شامپو را برداشتم و تا ته سر کشیدم و آمدم عق زدم روی میز غذا. . . . فریاد زدم:” ملکتاج، عذابت میدم، عذاب”
او که در زیر فشار زندان درجنگ بین دو نیمه ی وجودی اش یعنی عشق به ملکتاج و وفاداری به دکتر مصدق، اولی را ترجیح داده، اسیر توهماتی جنون آور می شود و بعد وجودیش را بین خود و دکتر مصدق تقسیم می کند. دکتر نون حاضر به دیدار مصدق در احمد آباد نمی شود، چرا که معتقد است، مصدق با او زندگی می کند. محسن حتی سالها بعد از مرگ دکتر مصدق هم او را همواره در کنار خود می بیند و باور دارد که او در خصوصی ترین بخشهای زندگی او حضور دارد و حتی شاهد روابط او با همسرش است:
دروغ نمی گفتم. چند ماه بعد از آزادیم، آقای مصدق توی اتاق خوابمان می آمد و از آن به بعد همیشه در آنجا حضور داشت. هر وقت هوس تن ملک تاج به سرم می زد، می گفت:”محسن، جلوی چشم من نه ”
گفتم:”آقای مصدق، شما شبانه روز، مثل سایه، دنبال منید. پس کی” آقای مصدق گفت:”نمیدونم. جلو چشم من با زنت عشق بازی نکن!” ملکتاج گفت:”محسن، دیوونه شده ای؟ با کی داری حرف میزنی؟”
این هراس و بیقراری که نمادی از وجود سایه ی سیاست بر زندگی خصوصی مردم است، در داستان ” دکتر نون…” به شیوه ای هنرمندانه به تصویر کشیده شده است. در حقیقت زندگی ملکتاج و دکتر نون با سیاست گره خورده است، گرهی کور که حتی زندگی زناشویی آنان را تحت الشعاع قرار می دهد.
دکتر نون و ملکتاج- دختر عمویش- که چون عشاق اسطوره ای از سنین نوجوانی دلداده ی یکدیگر می شوند، آنقدر شیفته و دلبسته ی یکدیگرند که دوری و هجران را حتی در دوره ای که دکتر نون در فرانسه مشغول به تحصیل بوده است، تاب نمی آورند، نامه نگاری های عاشقانه شان غبار دلتنگی شان را پاک نمی کند و در نهایت ملکتاج در پاریس به او می پیوندد و این مهر و الفت از مکالمات مملو از عشق و شورشان نمایان است:
به ملکتاج گفتم: “میدونی، بدون عشق ورزی گرفتن خوابیدن حرومه.”
ملکتاج گفت: “آره به خدا. خیلیم حرومه. تا وقتی پیر نشدیم، باید از جوونیمون حداکثر استفاده رو بکنیم.”
اعتراض کردم: “یعنی وقتی پیر شدیم، دیگه از این کارای لذت بخش خبری نیست؟”
ملکتاج سینه ی عرق کرده و پرمویم را بوسید و گفت: “نه، خبری نیست. من نمیذارم کسی تن پیر و چروکیده منو ببینه.”
فرق سر ملکتاج را بوسیدم و گفتم: “حتی من؟”
ملکتاج موهای سرش را به سینه ام مالید و گفت: “مخصوصا تو. مگه قراره کس دیگه ای هم به جز تو تن لخت منو ببینه؟”
گفتم: “پس تا پیر نشدیم باید بجنبیم.”
ملکتاج گفت: “امشب به اندازه کافی جنبیدیم. بقیه اش برای فردا.”
این عشق و دلبستگی هر چند در پی یک واقعه ی سیاسی، دستخوش تحولی ژرف و نامیمون شده و عدم تعادل روحی دکتر نون، موجب زجر و عذاب هر دو می شود، ولی آنچه در داستان هویداست وجود حقیقت عشق در رابطه ی میان دکتر نون و همسرش است، حضور عشق همچنان در بعد ” محسن”ِ شخصیت دکتر نون قابل مشاهده است و همچنین عشق عمیق ملکتاج؛ که به رغم همه ی آزارهای دکتر نون، او را درکنار همسرش نگاه می دارد:
صورتش ]صورت ملکتاج[ زیر مهتاب چقدر ستمدیده بود در سایه روشن ماه، از دلزندگی و ناز و نعمت گذشته خبری نبود. پیشانیش را بوسیدم. از خواب پرید. گفتم: “ملکتاج، آقای مصدق گلای باغچه تو رو پرپر کرد و توی تمام حیاط پخش، کرد. میخواست بیاد صفحه ی آهنگهای دلکش رو هم بگیره بشکونه که من جلوشو گرفتم.”
ملکتاج خواب آلود گفت: “خوب کردی که جلوشو گرفتی. بابت اون گلها هم عیبی نداره. دوباره میکارم. حالا برو بگیر بخواب! به آقای مصدقم بگو که بگیره بخوابه و دیگه از این کارا نکنه!”
نمود این شخصیت دو وجهی در نحوه ی روایت داستان هم مشهود است، داستان از دو زاویه ی دید اول شخص، ( دکتر نون و دکترمصدق) روایت می شود. شیوه ی نثر، نحوه ی نگارش و دیالوگ پردازی این رمان، متن “شازده احتجاب” گلشیری را در ذهن خواننده تداعی می کند، وجه شباهت دکتر نون و شازده در عقیم بودن، نیز بر این مطابقت صحه می گذارد، کنایه ای که شاید در پس آن معنایی نهفته است، دال بر اینکه نسل وفا داری به آرمانها و اهداف سر آمده است. زاویه ی روایت دیگری در داستان نیز مشهود است و آن بیان داستان از زبان راوی سوم شخص است که از بیرون بر احوال دکتر نون نظارت دارد این شیوه ی روایت داستانی، تابلوی رمان را – مانند شخصیت درهم ریخته ی “دکتر نون”- به نقشهای کوبیسمی زینت می دهد:
دکتر نون به درختهایی نگاه کرد که با نام و یاد ملکتاج پیوندی ناگسستنی داشت….
در بطن داستان می توان متوجه نگاه انتقادی رحیمیان به نحوه ی برخورد عامه ی مردم با سیاست و سیاست ورزان شد، درجایی از داستان، وقتی دکتر نون به اصرار ملکتاج از خانه بیرون می رود، کتک سختی از مردم هوا دار مصدق می خورد و این موضوع حکایت از همان روحیه دیرینه ی قهرمان پروری و بت سازی و سپس در هم شکستن و خرد کردن شخصیتهای سیاسی و اجتماعی دارد، ” زنده بادها”یی که یک شبه “مرده باد” می شوند و گاه بر عکس.
در پایان داستان، که گریزی به ابتدای آن دارد، دکتر نون پس از شنیدن خبر کشته شدن ملکتاج در تصادف، با اجیر کردن دو نفر، جسد ملکتاج را از بیمارستان می دزدد، به خانه می آورد و با او عشقبازی می کند:
قبل از اینکه سرم را روی بالش بگذارم ، گونه اش را بوسیدم و گفتم: ملکتاج، من تورو خیلی دوست دارم ، حتی بیشتر از آقای مصدق ، حتی خیلی بیشتر از آقای مصدق ، تو شوق و ذوق زندگی من بودی ، اگر چه سالهای ساله که شوق و ذوق در من نیست.
او که حقیقت و خیال ، حال و گذشته را در هم آمیخته است، با مرگ ملک تاج، در حسرت عشقی که سالها مجال غلیان را ازآن سلب کرده است، باز هم در نبرد میان عشق و سیاست، عشق را بر می گزیند، و در نهایت :
نگاهم را از او برگردانم و خیره به سقف ، پلکهایم را روی هم گذاشتم و گفتم : آره ملکتاج ، همه چیز تموم شد ، تو مردی ، آقای مصدقم مرد، من هم مردم .