پیش تر از مقدمه: این گفت و گو به هشت سال قبل بر می گردد. زمانی که دور اول ریاست جمهوری احمدی نژاد روزهای آخرش را می گذراند. گفت و گویی به بهانه ی عید و در شرایطی که به قول او یک عید انتخاباتی داشتیم و امیدوار بودیم که دست به دست هم از سالهایسخت احمدی نژادی عبور کنیم. از آنجا که این گفت و گو دیگر در صفحات اینترنت موجود نیست و من آنرا از میان پوشه های شخصی ام بیرون کشیدم؛ چاپ دوباره ی مطلب را خالی از لطف مطبوعاتی ندیدم چرا که هم حال و هوای نوروز به جاست و هم عید انتخاباتی و هم بسیاری چیزهای دیگر که یک عمر است منتظریم آخر بگیرد و نمی گیرد. با این دانسته برویم به سراغ اشاره و شرح گفت و گو که بی هیچ تغییری برای خوانندگان بخش فرهنگی خلیج فارس تجدید چاپ می شود. امید که با مرور این نوشته ها لبخندی به شادی به لبانتان بنشیند…
وقتی تماس گرفتم تا برای مصاحبه وقتی تعیین کنیم و برای ارتباط راهی بجوییم، دیدیم با توجه به دوری راه و نزدیکی عید و ناگفته ی زیاد و زمان کم، بهترین راه اینه که هردو پای کامپیوتر بنشینیم و همزمان با هم گپ بزنیم پس قرار شد چت کنیم. همون تلفن نوشتاری، همون وسیله ای که ادبیات آدم رو میان گفتار و نوشتار معلق نگه می داره و آدم هی از خودش می پرسه :
” بالاخره دارم حرف می زنم یا دارم می نویسم؟” گفت و گو مون خیلی زود تر از اونی که فکر می کردم تحت تاثیر صمیمیت ” گفتار ” قرار گرفت و با گذشت زمان هم بیشتر و بیشتر از تکلف “نوشتار” دور شد.
کار مصاحبه که تمام شد، دیدم خیلی حیفه که توی این نوشته ها دست ببرم، فکر کردم اون ادیت نهایی امکان داره میزان صمیمیت نوشته رو کم کنه و یا به طبیعتش صدمه بزنه، همین شد که عیناً مطلب رو “کپی – پیست” کردم اینجا تا شما هم درست در همون حال و هوا قرار بگیرید. اگر میان این نوشته ها، کلی آدمک یاهو رو هم اضافه کنید، آنچه می خونید دیگه هیچ فرقی با نوشته ی چت ما نداره… آدمکهای خندانی که بر خلاف آدمهای واقعی، هیچ وقت خندیدنشون آخر و انجامی نداره، حتی اگر بعد از اون موضوع خنده دار، راجع به هزار موضوع محزون و غمین صحبت کرده باشی، حتی اگر از پس سین ” سوتی ” که به خنده ات انداخته، یاد سین “سفره ی نفتی” بیفتی و ساده دلی کودکانه ات حسابی تحریک بشه و غم عالم تالاپی بریزه توی دلت… هیچ دلیلی نمی تونه اون آدمک ها رو از خندیدن پشیمون کنه و این خنده ها تا زمان بی پایان باقیه. شادی همچنان به جاست گیرم که حتی حکایت به آخرش رسیده باشه و دفتر به پایان آماده باشه.
سر سفره “نفت چین” سوتی نده….
خب برای اینکه مصاحبه روال بهتری بگیره، موافقی اول از تعریف طنز شروع کنیم.
چه عالی، واقعا این نوآوری خیلی مهمه، تقریبا نود و هفت درصد مصاحبه هایی که با من می شه با همین سووال شروع می شه، خب، تعریف کنم، یا شما تعریف می کنی؟
من که نگفتم قصد نوآوری دارم، فقط فکر کردم شاید این طوری گفت و گو مون روال بهتری بگیره، همین. حالا هم اگه زحمتی نیست لطفاً یک باره دیگه طنز رو تعریف کن…
طنز یک شیوه واکنش انسانی است در قبال واقعیت، در ادبیات به یک شیوه نوشتن یا سرودن گفته می شه که طنز نویس یا طنزسرا سعی می کنه پشت پرده چیزی را که می بینیم بگه، و معمولا ما رو به خنده می بره و به فکر وادار می کنه، می شه از روی واکنش شناختش، اول پقی می زنی زیر خنده، بعد می گی اه، راست می گه ها!
ممنون، و بعد از این تعریف، بریم سراغ نوروز که قراره مبنای سخن مان باشه، اما نه! اول بذار از همین روزهای آخر اسفند شروع کنیم، اصلاً حال و هوای عید داری؟
تقریبا آره، خیلی نه، عید باز نیستم اصولا، البته گذشتن زمان رو دوست دارم و نوروز از اون زمان هایی است که خیلی به گذشتن زمان فکر می کنم و ایرانی بودنم رو دوست دارم. این که فصل های ما دقیقا منطبق با طبیعت هست. البته این روزها به انتخابات بیشتر فکر می کنم، ولی حالا که گفتی تصمیم گرفتم برم سبزه بذارم، سبزه گذاشتن خیلی خوبه، بقول حسنی کشاورزی می کنیم، ولی عیدها از همه ماهی های دنیا خجالت می کشم.
پشت پرده ی این روزها، چیزی می بینی که ما رو پقی به خنده بندازه؟
همه اش خنده است، تصور آقای بادامچیان که داره مرغاش رو توی آسانسور جا می کنه، و داره زیر مبل های خونه دنبال تخم مرغ می گرده تا رنگش کنه و این که محافظان رئیس جمهور که دو سال اول ایشون مواظب بودن که کفش شو درست پاش کنه، باید مواظبت کنند که مردم بهش کفش نزنن، یا خیلی چیزهای دیگه که می خندیم، واقعا می خندیم و مطمئنم در آینده از اینکه این روزها رو گذروندیم حس خوبی خواهیم داشت، اصولا این روزها برای گذشتن و رفتن خیلی جالب به نظر می رسند.
دقیقا اما می دونی، فکر کردن به گذشته، معمولاً با خنده همراهه، به نظر تو اینطور نیست.
آره، بخصوص خاطرات ما که همه اش پر از چیزهای جالب و زیباست مثل کودتا، انقلابی که همه همدیگه رو توش زدن، گیر کردن توی کوچه بن بست، یا فرار کردن از کشور، یا زمانی که اصلاحات بود و هفته ای یک بار می گرفتن مون، یا زمانی که با دوستان مون می رفتیم دانشگاه و همه با هم اختلاف داشتیم….. البته معمولا این چیزها رو در گذشته نمی بینیم….. می دونی، مثل دختران جوان ایرانی که می شینن پیش هم یکی شون می گه، مهشید یادته….. بعد دوتایی از خنده ولو می شن، یا اون یکی می گه نرگس جوکار، بعد دو تایی به یاد نرگس جوکار می افتن که موهاش رو شبیه سیندی لوپر درست می کرد و می زنن زیر خنده.
درست می گی. من که واقعاً زدم زیر خنده، اما کمی بیشتر از پقی، اصلاً شاید باید ممنون روزگار باشیم که در این دوره ی تاریخی دنیا اومدیم و در کشور و زبان و فرهنگی که پر از چیزهای خنده داره…
ببینید، درسته، حرف همینه، البته یک نکته مهم اینه که خیلی از ایرانی ها وقتی ده سال از ایران می آن بیرون، مثلا می رن سوئد یا نروژ یا بلژیک یا آلمان، بعد از مدتی احساس می کنن دیگه خنده شون نمی گیره. تعجب می کنن که پسرخاله یا دخترخاله شون که توی تهرانه چرا اینقدر جوک می گه و همه اش داره غش و ریسه می ره، تعجب می کنن که چرا اینها اینقدر بلند بلند می خندن، آدم حرص می خوره، واسه چی می خندی؟ این همه بدبختی داری واسه چی می خندی؟ برای همینه که از بیرون مردم داخل الکی خوش به نظر می آن و از داخل بیرونی ها یه هوا عقب مونده و دپرس و گیج. البته وقتی می ری تهران می بینی مردم توی خیابون همین جوری اخمالودن، ولی مهمونی که می ریم، همه می ترکیم از خنده، انگار نه انگار اون آدم همین آدمه، به همین دلیله که عبید زاکانی هم دقیقا در همون قرنی مهم ترین طنز فارسی رو نوشته که تلخ ترین و سیاه ترین روزگار ما بوده یه جورایی خنده و شوخی و گریه و غم قاطی یه، البته گاهی از حد می گذره. همین امروز داشتم یک چیزی می نوشتم خودم خنده ام گرفت، جالبه خیلی اوقات من طنز می نویسم، خواننده برام می نویسه فلانی مطلب تو خوندم کلی گریه کردم، بعد احمدی نژاد یک سخنرانی جدی می کنه درباره جنگ و اقتصاد و محو اسرائیل همه می خندن. راستی سووال ت چی بود؟
همونی که به بهترین شکل جوابش رو دادی، اما حالا که این حرف ها پیش اومد، بد نیست کمی از نوروز فاصله بگیریم و اول همین موضوع رو کمی بیشتر وارسی کنیم، چیزی که مطرح کردی دغدغه ی خیلی هاس، اما حالا ها گاهی شوخی های ایرانی آدم رو نمی خندونه و کاریش هم نمی شه کرد. فکر نمی کنی، ” سنس آو هیومر ” مردم تحت زبان و جغرافیاشون عوض می شه؟
دقیقا همینه، حس طنز ایرانی کاملا به جغرافیا مربوطه، زمانی بود که من از ایران می اومدم به فرنگ و برای آدمهای اینجا استندآپ کمدی می گذاشتم، اتفاقا خیلی هم جالب بود، شلوغ هم می شد، اولهاش فکر می کردم حرف هام جالبه و به همین دلیل همه می خندند، اما بعدا فهمیدم خیلی از شوخی های منو نمی گیرن و بیشتر از اینکه من چیزهای جدید و عجیبی می گم می خندن، وقتی خرسندی رو دیدم متوجه شدم دو جور حس طنز توی فضای من و ایشون هست. خرسندی برای ایرانی اروپا یعنی حس طنز واقعی و روشن، می خوام بگم اینجوری نیست که ما ایرانی ها که توی ایران هستیم و اونهایی که بیرون هستند یک حس طنز داشته باشند، می دونی خیلی از ایرونی ها به چیزهایی می خندند که برای ایرانی ساکن اروپا خندیدن بهش غیرقانونی یا غیر اخلاقی یه. مثلا لهجه یا مثلا جوک های قزوینی یا مثلا شوخی با زنان. یه جورایی نشانه شناسی و بار عاطفی طنز داخل و خارج فرق می کنه، طنز کاملا به محیط مربوطه. کاملاً.
حالا، توی این سالها که از ایران دوری، با طنز غربی هم آشنا شدی؟ منظورم البته طنز خیابونیه، نه اونی که توی کتابهاست و همه در همه جا بهش دسترسی دارند…
نه خیلی، کم، تا حدی می دونم، ولی من توی فضای غیر ایران زندگی نمی کنم.
چرا؟
من تقریبا روزی چهارده ساعت در اینترنت فارسی زندگی می کنم و از نوشتن به زبان فارسی پول در می آرم و فقط برای رفتن به سینما یا خرید یا رستوران یا سفر می رم از خونه بیرون
البته ایران هم که بودم دوست نداشتم از خونه برم بیرون.
چه جالب! به نظرت این از خانه بیرون نرفتن، جوری به کارت لطمه نمی زنه؟ ندیدن مردم یا بهتر بگم: ” کمتر دیدن مردم “، باعث نمی شه که منابع الهامت کم بشن؟
نه، این یک توهمه به نظرم. دنیای الان دنیایی نیست که توش آدمها بیرون زندگی کنند. دنیای حقیقی خیلی کوچک تر از دنیای مجازی یه این موضوع خیلی مهمه.
می دونی! این توهمه که تو فکر کنی چون رفتی خیابون بنا براین می دونی در بروکسل چه خبره، برای اینکه بفهمی در بروکسل چه خبره نباید از پای کامپیوتر جم بخوری، می فهمی، چشم ها و گوش های ما در دسترس رسانه هاست، ما فقط از خیابان عبور می کنیم. خیلی اوقات خواهرم از تهران به من زنگ می زنه و می پرسه که شیراز چه خبره…
منظورت رو متوجه می شم، اما…، اما اگر جای طنز روزانه ی فارسی خیال قصه نوشتن داشته باشی چی؟ باز هم ترجیح می دی در دنیای مجازی تنها بمونی؟
من در دنیای مجازی تنها نیستم، همه آدمهای گمشده اونجا هستند، همه فامیل هامون جمع شدن توی فیس بوک، دقیقاً مثل چهل سال قبل در آستارا. همه هستند. پنجره رو وا می کنی از حیاط بغلی پسرعموت رو می بینی. دهکده جهانی واقعا اتفاق افتاده، البته با سرعتی دیوانه وار. من اصلا برخلاف خیلی آدمها از این از بین رفتن دنیای قبلی ناراحت نیستم.
صحبت از دهکده ی جهانی کردی و دنیای مجازی، به نظر ت این دنیای مجازی، فاصله ی همیشگی میان رویا و واقعیت رو بیشتر نکرده؟
به نظرم این فاصله کمتر شده چون دسترسی به دنیای مجازی ساده تر است و دنیای مجازی برآورنده سریع رویاهای شماست. شما بسرعت در دنیای مجازی می توانید از واقعیت به رویا پناه ببرید همین زندگی را در این دوران قشنگ تر کرده است. البته خیلی ها معتقدند دنیای مزخرفی شده است، ولی آنها بیشتر این حرف ها را برای عمه شان می زنند، نه برای عمه ما، راستی عید چی شد؟
همین! یک سوال دیگر و بعد برگردیم به نوروز، می دانی همینکه قرار بود راجع به عید صحبت کنیم و سر از اینجا در آوردیم… به نظرت این ماجرا نمی تونه دلیل این باشه، که الان این مسائل فضای بیشتری از ناخودآگاه و ذهن ما رو اشغال کردن؟
دقیقا همین طور است. مثل دوستانی هستند که هر روز می بینی و خانواده ای که بیست سال است ندیدی، خانواده تو دوستانت می شوند، مثل همان رابطه ای که در سریال آمریکایی دوستان می بینیم. جویی و فیبی دو روز همدیگر را نمی بینند دل شان تنگ می شود. واقعیت این است که تحولات رسانه ای همه چیز را تغییر داده است.
والبته پیشرفت زیادی سریع تکنولوژی، بگذریم. برسیم به عید و هفت سین، اگر می خواستی با توجه به حوادث سال هفت سینت را بچینی، از چه ” سین ” هایی استفاده می کردی؟
سوتی، سماق، سیخ، سوسک، سفره ی نفتی، اصلاً اسمش را باید بگذاریم : ” سفره ی نفت چین “، چند تا سین شد راستی؟
پنج تا.
پس از همون قدیمی ها هم سه تارو خودت بگذار.
باشه، یک جا برای “سبزه” هم بذار، همونی که اول حرفات گفتی که میری و کشاورزی ش می کنی…
سبزه رو هم می خوامش. باشه. قبوله.
و، اینکه گفتی بیش از عید حال و هوای انتخابات داری، دقت کردی که ما ایرانی ها توی سالهای کبیسه، همیشه یک عید انتخاباتی داریم…
خب، طبیعتا سال کبیسه همون سالی یه که انتخابات داریم، نه؟
نه! انتخابات چند ماه بعدشه…
آخه می دونی معمولا از اسفند شروع می شه انتخابات و تا خرداد ادامه داره. شهریور هم دهن مردمی که برخلاف نظر دولت رای دادن صاف می شه.
و بعد که هیجان ها تموم شد، سه سال سر سفره ی نفت چین سوتی می دیم و سماق می مکیم، تا سال کبیسه ی بعدی، درسته؟
دور از جون همینه! متاسفانه همینه که می گی. البته من به همون اندازه که به اومدن سال جدید و فصل بهار اعتقاد و ایمان دارم، به تغییر وضع ایران هم اعتقاد دارم. ببین این جواد بازی نیست.
واقعا می تونم از حرفام دفاع کنم.
دفاعیه ات رو هم بگو، تا برسیم به سوال آخر…
من فکر می کنم کسانی که عقل دارند بخاطر شعورشون از احمدی نژاد حمایت نمی کنند و کسانی که عقل ندارند، بخاطر اینکه شکم دارند بهش رای نمی دن. به نظر من همه چیز برای انتخاب نشدن ایشون فراهمه. امیدوارم این اتفاق بیفته. دلیل هم بیارم، یا همین شعارها کافیه؟
به درستی نمی دونم، فکر می کنی واقعاً دلیل هم لازمه؟
نه، اگر شعار بدیم مردم بهتر قبول می کنن. فکر می کنم اگر دلیل بیاریم، ممکنه شک کنن.
بی گفت و گو همینه! پس بذار هر کی خودش قضاوت کنه و جوابگوی عقل و شکم ش باشه، خب از ایران و توران گفتیم و یاد نوروز نیفتادیم، لااقل یک خاطره ی نوروزی برامون تعریف کن، شاید هوای بهار کردیم.
شب بود. خواب بودم. صدا اومد. بیدار شدم. دائی ام اومده بود به ده مون و یک ساک چهارخونه بزرگ همراهش بود که توش هفت تا اسباب بازی بود برای ماها، برای ما هفت تا خواهر و برادر، مال من یک دوچرخه پلاستیکی بود. تا صبح نشد بخوابم. فکر کنم دو یا سه سال داشتم، شاید چهار سال. یادم نیست. اون سال پدرم بخشدار بود و ما در روستای نمین زندگی می کردیم.
و اون دوچرخه ی پلاستیکی که هنوز یادت مونده، این جور چیزها رو هم می شه تو فیس بوک پیدا کرد؟
مدرنش هست، پیکان مدل ۴۷۷ زردقناری ناناز با بوق ده یازده. بغل دست راننده بشینی. خوش بحالت تکه سنگ که نداری دل تنگ گوش کنی… با پشت موی بلند. اصولا جوادسالاری موضوع مهمی است. فیس بوک خیلی مهمه، بالاترین هم.
باشد. قبول کردم. اما با این تصویری که ارائه دادی، دلم برای تاکسی های ایران تنگ شد… تو، دلت هوای حرف های توی تاکسی رو نمی کنه؟
هوای حرف های توی تاکسی، هوای حال و هوای تاکسی، هوای اون دیالوگ های ابسورد انتزاعی آدمها رو که بدون هیچ مخاطب یا بازتابی جریان داشت… دلم تنگ شده ولی به شکل نوستالژیک، دوست دارم یک بار دیگه توش بشینم، ولی دوست ندارم جزو زندگی ام باشه. می دونی، من دلم برای ایران تنگ می شه، ولی ” ذغال اخته ” ای نیستم. ذغال اخته ای ها گروهی از ایرانی ها هستند که وقتی ایران بودند ذغال اخته که می خوردن نوک دندون شون سر می شد و دوستش نداشتن، حالا توی فرانکفورت عاشقش شدن، یا مثلا توی اردبیل ته لهجه آمریکایی داشتن، توی پاریس با لهجه غلیظ ترکی حرف می زنن، بخاطر حفظ هویت، از برگه هویت دیگران استفاده می کنن…
خوداین موضوع هم کلی خنده داره، خب انگار این قصه ی دلتنگی ما قرار نیست آخری داشته باشه، بیا موضع دموکرات بگیریم و به حوصله ی مخاطب هم فکر کنیم، پس اگر حرف و حدیث خاصی برای نوروز داری بگو و شاد باش و دیگر همین.
باشه. قبوله. کوچولو سووال کن. سووالای مشخص. نظر کلی نپرس…
آخهاولش حرف از ” نوآوری ” زدی، منم تصمیم گرفتم آداب و ترتیب نجویم…، شاید جایی که خود کلام ما رو می بره، یک جای ” نو” باشه، اما با تمام این حرف ها فکر نمی کنم مصاحبه ی بدی از آب در اومده باشه…
نه خوب بود. خوشم اومد. خارجی بود. سال نو رو به همه تبریک می گم و به تو هم جداگانه تبریک می گم. امیدوارم سال آینده احمدی نژاد مشغول ساختن جاده در استان یاسوج باشه بالاخره استاندار یاسوج هم باید کار عمرانی بکنه… سال نو مبارک.
من هم به نمایندگی از خوانندگان روز، سال نو رو بهت شاباش می گم و امیدوارم همه همین طور به کارهای خنده دارشون ادامه بدن و تو پشت پرده اش رو برامون بگی و ما پقی بزنیم زیر خنده. درست مثل همیشه.
ممنون. بقول همدانی ها فصل بهارتان مبارک.