انتشارات مهری درلندن، اخیرا دو کتاب منتشر کرده که هردو ار نوآوریهایی برخورداراند
«هنوز»، گزیده اشعار مهتاب قربانی در۴۷ برگ شامل سروده هائی ست با یازده عنوان :
دعوت – کسی آمد که مثل هیچ کس نبود– مانیفیست – ناتمام – سمفونی – انقلاب – تندیس – لیلی منم – بیداد – سلطان – ملودی.
هریک از این عناوین، دریچۀ تازه از حسرت ها، آرزوهای بربادرفته و سیاهیِ غفلت های تاریخی را با زبانی موسیقیائی روی خواننده می گشاید!
دعوت، با زبانی پُخته و سنحیده، دل آکنده ازعشق و درد تنهائی، اندوه وملال زن جوانی، درآرزوی «رقص آزادی» را توضیح می دهد:
«ودنیای من که خلوت است و سنگین/ از اعتبار بی اعتبار این شام های بی شاعر/ از وحشت لرزه های دل سنگفرش کوچه های بی عابر/ تو را به میهمانی روزهای خویش می خواند/ به میهمانی این روزها که ملولند و خسته وغمگین / بیا بیا و بادست های خنیاگرت مرا بنواز/ که رقص آزادی سرریز شود از زخم های آستینم کنده شده بربدنم / چوباد بگذر[د] ازفراز سرم/ تا شکوفه کند این درختِ گمشده درمه / . . . . . . مرا درجنگل بارانی جانت زمین بگذار/ ببین یکباره شیدا می شود جانم / من آنجا که دروغ وتهمت و کشتار و زندان نیست/ برایت از سلوک ساز با آواز می خوانم / برایت تا ابد زن واژه های روشن طناز می خوانم».
دومین سروده با عنوان «کسی آمد که مثل هیچ کس نبود».
به فروغ فرخ زاد تقدیم شده است. اندیشمندی که نابهنگام بود. صدها سال زودتر اززمانۀ افکار واندیشه هایش، چشم به هستی گشود. و، تنها خودش بود که به این راز و ستم طبیعت پی بُرد. فهمید، زود و زودتر ازپلشتی ها رهید!
عنوان این سروده تمثیلی برگرفته از شعر معروف فروغ است. وخطاب به او می گوید:
« . . . چه خوب که تعبیرخوابت را ندیدی / کسی آمد؟ / کسی که اسم نداشت و مثل هیچ کس نبود/ و ازسیاهی ردایش هنگامه ی آرزوی خون هویدا بود / و زمین در هیاهوی زمهریر رد پای خونینش / تا نامعلوم / تا انتظار یک معجزه درکام مرگ شد / آری کسی آمد که مثل هیچ کس نبود/ و دستانش بوی مرگ می داد / و سیاهی ردایش به بزرگی سرزمین همیشه شاد ما بود / آنقدر بزرگ که برگیسوان تمام دختران این بوم آوارشد/ و آن ستاره ی قرمز که درخواب دیده بودی / چه واژگونه تعبیرشد / آنقدر که ستاره کشت وغسل نداده / تن بی جان درخون رنگین شان را برزمین نهاد . . . . . . . . . / کسی آمد/ کسی که مثل هیچ کس نبود / وجای پایش عجیب خونین بود».
سومین سرودۀ این دفتر عنوان «مانیفیست» را بر پیشانی دارد. تیکه هائی از آن، پشت جلد درکنار تصویرشاعر آمده، خواننده را تکان می دهد: «از بستر متعفن مرداب برخاستم / ار بستر پرحرکت مردابی که بر تمدن چند هزارساله ام چتر زده بود/ و زهر خند ترسناک آدمک های سنگ نبشته ها / ازمیان جنگ وخون و جنازه / از زیر آوار زمین لرزه های مذاهب / از زهدان زنان زنده به گور شده / از تهوع بدمستی کارگران کارخانه در دخمه های مسموم فاحشه خانه ها/ از تمنای چشم های خشکیده بر تصویر مرده و شهوت ساز ستارگان سینما / ازمشت ولگدهای روشنفکران خواب نمای متعصب/ ازهیچ برخاستم . . . . . . وتو ای انسان / که انگشتانت را به تمام قوا برگلوگاه نحیفم فشردی / هرگز به اندازه ی تمام قفل های بسته کلید نخواهی داشت / وتجربه، معیارهای تلاشت را نابود خواهد کرد / و چون تمام آن ها که رفته اند/ گره ای کور خواهی بود برریسمان تاریخ».
این چند نمونه درمعرفی اندیشه های پویا، ونگاهِ عمیق مهتاب به تاریخ است. تلاشگرِ کنجکاوی که آینه به دست، درد و اندوه ریشه دار گذشته را با مخاطبین ش درمیان می گذارد و ازبیماری های کُهن پرده برمی دارد.
سروده های این دفتر کوچک، تلنگریست به نادانی ها وعریان کردن اعتیاد موروثی ملی به غفلت ها و فراموشی ها! پنداری هرفرد، حامل میراثی ازآفت ها و آسیب های اجتماعی بوده و هستیم. بنگرید به سرودۀ «عنوان مانیفست»، تا ژرفای اندوه شاعر، تا فاجعۀ میراثداری نسل های برباد رفته را دریابید! او به درستی خوابرفتگی نسل ها را به باد انتقاد گرفته، ونکبت و فلاکت غول آسای نادانی ها را یادآورشده است.
شاعر، با زبانی ساده و پُخته، با ورق زدن تاریخ، عقب ماندگی های اجتماعی و فرهنگی را درقالب سروده ها روایت کرده، با یادآوری آفت های ویرانگر، فرهنگِ اجتماعی را به نمایش گذاشته است!
انتخاب عنوان دفتر نیز، معرفت زیبا شناسی شاعر را یادآور می شود.
هنوز!
۲
کتاب دوم:
هنوز برای انگشتان تو برهنه ام. به انتخاب هادی خوجینیان
این دفتر: ۱۱۱ برگی مجموعه داستان کوتاه اروتیک معرفی شده، شامل ۱۰ داستان کوتاه است.
درفهرست کتاب آمده:
*اتاق ۴۰۹ ازخالد رسول پور. *شلاق دردست از مجبوبه موسوی . *زائو درتاریکی از مرتضا خبازیان زاده. *هنوز برای انگشتان تو برهنه ام ازشیدا محمدی . *سگ ها برای خودی پارس نمی کنند از محسن احمدی . *بار آخر از فریبا ساسانی ذوقی . *آرامش خاکستری یک خوابیدن از اشکان فرجاد. *آرام از انیس سعادت علی قبالو . *نازلی به سفیدی تو است از بیتا ملکوتی. *جمهوری برژینیسکی سعید منافی .
همۀ داستان های این دفترخواندن دارد. اما، نوشتن دربارۀ همۀ آنها دراین بررسی نمی گنجد. چند داستان را برای معرفی برگزیدم اضافه کنم که هریک از داستان های این دفتر، روایتگر فضای ویژه ای هستند!
نخستین داستان، اتاق ۴۰۹ گفتگوئی ست از رفتار مسافرها که بازنگری آن درخیال شکل می گیرد. بازیگران اصلی داستان دو زن هستند یکی کک مکی و خدمتکارهتل، آن دیگری خانم مهندس است با رفتارهای آزادانه. وضع آشفته «اتاق ۴۰۹ که شب را با پیرمردی صبح کرده که درحال خواندن رباعیات خیام. خوابش برده یود. صدای خفه و تودماغی پیرمرد هنوز لای ملافه ها موج خواهد زد که خانم مهندس توخواخد آمد و همان لحظه که می شنودش، بلند خواهد خندید وآخرین مصراعی را که زیربالش پرپر می زند، بلند بلند تکرار خواهد کرد که :« دستی ست که برگردن یاری بوده است» . . . فردا صبح، همان اتاق سرنوشت دیگری پیدا می کند « . . . خانم مهندس و مردی که یک ساعت مانده به نیمه شب، درقفل نشده ی اتاق ۴۰۹ را به آرامی باز خواهد کرد وبه نرمی گربه ی نر کمین کرده توخواهد آمد، همه ی صداها وتصویرهای هم دیگررا خواهند نوشید». داستان به همین روال به پایان می رسد.
شلاق درمشت ازمحبوبه موسوی.
روایت رانندۀ کامیونی ست بچه باز. دارای سه دختر بی مادر. شاگرد شوفری دارد همسن و سال دختر بزرگش مهتاب، که برای کمک به کارهای خانه آمد و رفت دارد. اما بیشتر آمد ورفت ها به آن خانه بی مادر، دیدن مهتاب است. «خرده کارهای منزل را هم انجام می داد، به اسم علی. و مهتاب عجیب شیفته ی علی بود». پدر از روابط آن دو آگاه شده شبی که چند نفر ارراننده ها درخانه مهمانش بوده اند، مهتاب را صدا می کند. «اول علی را صدا زد و بعد مهتاب را هُل داد و ازبین در رد شد وعلی را گوشه راهرو گیرانداخت وکشان کشان درمیان هیاهوی گریۀ بچه ها به اتاق آورد». مهتاب دوتا خواهر کوچکتر از خود نیز دارد که کنار هم با پدر زندگی می کنند. پدر مهتاب، بعد ازپُرس و جو از علاقۀ دخترش به علی درحضور مهمان ها: «علی هیچ نگفت. حتی به مهتاب نگاه نکرد . . . . مردها خندیده بودند. خنده شان، زمزمه گنگی بود برتلخی گلوی مهتاب که زیرچشمی علی را نگاه می کرد و دست و پایش را گم کرده بود». مهتاب با ترس ولرز درخیال بیرون رفتن ازاتاق بوده که پدرش مانع بیرون رفتن او شده می گوید:
«وایسا و تماشا کن عشقتو ببین و عشق کن».
و شلوار علی را پائین کشیده، خود ومهمانان ش درحضور بچه ها یک به یک به علی تجاوز می کنند!
داستانی تکان دهنده از وحشیگری پدری نادان، خواننده را غرق حیرت می کند.
آشنائی نویسنده با مهتاب و زبان روایتِ راوی، ازاندوه مخاطبین می کاهد. همو که درنقش آموزگار در داستان حضوردارد؛ ازمهتاب و ماجرای عاشقانه و باقی قضایا اگاه است، در پایان می نویسد :
« می دانم، مهتاب رامی شناسم. او به راحتی آب خوردن می تواند آدم ها را دوست بدارد ونفرت را دور بریزد اما به همان راحتی هم می تواند هرچه را که می خواهد فراموش نکند».
زائو درتاریکی ازمرتضا خبازیان زاده: روایت زائوئی ست که بانثری روان روایت شده است :
«چشم های زائو تاب خورد. سفیدی چشم ها غائب شد. و جیغ مادر بزرگ مثل خرده شیشه های ریز درهوا پاشید. جیغ مادر بزرگ درحیاط دنگال پیچید. در کوچه های تاریک دم غروب چرخ خورد و مثل آواری ازترس برخانه های همسایه فرو آمد.»
نویسنده، با این روایت فشرده، بذر بیم وهراس را دردل خواننده می پاشد وهراندازه که داستان پیش می رود، انتظاروقوع حادثه، باخبر شدن همسایه ها، از خبر ناگوار درتاریکی کوچه دم غروب، واقعیت تلخ چهره نشان می دهد. تا : «زائو آرام بود و رد درد ازچهرۀ ظریفش محو شده بود. شب سرد بود. تن زائو سرد بود. زمین سرد بود و گروهی از زن ها گریان درتاریک روشن کنار خیابان، مجسمه های غمزده وتاریک بودند.»!
هنوز برای انگشتان تو برهنه ام. ازشیدا محمدی:
داستانی گیرا با روایتی جالب وخواندنی که بلند ترین داستان این دفتراست. ۳۸ برگ این دفتررا به خود اختصاص داده است و دو زبانه انگلیسی و فارسی.
سرضرب و بدون تأمل به سراغ خود می رود تا خواننده را با رفتار و خلیقات «منِ من ش» آشنا کند:
«خوابیدن کنار او رفتن به سرزمین بی کلمه است. آنجا مرز ورویا و واقعیت درهم می ریزد. هربار که از خواب بیدار می شوم صحنه ای دیگرم. طغیان ام، فقرم، جنگم، بارانم، مادربزرگم، کلاغم، روسری ام وانگار هربار کسی دنبال تن من می کند تا من درجواب او بیدارشوم. کابوس زده وهر بار همان صحنه ی تکراری. مردی سیاه پوش که می خواهد اورا بکشد».
بازیگر اصلی داستان، درمی یابد که رؤیاها نه کابوس، بل که واقعیت است. تعمد، درتبیین آشفتگی روایت نخستین صحنه، آوردنِ ضد و نقیض های هنرمندانه، خمیرمایۀ داستانی را فراهم ساخته تا روایتگر روان پریشی زمانۀ خود و سرگذشت پُرحوادث زندگی اش باشد آن هم زمانی که : « دراقیانوس آرام درکنار تو اما هیچ وقت آرام نبودم. سرم خورد به تیزی صخره ها. آب اینجا دیگرتاریک بود وجلبک زده وسرد. موج ها سنگین و بی رحم. یاد خزینه های ده افتاده بودم وقت بمباران که پناه برده بودیم به خانه ی خشتی مادربزرگ درده. مرا برده بودند حمام ده . . . . . . اشرف خانم با آن سینه های نورسم مرا انداخته بود درآب خزینه و تا بیایم به خودم، تنم سوخه بود از داغی آب وخجالت. . . . بعد از بمباران هم کابوس من صدای قلقل داغ آب بود وقصه ی جن های خزینه که اشرف خانم هنگام شستن موهایم برایم تعریف می کرد».
نویسنده، با سیری در گذشته ها باهمۀ شیرینی و تلخی هایش، دراندیشۀ انتقال تجربه هاست. ازلرزش درزیر ملافه وقتی که : «پاهایم آماده ی تماس بود و دست هایم پس می زد. تو را از آنجا. سال ها می گذرد. ازبمباران و شیهه ی خاموش اسبان. از روزی که سگان را با گلوله می کشتند و من چون نفرینی درشهر سوگ زده می دویدم پی پسرم که می سوخت درآتش. و من تورا اشتباهی گرفتم با پلاک های نقره ای سربازی که از جنگ برنگشت. . . . . . . باز نامه ات را می خوانم. باز و باز. گریه نمی کنم باز. پیرتر از آنم حتی که اشگی بریزم. ». و داستان خواندنیِ خانم شیدا محمدی به پایان می رسد.
در این بررسی، آخرین داستان از سعید منافی ست با عنوان : جمهوری برژینیسگی .
راوی داستان گفتارش را از نشست های هفتگی با دوستان شروع کرده، و سپس می گوید:
« بعد از یک سال زندگی مشترک یک سردی عجیبی درزندگی مشترکمان جا خوش کرد». با اشاره به خواب ها وکابوس هایش می گوید: «حیوانات دنبالم می کردند و اسم شان را گذاشته بودم فراریان کشتی نوح». ازجدا خوابیدن ها واین که چرا تنش را تسلیم او نمی کند گله مند است! و ته نشین شدن حسادت در جانش. «از تمام مردها متنفرم. آنها سهم بیشتری از زیبائی همسرم می برند. رد چشمان شان روی رانها و قوس کمر و سینه اش می ماند . . .». در بستر حوادث به دیداری و لبخندی گذرا اشاره می کند. نوبت به درد دل همسر می رسد. مکثی دارد تأمل برانگیز روی «ماده». و نفرت از برخی ابزارهای حیاتی زندگی که دردلش لانه بسته. «امروزجوابش را پیدا کردم. بعد ازسرسپردن به خنجری که تیغ است. بالای سرش هستم. دارد پاکم می کند. . . . . . در قابلمه را که گذاشت دنیا از بین رفت. بال می زدم. . . . هستی شبیه مشتی دانه است برای مرغ ها. . . . من پاک شده بودم و پخته. خورده شدن آخرین سرنوشت».
صحنه، رنگ می بازد، و درقالب روایتی دیگراز امید؛ خنجر، این بار «به دوبازوی به هم رسنده» و آفریننده تغییر شکل می دهد. گل مطبوع و زیبائی در گلدان سفالی چهره می گشاید: «مرگ من وقتی خواهد شد که فراموش شوم. قاتل زیبائی فراموش شدن است و رسالت من زیباتر شدن، رشد کردن . . .»
پایان داستان در چنین فضای عشق و امید، و آثاری از حسادت پوچ، اما ته نشین در دل: « دربغلش بودم روی تخت. با خشونت تمام وجب به وجبم را تسخیرمی کرد. فشار می داد. سینه هایم را گاز می گرفت. رها شده بودم. مثل یه دگمۀ باز پیرهن. آمرانه درگوشم می گفت «اعتراف کن اعتراف کن» و من چیزی جز دوست داشتن نداشتم که به زبان بیاورم.»
کتاب بسته می شود.