پاییز امسال، مصادف شد با خاموشی صدای لئونارد کوهن خواننده، آهنگساز و شاعر افسانهای اهل کانادا. او که شهرتش را مرهون صدای باریتون و حزینهسراییهایش بود، در حالی در سن هشتاد و دو سالگی از دنیا رفت که که چهاردهمین آلبومش با عنوان «میخواهی تیرهتر باشد» چند هفته پیش منتشر شدهبود.
خبر درگذشت او با اعلامیه کوتاهی در صفحه رسمی فیسبوکش منتشر شد و هنوز دلیل مرگ او اعلام نشده است.
لئونارد نورمن کوهن، در سال ۱۹۳۴ و در یک خانواده یهودی زاده شد. خانوادهای از جمله مردمان میانی جامعه، با شیوههای سلوک معمول و رفتاری معقول. پدر کوهن که یک تاجر پوشاک بود، در نه سالگی لئونارد از دنیا رفت تا در ادامه راه زندگی، او تنها با مادرش زندگی کند. تا اینطور در تجربهی نخستین بهرهمندی از خیال و کلام، مادر، بزرگترین مشوقش در سرودن شعر و نوشتن داستان شود. او از همان سالهای کودکی با شعر و ساز و ترانه مانوس شد و در سیزده سالگی هم برای نخستین بار نواختن گیتار را تجربه کرد.
می گویند که در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد؛ حیلهی کوهن هم نواختن ساز بوده و سر دادن آواز… تذکره نویسان موسیقی اینطور گفتهاند که او نخستین بار برای ابراز عشق به دختری زیبا روی، ساز به دست گرفت و نواختن گیتار را تجربه کرد و در این کار آنقدر ماهر بود که بعد از آن تجربهی اتفاقی، به کافههای مونترال رفت و ساز زدن و آواز خواندن در حضور مردمان را تجربه کرد.
حافظهی عمومی امروز مردم دنیا، لئونارکوهن را بیشتر از همه به چشم خواننده موسیقی به یاد میآورد؛ او اما بسیار پیشتر از ساز و آواز حرفه ای با قصه و ترانه و نوشته مانوس بود و برای خودش در عالم ادب کانادا و آمریکا اسم و شهرتی به هم زده بود.
لئونارد کوهن، پانزده ساله بود که گذرش به یک فروشگاه کتاب دست دوم افتاد و این خطوط را خواند:
« میخواهم تماشا کنم عبورت را
از میان دروازه های الویرا
تا رانهایت را دربرگیرم و بگریم»
همین چند بیت از «دیوان تاماریت» لورکا بود که سرنوشت این نوجوان تاجرزاده را زیر و زبر کرد. او که خیال میکرد بناست یک جراح مغز شود یا حتی قرار است میراثدار تجارت پوشاک باشد، در آن کتابفروشی قدیمی، سرزمین تازهای را کشف کرد و تصمیم گرفت در این دنیای جدید خانه کند. خودش میگفت آشنایی با لورکا«زندگیاش را ویران کرد.» یک شیفتگی مالیخولیایی که دهها سال سرگشتهی کوی شعر و ترانهاش کرد. کوهن، سالها بعد شعر «والس کوچک وینی» از دفتر «شاعر در نیویورک» لورکا را با ترجمهی آزاد به قامت ترانه در آورد و آن را یک جور «تجلیل انتقامگونه» توصیف کرد: «برگردان یکی از زیباترین اشعار لورکا به یک انگلیسی شلخته».
او در هفده سالگی محیط دانشگاهی را تجربه کرد و در بیست سالگی نخستین دفتر اشعارش را به بازار کتاب آورد تا از هم آغاز راه منتقدین را متوجه شاعری کند که به قول آنها «حرفی برای گفتن» داشت. او رمان نویسی را هم تجربه کرد. «بازی محبوب» و «پاکباختگان زیبا» دو تجربه او در عالم داستان به حساب می آیند که با وجود اقبال نزد مخاطبین خاص، هر گز از خانه ی اهل کوچه و خیابان سر در نیاوردند و در ارتباط با طبقات میانی جامعه ناکام بودند. با این همه اما ترانههای او در سالهای میانی دههی شصت به کار بسیاری از خوانندههای موسیقی پاپ و مردمی آمدند. ترانهی «سوزانه» آشنا ترین آنهاست. ترانهای که با اصرار جودی کالینز ، پای لئونارد کوهن را به دنیای صحنه و ساز و موسیقی باز کرد؛ تا زان پس عالم ادبیات شاهد آوازهای شاعری باشد که خود بهتر از هر کس دیگری، معنا و شیوهی گفتن کلمات شعرش را بلد بود.
لئونارکوهن در تجربه نخستین فعالیت حرفهای موسیقیایی، به موفقیتی بی نظیر دست پیدا کرد تا آنجا که این بار نه تنها مردم قاره آمریکا، بلکه بسیاری از مردم دنیا همراه او شدند و آثارش را پیگیری کردند. او با درک درست از معنا و حال و هوای کلمات و در پی نقش تعلیم و تربیت شهری مدرن، خالق ترانههایی شد که بیشتر از آثار دیگر همدورههایش از معضلات عمیق زندگی شهری نشان داشتند. اشعاری که با همهی تلخیهایشان میدانستند تا چطور مردم را با باورهای ساده و سرخوششان همراهی کنند.
روایت عاشقانه از مذهب هم یکی از همان سرخوشی های زندگی امروز است که بارها و بارها دستمایهی کارهای کوهن شده. او از اینکه در میان روشنفکران به مذهبی بودن متهم شود ابایی نداشت. چه همراهی با کلیسای مسیح برای او تنها از آرامش نشان داشت و الهام. او می گفت که ساعات بسیاری از زندگیاش را در فضای کلیسایی سپری کرده که حوالی خانهاش در مونترال واقع شده بود. روایتی از همین آرامش، زمینه ساز بسیاری از ترانههای مذهبی او شده است؛ «هللویا» مشهورترینِ این ترانه هاست. ترانهای که در چند دههی اخیر بسیاری از خوانندههای دیگر آن را بازخوانی کردهاند و به مثابه منبع الهامی بودهاست برای بسیاری از جوانان در راه.
او از جانبی دیگر به سمبلی از مردانگی امروز شهری بدل شده است. او در ترانه هایش، با ارائهی تصاویری باورپذیر از مردی میگفت که مختصات زن امروز را به خوبی میشناسد. هم او که میتواند قهرمان واقعی و نه افسانهای بسیاری از زن ها باشد. هم او که خواستههای زن در مفهوم طبیعی و نیازهای زن در مقیاس زندگی شهری را به خوبی می شناسد. اشعار او بی پروا از تن و بوسه و آغوش و کنار نشان دارند؛ تا آنجا که برخی از منتقدین با واژهی «اروتیک» به استقبال سرودههای اینچنینی او رفتهاند.
این بی پروایی ها اما هرگز رنگ و بوی شعار و تبلیغ نداشت، چه نشانههای بارزی از این بی قیدیها در زندگی خصوصی کوهن هم عیان است. او بر خلاف روال سنتی جامعه و آموزههای کلیسا، هرگز به زندگی خانوادگی روی نیاورد. او به سادگی و فاش، از روابط متعددش گفت و زندگی زناشویی طولانی مدت را مناسب خوی انسان ندانست. او همین حس و حال نخواستنها و از جبر قوانین شهری فرار کردنها را دستمایهی بسیاری از ترانه هایش کرد. ترانهی «بدرود مارین» یکی از همان هاست . ترانهای که با ذکر یکی از متداولترین موقعیتهای زندگی؛ از حال و روز عاشقهایی گفته که عشقشان در میان تملکهای کشندهی شهری؛ بیجان و کمرمق شدهاست.
او که شعر و آرمانخواهی را از لورکای اسپانیایی آموخته بود، برخلاف استادش، آنقدرها درگیر ساز و کار جامعه نشد و سیاست را لااقل با شیوه ی هیجانی و عمومی پی گیری نکرد. آلبوم «آینده» را شاید بتوان نگاه یک شاعر به سیاست عنوان کرد. او در تجربه، جدیترین اشعار اجتماعی اش را سرود و از عاقبت این همه بی اخلاقی بیمناک شد.
می گویند که دل سرآخر از مهر یار پاک می شود؛ چه با گذشت روزگاران و چه با خفتن عاشق در خاک؛ هر چه هست؛ این رفتن، قضای آسمان است و به قول شاعر ما سر دیگرگون شدن ندارد. سرودن صورت امروزین این جداییها، دیگر مشخصهی کوهن است. او در ترانههای بسیاری از حادثهی عشق گفت و برخوردهای لحظه ای زن و مرد. در تجربهی همین گفتن از عشق های کوتاه مدت هم، آموزگار چگونه رفتن و بی آزار جدا شدن بود برای بسیاری از مردم روی زمین. ترانهی « راهی نداریم برای خداحافظی» شاید مشهور تراین ترانه ی کوهن در این مایه باشد.
او در درازای شش دهه فعالیت موسیقیاییاش، بسیار بیشتر از دیگر همردههایش، در تجربهی کنسرت و برخورد مستقیم با مخاطبینش بود. او ، نواختن ساده ی گیتار و رودررویی با مخاطبین در چهارگوشهی دنیا را به فضای خشک استودیو ترجیح میداد واغلب سی دی های به بازار آمده از او در سالهای گذشته هم، تنها صدای زنده ی کنسرت هایش بوده اند؛ «پرنده روی سیم» عنوان یکی از مشهورترین ترانه های اوست، که سالها در کنسرتهای او تکرار شده. ترانهای که شاید بیشتر از هر ترانهی دیگری از روح کولی و اسیر ناشدنی کوهن نشان داشته باشد.
او این ترانه را در دههی ۱۹۶۰ و در جزیرهی هیدرای یونان نوشت، جایی که ماوای لئونارد کوهن و محبوبهی پرشور جوانیاش، مارین آیلن شدهبود. کوهن در سایهی عشق و الهام این مانکن نروژی، از افسردگی و رخوت آن زمانش رها شد و آرامش را در همراهی دوباره با گیتارش جست. او در یکی از شبهای شرجی این جزیره و با دیدن پرندهای که بر سیمهای تلفن تازه نصب شده نشستهبود، ترانهی «پرنده بر روی سیم» را نوشت و آن را در کسوت یک ترانهی کانتری معرفی کرد. او این ترانه را نخستین بار جودی کالینز اجرا کرد و پس از آن خوانندگان بسیاری آن را بازخوانی کردند.
«پرنده بر روی سیم»، یکی از ترانههای آلبوم «ترانههایی از یک اتاق» (۱۹۶۹) است و از ترانههای شاخص کوهن به شمار میرود. این ترانه از تلاش روح بشر برای رهایی و تقلایش رویاروی کاستیهای ذاتی و مشقات محیطی قصه میکند.
اهل نقد این طور نوشته اند که نوشتههای کوهن از طریق خلق ایماژهای احساسی که در آن شعر و موسیقی نقش مهمی بازی میکنند، سه نسل مختلف در سراسر دنیا را تحت تاثیر قرار داده است… شعر و ترانه ی کوهن اما شاید به تعبیری دقیق تر، صدای تغییر قرن باشد. شاید سالها بعد و در زمانی که نشانه های زندگی سریع تر از برق، به تمامی زوایای زندگی بشر رخنه کرد، این صدا و ترانه ی کوهن باشد که آخرین بازماندههای دنیای هیپی و خوش مشرب را در خاطر آیندگان زنده کند.
«تنهای ما از هم جدا افتادهاند اما من باوردارم که به زودی در پیت خواهم آمد. میدانم به زودی آنقدر به تو نزدیک خواهم بود که اگر دستت را دراز کنی، خواهی توانست دستم را بگیری.» این جملات را لئونارد کوهن چند ماه پیش و در مراسم درگذشت مارین آیلن، معشوق و الههی الهامبخش جوانیاش، ادا کرد. او که بسیاری از ترانهها و اشعارش را مرهون الهام این زن زیبا میدانست، یکی از دفترهای شعرش با نام «گلهایی برای هیتلر» را به او تقدیم کردهبود. تصویر مارین، همچنین بر پسزمینهی آلبوم دوم کوهن باعنوان«ترانههایی از یک اتاق» (۱۹۶۹) هم به چشم میخورد. پیشگویی کوهن اما سرانجام رنگ حقیقت گرفت و او در شامگاه دهم نوامبر دنیا و مردمانش را بدرود گفت و برای آنها صدای آرام و اشعار همیشه سبزش را به یادگار گذاشت.