خانه » هنر و ادبیات » نگاهی به : خاطراتِ لجنی/رضا اغنمی

نگاهی به : خاطراتِ لجنی/رضا اغنمی

2465

موضوع: داستان بلند فارسی

طرح جلد: پارسوا باشی

ناشر: نوگام – لندن

چاپ: انتشارات مهری – لندن

تاریخ نشر: فروردین ۱۳۹۵ (آوریل ۲۰۱۶)

نمایشگاه کتاب دو روزۀ لندن، بسیاری را با محافل ادبی آشنا کرد و به ویژه برخی چهره های نوشکفتۀ پربارهموطنان تبعیدی را معرفی نمود . درهمان روزها بود که چند اثرخواندنی و جالب نصیبم شد ازآن هاست «خاطرات لجنی».

راوی داستان از بازی های فوتبال با همسالانش درکوچه پسکوچه های شهر شروع کرده، از شهر زیستگاهِ خانوادگی خود. نمی گوید کجاست. فرق چندانی ندارد. آبشخور فرهنگی این سرزمین درهمه شهرها یکسان است و برخورداراز یک سنت دیرینۀ مشترک قومی. نویسنده این را به درستی دریافته درمقدمۀ بی عنوان، درخلوت خود به بهانه ای با «منِ من اش» به درد دل نشسته: « . . . . . . چه فرقی می کند برای ما که انگار مثل عروسک های خیمه شب بازی دست و پا تکان می دادیم و حوادث از آسمان برسرمان نزول می شد. چه فرقی می کند برای ما که زندگی مان یا در خاک های کوچه گذشت یا در گوشه اتاقی نیمه تاریک، ترسیده از سایه های بزرگی که از پشت درعبور می کردند تصویری را با انگشت درهوا نقش می کردیم و مسحور زیبایی اش می شدیم . . . . . . عطش زیستن در ما چنان بود که از هر بلائی جان سالم به در می بردیم . باز کشان کشان جلو می رفتیم ». یادآور بنیادهای ایمانی به قضا وقدر، اثرات تحمیلِ طاعت و بندگی!

نخستین عنوان باشماره یک شروع می شود. روایتی از بچه های محل است درکوچه ای سرگرم فوتبال بازی و سرو صدای بازیکنان وتأمین پول برای خرید یا تعمیرات توپ های ترکیده. و رفتار بازیکنان که بیشترینها می خواستند درنقش مهاجم توپ را دراختیار داشته باشند وگل بزنند. ازآرایش تیم و ضرورت انتخاب دروازه بان و مهاجم و جای گیری بازیکنان. و اینکه: «همه مان آدم های جدیدی شده بودیم. بعضی از چیزهای خودمان را ازدست داده بودیم و به جایش چیزهایی جدیدی به دست آورده بودیم. که مال بچه دیگری بود. آن یکی لنگه جوراب دیگری را پوشیده است». درهمین بخش است که روایتِ شیرینی دارد ازنوجوانی. درهمسایگی شان گاهی ازپشت پرده یکی را دید می زند و از ترس همیشگی ش که اگر مادر ببیند: «زمانی که من به پنحرۀ اتاق تو خیره شده ام مادرم با کفگیرش مرا غافلگیرکند». و بکوید تو ملاجش. روزی که او با سبد خرید می رفته سبد را ازدستش می گیرد به بهانه کمک کردنش. می پرسد:

چرا دنبال من راه افتادی

خب . . . چون . . . چون که …

خب چون زهر مار! چون که و مرض! کوفت! یا به فرار گذاشتم. نمی دانی چقدر سخت بود که مانند سگ وسط کوچه وخیابان بدوم و نفس نفس بزنم . . . . . . با آن که می دانم تو دیگر نیستی و خیال رسیدن به تو تنها آتـشی است که بیشتر جان مرا خواهد سوخت» .

کفگیر مادر، کنایۀ نیشداریست ازبذرهای سانسوروخفقان که ازطفولیت دردل ها کاشته می شود وآثار وآسیب های آن تاپاپان عمر با ماست.

بخش دوم مهترین حادثه ازبین رفتن ساعی یکی اربازیکنان تیم است که توپ فوتبال با شوت شدید یکی از بچه ها، جای حساس تنش خورده بود که نمی توانست به بچه ها نشان بدهد. «چشمانش باز مانده بود . مردمک ها میان کاسه چشمش دودو می زدند. انگار چیزی درگلویش گیر کرده بود شبیه آلوچه. بریده بریده نفس می کشید. سعی می کرد آن قطعۀ مزاحم را که درگلوییش گیرکرده بود را بالا بیاورد اما نمی توانست آنقدر محکم زده بودند که داشت ازدهانش بیرون می زد. رنگ ساعی آلوچه سفید شده بود. . . . از حال رفت. و وسط جوب دراز کشید. تو داشتی ازخنده می مردی. بچه ها داشتند از خنده می مردند. من آنقدر خندیدم که داشتم می مردم. اما ساعی مرد. تا آمبولانس بیاید او تمام کرده بود» .

همان روزها بچه دو سه ساله ای دیگری ازهمسایه در داخل جوب می نشیند واز آب جوب می خورد و چند روز بعد درمیان شعار مرگ برجوب می میرد.

دربخش سوم، اهل محل تصمیم می گیرند که هیجگونه آب و آت آشغال در جوب ها نریزند. این مسئله به شدت رعایت می شود. تا این که: «دخمۀ تیره رنگی بود با یک ستون بلند که به برج های دیدبانی می مانست حیاط کوچکی جلوی خانه قرار داشت و همیشه هاله سیاه رنگی دورخانه را فرا گرفته بود که ازمیلیاردها حشره تشکیل می شد یک لوله از خانه اش بیرون آمده بود به اندازه گردن فیل . . . از لولۀ خانه او آب می آمد ونصف اب جوب را تأمین می کرد معلوم نبود این کیسۀ استخوان درآن خانه چه کار می کرد که آن قدر فاضلاب داشت». اسم صاحب خانه تاج الملوک است! و سرچشمۀ آب آلوده! درفکر ازبین بردن تاج الملوک بودند که خبر می رسد پیرزن زمین خورده وازهستی رهیده است. با این یاداوری که دربخش هفتم راوی داستان، با اندکی تردید خودش را قاتل تاج الملوک معرفی کرده :«من تاج الملوک را کشتم به احتمال زیاد کار من بوده است» . همان جا به شخصیت غیرعادی او اشارتی دارد، : «او به زبان آدمیزاد حرف نمی زد . . . پیرزن هنگام جاروجنجال ها و بال و بال زدن های هر روزه اش مدام پشت دستش راگاز می گیرد و خودش را میخاراند . . . و بالا پائین می پرید…».

تشکیل ارتش و سرباز فوتبال و شعارنویسی روی دیوارها و شعار ماندگار:« مرگ برجوب» توسط قلم موی نوید بر دیوار کوچه نقش می بندد. همچنین زمینه های رواج خشونت دربازی، و دخالت بزرگترخانواده ها از مسائلی ست که در بخش چهارم ازآن سخن رفته: « به محض اینکه بزرگترها چشم شان به کبودی ها و زخم های بدن بچه های شان افتاد الم شنگه به راه انداختند». این بخش را با خاطرات جنگی که بین بازیکنان درمحل رخ داده به پایان می رساند.

بخش بعدی، بعد ازجنگ دوتیم، زمانی که «برای دو هفته کوچه خالی ماند»، نویسنده به سراغ عشق دلخواه می رود. همان که از پشت پنجره مواظب دید زدن های او بود و با دلهره مواظب مادر، که مبادا با کفگیر برسرش بکوبد! «می دانستم که تو زیبا بودی وآن بالا می نشستی بر هرمی از آدم های خشک شده درهاله ای ازآتش که دور تورا گرفته بود با عصایی از آذرخش و وقتی لبخند می زدی

انگار تمام فاصله ها حل می شدند . . . تو زیبا بودی و وقتی لبخند می زدی انگار رودها جاری می شدند . . . تو مال کسی نمی شدی. جایت همان بالا بود پشت پنجره ی اتاقت» .

ادامۀ حسرت های عاشقانه و آرزوهای به گِل نشستۀ راوی، درپایان بخش هفتم عریان می شود آنجا که برادر زیبا رو با تهدید اعلام می کند: که «اگر یک باردیگر درکوچه دیده شوم قلم پایم را ازدست خواهم داد».

در این بخش ازصفا دودی روایت های تلخی دارد. پیداست که پدرش را کشته اند. نویسنده، که از زندگی محقرانه ومرگ نا بهنگام او سخن می گوید، تأسف واندوه درد اجتماعی را با خواننده درمیان می گذارد: « چرا پدرش حق نداشت زنده بماند. و وقت پرسیدن این سئوالات را هم نداشت».

اشارتی دارد به «جنبش ها»، بیعملی و بی حاصلی آن ها. البته، ظاهرا در محدودۀ بچه های فوتبال کوچه و روابط بین آن ها. اما، درواقع کنایه از شکست جنبش های نارس تاریخی درکشور؛ به خاطر نوشتن روی دیوار:«جنبش ادامه دارد ازکمیته مرکزی اخراج شدم»، یا به کارگیری کوچه «فلسفه»، ظرافت های ویژه ای ازاهالی قلم که دردوران سانسور وخفقان در ادبیات معترضین رواج پیدا می کند.

صفا دودی با آتش زدن خانه، خودش را نیزاز بین می برد.

بخش ششم که کوتاهترین بخش این دفتر است را باید به دقت خواند. نویسنده رواج اندیشه های سیاسی گوناگونِ زمانه را که مورد بحث و جدل است، یادآور شده با زبان انتقادی، به بهانۀ همسالان، ازعدم درک درست اجتماع، در تمیز خیال با واقعیت می گوید؛ همچنین ازاختلاط ودرهمجوشی شعاروباور، جامعه را زیرذره بین نقد برده با یأس واندوه می نویسد: « انگار جهان صحنۀ شعبده بازی کس دیگری است . ما تنها دراین میان دست و پا می زنیم. حواس مان نیست. انگار نمی دانیم زنده هستیم و زندگی می کنیم. وآنچه رخ می دهد در دست ماست». هموکه قبلا روی دیوار نوشته بود : «جنبش ادامه دارد» و به این جرم ازکمیته مرکزی اخراج شده، رقیبان ش نیزسرانجام، در دام همان تله با درماندگی همین شعار را روی دیوارها می نویسند.

راوی داستان به بهانه بازی فوتبال بچه های کوچه، غرور قدرت وخودخواهی «فرد» را وارسیده و درقالب داستانی، با گفتمان های کوچه ای بچه ها، به طورجالب با آرایش لشگروسرباز وتوپ، پنداری که با مخاطبین به درد دل نمایش نشسته. کاری ماهرانه که گوشه هایی ازمحرومیتِ فرد، انفعال و بی حاصلی درجامعه را توضیح داده : «چیزهای قشنگی بود که می دیدیم و نمی توانستیم داشته باشیم. مسئلۀ دیوارهای کثیف وجوب؛ جوب پرازلجن. مسئله ما بودیم درمیانۀ ناکجا آباد و چشمان خیرۀ ما که درجست و جوی چیزی بود که نمی دانستیم چیست».

بخش های آخری دفتر، در حالی که مقام و منزلتِ فوتبال بازیکن های کوچه، با القاب نظامی مانند سرباز و فرمانده و معاون چایگزین شده، جنگ دو تیم بازیکن ها به فرماندهی شهاب وآن دیگری با وحید، با سربازان مسلح به مشت و لگد … با حملات ناگهانی قوای وحید شروع می شود. «خیلی زود معلوم شد که مادراین جنگ شکست خواهیم خورد. سربازانی که می توانستند خودشان را از وسط معرکه بیرون بکشند یا به فرار گذاشتند وآنهایی که گیرکرده بودند یکی یکی روی زمین افتادند». چند روز بعد وحید نیزمی میرد. با شکست ارتش خواهرساعی توپ را که به روایت نویسنده: «این تنها چیزی بود که از جنبش برایت ماند». برداشته به خانه اش می برد. پایان بخش دهم ویرانی و تباهی آدم هاست. با فروکش کردن زمین کوچه و درختان، خانه خیابان ها از بین می رود:«خانه ها درهم پیچیده شده و فرو ریخت».

بخش پایانی، انگارکه زمانه تغییر کرده. با ترمیم خرابی ها خانه ها وکوچه ها ودرختان نیز شکل تازه پیدا کرده و زندگی نوپایی در محل راه افتاده است.

نویسنده، جهان زندگی ومرگ را با ظرافت خاصی درهم آمیخته روایتی نو وخواندنی از زندگی بعد از مرگ درفضای زنده ها شرح داده؛صحنه هایی بس جالب ازقدرت تخیل خود را به نمایش گذاشته است. یاد خانم شهرنوش پارسی پورافتادم واثرکم نظیرش «شیوا» که با آفرینش صحنه های خیالی زیبا خواننده را دردنیای تخیل باخود می گرداند با گسترۀ اندیشۀ انسان ها ونقش آفرینان که درآرزوی دنیای بهتراند آشنا می کند.

شکست و برباد رفتن آمال و تلاش ها تا یازدهمین بخش که پایان این دفتر است. ادامه دارد. نویسنده با تکیه به امید درآرزوی دنیای بهتراست و با ازسرگذراندن همۀ پوچی ها، دراین آرزوست که آیندگان : «جهان مان را به همان شکلی دربیاورند که ما می خواستیم. داستان آدم هائی که زمانی بودند و حالا نیستند».

کتاب بسته می شود.

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*