خانه » هنر و ادبیات » شاعرانه قصه گفتن/ لیلا سامانی

شاعرانه قصه گفتن/ لیلا سامانی

جولای ماهی ست که خاطره ی تولد و مرگ یکی از زبده ترین رمان نویسان معاصر را در دل خود جای داده است. نویسنده ای که “والاس استیونس” – بر جسته ترین شاعر آمریکایی قرن بیستم -از او با عنوان “مهم ترین شاعر زنده” یاد می کرد که “قادر است واقعیت های فوق العاده و غیر عادی را به شاعرانه ترین شکل ممکن داستانی کند. “

2543

“ارنست میلر همینگوی” در بیست و یکم جولای سال ۱۸۹۹ در اوک پارک ایالت ایلیونی آمریکا و در خانواده ای متمول به دنیا آمد. مادر او “گریس هال” خواننده ی اپرا و پدرش “کلارنس ادموندز همینگوی” پزشکی ثروتمند بود. همینگوی که در طول تحصیلاتش همواره ازدرس و تکالیف اجباری گریزان بود، پس از به اتمام رساندن دوران دبیرستان، به دنبال تحصیلات عالیه نرفت و از همان ۱۸ سالگی قدم به دنیای رونامه نگاری گذاشت، او به مدت شش ماه به عنوان خبرنگار گاه نامه ی ” کانزاس سیتی استار” کار کرد، اما روح عاصی و سرکشش، او را به شرکت در جنگ فراخواند. همینگوی در جریان جنگ جهانی اول در سمت راننده ی آمبولانس همراه ارتشیان امریکا به اروپا رفت و در سال ۱۹۱۸ زیر بمباران اتریشی ها به شدت مجروح شد تا آنجا که پس از بستری شدنش در بیمارستان میلان بیش از ۲۰۰ تکه ترکش گلوله از بدنش بیرون کشیدند.
او که پس از اتمام جنگ و پس از دریافت دو مدال از سوی دولت ایتالیا به عنوان قهرمان جنگ شناخته می شد، در بازگشت به امریکا با استقبال گرم مردم شهر و محله اش مواجه شد و برای مدتی کوتاه به عنوان خبرنگار در شیکاگو مشغول به کار شد.
همینگوی در سال ۱۹۲۱ و پس از ازدواج عاشقانه با “هدلی ریچاردسن” ثروتمند به پاریس رفت و در آنجا با نوشتن مقاله هایی در نشریه ی ” تورنتو استار” نویسندگی را از سر گرفت و در همین سالها بود که به شکل جدی به داستان نویسی پرداخت، دو کتاب نخست او به نام های “سه داستان و ده شعر”( ۱۹۲۳) و ” در زمان ما” ( ۱۹۲۴) در طی اقامتش در پاریس منتشر شدند. مجموعه داستان ” در زمان ما” معرف سبک بی همتا و خاص وی در شیوه ی نگارش بود، سبکی که به رغم استفاده از جملات و پاراگرافهای کوتاه، ایجاز بیان و استفاده از واژگان ملموس و ساده تأثیر گذار و فاخر جلوه کرد و مورد استقبال جامعه ی ادبی واقع شد. پس از آن در سال ۱۹۲۶ نخستین رمان همینگوی با نام ” خورشید همچنان می دمد” انتشار یافت. رمانی که همینگوی در آن به معرفی ” نسل گمشده” می پردازد. نسلی که تمامی آرمان ها و امیدهای خود را در عرصه ی فریبکارو بیرحم جنگ جهانی اول از دست داده و هیچ ایمان و اعتقادی در کف ندارد و هماند “جیک بارنز” و “لیدی برت اشلی” برای تسلای روح سرکش و مبارزه با سرگشتگی و یاسش به الکل، خشونت و رابطه ی جنسی افسار گسیخته روی آورده است. خورشید همچنان می دمد، با وجود آنکه از خشم و سرخوردگی عمیق این نسل روایت می کند، اما نه تنها سطور داستانی اش را با دلمردگی و یاس غبارآلود نمی کند، بلکه این داستان تأثر برانگیزرا با شادابی و سرزندگی نیز تلفیق می کند:
“نمی‌دانم بعضی‌ها چطور می‌توانند این حرفهای مزخرف را به رابرت کوهن بزنند. این‌جور آدمها احساسی به آدم القا می‌کنند که انگار دنیا به آخر رسیده است. واقعاً اگر چنین مزخرفاتی را به آدم بگویند دنیا در برابر چشمان آدم ویران شده جلوه می‌کند. اما این کوهن بود که این حرفها را تحمل می‌کرد. تمام این وقایع در برابر چشمان من اتفاق می‌افتاد و من کوچکترین اجباری احساس نمی‌کردم که مانع از آنها شوم. اینها در برابر حوادث آینده جز یک شوخی دوستانه چیزی نبود.”
همینگوی پس از انتشار مجموعه داستان “مردان بدون زنان” ( ۱۹۲۷ ) و در پی آشنایی با “پائولین فیفر” ثروتمند از همسر اولش جدا شد و پاریس را به قصد کشور زادگاهش ترک کرد. او سپس در کی وست فلوریدا ساکن شد و درسال ۱۹۲۹ رمان “وداع با اسلحه” را بر اساس ماجرای عشق آتشینی که در سالهای جنگ نسبت به پرستار خود “اگنس فون کوروسکی” داشت، نوشت. همینگوی در این رمان با ظرافت و سادگی حیرت انگیز قلمش دنیای خشمگین و زمخت جنگ را با لحنی زیبا و نو به تصویر کشید و داستانی عاشقانه و تراژیک را خلق کرد، داستانی که قهرمانش “فردریک هنری” در کشمکش با دنیای بیرونی و منویات درونی خویش سرگردان و پریشان است. هنری از سویی عاشق پیشه و خسته و جوینده ی آرامش است و از سوی دیگر با دنیایی سراسر جنگ و نفرت و بیرحمی رو به روست. او سرخورده از جنگی بی سرانجام و به انحراف رفته، عاشق “کاترین برکلی” پرستار می شود. عشقی که انگیزه ی زندگی سرباز لاابالی و عاصی می شود و او را به مردی پخته و متعهد بدل می کند. اما در نهایت همین عشق هم با مرگ کاترین و نوزادش پوچ و شکست خورده می شود و هنری را با نابودی امیدها، آرزوها و مثبت نگری ها مواجه و حقیقت جنگ را برایش عیان می سازد.
همینگوی که خود از نزدیک پوچی جنگ را لمس و لگدمال شدن آرمانهای جوانان هم نسلش را مشاهده کرده بود راوی این سرخوردگی ها و تصویر گر این پوچی ها شد. تا جایی که همواره برای بیان ارزش زندگی، جلوه های گوناگون مرگ را به نمایش می کشید، نگرشی که شاید در نهایت سرنوشت وی را نیز رقم زد:

“اکنون مدتی گذشته بود و من هیچ چیز مقدسی ندیده بودم و چیزهای پرافتخار افتخاری نداشتند و ایثارگران مانند گاو و گوسفند کشتارگاه شیکاگو بودند. گیرم با این لاشه‌های گوشت هیچ کاری نمی‌کردند جز این که دفنشان کنند. کلمه‌های بسیاری بودند که آدم دیگر طاقت شنیدنشان را نداشت و سرانجام فقط اسم جاها آبرویی داشتند … کلمات مجرد، مانند افتخار و شرف و شهامت یا مقدس در کنار نام‌های دهکده‌ها و شماره‌ی‌ جاده‌ها و فوج‌ها و تاریخ‌ها پوچ و بی‌آبرو شده بودند… “
در سال ۱۹۳۲ ارنست همینگوی کتاب “مرگ در بعد از ظهر” و سه سال پس از آن “تپه های سبز افریقا” را نوشت. کتاب “داشتن و نداشتن” که در سال ۱۹۳۷ منتشر کرد، شرح حال شخصیتی به نام “هری مورگان” را روایت می کند که با فریب کاری و نیرنگهای انقلابی های کوبایی مواجه شده است و از زبان او می گوید: ” گور پدر او و انقلابش، برای من چه فایده ای دارد؟ برود به جهنم با آن انقلابش! برای این که به کمک کارگران بیاید، یک بانک را می زند، کسی که برایش کار می کند را می کشد و آخر سر آلبرت فلک زده را که تا به حال به کسی بدی نکرده، از بین می برد. او هم یک کارگر بود که آنجا کشته شد..”
در سال ۱۹۳۸ ، ارنست همینگوی مجموعه داستان ” ستون پنجم و چهل و نه داستان کوتاه” را منتشر کرد که از این میان می توان به داستانهای “برنده هیچ نمی‌برد”، “تپه‌ها فیل‌های سفید را دوست دارند” و ” برف های کلیمانجارو” اشاره کرد.
داستان برف های کلیمانجاور، با قرائت یک قبر نوشته شروع می شود: ” در قله غربی کلیمانجارو ـ ماسی نگاجه ‌نگای ـ که به معنی خانه خداست، لاشه خشکیده و یخ ‌زده پلنگی افتاده است .هیچ کس معلوم نکرده است که پلنگ در آن بلندی پی چه می‌گشته است …” و پایین پای کوه کلیمانجارو “هری استریت” نویسنده ی شکست خورده و مبتلا به قانقاریا در یک کمپ شکاری در حال احتضار است، او در حالی که شبانه روز بستری ست و امیدی به زنده ماندن ندارد برای همسرش “هلن” از گذشته اش، زنانی که با آنها بوده و عشق از دست رفته اش، “سینتیا” سخن می گوید. او که عشق اش را قربانی نویسندگی خویش می داند، به جایی رسیده است که حتی موفقیتش در نویسندگی را نیز تلخ و غیر واقعی می شمرد. اما قهرمان واقعی برفهای کلیمانجارو، هلن است. او در عین جدال با خاطره ی سینتیا درذهن هری، در یاس آلودترین لحظات، با حفظ عزت نفس خود، هری را با وجود زخم مهلک و روح خراش خورده اش زنده نگه می دارد و او را کمک می کند تا از خوره ی خاطره ی گذشته و آرمانهای از کف رفته اش رها شود. از سوی دیگر هری با آنکه در نومیدی و سرگشتگی خود غرق است، اما با رها شدن از آرمان گرایی و رسیدن به واقع گرایی، به یک نوع بیداری تدریجی می رسد و درنهایت بی تعلق به گذشته خود را در حال می یابد. درپایان داستان هری خواب می بیند که برای دیدن قله ی کلیمانجارو سوار بر یک هواپیمای نجات بالا رفته است: “عالی، بالا و خورشید به طرز غیر قابل باوری سفید.”
همینگوی که در جریان جنگهای داخلی اسپانیا در مادرید با “مارتا گلهوم” روزنامه نگار و نویسنده آشنا شده بود، درسال ۱۹۴۰ او را به عنوان همسر سوم خود برگزید و با وی به کوبا نقل مکان و در همان جا رمان مشهور خود ” زنگ ها برای که به صدا در می آیند” را منتشر کرد. این رمان شرح حال واقعی سربازی آمریکایی به نام “رابرت جوردن” در حین جنگ با سربازان اسپانیایی ست. همینگوی که در بحبوحه ی جنگهای داخلی اسپانیا ، مدافع آزادی خواهان و طرفدار برپایی جمهوری بود، خود به عنوان خبرنگار از نزدیک شاهد وقایع این سرزمین بود. او هم چنین حدود چهل هزار دلار از دارایی شخصی خود را وقف فراهم کردن وسایل بهداشتی برای جمهوری خواهان کرد. “زنگ ها برای که به صدا در می آیند” داستان زندگی چند روزه ی گروهی از پارتیزان هاست که قصد دارند پلی را منفجر کنند. ” رابرت جوردن” قهرمان اصلی کتاب ، انقلابی متعصبی ست که برای انقلاب و اهدافش از جان مایه می گذارد، اما همین قهرمان به ظاهر مصمم نیز در تزلزل میان پذیرش مرگ انتحاری و زندگی به سر می برد. او در نهایت خود را فدای اندیشه های انقلابی اش می کند، در حالی که هنگام مواجهه با مرگ زندگی را بسیار ساده تر و زیباتر از آنچه تصور می کرد می یابد. حیاتی که با عشق ماریا و بهانه های ساده ی دیگر شیرین و دوست داشتنی می نماید.
همینگوی این کتاب را به همسرش مارتا تقدیم کرد که شخصیت ماریا از روی او ساخته و پرداخته شده بود. اما این دلدادگی هم دیری نپایید و همینگوی که در سال ۱۹۴۴ دلباخته ی “مری ولش” خبرنگار مجله ی تایم شد و در سال ۱۹۴۶ چهارمین ازدواج خود را با وی به ثبت رساند.

2542

در سال ۱۹۵۲ ارنست همینگوی شاهکار خود “پیرمرد و دریا” را منتشر کرد. کتابی که برخی آن را کتاب بلوغ همینگوی بر شمرده اند و آن را یکی از دلایل اصلی اهدای جایزه ی ادبی نوبل سال ۱۹۵۴ به این نویسنده می دانند.
پیرمرد و دریا روایت گر نبرد یک ماهی گیر پیر کوبایی به نام “سانتیاگو” برای زنده ماندن است. “نجف دریا بندری” که بسیاری از آثار همینگوی از جمله پیرمرد و دریا را به فارسی ترجمه کرده است، در مقدمه ی این کتاب این چنین می نویسد:
“در ادبیات غربی از “اودیسه “گرفته تا “موبی دیک”، دریا جایی است که واقعیت ژرفی را درباره ی انسان و جهان در بر دارد ،هیولایی است (به معنای فلسفی کلمه ) که اشکال گوناگون هستی از آن بیرون می آید ، انسان سرنوشت و هویت خود را در میان امواج این هیولا(این سیاله بی شکل و بیکران ) جستجو می کند . سانتیاگو در آغاز داستان اشاره می کند که بعد از هشتاد و چهار روز تلاش بیهوده می خواهد راه دریا را پیش بگیرد و به “جای دور”برود ، جایی که هیچ ماهیگیری نرفته است . در این “جای دور” چیزی صید می کند ،یا شاید چیزی او را صید می کند ،هر چه هست سانتیگو او را نمی بیند و نمی شناسد ،صید در ژرفای آب پیش می رود و ماهیگیر را با خود به جاهای دورتر و دورتر می برد ،تا جایی که از “حد “می گذرند. در این جای دور ،آن سوی “حد”معمایی که سانتیاگو را به دنبال خود می کشد از دل آب بیرون می آید و پیرمرد می بیند که شکارش موجود شگفت و زیبایی است که مانندش را تاکنون هیچکس ندیده است …”
همینگوی در پیرمرد و دریا با زبانی ساده حماسه ای دلچسب از امید و نبرد را برای رهایی از پوچی خلق کرد، حماسه ای که شکست ناپذیری و ابدیت را بر جای احساس حقارت و درماندگی می نشاند و این جمله را بر ذهن خواننده حک می کند: ” آدم برای شکست آفریده نشده، ممکن است نابود شود اما هرگز شکست نخواهد خورد.”
آثار همینگوی هم چنین مورد توجه کارگردانان هالیوودی قرار گرفت و فیلم های متعددی با اقتباس از چندین اثر او ساخته شد ، از آن جمله می توان به فیلم های “وداع با اسلحه” (۱۹۳۲)،”زنگ ها برای که به صدا در می آیند” (۱۹۴۳)، “داشتن و نداشتن” (۱۹۴۴)، قاتلین” (۱۹۴۶)، “برف های کلیمانجارو” (۱۹۵۲)، “پیرمرد و دریا” (۱۹۵۸) و “خورشید همچنان می درخشد” (۱۹۸۴) اشاره کرد.
قلم همینگوی بی تکلف است. او نبوغ خود را با نقل جمله های سنگین و درخشان مصرف نمی کند بلکه برای محسوس کردن موقعیتها و تشریح رویدادها و شخصیتها تنها به نقل حوادث و وقایع عینی و روزمره می پردازد و به توصیفات زیبا و رمانتیسیسم رایج در زمانه اش وقعی نمی نهد. سبک نگارش او آنقدر زلال و ملموس بود که در آن زمان نوعی انقلاب ادبی محسوب می شد و بسیاری را به راه تقلید از او کشاند و در همین جا بود که اعجاز کلام همینگوی عیان شد، چرا که آثار همینگوی به رغم سادگی و بی پیرایگی تحسین برانگیز و تاثیر گذار بود و با کمترین توصیف و توضیح بیشترین اثر را بر روی خواننده به جای می گذاشت، مساله ای که کمتر نویسنده ای توانست به آن دست یابد.
ارنست همینگوی که خود زخمی جنگ و جامعه بود، داستانهای روزمره ی زندگی خود و اطرافیانش را به کتابهایش کشاند. شاید از همین روست که اکثر قهرمانان او نیز به شکلی زخم خورده و عاصی اند. شخصیت های ملموسی که همینگوی با اراده و جسارتشان زنده و با مرگ و نومیدی شان شکسته می شد.
همینگوی که جسم و روحش در میدان های جنگ و در پی ماجرا جویی های پر مخاطره و باده گساری های بی رویه فرسوده شده بود، در طول حیاتش بارها در بیمارستان بستری شد و به زیر تیغ جراحی های گوناگون رفت. ماههای آخر زندگی اش ضعف جسمانی او را از حرکت و شکار نا توان کرده بود و این مساله روح نا آرام او را آزرده و افسرده ساخته بود. در سال ۱۹۶۰ همینگوی در کلینیک مایو در روچستر مینستوتا برای در مان افسردگی بستری شد و در این دوران به مدت دو ماه تحت درمان به وسیله ی شوک الکتریکی قرار گرفت. این نویسنده ی دلیر و ماجراجو که افسردگی و پیری را بر نمی تابید، سرانجام در سحرگاه دوم جولای ۱۹۶۱ در خانه اش در کچام آیداهو با تپانچه ی مورد علاقه اش به زندگی خود پایان داد و دوستداران آثارش را با این جمله ی “رابرت جوردن” قهرمان داستان “زنگ ها برای که به صدا در می آیند” بر جای گذاشت:
“مرگ هر انسانی از جان من می کاهد، چرا که من با تمام بشریت در آمیخته ام، پس دیگر کس مفرست تا بدانی ناقوس در عزای که به صدا در آمده است، این ناقوس مرگ توست…”

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*