خانه » هنر و ادبیات » روایتی از جاودانگی با زن/محمد سفریان

روایتی از جاودانگی با زن/محمد سفریان

2491

نگاهی به قصه ی مهپاره، ترجمه ی صادق چوبک

مهپاره را سالها پیش در ایران دیدم و چنان دلداده اش شدم که از همان اول بار که خواندمش تک تک لغات و جملاتش در همان اول جای حافظه ام خانه کرد و معنا و مفهوم عباراتش در نهان و آشکار با من بود تا حالا و شاید همیشه. و در این مدت همه حال بر آن بودم تا یادداشتی بر کتاب بنویسم و از این گنج گرانمایه بگویم، و حالا فرصت این گفتن و نوشتن دست داده چه از سالروز همزمان میلاد و مرگ مترجم فارسی اثر بهره گرفتم تا به این بهانه یادی کرده باشم از اویی که به سالهای زندگی اش تاثیر بسیاری بر ادبیات امروز ایران گذاشت و هم از قصه ای بگویم که برایم همه گنج بوده و رسم زندگی و سالهاست چنان غزلی عاشقانه در گوشم تکرار می شود…
القصه؛ تا سخن از دست خارج نشده و زمامش در اختیار است بر گردیم به مهپاره… مهپاره از جمله ی قصه هایی است که نه حس و تعقل که جان آدمی را نشانه می گیرد. از واقعیت و خیال می گوید و آمیختگی این هر دو با هم. از عشق می گوید و از جادوی هنر. از زن. از پرستش. از با زن رفتن تا جاودانگی.
اصل قصه به زبان سانسکریت است اما ترجمه هایی متفاوت از آن در اختیار دوست داران ادب قرار گرفته… و در این میان، در کنار خود قصه که شاهکاری است بی بدیل، حکایت ترجمه شدنش به زبانهای انگلیسی و ( بعد از روی انگلیسی، به) فارسی هم، خود قصه ای جذاب دارد و دلنشین.
مترجم انگلیسی در مقدمه ای که بر کتاب نوشته، عنوان کرده است که این کتاب را از برهمایی پیر به یادگار گرفته. آن هم زمانی که پیرمرد هندی لحظات آخرین عمرش را می گذرانده. ” ف. وبین” مترجم انگلیسی کتاب می گوید که برهمای پیر طاعون زده نسخه ای خطی به او سپرده و به دیگر روز از دنیا رفته. او هم متن قصه را خوانده و خود قصه بر او بسیار گرانبها تر از نسخه ی عطیقه ی خطی آمده. پس دست به کار ترجمه ی کتاب شده و قصه را از نو برای مردمان روزگار ما زنده کرده و اینها همه برمی گردد به سال ۱۸۹۸٫
مترجم فارسی اثر، زنده یاد صادق چوبک است. وی در یادداشتش بر چاپ اول فارسی( که در سال ۱۳۷۰ چاپ شده است) می نویسد که این کتاب را اول بار به پاییز ۱۳۲۰ از مسعود فرزاد گرفته. صداق چوبک، روایت می کند که استاد فرزام، کتاب را چنان چون غزلی از حافظ دانسته و از او خواسته که این کتاب را ترجمه کند.
اما از آن روز نیم قرن می گذرد تا کتاب به تمام ترجمه شود و به زبان فارسی نشیند و به دست مردمان کوچه و بازار برسد. چوبک می گوید که به سالهایی که هنوز در ایران زندگی می کرده، وقت گرانبهایش صرف خواندن کاغذ پاره ها و پرونده های ادارات مختلف می شده و برای نوشتن و خواندن وقتی بس تنگ برای او باقی می مانده تا جایی که او ترجیح می داده این وقت را بیشتر صرف نوشتن کند تا ترجمه.
او ادامه می دهد که سرانجام زندگی در ایران با آن شرایط سخت برایش محال شده و او هم چنان بسیاری دیگر از نزدیکان و همفکرانش به نیمه راه زندگی مجبور به جلای وطن شده. ره توشه گرفته راهی دیار غربت شده و در همه حال این مهپاره با او می بوده تا سال ۱۳۶۵ که مهپاره را دگر بار خوانده، کتاب را گنجی کمیاب دیده و اینبار به ترجمه اش همت گمارده اما قضای روزگار با او و این قصه سر نزاع داشته، در میانه ی کار، او سوی چشمانش را از دست داده و کار ترجمه به نیمه رها شده تا سال ۱۳۷۰ که سرانجام این ترجمه به شیوه ی شفاهی صورت گرفته و سامان داده شده و این گنج برای فارسی زبانان به یادگار مانده.
و…اما، مهپاره قصه ی زندگی است. کامل است. از عشق حکایت دارد و از حسد. از امید و از حادثه. از جاودانگی و از زن. مهپاره زن است. تکه ای از ماه که مونث می شود. آخر در زبان سانسکریت بر خلاف غالب زبان هایی که نامها را مونث و مذکر می کنند، ماه و خورشید هر دو مذکرند. از همین رو شعرا و نویسندگان سانسکریت، هر گاه می خواستند زنانگی را چونان ماه ببینند، ماه را چند پاره می کردند تا تکه ای از آن زن باشد.مهپاره هم تکه ای از ماه است و زن.
قصه، حکایت پادشاهی است انصاف پیشه که به رسم عدل و داد به فرمانروایی در سرزمینش مشغول است. همه چیز بر روال مراد است جز آنکه پادشاه قصه ی ما از زنان دوری می کند و همین موضوع آینده ی تاج و تختش را به خطر می اندازد. در ادامه وزیران و نزدیکان به شور می نشینند تا پادشاه را به زن ترغیب کنند. لیک هیچ حیلتی کارگر نمی افتد و پادشاه همچنان از زن دوری می کند. تا آنکه نقاشی به شهر می آید و طرحی از زن به او نشان می دهد. با دیدن تصویر زن خون در رگ شاه می جوشد و او به یافتن زن تصویر مایل می شود.
زن، به روایت نقاش، دوشیزه ی شهزاده ی گل چهره ی عاشق وشی است که در کاخی میان جنگل تنها زندگی می کند. و رسم بر این نهاده که هر روز یکی از دلباختگانش را به حضور بپذیرد تا عاشق از او معمایی بپرسد. اگر شهزاده نتواند پاسخ معما را بگوید، آنِ خواستگار می شود و اگر پاسخ گوید، آن خوستگار باید به لباس چاکران و غلامان در آید و تا آخر عمر خدمت دوشیزه کند…
و این دوشیزه ی همه چیز دان البته در ادب شرق نمونه های دیگر هم دارد و از همانجا هم به ادب غرب آمده و حتی در میان اصطلاحات عمومی زبان های غربی نیز خانه کرده.
کلام کوتاه، شاه قصه ی ما پس از عمری عناد با زن و دوری از زنانگی راه کاخ شهزاده در پیش می گیرد و در این راه وزیر اعظم خویش را همراه می کند تا در راه برایش از زن بگوید و در کاخ شهزاده، معمایی مطرح کند که شهزاده از پاسخش بازماند.
گفت و گوهای میان وزیر و پادشاه در راه خانه ی معشوق بسی دلکش و رمز آلود است و چنان است چون قصیده ای بلند در وصف زن… از همین جمله است آنگاه که وزیر در وصف خلقت زن حکایتی نقل می کند که خداوند که به کار آفرینش جهان رسید، هر چه مصالح سخت بود در کار آفرینش مرد تمام کرد، واله شد و به فکر فرو افتاد و سرانجام؛…
” گردی عارض از ماه و تراش تن از پیچک و چسبندگی از پاپیتال و نازکی از نی و شکوفایی از گل و سبکی از برگ و پیچ و تاب از خرطوم پیل و چشم از غزال و نیش نگاه از زنبور و گریه از ابر و سبکسری از نسیم و بزدلی از خرگوش و غرور از طاووس و نرمی آغوش از طوطی و سختی از خاره و شیرنی از انگبین و سنگدلی از پلنگ و گرمی از آنش و سردی از برف و پرگویی از زاغ و زاری از فاخته و دورویی از لک لک و وفا از مرغابی نر گرفت و به هم سرشت و از او زن ساخت و به دست مردش سپرد.”
در ادامه ی قصه، وزیر و پادشاه به کاخ شهزاده می رسند. وزیر هر شب سوالی مطرح می کند و شهزاده به هر سوال پاسخی در خور می دهد. تا نوزده شب از این ماجرا می گذرد. و در این نوزده شب و با این نوزده معما، کلیتی از فلسفه ی هندو، از تناسخ، از عشق، از آفت قضاوت و … نصیب خواننده می شود. فی الحقیقت قصه در این نوزده شب، در دل خود شرحی بر فلسفه ی هندو دارد و در ادامه حکایت شب بیستم دوباره چنان برگه های آغازین کتاب همه عشق می شود و همه راز. همه زن و همه سر آفرینش.
پادشاه در شب بیستم، دیگر از حیلت ورزی وزیر به تنگ می آید و می خواهد تا خود معمایی مطرح کند. از نسیم صبحگاهی مدد می گیرد و به سراغ شهزاده می رود. قصه ی خود به صدق تعریف می کند و از شهزاده می خواهد تا سوالی مطرح کند که دوشیزه ی همه چیز دان را یارای پاسخش نباشد. در برابر این سوال، شهزاده از تخت پایین می آید و خود را تسلیم پادشاه می کند که معما همه این بود. از سر صدق قصه ی خود روایت کنی و معشوق را به کمند محبت به دام اندازی…
شهزاده در ادامه ی ماجرا لب به اعتراف می گشاید که او را نیز عشقی بس عظیم به پادشاه در دل می بوده اما…
” … این خوی زنان است که دلداده را بیازارند و نوشدارویی را که درمان درد خود آنان نیز هست، به کام مرد نریزند… “
قصه سرانجام بدانجا می رسد که پادشاه و شهزاده راهی دیار پادشاه می شوند تا زندگی تازه آغاز کنند. به نخستین شب راه در جنگل بر گلبرگ های خشبو خفتند و گرد هم آمدند و یکدیگر را به صد کلام عاشقانه نواختند تا سرانجام پادشاه روی به آسمان کرد و گفت من میوه ی زندگی خویش چیدم، پس از این دیگر همه باطل است و بیهوده…
” ای ماهشورا، بگذار در بهشتی که هستم، جاودانه بمانم. یا هم اکنون زنجیر زندگیم بگسل و یا زمان را چنان که هست از حرکت بازدار و مرا در این لحظه وصل، در جهان اکنون نگهدار “
و این دعای او استجابت می شود و این دو معشوق به نگاه شیوای مه کلاه، خاکستر می شوند و از این زایش به زایشی دیگر می روند…
قصه آنقدر ناب است که هر بار که از نو می خوانی اش، جلوه ای تازه می کند. همین است البته، رمز هنر، که ثابت نمی ماند و از هر زبان که می شنویش به قول شاعر مکرر است.

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*