رضا اغنمی
پل های زندگی ما
نویسنده: سیروس مشکی
چاپ سوم: زمستان ۱۳۸۹ – ۲۰۱۱ میلادی
ناشر: شرکت کتاب – لس آنجلس
درفهرست کتاب درپس «آنجه درباره ی پل ما گفته ونوشته اند و پیش درآمد»، سفر نخست: نئواورلئان تا سفر ششم نیویورک» متن کتاب ۲۱۱ برگی است که شامل مسافرت ها و دیدنی های جالب نویسنده است که با زبان ساده و صمیمانه با مخاطبین اثر درمیان گذاشته است. اظهارنظر برخی از اهالی قلم و اندیشه، درباره همین اثر نیز که درنخستین برگ های کتاب آمده درتأیید متن روایت ها وخاطره هاست. همان گونه که نویسنده گفته و نوشته :« و این کتاب را با قلبم نوشتم، نه با قلم» .
سفرنخست باعنوان: «شبی درباران» و«برلب بحرفنا منتظریم ای ساقی» روح شاعرانه و هنرمندانۀ نویسنده رخ می کند. ازدیدار«نیواورلئان» وپل بزرگ دنیا سخن می گوید. ازپلیکان ها در دوسوی جاده آبی ژرف آسمان، سپیدی ابرهای پراکنده و سبزی آب رستی ها، لوند و زیبِاِئی های جانبی و گمشدن ش روی پل .
درسفر دوم، ازمرگ نابهنگام برادرش استاد موسیقی و رهبرموسیقی کلاسیک، تحصیل کرده دانشگاه تهران و وین، که پس از فارغ التحصیلی اتریش به آمریکا می رود. او که چند سال پیش ایران را ترک کرده ازاتریش به امریکا می رود. «دومین سفر زندگیت را ، چه امیدوانه آغاز کردی . . .». اما، تقدیر پژمرده شدن روح هنرآفرین تو بود: «دریغا که چه غریب و تنها بودی و چه غریب و تنها ماندی. واپسین سفرت را برادر چه غریبانه رفتی» . . . .
Iدرکلمبیا، ایالت مریلند از پل مخوفی سخن گفته که شنیدن دارد : «بلندای حیرت آور و معماری این پل که آن را شهره ساخته است، در نقطه ای روی دریا به ۲۰۰ فوت می رسد و انسان را درمیانه زمین و هوا و دریا، بی خبراز نشیب و فرازها سرگشته می سازد. پل که دوبخش مجزای شرقی و غربی دارد و درعین حال بسیارطولانی است و درطول قریب چهار مایل و نیم برگسترۀ خلیج، بال گستره است . . .» و سپس از بیم و هراس و وحشت رانندگان کامیون ها دربرخورد با پلیس «که دراثر وحشت بسیار، قادر به تشخیص مسیر و هدایت اتومبیل شان نبوده اند» سخن رفته است
اما داستان وبنمایۀ اصلی کتاب سفر پنجم با عنوان : «تهران» خانه ابری است. بااین سرودۀ جالب آغاز شده: « خنده می بینی ولی از گریه دل غافلی / خانه ما ازدرون ابراست و بیرون آفتاب» که مسافرت به ایران است ویادداشت های سفری پرالتهاب و اندوهگین. خاطرۀ ازدست رفتن خواهری مهربان و آگاه که در سراسر این بخش خواننده را درغم سنگین نویسنده می غلتاند. همراه با تباهی و ناکامی عمر افسانۀ جوان ، مخاطبین «پل های زندگی ما» را با دردهای نا گفته و پنهان او نیز کم و بیش آشنا می کند .
نویسنده، پس ار انقلاب ایران مانند هزاران هموطن دیگر با ترک وطن در آمریکا ساکن شده سرگرم کار و زندگی عادی بوده که وسیله یکی ارهمسایگان از تهران تلفنی خبردار می شود که خواهرش افسانه بیمار است. به بیمارستان برده اند. « با لحنی که اضطراب ازآن می تراوید پرسیدم: «خیلی بد است؟» «گفت به گمانم». گفتم «آخر چیست، سرطان؟» . . . گفت می گویند دیر شده تمام بدنش را گرفته است». «چشمانم سیاهی می رفت. دیگر هیچ نمی شنیدم بی اختیارفکری ازمغزم گذشت «فکر می کنید آمدن من به تهران کمکش می کند؟ کاری از دست من برمی آید؟». تک سرفه ای کرد و گفت: «تصمیم با خودتان است ولی خیلی دلش می خواهد شما را ببیند ای کاش درکنارش بودید! . . . ». در جدالی گذرا با خودِ خود، پاسخ می دهد: « به افسانه بگوئید نگران نباشد. فردا به سوی تهران حرکت خواهم کرد . . . به خواهرکم بگوئید دل قوی دار که برادرت به نجاتت می شتابد . . . فردا !!» .
حوادث ناگوار مسافرت به ایران پس ازهفده سالی که از ترک وطن گذشته است، درآیینۀ خیال نقش می بندد. برخورد اورا درفضای بیم وهراس حکومت اسلامی به نمایش می گذارد: « دراز دستی کوته آستینان، هراس از آیندۀ نامعلوم، نبود آزادی، کمبود عدالت و امنیت اجتماعی مرا از وطن عزیزم رانده بود. من همراه سیل خروشان مهاجران وحشت زده، از دیار آشنای کودکیم رخت سفر برکشیده و در اقلیمی ناشناخته و دور، چون غباری درهوا پران شده بودم» .
بارعاطفی خواهرک عزیزش «افسانه»، مشکلات ذهنی او را نادیده می گیرد. با تهیۀ گذرنامۀ ایرانی به تهران می رود. تهرانی که هرگذر و رهگذرش تازگی ها دارد و شگفتیها. خیابان ها و گذرگاه ها در نگاه اومتفاوت با گدشته هاست. مادرش را درآغوش می گیرد. مادری که ازسال ها پیش در اثربیماری هوش وحواس خود را از دست داده است . دربیمارستان افسانه را ملاقات می کند و افسانه با اشگ و لبخند برادرش را درآغوش می کشد و چند روزی حالش بهتر می شود. با گرفتن گدرنامه برای افسانه قصد بردن او را به امریکا دارد . می خواهد معالجات او را درامریکا ادامه بدهد. اما دکترهای معالج افسانه همگی نا امید هستند و پاسخ یأس می دهند.
نویسنده دراین چند روز با دیدار دوستان و محله های کودکی ونوجوانی و تحصیلی خود دیدار می کند با خاطره های خوش وناخوش گذشته درگذشته ها به سیر و سیاحت می پردازد. از دلپذیری ها بیشتر سخن می گوید تا دردهای فراموش نشدنی. اندوه افسانه، خواهرک دُردانه وعزیزش اورا چنان درخود چلنانده است که درفصل های آینده جز او و درد جانکاهش حرف و حدیثی کمتر به چشم می خورد. هرجا می رود افسانه را درنهانگاه با خود دارد و او با افسانه می گردد و میچرخد. با او نفس می کشد.: عارف چه بجا گفته و سروده است : «برو ای عارف و از دیده ی مجنون بنگر / تا ببینی همه جا جلوۀ لیلایی را» .
درفصل ۲۲ نویسنده، در پسکوچه های حوالی اداره گذرنامه، درخاطرات گذشته با دردهای سنگین حال، غوطه می خورد. بازآفرینی دوران کودکی درخیال، صحنۀ با شکوهی می آفریند با نقش آفرینی خود و خواهرش افسانه. درفضایی پُر از مهر وعاطفه وخلوتِ همدلی در تبیین نفرت از دوری ومرگ عزیزان . انگار، فصلی از گوشۀ تاریخ انسانیت از یک نمایش بزرگی ازیاد رفته هاست . تنفر و بیزاری از سیاه چاله و دنیای سراسر سکوت و سکون مرگ. درتالاری از دل های پُرحسرت و آرزو؛ که در زمانۀ آشوب زده و پریشان تجدید خاطره می شود. وخواننده، همدل با نویسنده به سوگواری افسانه می نشیند. اشک می ریزد. در غم واندوه برادر فرو می رود. بخشی از سیروس می شود که درآستانۀ چهل سالگی افسانه، به ماتم خواهر نشسته. گوش می خوابانم به درد دل معصومانه اش :
«همیشه دلم می خواست روزی به فراغت با خواهر وبرادرم بی دغدغۀ ایام، به بازآفرینی کودکی هامان بپردازیم و لحظاتی درعطر سکرآور یگانگی شست و شو دهیم. امروز اما، هر دوشان مرا تنها گذاشته اند. فرصت من فقط آن است که با یادشان دل خواسته آشکارا سعی داشتم فکر افسانه را از سرم بردارم اما نمی دانم چرا یک دلشوره فراگیری مثل سیلابی ویرانگر سراپایایم را لرزاند».
تأملی کوتاه درفهم متن کلمات، انگیزۀ همدلی با نویسنده را به مخاطبین توضیح می دهد. مهرعاطفی بر دل می نشیند. چهرۀ کریه مرگ سیاه، ظلمت هستی را می گستراند و «از تصور اینکه دیگر افسانه را نخواهم دید به خود لرزیدم. خدایا، من زندگی بدون او را نمی خواهم. دنیا بدون اوجای زیستن نیست».
اما رود جاری زندگی ادامه دارد و غم ها نیز دراثرگرفتاری های زیستن، اندک اندک رنگ می بازد و به گذشته ها وخاطره ها می پیوندد
اما دربارۀ روایتی که درفصل ۲۵ آمده، باید سخن گفت. خواننده قبلا دربرخی فصل ها از نامزدی افسانه با پسر گلشن که استاد دانشگاه و استاد افسانه نیزبوده و بهم خوردن بی سروصدای آن کم وبیش خوانده تا آنجا که خودافسانه نیز چند باری در روزهای پایانۀ عمر خواسته بود دراین باره با برادرش خلوت کند وبگوید که هرگز مقدور نشد و به عللی ناگفته میماند و از هستی می رهد. و حالا آقای اعتبار از دوستان خانواده افسانه، ازآن راز پرده برمی دارد و با نویسنده، تنها مرد محرم افسانه درمیان می گذارد. قرار در رستوران هتل سویس درخیابان فرصت گذاشته می شود. آقای اعتبار آرام آرام مطالب رابیان می کند. بنا به روایت اعتبار، گلشن با سابقۀ دوستی با خانوادۀ افسانه و چهل سال اختلاف سن با او، اورا برای پسرش نامزد می کند و سپس در یک موقعیت برنامه ریزی شده ای در مسافرت، درکمین گاهی خلوت، پیرمرد به افسانه اظهار عشق می کند. از آن بعد بود که :«افسانه هر دو پا را دریک کفش کرد که عروس دکتر گلشن نخواهد شد. هرچه سعی کردیم راز این تغییر عقیده ناگهانی را بدانیم هیچ نگفت و از تصمیم خود نیز بازنگشت نامزدی بهم خورد. پس ازچندماه نیز براثر انقلاب دکتر گلشن وخانواده اش ازایران برای همیشه هجرت کردند». از دیدگاه آقای اعتبار انگیزه مرگ و ابتلا به مرض سرطان همین برخورد بیشرمانه و نفرت انگیز گلشن بوده «افسانه خانم تا همین یکی دوسال اخیر به هیچ کس نگفته بود . ولی هیچگاه نیزآن را فراموش نکرده بود. این راز، مثل موریانه زوایای روح این دختر حساس را خورد و از بین برد. من مطمئنم که بخش عمده بیماری ناگهانی افسانه خانم همین ماجرا بوده است».
نویسنده با دلی پردرد و اندوه همراه مادر به آمریکا برمی گردد. و کتاب به پایان می رسد با دنیایی ازغم که درلابلای خاطره ها دردل خواننده لانه کرده است.
با سروده ای زیبا و درخشان ازسعدی این بررسی هم بسته می شود:
بگذار تا بگریم چون ابر دربهاران
از سنگ ناله خیزد وقت وداع یاران .