مجموعه داستان کوتاه
نویسنده : سعید منافی
ناشر: نشر مهری – لندن
چاپ اول: ۲۰۱۶ – لندن
طرح روی جلد: پارسوا باشی
کتاب شامل داستان های کوتاه و برخی آنقدرکوتاه که درسه چهار سطر روایت شده است، سه طرح نیز دراوایل دفتر است در قطع مستطیل با متن سیاه و دریچه هایی اندک سفید در تیرگی. فضایی ناچیزسفید درگسترۀ سیاه با اشکالی خاکستری، رنگباخته و درهم و نامنظم. طراح به هنرمندی، آشفتگی ها را در خفقان حاکم به نمایش گذاشته است.
نخستین داستان از آن جا شروع شده است که چند جوان همه بیکار، درفکر راه اندازی کار تصمیم می گیرند یک کافه راه بیندازند . برای تأسیس کافه یا قهوه خانه حتما باید مجوز دریافت کنند موفق نمیشوند. خبردار می شوند : یک نشریه هنری که مجوزش را گرفته اند اما سر دبیر ندارد تا مسئولیت نشریه را بپذیرد، دنبال می کنند با معرفی سردبیر انتشار نشریه شروع می شود. اما طولی نمی کشد که امتیازش لغوشده همه شان بیکار می شوند. پس از مدتی تلاش : «چند نفری یک کافه ای باز کردیم». کار راه افتاده بود و ما همگی خوشحال. ورود برای عموم آزاد بود. ازهر طبقه می امدند و می رفتند. کتاب و روزنامه و نشریات هم از همه نوعش بود. با آثار هنری در فضای دنج و سالم. جنس جور و مشتریان فراوان واستقبال عموم طبقات از: « ِسِرو بهترین قهوه ها و خوردنی های کافه ای». شش ماه نشده بود که “ادارات مربوطه” خبردار می شوند و گزارش بلند بالائی از مقامات امنیتی دست بالا دربارۀ فعالیت های خرابکارانه کافه چیها، خیلی محرمانه که این «کافه ما به تنهایی می تواند امنیت چاه های نفت را به آتش بکشد حتی دنیا را هم به آخر برساند». کافه را پلمپ می کنند با سه قفل چند کیلوئی مهر وموم و با یک پارچه سفید که گناهان گردانندگان کافه با خط درشت درآن نوشته شده و در بالا سر دیوار برای عبرت معترضان دگراندیش و خرابکار جلب توجه می کرد.
درحالی که آن عده در فکر کاری برای تأمین امرار معاشند ، راپورتچی های حکومت برعلیه شان به جرم فکر کردن بدون «مجوز» پرونده سازی می کنند. با این حال تصمیم می گیرند کاری راه بیندازند که مشکل گشای مردم هم باشد. مردمی که با اداره جات سر و کار دارند. می روند دنبال مجوز گرفتن.
در ساختمانی بزرگ و بلند: «اطاق به اطاق و طبقه به طبقه پائین می آمدیم . و هرچه به زمین نزدیک تر می شدیم امیدوارتر می شدیم». درطبقه ی پائین تر ازهمکف اطاق تست هاست وبعد طبقه ای پائین تر. «صدامان کردند نشستیم». پرس و جوشروع می شود و بازجومی گوید: « شما مثل اینکه درشهر زندگی نمی کنید کافه های زیادی را تعطیل کرده ایم و به سختی مجوز کار به آنها می دهیم آن هم با شرایط ویژه. با خودتان چه چیز حساب و کتاب کرده اید؟ پس ارزش های ما چه می شود؟ ما الگو داریم. متعهدیم. رسالت داریم . می آیند می نشینند با هم دوست می شوند فردا هزارجور فساد و بی اخلاقی، می آیند برنامه ریزی وشورش و تجمع درفلان میدان را می ریزند و . . . و . . . . . . . » بازجو تلفنش را برداشته بیرون می رود و او می ماند و دوستش با میز. خیره به سفیدی میز! درعمق نگاهش در لایه های پنهان و ترک خورده میز خاطرات میز را می خواند: «وسط میز پف کرده است مثل پیشانی برآمده آدم کچل. تحریک کننده است دایم می خواهد با انگشت فشارش دهم بترکد و حضور کسی زیر لایه های شکسته نفس بکشد». دونفر وارد شده میز و صندلی ها را می برند. نفردیگری آمده دستور می دهد لباس هایشان را درآورند. آن دو اطاعت کرده در می آورند. با درآوردن لباس ها ازهوای سرد کولر سرد شان می شود. هردو می لرزند. برای جرئت و برطرف کردن شک و تردید رفیقش می گوید : «نگران نباش حتمن جزو مراحل است . . . . . . « چراغ خاموش شد و ریختند سرمان ازهرطرفی کتک می خوردیم. طبیعی بود اقتداراداره بایستی برایمان ثابت می شد. تقریبا از هوش می رفتیم. با لب پاره پرسیدم خیلی معذرت می خواهم مرحله بعدی کی شروع خواهد شد؟» . جواب نمی دهند و کمی بعد بر می گردند.آن دورا باخود می برند. چشم که باز می کنند در بیمارستانی با بدنی گچ گرفته روی تخت افتاده اند .
روی صندلی چرخدار، ازدور یکی را می بیند. گیج و منگ در حیاطی که جز او کسی نیست. کاغذی در دست «حدس زدم مجوز کافه است». چشم به دنبال رفیقش از یک ماشین روی صندلی چرخدار معلولی را پیاده می کنند. رفیقش را می شناسد. نزدیک می شود. «سرش را خم کرد کنار گوشم چپم . تو شانس آوردی سقوط از یک ساختمان سه طبقه افتاده بودی روی دوستت . فورا به بیمارستان منتقل شدید. دوستت نتوانست از دست کما رها شود». کاغذی نشان داده می گوید: «این هم تعهدت بود که بین کاغذ بازیها امضایش کردی در طبقه سوم. می روی پی کارت و از فکر کافه و هر کوفت دیگری خودت را خلاص می کنی» .
داستانی گیرا و تحسین آمیز . گفتمان ها همان است وهمان ابزارها، که سال هاست درادبیات رواج پیدا کرده است. شهربانی، ساواک و امنیتی ها با بازجوهای دوره دیده وهتاک. تله انداختن برای شکار طعمه. از راه های گوناگون مکر و فریب و وعده، شکنجه و زندان، و طناب برگردن نعشی آویخته از دار؛ درواقع دار و طناب اندیشه و تفکر است که درمیادین شهرها همیشه برپاست با انبوهی تماشاگر مسخ و گیجواره.
و داستانی دیگر در پنج شش کلمه : «وقتی که سرم را می خوری . . . » همین و تمام. اما عنوان این داستان چند کلمه بیش از متن است : «همه ی تأهل او، جملات عاشقانه را تبخیر می کرد وقتی». . . .»
در عنوان : «رسم بزرگ شدن» می نویسد : « روزی کودکی بود. حتی بی اختیار ادرارش را از لای پاهایش سُر می داد و چیزی نمی توانست در دست بگیرد. باورش می شد که گربه پستانکش را برده بود. ازاینکه زمین خورده است با نهایت وجودش درد را با گریه ی بی امان بیرون می ریخت. کودکی بود مثل همه ی کودک ها. اسلحهِ دستش بود. شلیک کرد. من مُردم. روزی کودکی بود که مرا کُشت » . و داستان تمام می شود. پیداست که یاد مانده ای زخمی از کودکی خود را در روایتی توضیح داده است. در رهگذر شرح داستان، ماندگاری حسرت در دل معصومانه اش را که بچگی ناکرده بزرگ شده، یادآور می شود.
بارانی که شور
این داستان نیز کمتر از چهار سطر است اما اندیشیدنی : «پیربود و پر از چروک با موهای تمام سفید و هنوز عادت به جای خالی سگش که چهار هفته پیش مرده بود، نکرده. می گفت درآینده علم ثابت خواهد کرد که چرا آب دریاها شور است و قابل نوشیدن نیست. معتقد بود ابرها روی دریا جفتشان را می بینند و گریه می کنند» .
درپایان بگویم که برخی داستانهای این کتاب هشتاد وپنج برگی با زبان پیچیده، خواننده را به فکروامیدارد که باید به دقت خواند تا مفهوم متن را به درستی دریافت. منافی، با درک گفتمان سانسور وخفقان درحکومت های استبدادی، فضای سیاه دوران حکومت را به خوبی توضیح داده است. با آرزوی موفقیت ایشان.