خانه » هنر و ادبیات » آدم ها و آدمک ها -علی عالم زاده/ رضا اغنمی

آدم ها و آدمک ها -علی عالم زاده/ رضا اغنمی

1
چاپ اول – ۲۰۱۳ سوئد
ناشر: نویسنده – سوئد
نخستین برگ کتاب باعنوان « چند کلامی بیش ازبیان حادثه!» آمده است : «آنچه دراین جا می آید نقشه ی یک گنج است. هرچند ربوده شده. پس غیرطبیعی نیست که اگر به زبان کد تنظیم گردیده است و تنها آنان که درجستجوی آن بوده وهستند درک این که کدهای ذهنی را ازعهده برخواهد آمد وگرنه که هیچ!». خواننده با احساس اندک مبالغه درکلام به امید این که آیا توانائی قفل گشودن گنج و دریافت و فهم کدهای نویسنده را خواهد داشت یا نه به مطالعه کتاب می پردازد.
داستان از هفت سالگی نویسنده، از فرار مدرسه شروع می شود. در هوای بعداز ظهر بارانی و کوچه های خلوت ولخت و خاکستری شهر. این فرار را «آغاز یک سفر» می داند با هدف این که «تکلیف زندگی خود را درمیانه و حد فاصل بین “آدم و آدمک ها” تعریف شده است را بشناسم». وبعد، از فکر کردن ها در رختخواب و پژوهش دربارۀ توانِ قوۀ حافظۀ خود، بی آنکه وجوه افتراق اندیشه های ابتدایی، با مراحل کمال را در نظرداشته باشد خود را معرفی می کند. اعتماد به نفس ش بردل می نشیند.

در پی پیشگفتار بالا درعنوان : «دبستانی که از آن گریختم». نگاهِ انتقادی به فضای زمانه، اسامی کوچه ومیدان ها و خیابان ها را مثال می آورد. بی اعتمادی خود را آشکار می کند: «صادق. شفیق. کورش داریوش یا مثلا میدان آزادی. آریاشهر، خاقانی، نظامی و . . . یاد قوطی کنسرو بودم هرکدام این اسامی یک قالب تهی». و کدام آزادی؟ علی جان هفت ساله کودک فراری از مدرسه، ازهمان اوایل در کلاس اول «دبستان انقلاب»، با دیدن عینک های ایده ئولوژی های گوناگون درچشم های همیشه خواب آلود، نفرت و بیزاری خود را بیرون می ریزد. رفتار وحرکت های مضحک مدیر مدرسه را بباد انتقاد می گیرد. روایت می کند که : «درمقابل هفتصد جفت چشم های ورقلمبیده در سکوتی مرگباروسنگین مانند «چوپان گرگ زذه نعره می کشید “مرگ برآمریکا” وماهم مانند خرهای جوان با انگیزه به تبعبت ازاو شعار و بد وبیراه اورا تکرار میکردیم». همو بیزار از هدررفتن ” کودکی اش” با هستی وآفرینندۀ هستی در می افتد ونفرینش می کند. برحسب عادت ریشه دار که شنیده نشیمنگاه هستی آفرین آسمانهاست و کسی را دسترسی به آن نیست؛ با بغضی کمین کرده درگلو رو به آسمان معصومانه می گوید: «وگرنه سرت را می شکستم چونان که سرنوشتم را شکستی»

سفرنامه ی باران، نویسنده روایتگر سفردردآورخود وهمراهان ا ست. جمعا پنج نفرند : «من، سیداحمد، وهاب الدین، شهاب الدین وفرخ»همگی دستبند زده بین مآموران پلیس ترکیه درمینی بوسی کثیف با راننده ای بد خلق: « سگی را می مانست که ازدله دزدی آخر حسابی چوب خورده بود». عازم زندانی دیگرکه هیچیک از آنها نمی دانند مقصد کجاست و سرنوشت آتی چیست. پیچیده درترس و نگرانی از آیندۀ نامعلوم چنگ انداخته بردل هاشان. دستگیری درتهران، هماهنگی و هم نواختی رفتار و حرکت های توهین آمیز پلیس ایران و ترکیه را یادآور می شود. روایتگر روزی ست که در تهران حوالی امیرآباد دستگیرشده «بالباس های دریده زیرآماج ضربات بیرحمانه ی مشت ولگد وباتون» چشمانش با اسپیرگاز فلفل مآموران حکومت اسلامی با صورت خیس انگارکه هردوچشم از حدقه بیرون می زند: «کشان کشان چند متری پیش رفتیم تا مآمور لباس شخصی دیگری از راه رسید . . . و دستانم را با دستبد فلزی از پشت بست . . . به محوطه ی فروشگاه شهروند رسیدیم . . . با یک مینی بوس با آن به نقطه ی نامعلومی از شهر خودم منتقل شدم». ازیکسانی ظلم و ستم و توهین به انسان در دوسوی دیوار جغرافیایی می گوید و زبان جاری تجاوز و اختناق حاکم : «اینجا نیز باهمان شکل و حال داشت تکرار می شد. هیچ چیز تغییر نکرده است. این را با تمام وجودم لمس کردم».

نویسنده، ساعت ده صبح طبق روال هفتگی که هرپناهچو میباید خود را به اداره پلیس معرفی کند به همان محل می رود وهمان جا با عده ای دیگراز پناهجویان به حالت بازداشت با دستبند سوار مینی بوس کرده به قصد نامعلومی می برند. پس از ساعت ها دلهره ازاینکه مبادا به ایران برگردانده شوند، درجاده ای ناهموار و افتادن مینی بوس درچاله چوله های خطرناک گفتند که آن عده به عراق منتقل شده اند. البته با وعده وعیدهای منت دار و راهنمایی های توخالی که آثار رهایی پلیس ترکیه از دست پناهجویان را به خواننده ها القا می کرد: «شما را به ایران نمی بریم. اما درترکیه هم حق ماندن ندارید. به جای ایران، دستورآمده که شما را به عراق ببریم. وما سپاسگزار ازاین که زادگاهمان را به قتلگاهمان پیوند نمی زنند . . .». وسرانجام درنزدیکی های مرز بین دوکشور درجایی پرت آن ها را از مینی بوس پیاده می کنند در محلی به نام «روژ هلات» .

نویسنده، دربستر روایت ها زیرشکنجۀ مچ دستها وفشار دستبند فلزی، با یادی از«گارسیا لورکا» شاعر وهنرمند جانباختۀ اسپانیولی سرودۀ معروف «درساعت پنج عصر» فدریکو را زمزمه می کند: درساعت پنج عصر/ درست ساعت پنج عصربود/ پسری پارچه ای سفید را آورد / درساعت پنج عصر/سبدی آهک، ازپیش آماده/ درساعت پنج عصر/ باقی همه مرگ بود و تنها مرگ/ درساعت پنج عصر/ باد با خود برد تکه های پنبه را به هرسوی/ درساعت پنج بود/ و زنگار، بذر نیکل و بذر بلور افتادند/ درساعت پنج عصر/ اینک ستیز یوز و کبوتر/ . . . . . . / تابوت چرخداری ست درحکم بسترش/ درساعت پنج عصر/ نی ها و استخوان ها درگوشش می نوازند/ درساعت پنج عصر/ تازه گاو نر به سویش نعره بر می داشت/ درساعت پنج عصر/ که اتاق از احضار مرگ چون رنگین کمانی بود/ زخم ها می سوخت چون خورشید/ درساعت پنج عصر/ ودرهم خُرد کرد انبوهی مردم دریچه و درها را/ درساعت پنج عصر/ آی چه موحش پنج عصری بود!/ ساعت پنج بود بر تمامی ساعت ها!/ ساعت پنج بود در تاریکی شامگاه!» .».

درعنوان «ظلمی درظلمت» اشاره ای گذرا دارد به گرفتاری و بازجویی و زندان اوین و قاضی طباطبایی، وبرحسب روایت راوی «هنوزتصویر مایکل جکسون که روی تی شرت مشکی آستین کوتاهِ یکی شان را فراموش نکردم اینها عموما نیروهای بسیجی بودند».و زندانی شدنش دربند هشت زندان اوین. از اومی خواستند اتهاماتی که بازپرس برای او نسبت داده بپذیرد مثلا ترور حجت الاسلام علی یونسی و . . . « شانزده اتهام انتسابی و دوربینی که آماده بود تا من مانند بنده ای مطیع تنها سر تکان دهم و بپذیرم» . نویسنده، سیاهه ای ازشیوۀ دادرسی و رفتارهای لمپنی دادرسان را با زبانی عریان، ازحرکت های ناهنجار گرفته تا زبان وادبیات بی ادبانۀ ضابطین قانون را شرح داده است. درهمین فصل است که خسته و کوفته درانتظاربازجویی درراهروها، ازخستگی وارد اتاق خلوتی شده روی یکی ازچهارپایه های کوتاه قد دراز می کشد «بادیدن میله های بالای سر و جایی که طناب دار را به آن می بستند دریافتم که نقش این چهارپایۀ کوتاه قد چیست این جا اتاقِ اعدام زندان اوین بود» .

تحت حمایت پیشمرگه های اتحادیه میهنی کردستان قرار می گیرند. با این حال، رفتار با این آواره های سیاسی دوستانه و انسانی نیست . بدرفتاری وخشونت درشهرهای مختلف عراق، درمناطق کردنشین از زندان “دهوک” و “آمدی” ادامه دارد. می گوید: «همراهانمان ازشهر(آمدی) ما را ازماشین به بیرون پرت کردند و گریختند». اینجا هم زندانی و گرفتار بازجویی می شوند. با زندانیانی از ملیت های گوناگون و چهره های کم و بیش خطرناک. ازایران، عربستان سعودی، یک قاچاقچی مواد مخدر، بمب گدار، رهبر شورشی عضو القاعده و اکثرا آدمکش . . . ». بالاخره پس از مدتی با تنی چند ازهمراهان از آن زندان به اربیل منتقل و در زندان اداره ی امنیت شهر اربیل عراق زندانی می شوند. بعد ازیک ماه اززندان آزاد و توسط معاون امنیتی کردستان عراق با نماینده سازمان ملل ملاقات کرده و ازاد می شوند. پس از دریافت حکم آزادی با هماهنگی نماینده ی سازمان ملل، به مدیرهتل قندیل معرفی شده وبا سفارش های لازم به دست او می سپارند. داستان هتل قندیل در شهراربیل وهنرمندی های سوداگرانۀ “کاک هنر” صاحب هتل ودرعین حال جوانمردی و کمک های انسانی این کِرد شریف ازحوادث خواندنی این کتاب است که نویسنده، با جزئیات خواندنی شرح آن را توضیح داده است. تماس با ایران و خبرسلامتی به خانواده، پیداکردن رابط برای دریافت وجوهی که اقوام پناهنده ها ازایران برایشان حواله می دادند ازمسائلی ست که نویسنده مشکلات درماندگی و نیازمندی و بی پولی درغربت وآوارگی را یادآورشده است. در رهگذر حوادث، و مذاکره با نمایندۀ سازمان ملل، جدایی یکی از دوستان “شهاب الدین” ازسازمان سیاسی وابسته نیز، ازمسائلی ست که نویسنده درباره آن دربرگ های پایانی به تفصیل کتاب سخن می گوید .

نویسنده دراربیل عراق، با توجه به بی حاصلی وهدررفتن زمان، با استفاده از فضای آزادی که به آن رسیده، دراندیشۀ آینده به دگرگونی و تحول فکری خود می اندیشد . کار بسیار بجایی در راه نجات ازسردرگمی ها : « درچنین شرایطی بود که بیست وهشت سالگی ام به پرسه زدن در خیابان های شهراربیل با پیمودن مسیر جهنمی اربیل تا عنکاوه و دفتر سازمان ملل و گشودن این گره ها می گذشت»، پس ازمدتی تصمیم به نزدیکی و تماس با حزب دموکرات کردستان ایران گرفته این موضوع را با رفقا درمیان می گذارد. سید احمد پذیرفت ولی «شهاب الدین درواکنش به این نظرقویا آن را نادرست خواند و رد کرد» ازسویی با حضور دوستانی چون «سیروس ملکوتی که دربخش فارسی برنامه ی تلویزیون “تیشک” وابسته به حزب دموکرات کردستان ایران» فعال بود بیشتر به موفقیت وحل مشکلاتش امیدوار می شود.

با این حال هنوز سردرگم است و نمیتواند قاطعاننه تصمیم بگیرد. توسط فرزادفراهانی با دکترعلیرضا نوری زاده تماس می گیرد « نام علیرضا نوری زاده برایم قوت قلبی محسوب می شد. دکتر بارها و بارها در شرایط گوناگون به یاری ما شتافته بود و اگر کاری ازاو ساخته بود حقیقتا کوتاهی نمی کرد. زیرفشار سنگین نگاه ها و درحالت هیجان و اضطرابی که برکاروان ما حاکم بود، بوق های تلفن یکی پس ازدیگری صدایشان ازاد.» جهانگیری مسئول دفتر سیاسی حزب دموکرات کردستان ایران در محافظت گارد مسلح خود به سراغ نویسنده و یارانش به هتل قندیل می رود که شرح آن دیداررا نویسنده بطور مشروح درعنوان «باقدسیان آسمان» آورده است. درپی آن دیدار برحسب دستورمسئول دفترسیاسی حزب، نویسنده و یارانش ، ازهتل به ساختمانی در مقرحزب، نقل مکان می کنند و تا آخرین روز ترک عراق به عنوان میهمان حزب آنجا بسر می برند. درهمانجاست که «اعلام کردند کشور سوئد پذیرفته است که میزبان ما باشد وسازمان ملل در انتظار دریافت ویزای ویژه ی سوئد است.».

نویسنده، درکنارقدردانی وسپاس از کمک های دکترعلیرضا نوریزاده و آقای جهانگیری و حزب دموکرات کردستان، ازآقایان سیروس ملکوتی، فواد پاشائی، شهرام همایون، مهندس حسن ساختمانی، علی جوانمردی و پتکین آذرمهر و دیگران نیز نام برده و ارزش کمک های آن هارا یادآورشده است. کار بسیارنیک و انسانی که باید سرمشق بیشمار ناسپاسان باشد. همو دربیشترزندان ها، – درنقل و انتقال از ترکیه تا اربیل، ازبرخوردها و رفتارهای نجیبانۀ بخشی ازکردها به نیکی یاد می کند. میهمان نوازی کردها را می ستاید. به همان اندازه خشم و کینۀ خود را از رفتارهای نفرت آوِر مأموران ترکیه فراموش نکرده و نقل می کند که چگونه “گون شکر” ضابط قانون در شهر وان در مقام رئیس پلیس مرتکب خطا شده است. اهانت به یک میهمان! توگوش جوانی می زند که به خاک او یعنی به خانۀ او پناه آورده است! دراثر شکوائیه ای که ازهمان پلیس به سازمان ملل فرستاده، دادگاه سازمان ملل پلیس خطاکار را جریمه می کند. جریمه ای که « محکومیت دولت ترکیه دررابطه با دیپورت ما، توسط دادگاه حقوق بشر اتحادیه ی اروپا بود که اتفاق مسرت بخشی بود. دولت ترکیه دراین رابطه مقصر و محکوم به پرداخت غرامت شد!» بنا به روایت نویسنده مبلغ «بیست و هفتهزار یورو ازطریق حساب ارزی وکیلمان اعلام کردیم واریزشد».
کتاب به پایان می رسد. اما به قول ضرب المثل معروف: “مدح کس گفتی اگر عیب او نیزبگو”: دنبال کردن رفتارهای سلیقه ای یکی از همراهان – شهاب الدین – آن هم درچند برگ متوالی و خسته کننده نه تنها چیزی عاید خواننده نمی کند بلکه، خشم و کینۀ نامتعارف نسبت به فردی عادی را به رخ می کشد. این کار نه اهل قلم را سزد، و نه نویسنده ای کتابخوان و اهل مطالعه که جا به جا نشان داده با فضیلت وحرمت قلم و کتاب سروکار داشته ودارد. همین و السلام .
با آرزوی روزهای خوش برای نویسنده و پاک و پاکیزگی قلم و آثارش .

ا
.

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*