نوامبر سال ۲۰۰۶ چشم از جهان فروبست … دکتر مصطفی مصباح زاده را میگویم بزرگمرد و پدرخوانده مطبوعات ایران و بانی روزنامه کیهان قریب ۸۰ سال پیش…
از او خیلی خاطره دارم ولی در اینجا فقط به بازگویی چند مورد اکتفا میکنم .
آوریل ۱۹۸۵ بود و بیش از یکسال و اندی از انتشار کیهان لندن میگذشت .من چند هفته بود که در این نشریه آغاز به کار کرده بودم.
دکتر یکبار مرا صدا زد و گفت پسرم تو یک شغل کلیدی داری . بیا کفش و کلاه کن و برو با ایرانیان صاحب تجارت و مشهور تماس بگیر وضمن معرفی کیهان لندن سعی کن از آنها آگهی بگیری وآنها را مشترک این نشریه کنی و حتی از آنها بخواهی که برخی از پناهندگان ایرانی ساکن هلند/ آلمان/کشورهای اسکاندیناوی وغیره را که گرسنه دستیابی به روزنامه ما هستند هم مشترک نمایند …
من هم چنین کردم و پس از انجام چند مورد موفقیت آمیز شدیدا از من ابراز رضایت کرد تا اینکه روزی اتفاقی افتاد که با عصبانیت به به دفتر آمدم و به دکتر گفتم لطفا مرا از این ماموریت معذوربدارد چون دیگراین کار را نخواهم کرد …دلداری ام داد و گفت بشین بگو چه شده است…؟
گفتم به یک کافه شاپ در منطقه کنزینگتون لندن رفتم . پرسیدم مدیر ایرانی اینجا کیست/ شخصی را که در ته کافه نشسته بود و تیپ متینی داشت به من معرفی کردند . جالب بود که او کراواتی زده بود که گره اش از جنس متال و فلزی بود.این نوع کراواتها دیگر مد نبود و بیشتر اهالی ساکن ایالت تگزاس آنرا به گردن میآویختند …
من بساطم را پهن کردم و با آب و تاب بسیار به معرفی نشریه ای را که در آن کار میکردم پرداختم . او سراپا گوش بود و گاها سوالاتی میکرد.
وقتی حرفهایم تمام شد و فکر کردم تیرم به هدف خورده است از من پرسید : میدانید چرا من و شما در این کشور غربت هستیم ؟ آیا میدانید چرا مملکتمان از دستمان رفت ؟ بعد پیش از اینکه من جواب بدهم ادامه داد بخاطر اینکه افراد زیادی از هموطنانمان که یکی از آن افراد و در راس این خاینین همین رییس شما آقای دکتر مصباح زاده است …
تشکر و خداحافظی کردم و پرسیدم شما که از اول میدانستید که من از کجا آمده ام چرا به من مجال این همه صحبت کردن دادید ؟ گفت سوال خیلی خوبیست میخواستم نحوه معرفی کردن شما را بشنوم…
دنبالم دوید و سفارش کرد برای من چای و کیک بیاورند و ضمن عذرخواهی گفت شما جوان تحصیل کرده و میهن دوستی بنظر میرسی و من میخواستم برایتان روشنگری کرده باشم. ضمن سپاسگویی دعوتش را نپذیرفتم و پس از خداحافظی آنجا را ترک نمودم…
وارد کیهان شدم دکتر علت خشم مرا جویا شد و پس از اینکه از ماجرا واقف شد گفت اسم ایشان چه بود ؟ جواب دادم اسفندیار بزرگمهر .
دکتر پرسید تلفنش را داری ؟ شماره تلفنش را به دکتر دادم . خواستم اتاق دکتر را ترک کنم گفت چهاردهی جان بنشین و گوش کن …
شماره بزرگمهر را جلوی من گرفت و وقتی این دو با هم صحبت میکردند بقدری قربان صدقه همدیگر رفتند گویی یوسف و زلیخا پس از سالها همدیگر را یافته اند …!
قرار ناهار با هم گذاشتند و بزرگمهر اصرار کرد که دکتر مرا نیز با خود ببرد . زیر بار نرفتم و به دکتر گفتم میدانید چیست آقای دکتر ؟
شما کدها وپاس وردهایی در روابطتان میدانید که من اگر ۵۰ سال تجربه داشته باشم به آن دست نمیابم …
دکتر پرسید آیا بزرگمهر را میشناسی ؟ عرض کردم خودش را نه ولی برادر خیلی جوانترش و خانوم برادرشان سیما خانوم و زن شوهر مترجمین نخبه زبان انگلیسی هستند ؟ دکتر گفت : درست است و اسفندیار از شخصیت های مشهور و عضو جبهه ملی و مصدقی بود و با من که شاهی بودم هیچگاه آبمان توی یک جوی نمیرفت ولی دلیل ندارد با هم ناهار نخوریم و با هم حرف نزنیم …
روز بعد پس از صرف ناهار دکتر مصباح زاده کتاب آخر بزرگمهر را به من داد و گفت این را او به تو هدیه کرده و خیلی از تعریف تو میکرد …
به شوخی گفتم : آقای دکتر از من دفاع کردید ؟ دکتر گفت : تو قابل دفاع نیستی…!
چندین سال بعد دکتر یک جراحی قلب باز کرد و وقتی ما از او علت این جراحی را میپرسیدیم دکتر با لبخند شیطنت آمیز همیشگی میگفت :
میدونید چیه . اون قلب کهنه من دیگر عاشق نمیشد . آنرا دور انداختم و یک قلب جدید جای آن گذاشتم …
چندی بعد قلب عاشق جدید این مرد بزرگ در شهر سان دیه گو – کالیفرنیا از حرکت باز ایستاد …
پانویس :
کمتر از یک هفته پس از مرگ دکتر مصباح زاده مقاله زیر را در رثای او نوشتم . با وجودیکه هیچ بقالی نمیگوید که ماستش ترش است باید بگویم
ارزش خواندن دارد …!
ماجرای استاد و پلنگ!
بهمن چهاردهی
با استاد دکتر مصطفی مصباحزاده در ماه آوریل سال ۱۹۸۵ میلادی اوائل تأسیس کیهان لندن در دفتر کیهان لندن آشنا شدم و ایشان به قول معروف از برخورد اول قاپ بنده را دزدیدند. علیالاصول برخورد اول مهمترین است. برخوردهای بعدی هیچکدام تأثیرگذاری برخورد اول را ندارد. تواضع، مهربانی و صمیمیت خمیرمایه شخصیت ایشان را تشکیل میداد. از روز اول کار من در کیهان، ایشان پدرانه مرا راهنمایی میکردند و الفبای روزنامه و روزنامهنگاری را یاد میدادند. هر تماس چه حضوری چه تلفنی چه مکاتبهای ایشان، همواره با پند و نصیحت شروع و پایان میگرفت. البته من با پسر کوچکشان پرویز خان همدانشگاهی و همدانشکدهای بودم و ایرج خان پسر بزرگترشان را در نیویورک ملاقات کرده بودم. تا چند سال پیش که دکتر مصباحزاده ساکن شهر پاریس بودند و من هم گاهی برای شرکت در جلساتی به دفتر پاریس کیهان میرفتم، از رهنمودهای ایشان بیشتر برخوردار میشدم و از محبتهایشان بهره میجستم.
و اما داستان پلنگ! بیشتر دور و بریهای دکتر مصباحزاده خاطرههای فراوان او را بارها و بارها شنیدهاند. یک روز که من به پاریس رفته بودم، دکتر با من در خیابان شانزه لیره برای ملاقات قرار گذاشتند و پس از صرف نهار در یکی از رستورانهای آنجا به آپارتمان زیبای ایشان در همان حوالی رفتیم. در آنجا با خانمشان آشنا شدم. در سالن و اتاق نشیمن مجسمه دهها پلنگ روی ویترینشان نظر را جلب میکرد. از ایشان علت را جویا شدم. توضیح خلاصه ایشان تا جایی که به یاد دارم، به شرح زیر است. او گفت: تازه نماینده مجلس از بندرعباس شده بودم، آن زمان اغتشاش و ناآرامی زیادی بعد از هر انتخابات ایجاد میشد، پس از انتخاب شدن، من همراه با هیأتی همراه با کاروانی از اتومبیل که بیش از ده اتومبیل میشد، از بندرعباس به سوی شیراز در جادهای کوهستانی عازم شدیم. اتومبیل ما اتومبیل اول بود و مقامات دیگر محلی از جمله رئیس فرهنگ، رئیس شهربانی و رؤسای دیگر ادارات در این شهر با من بودند. ناگهان در وسط جاده بندرعباس ـ شیراز چشممان به گلهای حیوان افتاد که وسط جاده نشسته بودند و راه را بند آورده بودند، از دور بخوبی معلوم نبود چه حیواناتی هستند. اتومبیلها که نزدیکتر شدند مشاهده کردیم یک پلنگ ماده با وقار و تبختر فراوان با تولههایش راه را بند آورده است. من به راننده دستور دادم بایستد. ماشینهای عقبی نیز به تبع ما ایستادند. این ایستادن به طول انجامید و حوصله مقامات در اتومبیلهای عقبی را بسر آورده بود. آنها میگفتند آقای دکتر بیش از یک ساعت گذشته این پلنگها هنوز اینجا نشستهاند. اصلا شاید بخواهند حالا حالاها بنشینند. تکلیف چیست؟ بگذارید کیششان دهیم و فراریشان نماییم. اما من شدیدا از این عمل ممانعت کردم. پس از نزدیک ۲ ساعت پلنگ مادر از جای برخاست و با طمانینه و وقار همراه با فرزندانش سر به سوی کوه و بیابان گذاشتند. ماشینها دوباره راه افتادند تا به اولین آبادی که یک قهوهخانه بین راهی بود، رسیدیم. صاحب قهوه خانه گفت آقایان در میان شما کسی به اسم مصباحزاده است؟ من جلو رفتم و علت سئوال کردنش را جویا شدم. قهوهچی گفت حدود یک ساعت پیش عدهای تفنگدار یاغی با اسب از کوهستانهای اطراف به اینجا هجوم آوردند و اتومبیلی را که مردی از مقامات دولتی داخل آن نشسته بود و از بندرعباس به شیراز میرفت به زور متوقف کردند و به خیال اینکه ایشان مصباحزاده نماینده جدید مجلس از شهر بندرعباس است، کتک مفصلی زدند و میخواستند حتی او را بکشند! تا ایشان ثابت کنند که مصباحزاده نیستند، کبود و سیاه شدند!
دکتر مصباحزاده بعد از اینکه این داستان را تعریف کرد، گفت: معلوم است دشمنان من یاغیها را خبر کرده بودند، و نتیجهگیری نمود آن پلنگها و تحمل و حوصله من باعث نجات من از مرگ صددرصد شد. وقتی داستانش را تمام کرد دست در ساکم کردم و هدیهای برای ایشان روی میز گذاشتم. گفت این چیست؟ عرض کردم باز کنید خودتان ببینید. مجسمه یک پلنگ دیگر بود، گفتند پس تو این ماجرا را میدانستی! چه ترکیب و عضلات قشنگی دارد. به ایشان به شوخی گفتم این مجسمه با مجسمههای دیگر شما یک فرق عمده دارد. پرسیدند: فرقش چیست؟ گفتم: این پلنگ بیشه مازندران است! مثل کودکی که اسباب بازی مورد علاقهاش را دریافت میکند آن را روی ویترین گذاشتند. از ایشان پرسیدم: داستان عیدی دادن شما به محمدرضا شاه پهلوی چه بوده؟ خنده همیشگیشان را نمودند و گفتند: داری یک مصاحبهگر میشوی. من همیشه درجیبم و در کشوی میزم در اداره مقادیر زیادی پهلوی طلا داشتم. ایام عید ما برای سلام به دربار میرفتیم. من بیشتر موارد همراه با روزنامهنگاران و گاهی همراه با نمایندگان مجلس شرفیاب میشدم. رسم این بود که اعلیحضرت به همه مدعوین یک پهلوی طلا میداد. خبر اینکه من همیشه پهلوی طلا با خود حمل میکنم به گوش شاهنشاه رسیده بود. ایشان که در مود و حال شوخی کردن و سر به سر گذاشتن بودند، وقتی نوبت به من رسید با لبخندی از من پرسیدند آقای مصباحزاده درست است که شما هم همیشه توی جیبتان پهلوی طلا دارید؟ پاسخ دادم: بله قربان. فرمودند: حالا هم دارید؟ به ایشان عرض کردم: بله قربان. فرمودند هر سال ما به شما عیدی میدهیم، امسال شما به من عیدی بدهید! دست در جیب کردم و یک پهلوی طلا به اعلیحضرت تقدیم کردم. حضار به وجد آمدند و دست زدند و مرا تشویق کردند و همیشه در این مورد با من شوخی میکردند.
باید بگویم روحیه بذل و بخشش دکتر مصباحزاده شامل من هم شد. وقتی فرزند نوزادم را پس از به دنیا آمدن هنوز به منزل نبرده از بیمارستان کوئین شارلوت لندن به دفتر کیهان آوردم، ایشان یک سکه پهلوی طلا در دست نوزاد گذاشتند. البته آن نوزاد اکنون ۱۸ سال سن دارد!
دکتر مصباحزاده به امیرکبیر ارادت ویژهای داشت، او میگفت: علاوه بر والا بودن شخصیت این بزرگمرد تاریخ ایران، چون قبر مادر من به طور اتفاقی و شانسی در جوار قبر این ابرمرد در شهر کربلا قرار داشت، من هر وقت آنجا میرفتم بر گور هر دو این افراد سرکشی میکردم و ادای احترام مینمودم.
سرعت انتقال دکتر مصباحزاده در مورد مسائل و معضلات و ارائه راه حل منطقی، مثبت و سازنده حتی در سنین بالا اعجابانگیز بود. ایشان از یک خصیصه دیگر نیز برخوردار بود که من برای این خُلق ایشان تحسین زیادی قائل هستم. دکتر دارای قدرت طنز و شوخ طبعی و مطایبه بالایی بود. مرتبا چه در لندن، چه در پاریس و چه حتی تلفنی وقتی به کالیفرنیا رفتند، با من لطیفه و جوک رد و بدل میکردند و بعضی لطیفهها را من دیکته میکردم که ایشان بنویسند. پرسیدم برای چه مینویسید؟ میگفتند در مجالس و میهمانیها تعریفشان میکنم.
یکبار به من زنگ زدند و گفتند تو چیزی گفتهای که من میخواهم در کتابم که به زودی چاپ میشود، نقل کنم. همکاران به من گفتند که تو چنین چیزی گفتهای؟ گفتم قربان من دری وری بعضی وقتها زیاد میگویم. کدامشان را میفرمایید؟
ماجرا از این قرار بود همکار خبریمان یک خبر را با صدای بلند برای همه در دفتر لندن تعریف میکرد. خبر این بود: در تهران یک زن همه اعضای فامیل شوهرش را به منزلشان دعوت کرد و شام خوشمزهای با خورش قرمه سبزی درست کرد، وقتی شام روی میز چیده شد، میهمانها سئوال کردند پس شوهرت کجاست؟ زن گفت دیر کرده ولی میآید. او گفته شما بخورید من خودم را میرسانم. وقتی همگی شام را خوردند، آنها از نیامدن همسر این زن نگران شدند و علت نیامدنش را خواستار شدند. در این موقع که شام تمام شده بود، زن به فامیل شوهرش گفت: شما که او را خوردید!
آن زن بدطینت همسرش را کشته و قرمه قرمه نموده و داخل قرمه سبزی کرده بود.
حالا ارتباط این داستان به گفته من که مورد علاقه آقای دکتر مصباحزاده قرار گرفته بود، این بوده که من به همکاران کیهانی گفته بودم: اگر من شما را به منزلم دعوت کردم و شما برای نهار یا شام آمدید، اگر من نبودم و تازمانی که مرا ندیدید، فقط سالاد بخورید یا پلو و ماست. مبادا خورش گوشتدار بخورید!
در رشتههای مختلف معمولا یک نام برجستگی بیشتری نسبت به دیگر نامها دارد. مثلا وقتی صحبت نقاشی میشود نام میکل آنژ، در مجسمهسازی، ردن، در موسیقی، بتهوون و در مورد دانش و ریاضیات نام اینشتین به ذهن جاری میگردد. حتی اگر این موارد را به سیطره ورزش هم بسط دهیم در فوتبال نام پله، در مشت زنی محمد علی کلی، در بسکتبال مایکل جردن به یاد میآید. وقتی صحبتی از روزنامهنگاری و ژورنالیسم میشود، یک نفر روی سکو یک سر و گردن بالاتر از همه نامش میدرخشد و آن فرد بیتردید دکتر مصطفی مصباحزاده پدر ژورنالیسم نوین ایران است. باید یکبار دیگر ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم دهد تا چنین فردی را مادر گیتی دگرباره بزاید.
از همه خصائل و خطائص او یاد کردم به جز میهنپرستی او. دکتر مصباحزاده در سن ۷۵ سالگی کیهان لندن را بنیان نهاد. او در این سن امکان مالیاش را داشت که به گوشهای از جهان برود و دوران بازنشستگی خود را بدون دغدغه سرکند. در چنین شرایطی فاصله منزل او چند صدمتر با لانه زنبور یعنی سفارت ایران در پاریس بود و آن زمان ماشین ترور رژیم ایران به سرکردگی علی فلاحیان وزیر اطلاعات وقت شدیدا فعال بود. او شمشیر را از رو بست و مردانه تا توان داشت با رژیم خودکامه جنگید. رژیم ایران حاضر بود بیش از ۱۰ میلیون دلار به او بدهد که او کیهان لندن را تعطیل کند. اما مصباحزاده هدفش والاتر از این حرفها بود.
سیل تسلیتها و ابراز همدردی هموطنان گرامی در اقصی نقاط جهان گواه گفتار منست.
یادش و نامش از یاد نمیرود، روانش شاد باد