اثر انگشت
محمد رئوف مرادی
نشر: مهری
چاپ اول، لندن ۲۰۱۵
عنوان های این اثر با «انگشت خِنصِر [کوچک] » شروع شده با «دنباله ی انگشت میانه» به پایان می رسد. گمان می رود که نویسنده، با توجه به ضرب المثل رایج «انگشت رساندن!» که دخالت مردم درخصوصی ترین امور دیگران است این عناوین را برای روایت های رمانِ خود برگزیده است. و دیگراین که نویسنده درسرآغاز رمان : «اثرپیش رو زاییده ی تخیل و تراوشات ذهنی نویسنده است ربطی به شخص خاصی ندارد». اما درمتن کتاب، خواننده حس می کند که بیشتر بازیگران را می شناسد و همان هایی هستند که در اطراف هریک از من و شما سرگرم زندگی و بخشی از خودمانند. اما بازیگراصلی و با دوام کتاب «آرام» است که در سراسر صحنه ها خواننده را با خود می گرداند، و روایت هایش را شرح می دهد و با دیگران تفاوت ها دارد.
داستان با «انگشت خِنصِر » ازجمع شدن عده ای درپای کوه دماوند شروع می شود. و تصمیم سرپرست کوهنوردان : «تاشب نرسیده به پناه گاه دوم برسیم . . . ». دراین میان پای سیمین یکی از دخترهای کوهنورد زخمی شده و لنگ لنگان راه رفتن او باعث کندی همراهان می شود. بهرام می گوید «گُه زیادی نخور ضعیفه، تو هیچ ات نیست. می خواهی تنهات بگداریم یکی بهت تجاوز بکند!» سیمین پاسخ می دهد: «بگذار بکنند سعی می کنم لذت اش را ببرم. هرچند من ازاین شانسا ندارم». نویسنده با این ادبیات از همان نخستین برگ های کتاب، روابط فیمابین دوستان را توضیح می دهد. بالاخره با تزریق دو آمپول مسکن قوی به پای سیمین، «آرام ومجید هم از دو طرف سیمین را گرفته» بالا می برند. همگی در بالای کوه دماوند از تماشای چراغ های روشن شهرهای شمالی لذت می برند. بین سیمین و آرام گفتگوهای رازدار شروع می شود. آرام از جدایی و طلاق زن دومش می گوید که سیمین ازآنها بی خبر نیست. عاشقانه دلباختۀ آرام است و از رابطه های گذشته خود با او درد دل هایش را فاش می کند. آرام که در سرتاسر رمان حضور دارد، مرد خوش تیپی با قد و وقوارۀ زن پسند. از مردهایی که «به هر چمن رسیده گلی» می چیند.
درانگشت دراز، آرام آمدنش از روستا به تهران برای ادامۀ تحصیلات و سکونتش در یکی ازمسافرخانه های ناصرخسرو می گوید و در عنوان دنباله ی انگشت شست، پدر ومادر آرام وهویت او مغرفی می شود. آرام دریکی از روستاهای کرد نشین چشم به دنیا گشوده است. در همان روستا چند کلاس درس خوانده است. خبر زندانی شدن آرام وقتی به روستا می رسد، پدر و مادربا نگرانی سبب گرفتاری او را دنبال می کنند. نویسنده دراین جا عده ای دیگر را وارد صحنه می کند. مادر آرام به شوهرش می گوید : «خب به احمد و حسن و علی خبر بده بروند دنبالش . تو که خودت چشم وچار نداری». احمدخان داستان گرفتاری خودش را شرح می دهد و در دنبالۀ روایت های او معلوم می شود، همو زمانی که در روستا درس می خوانده، سر راه مدرسه : «آرام کنار جاده پاکت سیگار خالی ای را که با خط خوش روی آن نوشته شده بود آزادی را پیدا کرد و برداشت. از بس واژه ی آزادی نشنیده بود انگار گنجی یافته است آن را نگه داشت. هرگاه که ماشینی می گذشت طرفی را که رویش آزادی نوشته بود به آنها نشان می داد . وقتی یکی از ماشین های دولتی که کلی مرد مسلح سوارش بودند رد شد، ناخودآگاه پاکت سیگار را به نحوی که شعار باشد رو به آنها نشان داد». به همین جرم گرفتارشده، اما به زودی به زادگاهش برمی گردد. گرفتاری بعدی آرام پس از آشنائی با سیمین که قبلا به او گفته “«اصلیت اش سبزواری است و زادگاه پدرش یکی از شهرستان های آنجاست» رخ می دهد؛ دربازجوئی، وقتی بازجو عکس سیمین را نشانش می دهد آرام می گوید: «تنش لرزید».
در دنباله ی انگشت بِنصِر[انگشت کناریِ انگشت کوچک] نویسنده، داستان هم اتاقی شدن نظیف و آرام (یکی از بچه های دوران دبستان در روستا) را شرح می دهد.. پسرصاحبخانه که به تازگی با فرشته عروسی کرده و شب ها مثل مار به هم می پیچیدند وعشوه و ناز وناله آن دو «می پیچد روی رختخواب نظیف». ونظیف بچه روستای ساده دل جوان را راهی دارالمجانین می کند. در پی بستری شدن نظیف در دارالمجانین، صاحبخانه عذر نظیف و آرام را می خواهد واثاثیه شان را بیرون می ریزد دختربازی های آرام درشکل های گوناگون ادامه دارد. پنداری هردختری که چشمش به او افتاده بی اختیارعاشق و شیدای اوشده بلا فاصله به عشقبازی وهمخوابگی سرگرم می شوند. شهریست پر از دخترهای آزاد وخوش اخلاق. خدا بدهد برکت به این شهر با فراوانی دخترهای مُفت فی سبیل الله!. درهمین بخش و در یک گفتگو به دختری که همان روز دیده وبا تمهیداتی به خانه اش برده می گوید: «من یک دون ژوانم ازنوع دیگرش». نویسنده، اشاره ای دارد به فضای سیاسی دانشگاه و دانشجویان آن سال های پرالتهاب. اما معلوم نیست که دراین میان چرا تنها دختران دانشجو به باد انتقاد گرفته شده اند :« اوهم مانند بسیاری از دخترهای دانشجوی دیگر که ترکش چپی ها بهشان نخورده بود بین سروش و شریعتی درشک بودند». با این حال، در بستر روایت ها نویسنده، تلاش و جستجوگریِ دانشجویان را با قطبی کردن های عقیدتی به درستی زیر ذره بین نقد برده و توضیح داده است.
در زندان، سلولی که بیشترین بازداشت شده ها مربوط به چپی و کُردهای آزادی خواه : « آرام هم چپی بود از روی تصادف چپی شده بود». با ابراهیم نامی آشنا می شود. همو تنش را نشان می دهد که «زیر شکنجه از ریخت افتاده» و سپس گفته «من کمونیستم». آرام سرگرم نگاهِ خط های عمودی و موازی و شمردن آن ها روی دیوار بوده که ابراهیم می گوید: «خط های من است اگر هر روز که از خواب بیدار می شوم و خطی نکشم فراموش می کنم چند مدت است اینجا هستم». بعد آرام از برخورد تند خود با ابراهیم می گوید تا بردن او از سلول به پای دار. «نیمه های شب درسلول به شدت باز شد. ابراهیم را با خشونت تمام از سلول بردند. آرام هرچه منتظر ماند برنگشت. شد سه روز خبری نشد. دلش برای ابراهیم تنگ شده بود. . . . درحمام زیر آب داغ وقتی چشم باز کرد تا آب سرد را بازکند کاغذی را دید که نایلونی دور آن پیچانده بودند . . . پریشب ابراهیم هم سلولی ات را اعدام کردند.». نویسنده، شعر زیبائی سروده در رثای ابراهیم. با حسرت و دردمندی، دل می سپارم به متن و بافتِ این سرودۀ زنده و معصومانه، پنداری، برگی ست مستند و ماندنی از ظلم و ستم تحمیلیِ جباران زمانه : « . . . تو را سر بلند و گردن برافراشته / به دارگاهِ بیداد بردند / و گردن ات را به طناب دار وانهادند. / آنگاه تو این بار / به جای لبخند / قهقهه سر دادی / و من نیز / همراه با قهقهه ی تو / زیر رج خط هایت / با تنها دارایی تو / خطی قطور کشیدم. / اینک به خط آخر رسیدی رفیق! / و من رج خط های تو را / شبان و روزان دور خود می تَنَم!» .
نویسنده، دردنباله ی انگشت شست، جایی گذرا اشاره ای دارد به اختلاف آرام و برادربزرگش. ازقول مادرش آمده است که : «ازهمان روزی که آرام به دنیا آمده بود دوچشم اش برادرش را نمی دید. برادرش هم بی آنکه پنهان بکند ازاو دل خوشی نداشت» . تا جائی که آرام « به سرش زده بود خودکشی بکند حتی وصیت کرده بود وهمه چیزرا برای عملی کردن آماده کرده بود». از دیدگاه روانکاوی این گونه پیشامدهای دوران کودکی، بذرهای ناهنجار عقده ها را در روان انسان به بار می نشاند و سبب پریشانی و گمراهی ها می شود. آرام، آفریدۀ رمان نویس با شیوۀ زندگی او نمونۀ برجسته ای از ناهنجاری های تربیتی است.
آرام، بعد از مدتی به فکر خارج شدن از کشور به سراغ دوستی می رود به سراغ رهلک که استاد دانشگاه است یک قاچاقچی را معرفی می کند با نام حسنی. با اینکه می دانست استاد دانشگاه «پدرسوخته ای بود بی نظیر». سپس مقداری از روش های پست و رذیلانۀ او را شرح می دهد. پیداست که چنین شخص قالتاق وقتی قاچاقچی را معرفی می کند باید که همپالگی خودش باشد. آقای رهلک با اخذ وکالتنامه ای تمام دار و ندار او را به امانت می گیرد و بالا می کشد. کار به جایی میرسد که وقتی آرام برای گرفتن مال واموالش مراجعه می کند با پاسخ های توهین آمیز رو به رو شده و دراثر تیراندازی آرام، پسرشش ساله رهلک را می کشد و خود او را هم فلج و زمین گیر می کند. هواداری رهلک از مجاهدین و بالا کشیدن دارائی آرام به نفع آن سازمان از مسائلی ست قابل تأمل که نویسنده رمان دراین کتاب یادآور شده است.
آذر یکی ار دوست دخترهای آرام از سرگرمی های گذشته می گوید : «من وما و بچه های قدیمی را که اینجا می بینی همان دوران نوجوانی آلوده شدیم. آلوده شدیم به مبارزه و شعارهایی که شنیدیم برایمان زیبا بودند. مادر آن شعارها و گفته ها ماندیم. دیگر ازآن دایره خارج نشدیم. چه می دانستیم زندگی؛ سکس؛ و بغل کردن کسی، شب و نیمه شب برایش نازیدن و لذت و شهوت و بوسیدن به همان اندازه لذت بخش است که مبارزه هست. . . همه چیزخودمان را پای آن گذاشتیم . . . حتی از دستگیر شدن و زیر شکنجه مردن و اعدام شدن لذت می بردم». آذر، فضای سیاسیِ زمانۀ پرالتهاب آن سال های پرتنش را به روشنی ولو گذرا به درستی شرح می دهد. دوران زایش افکار گوناگون سیاسی بود، فارغ از دانشجویان و تحصیل کرده ها، هر کارگاه کوچک کارگری هم که سر می زدی با جستجوهای تازه برخورد می کردی.
در دنباله ی انگشت خِنصِر دراین بخش گره پاره ای از معضلات داستان گشوده می شود. اینکه سیمین قبلا گفته «وقتی بازجو به من گفت می دانستی عمه ات یک پسر دارد؟ خنده ام گرفته بود. چون آخرین خبری که دارم این بود که عمه ام هنوز ازدواج نکرده است». و در دنباله ی انگشت ابهام معلوم می شود. آرام پدر بچه ایست که آذر زائیده، به نام بیژن و حالا بیست ساله است و درخارج باهم زندگی می کنند. بنگرید به ص ۳۳۸.
دیدار فرح و آرام در بیمارستان، زمانی که آرام سخت مریض بوده توسط سیمین دربیمارستانی بستری می شود که فرح پس از مرگ یا [خودکشی] شوهرش اصغر بنا، به توصیۀ پدرسیمین که بنا به گفته ی او« ازفامیل های دور پدرمه. بیچاره چند سال پیش شوهرش از بالای داربست افتاد و مُرد»، درآن بیمارستان کار می کند. روایت آن دیداردر برگ ۲۴۰ کتاب گرهگشای برخی از ابهاماتِ داستان می شود. به عنوان مثال وقتی آرام از آذر می شنود که اسم پسرش را بیژن گذاشته حیرت زده می شود آذر می پرسد : «چه شد! تعجب کردی؟» این است که آرام وقتی از فرح زن اصغربنای معتاد که خودش به زنش اجازه داده بود که رابطه با آرام را ادامه بدهد، با این شرط و شروط که آرام را تهدید کرده بود مبادا دهن لقی کند و پرده از راز بردارد. و فرح از آرام صاحب پسری شده که او هم بیژن نام گذاری شده است. خواننده قبلا در دنباله ی انگشت دراز خوانده است که فرح، با خشم به آرام می گوید: «اصغر می دانست که جز تو کسی نتوانسته بود من را از جام بلغزونه! وقبول کرده بود دیوسی بکشه، ولی من را ازدست نده. ولی بارها بهم گفته بود وخواهش کرده بود ازتو بچه دار نشم. وقتی فهمید حامله شدم خیلی بدحال شد . . . فرح ادامه داد : مصرفش دو برابر شد. پسرش را که سرگرم بازی بود صدا زد و گفت بهش نگاه نکردی ؟ بهش دقت کن موهای سرش! چشمش! لب هاش عین خودته! این پسرتوئه لعنتی. آره پسر تو! من ازتو حامله شدم. اصغر نیفتاد، خودش را انداخت پائین، خواست راحت بشه.» فرح که از رفتار آرام به شدت ناراحت وخشمگین است می گوید دیگرحق نداری بگی می خوام پسرم را ببینم. داغ دیدنش را به دل ات می گذارم همانطور که داغ دیدنت را بدلم گذاشتی!» و با نفرت از آرام جدا می شود صص ۴۴- ۲۴۳.
سرنوشت پایانی با خبر خودکشی آرام هورامی که در راه بازگشت از قلۀ دماوند و دراقدامی جنون آمیز از دوستان همنوردش جدا می شود و خود را به تهِ یکی از دره های یخی وخطرناک به نام یخار می اندازد و کتاب بسته می شود.
حُسن بزرگ کتاب در تعدد نقش آفرینان زن است با زبان عریان. کنار زدن «تقیه» گفتن و پرده برداشتن از تمایلات جنسی، فارغ از بیم و هراس و پرهیز و تردیدهای رایج فرهنگی. زن های رمان، با اعتماد به نفس و به دلخواه خود حرف می زنند. رُک و رو راست، از صمیم قلب دل های انباشته از محرومیت ها را خالی می کنند. رخنه به شکستنِ انحصارِ کهن و ریشه دار مردانه، با هدفِ از بین بُردن تفاوت ها در اثر انگشت؛ گامی ست مثبت در تأیید آثار نویسندگان زن ایرانی درعرضه های گوناگون که رو به کمال ست.