نگاهی به نمایش «آخرین بازی» در لندن
عصر روز یکشنبه؛ بیست و سوم ژانویه ، سالن کوچک و صمیمی تماشاخانهی «آرتز دپو» که در محلهی ایرانینشین فینشلی در شمال لندن واقع شده؛ پذیرای اهالی فرهنگی شده بود که در هوای سرد و بارانی این شهر برای تماشای نمایش «آخرین بازی» دور هم جمع شده بودند.
نمایشی که از قرار داستانش، وصف حال بسیاری از چهرههای نام آشنای حاضر در سالن بود و از همین روی هم؛ حال و هوایی نوستالژیک و تا حدی محزون به سالن داده بود.
آخرین بازی که در این آخرین اجرا، با کارگردانی ” بردیا جلالی ” و بازی خود او و فرشید آریان به روی صحنه رفته بود؛ داستانی دارد به غایت ملموس، که غم و اعجابش از پس تکرار زیاد تا حدودی کمرنگ شده؛ این نمایش قصهی آدم هایی را روایت می کند که روزی شهرهی شهر بودند و در پی انقلاب سیاسی ایران در سال پنجاه و هفت تن به کوچ (اجباری) دادند و حالا سالهاست که در خواب و خیال همان شهرت زندگی میکنند و سختیها و مصائب زندگی تازه را تنها با مرور دوبارهی خیال آن روزهای خوش تاب می آورند.
استاد محمد که خود از جمله ی همین مهاجرین بود؛ حال و هوای زندگی هنرمندان ایران در خارج از مرزهای جغرافیایی آن خاک را، به خوبی لمس کرد و از پس یک دوره ی انزوای سیزده ساله، به سال هفتاد و هفت به ایران بازگشت و در همان اولین مجال کار دوباره، این نمایشنامه را نوشت و به روی صحنه برد. این اجرا که به سال هفتاد و هشت ممکن شده بود، از قضا مورد استقبال بردیا جلالی قرار گرفته بود که در آن روزگار تنها نوزده سال داشت و به روایت خودش هنوز با مفاهیم هجرت و دوری از خاک و تنهایی و انزوای زندگی هنرمندان آشنایی نداشت… او در گفت و گوهای پیشینش باب این موضوع این طور گفته:
« …. سالها پیش، که دانشجوی سال اول تئاتر بودم، نمایش آخرین بازی را به کارگردانی زنده یاد استاد محمد و با بازی اکبر زنجانپور و رضا بابک در سالن تئاتر نیاوران تماشا کردم که اثری ماندگار در جان دلم باقی گذشت. این نمایشنامه به دو موضوع اصلی می پرداخت؛ موضوع جایگاه هنرمندان سینما و تئاتر در پیش از انقلاب و همچنین موضوع تبعید و مهاجرت که گریبان گیر بسیاری از هنرمندان ایرانی شده است. من در آن زمان که فقط نوزده سال داشتم با هیچکدام از این مضامین آشنایی عمیقی نداشتم ولی به شدت تحت تاثیر بازی و فضای کارگردانی این نمایش بودم… »
جالب اینکه آقای جلالی که سالهای بعد، رخت سفر به بریتانیا بست؛ دیگر بار با آن قصهی قدیمی روبرو شد، این بار اما نه در فضای داستان و تماشاخانه، که در میان کوچه و برزن و در رخت و لباس زندگی واقعی؛ که شهرهای تبعید پر است از نمونه های اینچنینی… همین است که او شانزده سال پس از تماشای آن اجرا، بار دیگر همراه این نمایش شد؛ این بار اما در مقام کارگردان و در لباس یکی از دو کاراکتر اصلی.
آخرین بازی ، حکایت زندگی « فرامرز اردلان» است؛ که به روایت داستان از جمله مشاهیر سینمای ایران در سالهای قبل از انقلاب بوده و پس از انقلاب اسلامی راهی لوس آنجلس شده و در آن فضای تازه، حالتی منفعل به خود گرفته؛ اما در توهمی غمگنانه همچنان بر باور بهترین بودن است و میخواهد که نظر کارگردانهای بزرگ هالیوود را به کارش جلب کند.
در این میان «حیدر خان» که یک ایرانی موفق (معنای واژه ی «موفق» لااقل در میان ایرانیهای خارج نشین، در رسیدن به اعتبار مالی و زندگی مرفه خلاصه شده و جز از این تعریفی دیگر ندارد) است و مدیر یک کارخانهی کابینت سازی؛ از قضای زندگی و داستان با او برخورد می کند؛ او که فرامرز و رفاقت با او را در رویاهایش جست و جو میکرده؛ رفته رفته به زندگی او وارد میشود، اما نرم نرمک زخمهای زندگی واقع، تیشه بر پیکر آن بت خیالی می زند و فقر و بدهکاری و بیکاری و خانه نشینی او، معلوم حیدر خان می شود.
عاقبت در یک پرده که با سعی فراوان به شمایل «تراژدی» نزدیک شده بود؛ حیدر خان، که پیشتر مریدی تام و تمام بود، با فریاد و پرخاش؛ یک بلیت ایران به فرامرز پیشکش می کند و از او میخواهد که به ایران برگردد و کار هنریاش را در آنجا ادامه دهد.
استاد محمد در این نمایش ( در ادامهی یک روال به غایت طبیعی ) عقاید و باورهای خودش را از زبان حیدر خان بیان کرده و از جمله گفته که :
«می بایست که می ماندی و می جنگیدی و حق ت را می گرفتی» ، « کار اصلی شما در ایران است»، « یا برای این مردم تولید کن یا برگرد» … این عبارات و جملاتی با همین مفاهیم که در میان گفتهها و درد دلهای هنرمندان خارج نشین هم بسیار تکرار میشوند، باور و عقیدهی بسیاری ست و صد البته در تقابل با ایده و نظر بس کسان دیگر. این فرضیه که زبان و کار هنری تنها در میان مرزهای «جغرافیایی» خاک ریشه دار، توان زایش و تکاپو دارد، شوربختانه ( و شاید که ) با تبلیغ فراوان سیستم فرهنگی جمهوری اسلامی؛ رفته رفته به یک حکم بدل شده؛ اما همین فرضیه در تاریخ فرهنگ و ادبیات نمونه های خلف بسیار دارد؛ شاید که حرف این نوشتار نباشد اما؛ امثال نرودا و قبانی و هاینریش بل و ناباکوف و محمود درویش و … که شاهکارهای ماندگارشان را در خاکی به اصطلاح «بی ریشه» خلق کرده اند؛ در تاریخ چه بسیار بوده اند.
از این یادآوری که بگذریم؛ می رسیم با شیوهی اجرا و نحوهی روی صحنه رفتن آخرین بازی، در لندن که به روایت بسیاری از اهل فن؛ از جملهی بهترین نمایش های ایرانی برگزار شده در این سالها بود؛ و همان طور که پیشتر هم ذکرش رفت به خاطر حضور بسیاری از چهره های نام آشنا که واقعیت زندگیشان آنقدرها دورتر از « فرامرز اردلان» داستان نیست؛ حال و هوایی به غایت نوستالژیک و غریب داشت.
فرشید آریان که در سالهای اخیر از جمله ی پرکارترین بازیگران نمایشهای ایرانی شده، در این نمایش هم حضور داشت و ایفاگر رل فرامرز اردلان شده بود و در برابر بردیا جلالی هم نقشی را در آورده بود که از شخصیت واقعی او، فاصلهی زیادی داشت. آقای جلالی بنا به گفته های خودش برای آشنا شدن با شخصیت حیدر خان و خو گرفتن با شیوهی گویش او، در این چند ماهه دو کار را بیشتر از همه انجام داده؛ یکی تماشای فراوان فیلم فارسیهای قدیمی و دیگری گپ زدن با بسیاری از ایرانیهای قدیمی لندن که از پس عبور این همه سال و ماه؛ همچنان به شیوهی روزگار قدیم به اصطلاح داش مشتیاند و با باورهای و رفتار همان روزگار قبل زندگی می کنند.