تا سپیدهی نیزار
میهنم
شانه به سرهایش پرپر شدهاند
میهنم
خسته از برشدن، افتادنهای بی پایان
میهنم
دارد بر خاکستر ققنوساناش
اشک میریزد
تا نخیزند بسی دیگر بار
و نسوزند بسی بسیاران دیگر بار.
این خطوط، واگویههای خیالانگیز و مرثیهگون شاعریست بالیده در سرزمینی لبریز از تب و خروش و شیدایی. شعری که در بطن واژگان سوداییاش، حوادث ریز و درشت چندین نسل در تپش است. اینها شاید زبدهترین مشخصهی سرودههای جواد طالعی شاعر کهنهکار ایرانی باشند، نویسندهای که از سویههای روزنامهنگاریاش برای هرچه هشیارتر کردن اشعارش بهره جسته و زبان غناییاش را بر بستر رویدادهای اجتماعی و سیاسی زادگاهش گستراندهاست.
جواد طالعی زادهی تهران است و سرودن شعر را از میانهی دههی ۴۰ خورشیدی و در اوان نوجوانی آغاز کردهاست. او به واسطهی شیفتگیاش به هنر و ادبیات روزنامه نگاری را بهعنوان حرفهی اصلیاش برگزید و با وجود فراز و فرودهای بیشمار حالا بیش از چهار دهه است که در این عرصه قلم می زند. فعالیتهای فراوان او برای مقابله با سانسور مذهبی در روزنامهها، حضور فعال در شبهای شعر گوته و همکاری در بنیانگذاری روزنامهی «کیهان آزاد» تنها گوشهای از تلاشهای این نویسنده برای حفظ روزنامهنگاری راستین است.
طالعی در سال ۱۳۶۵ و به دنبال دشواریهایی که پس از انقلاب ۵۷ گریبانگیر روزنامهنگاران شد، ایران را به مقصد آلمان ترک کرد و در این کشور سکنی گزید.
این شاعر پرکار به تازگی گزیدهای از اشعارش را در کتابی با نام «آنجا که شانهای نیست» گرد هم آورده، این دفتر شعر با همت نشر گوته و حافظ در شهر بن آلمان منتشر شدهاست و در حقیقت منتخبیست از اشعاری که شاعر پیشتر در دفترهای «باد و ماهورهای خکستر» و «یکشنبهی خاکستری» منتشر کردهبود. به جز اینها اشعار سالهای اخیر او هم در این مجموعه گنجاندهشده است:
از عشق و پاکبازی وقتی می گویم
مشتی هزار مرتبه سنگین تر از پتک
از پشت شیشه دهانم را تهدید میکند
و از میان گلهای قالی
صد زنده یاد سرک می کشند
انگار باید اینها
که در من اند و با من
از عشق مرده باشند.
با ورق زدن برگها این دفتر شعر تازه، می توان سیر تاریخی امید و یاس، شوق و حرمان و طغیان و سرخوردگی روشنفکران را از سالهای دههی چهل تا همین روزها رصد کرد. شعرهای طالعی با غلیان شور و سرزندگی جامعه به وجد میآیند و با دلمردگی و رکودش سر در گریبان فرو میبرند:
من می روم با دستهایم
چتری برای شمعدانی ها بسازم
تو می توانی نبض باران را بگیری
زخم خیابان را ببین
انکار کن تنهایی ات را
تو می توانی با خیابان دوست باشی
شعر جواد طالعی از پس تجربهی مهاجرت، رها و بیمکان است. شعرهایی که اگرچه با حزن غربت عجیناند، اما بیش از همه سوگوار دنیاییست که آشتی و مدارا جایش را به جنگ و خشونت دادهاست، شعر «شب نیزاری» یکی از سرودههای مشهور طالعی با چنین مضمونیست:
از هر رودخانه این جهان سنگی
از هر جنگل این جهان برگی
از هر شهر این جهان پنجره ای می خواهم.
کوره ای برای آب کردن دشنه ها و شمشیرها
و صخره ای برای تماشای خورشید
که بر شانه بلور تو می لغزد در مغرب
تا در به روی ماه شرقی بگشایی.
از کدام گذرگاه می گذرد
آن غول مهربان که فقط برای عاشقان قایق می سازد
و باریکه راه های همه نیزارها را می شناسد؟
قایقی می خواهم
و دست و بوسه و نفس تو
تا سپیده نیزار
وقتی که دشنه ها و شمشیرها همه آب شدند.
تمنای صلح و آشتی و آرزوی بازگشت طبیعت راستین آدمی آن چیزیست که از میان خطوط این شعر میتراود. شاعر آتشافروختن را تنها برای نابود کردن ابزار خشم و انتقام میخواهد و مشتاق رسیدن به «سپیدهی نیزار» است.
جواد طالعی از پس گذر از دل رویدادهای سیاسی و اجتماعی فراوان، آرزومند عشق و آرامشیست که با سرگذاردن به «شانه» اش لختی بیاساید، آرامگهی که مرز و باور را از معنا تهی میکند و خلسه و استغنای آدمی را رقم میزند.
در سال های نوری می مانم
با مزمزه مزه تو و زمزمه نامت
تا آفتاب برآید و
باران ببارد و
رنگین کمان مرا به شانه تو نشاند و
با تو درآمیزم
که در آستان چهل
هنوز بوی باکره ارمک داری.
آه ای زنی که بر نرمای شانه می کشی دلو لبالب را
تا تشنه کام نمانم
با این زبان که تو را می سرایم، می نوشمت
در آن سپیده شیری که از شانه رنگین کمان
بر چشمه سخاوت تو فرود آیم.