یک فنجان چای بی موقع
رد پای یک انقلاب
اعترافات امیرحسین فطانت
انتشارات مهراندیش
چاپ اول: ۱۳۹۳ – تهران
همان گونه که درعنوان کتاب آمده است، این دفتر اعترافات نویسندۀ مآمور ساواک، در لباس دوست، برای برائت خود از اتهام ننگین لودادن گروه خسرو گلسرخی و کرامت دانشیان است. اما روایت دل سوزیها و ناهنجاریهایِ اخلاقیِ نویسنده، – باتوجه به اظهارات خودش که درآینده به آنها اشاره خواهم کرد – درتبیین دلایل بقدری ناباورانه است که دردها و آوارگی های راوی با همۀ آرایش های کلامی، نه تنها تآثیر چندانی دراصل موضوع نمی کند، حتا درنگاهِ محدود خواننده ها نیزاثری نمی گذارد. ساده انگاریست که بتوان با این روایت ها داوری وجدان عمومی را دگرگون کردن. بازآفرینی حوادثِ گذشته و گشودنِ دگربارۀ خاطره های زخمی به کنار از انتقال تجربه ها به امروزیان؛ گوشه هایی از بحرانِ تفکر اجتماعی و اندوه بازماندگان وهم اندیشانِ قربانیان را توضیح می دهد. پیشاپیش این نکته را باید گفت که علاقمندی و اظهار دوستی هرگز اجازه نمی دهد که با بهانه های توجیهی دوست را در دام انداخت، آن هم دام سازمان یافتۀ دستگاهِ مخوفی که به سلول تاریک و چوبۀ دارمی انجامد. کاری که نویسنده مرتکب شده است. دامگهِ شکنجه با کارنامۀ شدید و بیرحمانۀ امنیتی که اسم ش لرزه بر اندام ها می انداخت. چه کسی درآن زمانۀ بحران از نقش ستمگرانۀ ساواک بی خبر بوده آن هم دانشجوی۲۳ساله ای آگاه اهل کتاب و قلم درشهری چون شیراز. همو در تهران زمانی که سال آخر متوسطه را در دبیرستان فرگام می گذرانده درباره خود می گوید : « . . . تا آن موقع همه کتاب هائی را که گفته بودند ممنوع است خوانده بودم ومی توانستم از جبهۀ ملی و نهضت آزادی وپان ایرانیسم و ۲۸ مرداد و مصدق و انقلاب الجزایر و پیروزی خلق ویتنام حرف بزنم . بنگرید به برگ بیستم همین کتاب .
پدر بعد از پنج ماه زندانی شدن او از شیراز به تهران رفته برای ملاقاتش. به زندان قصر می رود. در دیدار از اتهام او می پرسد. پاسخ می شنود : «می خواستیم هواپیما بدزدیم» پدر «چشم هایش از تعجب گرد شد . پرسید چند می خواستی بفروشی؟ به کی می خواستی بفروشی؟». جالب است که ازپیش آگاه بوده می دانسته که : «داستان طرح هواپیما ربائی داستانی بود که ازهمان ابتدا همه چیزش طراحی ساواک بود برای جوان هائی که بالقوه ممکن بود یک روزی به نوعی خطرناک بشوند».
نویسنده بارها از دوستی ساده خود با کرامت یاد می کند. جائی هم با این تآیید : « رابطه من و کرامت اصلا رابطه سیاسی نبود. هیچ وقت نبود وهیچوقت نمی توانست باشد و هیچ دلیلی وجود نداشت تا باهم به جز دوستی ارتباطی داشته باشیم». با این پیش زمینه های خط کشی شده وقتی کرامت ازاو می پرسد « یک کاری هست. هسی؟» وموضوع را با او درمیان می گذارد « قراره درجشنواره سینمای کودک که حدود دوماه دیگه برگزار میشه به یک نفر جایزه بدن. فرح و ولیعهد هم هستند و قراره دراین مراسم ولیعهد را برای آزادی زندانیان سیاسی گروگان بگیرن همه چیز آماده و حساب شده است وبه هیچ چیز احتیاجی نیست مکر اسلحه. میتونی؟» با اعتماد کامل ازناممکن بودن اجرای برنامه و اطمینان ازاین که طراح برنامه ساواک است، اشاره ای دارد به قول خودش به ساده اندیشی کرامت و تجربه های خودش : «ازکرامت نباید بیش ازاین انتظارمی داشتم. تجربه گذشته او درمسائل سیاسی به اندازه من نبود و با شرائط اوهر دعوتی را به همکاری قبول می کرد».
در نگاه نویسنده، اکثر روشنفکرها ساده دل و نا آگاه ازمسائل پشت پرده هستند وبیگانه با زبان سیاسی. شاید بخشی ازسخن ش درست باشد اما نه درکلیت. بعنوان یک نظریه می پذیری و پای سخنانش می نشینی. گفته هایش را گوش می دهی. مکث می کنی و چکیدۀ سخنانش را می شکافی، در مییابی که این آموزه های بیمایه را به کلِ رفتار و تلاش های روشنفکری تعمیم دادن ونادیده گرفتن ارزش ها و نفیِ فضائل آن ها بهانۀ عوامانه ایست برای تاخت زدن فرهنگ بنیادی روشنگری با ادبیات واخلاق دامگستران وهم اندیشانشان. می پرسم : مبارزه و جدال نوگرائی، با سانسوروسرکوب و بیداری جوامع بردوش چه کسانی ست و کدامین طبقۀ اجتماعی برعهده گرفت تا پرده های اوهام دریده شود؟ وقتی هم دریده شد جهان رنگ دیگروتازه ای به خود گرفت. انسان، به عنوان آفرینندۀ اندیشه و رفاه بشریت، جایگاه خود را پیدا کرد؛ و باعلم وفنون و دانش بشری، کره خاکی را در یک دهکدۀ کوچک به نمایش گذاشت. در بسترچنین دگرگونی هاست که مکثی کوتاه در این گفتۀ ایشان پریشان فکری هایِ زمانۀ بحران زا را عریان می کند:
«بیش از هرچیز ازسادگی و شیفتگی کرامت و بیهوده گرفته شدن آن همه گفتگوهای ما بین خودمان عصبانی بودم. آن همه گفته های من ازتجربیات زندان ازساعت ها گفتگو درباره مبارزه و جریانات روشنفکری». این عصبانیت را انگیزۀ همکاری با ساواک دانسته درباره اش توضیح می دهد. حال آنکه اگردرست گفته باشد، به دست خود درلجنزاری فرورفته که ازندامت و آسیب های ویرانگرگرفتار پریشان فکری ها و تکرار«مهم بود و مهم نبود» خود را لو می دهد : «کرامت دستگیر می شد که بالاخره دستگیر می شد. چه می گفتم وچه نمی گفتم. این طرح از همان اول شکست خورده بود و کرامت؟ حد اقل ده پانزده سال. با دیگران کار زیادی نداشتند. . . . دلم برای کرامت می سوخت. بی رغبت نبودم که شش ماهی، یک سالی باز به زندان می رفت تا از بیهودگی روزمرگی خلاص می شد . . . برایم مهم نبود که با زندانی شدن کوتاه مدتش پی خواهند برد که ازطرف من لو رفته است و برایم مهم نبودکه همه خواهند فهمید من اورا لو داده ام وحتی برایم مهم نبود که خائن نامیده شوم و هرچیز دیگری که اتفاق می افتاد. نه اینکه برایم مهم نباشد، واهمه ای نداشتم. برایم این مهم بود که کرامت یک بار دیگر فرصت خواهد یافت تا حرف های مرا مرور کند. . . . اما مصیبت این جا بود که هیچ ضمانتی وجود نداشت که او را به مدت کوتاه محکوم کنند . . . با سابقۀ سیاسی وشرکت در طرحی چنین بزرگ».
درروایتی که با آرمان دربارۀ دستگیری کرامت قرار ومدارمی گذارند عریانتر ظاهر می شود. درچند چهره رخ می نمایاند. نویسنده درتوافق با آرمان می نویسد : «چنین شد که من در دستگیری گروه کمک کنم وحد اکثر محکومیت کرامت و علیرفم داشتن سابقه بین شش ماه تا دوسال باشد. چیزی که من فکر می کردم لازم بود و دراصل فرصتی تا ازاستیصالی که به آن مبتلا شده بود نجات پیدا کند. برای من سرنوشت دیگرانی که دراین ماجرا دست داشتند اصلا مهم نبود حداکثر کتکی خواهند خورد و چند ماهی زندان خواهند بود وبعد پخته خواهند شد و بهتر ازاین بود که بالاخره دیر یا زود خودشان را به کشتن دهند» .
یاد ادبیات حمزه فراهتی افتادم. با روایت های کتابش دربارۀ زنده یاد صمد بهرنگی که نویسنده، آثار ندامت وجدانش را دردلسوزی وپند و اندرزهای تحقیرآمیزآشکارکرده وبا کم بها دادن به ارزش فکر و منزلت صمد بین مردم، عقده های مسخ گونۀ خود را بیرون ریخته است. دربستر روایت ها بدتر و بیشتر خود را آلوده به ظن و بدگمانی کرده است. تآسف بارهم اندیشی اخلاق وزبان ادبیات این دو. بگذریم.
شگفتاور این که وقتی درکافه قناری با پرویزثابتی ملاقات می کند. پس ازقول وقرارها ثابتی سویچ اتومبیل پیکان را که درآن نزدیکی ها پارک شده به او می دهد، و او پیشاپیش می داند که صندوق عقب آن مملو با اسلحه هایی است که معمولا مدرک جرم مجرمین باید باشد ودادگاه پسند، به او می گوید: «وقتی بیرون می روی به مردی که کنار پنجره نشسته است نگاه کن و ببین اورا می شناسی یا نه؟ و ادامه داد، کمی مشکوک به نظر می رسد. بدون اینکه سرم را برگردانم گفتم: اگر پولی به دربان دادم یعنی او را می شناسم و بلند شدم». اینجاست که هوشیاری اعجاب انگیز و حیرت آوراین جوان۲۳ ساله دانشجوخواننده را به شک می اندازد: «داشتم می رفتم که ثابتی آن اشتباه بزرگ حرفه ای خود را با راندن این جمله بر زبان مرتکب شد که گفت: « اگرصدای تیراندازی بلندشد تو فرار کن نایست». این که نه تیراندازی می شود و نه او فرار می کند درسکوت می گذرد. حتا ماشین را درآنجا که ثابتی سفارش کرده پارک نمی کند و درخیابانی نزدیک همان محل می گذارد وبه سینمای چهارراه پهلوی تخت جمشید می رسد. روی صندلی سینمای خلوت می نشیند. درهول وهراس است که کشته خواهد شد. زیرچشمی دنبال قاتل خود می گردد: «هنوز منتظر بودم که کسی وارد سالن شود و کارم را تمام کند» باورکردنش مشکل است و به قول معروف خالی بندی و رنگ کردن خواننده! معمولا کسانی که در مظان تهمت باشند درچنین مواردی جاهای شلوق و محل های پرازدحام را انتخاب می کنند که راه گریزازخطرزیاد است. اینکه نویسنده با پای خود سالن خالی سینما را انتخاب کرده وکارقاتل را راحت می کند، پنداری درهمکاری با قاتل یا قاتلان خود تعهداتی دارد! سخنان بیمایه ای که با عقل سالم جور نیست.
از منظردید نویسنده و تحلیل ش «چرا مرا تنها برای پارک ماشین ازشیرازبه تهران کشیده بودند؟ این کسی که کنارپنجره نشسته بود چه کسی بود؟ چرا مرا نگاه می کرد؟ . . . . . . ناگهان متوجه این بازی پیچیده شدم. همه این صحنه سازی ها برای قتل من حین فرار بود . . . ». ازاین که می خواستند او را بکشند و نمی کشند لحظه ای آرام نیست. و دلیلی پیدا نمی کند : «این من بودم که ازهمان لحظه اول جریان خیال پروردۀ گروگانگیری را اطلاع داده بودم» این فکرها بارها تکرار شده است. ولی دراین روایت آنچه اهمیت دارد و برجسته شده پختگی فکراین جوان ۲۳ ساله است که اشتباه بزرگ ثابتی را که چهل سال پیش مرتکب شده، همان موقع فهمیده و درک کرده. با این امید که انشاءالله هیچگونه ارتباطی با زمانۀ تدوین کتاب ندارد!
نویسنده، پس از دستگیری گروه واعدام گلسرخی و کرامت، دردیداری با آرمان که به او قول داده بود کرامت فقط به زندان چندساله محکوم وسپس آزاد می شود، می گوید تو به من قول داده بودی با گفتن : «فقط گفت : متاسفم من خیلی سعی کردم قول داده بودم اما تهران این طور تصمیم گرفته بود» و این پرسش پیش می آید: نویسنده که جابجا از ساختگی بودن این پرونده سخن گفته وثابتی را کارگردان اصلی این نمایشنامه خودساخته وبی محتوا معرفی می کند، به روشنفکران می تازد وساده اندیش شان خطاب می کند، وتنها مرد میدان یعنی ثابتی که برای ارعاب دربار وتوجه شاه وملکه به خود «ثابتی»، این کاروان مرگ را راه انداخته است؛ چگونه قول یک ساواکی توطئه گرراباور کرده دوست و آشنای خود را پای چوبۀ دارفرستاده است؟!
چندی پس ازاعدام گلسرخی و کرامت، بانگاهی به گذشته از دستگیری واعدام های مخالفین می گوید. یادی هم از «اعدام دوشاعرپیشه بی گناه؟ که اصلا کاری نکرده بودند. چیزی دراین داستان برای من سخت غیرقابل فهم بود» باز ذهنش متوجه به مرگ و کشته شدن خود به دست ساواک می شود. شبح مرگ، البته دراندیشۀ خودساختۀ نویسنده همه جا دنبال اوست.
سایۀ هولناک همکاری با ساواک، درقتل آن دوشاعر پیشه «خسرو گلسرخی وکرامت دانشیان» زیر پوستِ لودهنده لانه کرده است. آبشخورپریشان گوئی ها وسرهم کردن روایت های بیمایه وبیپایه از ندامت آن غفلت هاست.
با دختری به نام زیبا در دانشگاه آشنا می شود. کارشان به ازدواج می کشد. ماندانا خواهر زیبا همان دخترجوانیست که «مسلح وبا اقتدار ایستاده بریک نفربر ارتشی که دریک دست تفنگ دارد و انگشت های دست دیگررا به علامت پیروزی بالابرده است» عکس اش زینت بخش درودیوارشهر و تیتراول روزنامه ها بود. درمراسم سالروز اعدام گلسرخی و دانشیان دردانشگاه شیراز، نام لو دهندۀ آن گروه اعلام وحکم جزای او از سوی انقلابیون صادرمی شود: «بهترین دوستان من قسم خورده اند که مرا مثل فاحشه ها بزک خواهند کرد. دراسنادی که ازحمله به ساختمان ساواک شیراز بدست آمده بود همکاری من در دستگیری گروه دانشیان و گلسرخی مسجل شده بود و دردانشگاه تهران و درمقر ستاد فدائیان غیابا دردادگاه خلق محکوم به مرگ شده ام».
شروع آوارگی نویسنده درتلاش معاش با دوره گردی و جدائی از زیبا، برگ هایی ازاین دفتررا در بر گرفته است. سفربه پاکستان، تهیه پاسپورت قلابی با نام محمد امیربخش پاکستانی، رفتن به افغانستان و شوروی وترکیه تا سوریه وگرفتاریهای پاسپورت پاکستانی، گدائی برای رفع گرسنگی ازمسافران اتوبوس ایرانی، وبرگشت به ایران وزندانی شدن درزندان ماکو ازخواندنی ترین بخش های این کتاب سرگرم کننده است. بعد ازدیداربا زیبا دربابلسر، تصمیم می گیرد خودش را درتهران به دادگاه معرفی کند. داوطلبانه به زندان اوین می رود. درملاقات با کچوئی خاطرات زندان و ملاقات با محکومان روایت های خواندنی دارد. از تیمسار باتمانقلیچ، سید جواد ذبیحی، دکترشمس سناتور و . . . یک قاچاقچی وپسرک دزد ومآمورساواک به نام محمد صدفی زاده «همان مآمورساواک بود که در ماجرای هواپیما ربائی قرار بود رهبرعملیات ما باشد». پس از مدت کوتاهی درسال۵۹ از زندان آزاد می شود. با شروع جنگ ایران و عراق درجنوب ایران شاهد بمباران ها ویرانی و کشتار وسرگردانی مردم آبادان و خرمشهر و کشته شدن سربازان و مدافعان جانباز به علت کمبود ابزار آلات و مهمات جنگی و نرسیدن کمک های لجستیکی شهرها و جبهه ها در آن حوالی می گذراند. درتهران، پائین ترازمیدان فردوسی سراغ خانه ای می رود که شنیده است خانۀ استاد دانشگاه است به قصد دزدی پول که پیرمرد و پیرزنی بیماردران خانه زندگی می کردند. با تهدید وهفت تیر کشی، زن که سرنمازبوده می گوید آن گردنبند را بردار برو ما پولی نداریم وگردنبند طلا را برمی دارد و خانه را ترک می کند. درپاریس با دختری پاتریسیا نام که اهل کلمبیاست آشنا می شود. شغل این خانم دزدی ازمغازه هاست. برای تآمین هزینه مسافرت با او« مقداری چک های مسافرتی می خریدم بعدا گزارش پلیس تهیه می کردم که چک ها را سرقت کرده اند. بانک مجددا به من چک های قبلی را می داد و من بیست و چهارساعت وقت داشتم که چک های قبلی را که ادعا کرده بودم سرقت شده اند نقد کنم . . .». در بد ترین شرایط بی پولی و فلاکت به سراغ آزاده شفیق می رود به بهانۀ فعالیت سیاسی، ولی موفق نمی شود او را تیغ بزند. خانم شفیق خیلی صریح می گوید :«من بودجه ای برای کمک به شما ندارم». در شهرپاریس کنارهتل خیلی معروف کیف مردی را قاپیده فرار می کند. رهگذران اورا گرفته تحویل پلیس می دهند. دردادگاه می گوید من یک ایرانی تحصیل کرده هستم علاقمند بودم تا درمورد سیستم حقوقی وجزائی وضعیت زندان های فرانسه تحقیق کنم . . .» دادگاه اورا تبرئه می کند وآزاد می شود. قاضی می گوید: «نمی توان زندان های فرانسه را ازداخل کتاب ها شناخت».
روح ماجرا جویانۀ نویسنده پای اورا به ساواک کشانده وازاو یک ساواکی پخمه ساخته است. اما، دربارۀ تضاد اندیشه، عمل و گفتار این دفتریکی دوتا نیست که چشم فرو بست وازکنارش گذشت. به احتمال زیاد آبشخورش از ندامت وجدان است که درذهنیت اولانه کرده است. تناقضات وآشفته گوییها را باید زیرذره بین نقد تشریح کرد تا سیمای واقعی این بازیگر چند لایه را شناخت. هستند کسانی در این جهان پهناور با شخصیت های رنگارنگ درطیف های گوناگون؛ ونویسندۀ این کتاب هم یکی ازآنها ست که در رنگ های دلخواه افکارخود را می آراید و دراختیار ساده دلان می گذارد.
وجدان قلم و اندیشۀ سالم انسان ها پاک ترین داور این گونه ادبیات است.