تحریریه ی فرهنگی خلیج فارس
هوشنگ مرادی کرمانی؛ از جمله ی ” ساده ” نویس ترین نویسنه های معاصر است که به خاطر توجه به احوال کودکان معمول و گه گاه فرودست جامعه، مورد توجه بسیاری از نهادهای ادبی وابسته به کودکان قرار گرفته و با بیشترین میزان ترجمه ی آثارش به زبان های غربی مواجه شده.
وی که زاده ی روستای سیرچ از توابع کرمان است؛ با لمس و درک زندگی روستایی و فقر لابد بسیاری از روستاییان ایران؛ قصصی خلق کرده بسیار باورپذیر. به بهانه ی فرارسیدن شانزدهم شهریور که سالروز تولد اوست، خلاصه ی حرف های به میان آمده میان او و هوادانش در یکی از آخرین دیدارهای او با مردم که در بهمن ماه گذشته و در کتب فروشی آینده ممکن شده را برای چاپ در این صفحه آماده کرده ایم؛ تا اندکی بیشتر از حال و هوای مردی بدانیم که لااقل با قصه های مجید ش، خاطرانی همگانی برای نسل کودکان دیروز و جوان های امروز خلق کرد.
شرح این گفته ها در همین مجال در برابر شماست؛ با قید این توضیح که این گفت و گو توسط تحریریه ی خلیج فارس خلاصه و مهیای سلیقه ی چاپ های الکترونیکی شده. باهم بخوانیم…
در ابتدا از تجربههای آغازین نوشتن خود برایمان بگوئید…
واقعیت این است که فرایند نوشتن اول در وجود کسی که مینویسد شروع میشود و سپس به مخاطب میرسد. با اینحال، همانطور که گفتم تنها بودم و تنهاییهایم خاص خودم بود. هنوز هم بازیهای جمعی را بلد نیستم چون همواره با ذهنم بازی کردهام. خاطرۀ دیگری که از آن زمان دارم این است که مسئول چراندن گاوی بودم. وقتی به چرا میرفتیم، روی زمین کنار نهر آب میخوابیدم، به صدای آب گوش میدادم و آسمان را نگاه میکردم. با ابرها شکل میساختم، به کوهها خیره میشدم؛ خلاصه اینکه با طبیعت بزرگ شدم. انگار زمین برای من جای زندگی نبود؛ بنابراین، من آسمان را انتخاب کردم و این عادت همیشه با من ماند. هنوز هم صبحهای زود به پارک میروم و آسمان را نگاه میکنم. کلاً اهل طبیعت هستم. چهل سال است که هر پنجشنبه کوه میروم که البته امروز استثنا شد!
اینها را گفتم تا با ساختار ذهنی منِ نویسنده آشنا شوید، ولی واقعاً این قضاوت به عهدۀ شما مخاطبان است که بگویید من از چه زمانی نویسنده شدم؟ آیا از وقتی که در ذهنم قصه میساختم نویسنده بودم یا از وقتی که برای ملخها و آسمان مینوشتم؟ یا بعدتر که به کرمان آمدم و نویسندۀ روزنامه شدم؟ (همین جا بگویم که مدتی در کرمان روزنامهنگاری کردم. به گویندگی در رادیو هم بسیار علاقه داشتم، ولی چون در توانم نبود نویسندۀ داستانهای رادیویی شدم)
شاید هم وقتی نویسنده شدم که به تهران آمدم. وقتی به مجلۀ خوشه که آن زمان در خیابان صفیعلیشاه بود و شاملو هم سردبیرش بود، رفتم و داستانی به او دادم. او هم خواند و گفت: خوب است چاپ میشود. (نام این داستان کوچۀ ما خوشبخت است بود که در سال ۱۳۴۷ در مجلۀ خوشه و سپس در مجموعه داستان معصومه چاپ شد.)
شاید هم وقتی نویسنده شدم که اولین کتابم، معصومه، را آقای ملکزاده چاپ کردند. یا وقتی داستانهایم در مجلات فردوسی، سپید و سیاه و تهران مصور چاپ شد. جالب است بگویم اولین درآمدی که از نوشتن به دست آوردم ۳۰۰ تومان بود؛ از چاپ چند داستان در مجلۀ سپید و سیاه.
حالا شما بگویید که یک نویسنده از کجا شروع میشود؟
تصویرسازی داستانهای شما همانگونه که اشاره کردید ریشه در کودکیتان دارد. جالب است که این تصاویر اغلب وجهی سینمایی دارند و مناسب فیلم شدن هستند مثل مربای شیرین یا قصههای مجید. لطفا کمی هم از تصویر سازی داستان هایتان بگویید…
جالب است بگویم که عباس کیارستمی در این زمینه به من میگوید روی کاغذ داستان مینویسی یا فیلم میسازی؟ تا حالا ۳۳ داستان من به فیلمنامه تبدیل شده است و با ۱۸ کارگردان کار کردهام. بیشترین فیلمها را هم آقایان فروزش و طالبی از آثار من ساختهاند. فیلمهایی مثل چکمه، تیکتاک، کیسه برنج و …
در ادامه لطفا از سلیقه ی خودتان راجع به این فیلم ها بگویید؛ کدامشان را بیشتر می پسندید؟
در این باره باید مقدمهای بگویم. وقتی در روستا زندگی میکردم عاشق تعزیه و نمایشهای روستائیان بودم. اغلب هم با بچهها تعزیهخوانی به راه میانداختیم و من نقش شمر را بازی میکردم؛ برخلاف پدرم که گویا هنگام جوانی و سلامتی علی اکبر خان تعزیهها بوده. پس از آن به تئاتر و سینما بسیار علاقهمند شدم و به تشویق مجید محسنی که آن زمان به کرمان آمده بود راهی تهران شدم که تئاتر بخوانم و بازیگر شوم. به مدرسه هنرهای دراماتیک هم رفتم و در آنجا با سعید نیکپور و مرحوم علی حاتمی همکلاس بودم. نقشهای کوچک تئاتری هم بازی کردم.
منظورم این است که این علاقه همواره با من بوده است. یادم میآید که کرمان دو سینما داشت و من برای اینکه بدون پول دادن بتوانم هرچقدر دلم میخواهد فیلم ببینم کارمند سینما شدم. یعنی برنامههای سینما را با جملههای سادۀ تبلیغی روی کاغذ مینوشتم و با کمک پیرمردی شب تا صبح آنها را به دیوارهای شهر میچسباندم. در عوض میتوانستم در سینما فیلم ببینم. دوست داشتم دیالوگها را حفظ کنم و برای خودم تکرار کنم.
این علاقه در فرم نوشتن من ظهور پیدا کرده است. اول دیوانهوار مینویسم و سپس مثل یک تدوینگر به سراغ نوشتههایم میروم. این است که اغلب نوشتههایم چیز زیادی برای حذف کردن ندارند و این چیزی است که من از سینما آموختم. البته ناگفته نماند که معتقدم بسیاری از چیزها مثل کلوزآپ (نمای نزدیک)، لانگ شات (نمای بزرگ یا دور)، فلش بک (بازگشت به گذشته)، فلش فور وارد و… از ادبیات به سینما راه یافته، ولی حالا نوبت ادبیات است که از سینما بیاموزد و یکی از مهمترین این آموختهها نشان دادن به جای تعریف کردن است. نکتۀ مهم بعدی این است که هر چیزی در داستان ذکر میشود باید جایی به کار بیاید وگرنه ذکر آن بیهوده است. علائم و نشانههایی که من برای هر کدام از شخصیتهای قصههایم می گذارم از این قانون پیروی میکنند. مثلاً حتی نقص عضو شخصیت زن داستان ته خیار که اصطلاحاً میشلد هم با دلیل صورت گرفته است. خلاصه اینکه نمیخواهم فقط انشاء قشنگی بنویسم و شاید به همین دلیل هم کارهایم برای سینما مناسب هستند.
حالا به جواب سؤال شما برسیم. وقتی قرار میشود فیلمی از آثار من ساخته شود من دیگر آن را مال خودم نمیدانم. به کارگردانها هم میگویم که کار من تا پشت ویترین کتابفروشی بوده و از این به بعد کار شماست. مثل این است که من خمیر مجسمهسازی را به دست شما داده باشم؛ ساختن آن با شماست. بنابراین هیچ حساسیتی ندارم که هنرمندی روایت خودش را از قصۀ من داشته باشد. شاید این نشانی از خودستایی باشد یا اعتماد به نفس. به هرحال او با طرفداران و علاقهمندان آثار من طرف است نه با من!
من سالهاست که داوری فیلمها را در جشنوارههای مختلف داخلی برعهده دارم و حتی این فیلمها را هم به عنوان یک داور میبینم. یا خوشم میآید یا نه. داستانها را هم خودم تبدیل به فیلمنامه نمیکنم. میگویم من یکبار آنها را نوشتهام دیگر نمینویسم، ولی قبل از ساخته شدن آنها را میخوانم. میخواهم بگویم نمیتوانم فیلم یکی از آثارم را بهتر از بقیه بدانم. همانطور که هرکس ممکن است از یکی از آثار من خوشش بیاید؛ ممکن است که یک فیلم خاص را هم بپسندد. مثلاً من چند قصه از قصههای مجید را بیشتر دوست داشتم. مردم هم مهمان مامان را دوست داشتند. سالها پیش هم خمره اولین جایزۀ لوکارنوی ایران را دریافت کرد و ۶۸ اکران بینالمللی داشت. از فیلم چکمه هم استقبال خوبی شد. اینها همه البته زحمت کارگردانهاست من فقط قصه را به آنها دادم.
شما ثابت کردید که انسان لازم نیست به گروه و دستهای وابسته باشد تا آثارش با اقبال مواجه شود، بلکه مهم خود اثر است که با مخاطب ارتباط برقرار میکند. ارتباط شما با مخاطبینتان از سراسر دنیا به چه شکل بوده و آیا خاطرهای هم در این خصوص دارید؟
بیاغراق بگویم روزی نیست که من با کسی مواجه نشوم که میگوید کودکی من با آثار شما سپری شده است. بزرگترین افتخار من لطف خوانندگان آثارم است. این خیلی بیشتر از جایزه و برندۀ کتاب سال شدن خوشحالم میکند. چون وقتی مینویسم نه به جایزه فکر میکنم، نه به پول، نه به فیلم شدن اثر و نه حتی به چاپشدن آن. وقتی با کسی روبهرو میشوم که میگوید من کتاب نمیخواندم یا فرزندم کتاب نمیخواند ولی با خواندن فلان کتاب شما کتابخوان شد؛ یا معلمی میگوید هر چه اصرار میکردم شاگردان کتاب نمیخواندند اما با خواندن آثار شما علاقهمند شدند برایم بسیار ارزشمند است. حتی کسانی را دیدهام که برخی از آثار مرا تا بزرگسالی نگاه داشتهاند و با خود به خارج از کشور بردهاند. بنابراین ارتباط با مخاطب مهم است نه وابستگی به گروه خاصی. من تنها به ملت ایران وابستگی عاطفی دارم و صداقت و سادگی خودم را در آثارم منتشر میکنم.
شاخصترین ویژگی آثار شما نثر روان و سلیس و خوشخوانتان است. ارتباط شما با سرچشمههای زبان فارسی تا چه حد است و چگونه به این نثر رسیدید؟
خیلی خواندهام و خیلی تأثیر گرفتهام. هم از پیشینیان و هم از آثاری مثل تنگسیر صادق چوبک و عصیان ابراهیم گلستان و آثار بسیار دیگری. مسئلۀ اصلی تسلط به واژه و روی کاغذ آوردن فکر است. اثری مثل قصههای مجید که تاکنون ۲۸ بار تجدید چاپ شده است موفقیتش را تا حدی وامدار زبانش است. فرهنگستان لغت زبان فارسی کاری پژوهشی بر روی واژهها و تعبیرات این کتاب انجام داده و در آن مثلاً برای مفهوم سرعت و فرار حدود ۲۰ اصطلاح از کتاب پیدا کرده است. تعابیری چون: مثل فنر، مثل برق، مثل گلوله و … . من فکر میکنم بسیاری از واژهها در زندگی امروز ما گم شدهاند. این چیزی بود که حتی در سفری که به انگلستان داشتم هم به من گفته شد. تعابیری مثل «لباس پلوخوری» یا «شصتم خبردار شد» که من در قصههای مجید به کار برده بودم از نظر معنایی برای کودکان آنجا مبهم بود.
زبان فارسی شیرین و جذاب است، ولی متاسفانه به مرور زمان در حال لاغر و لاغرتر شدن است و ما کمکم لغات عامیانه را از دست میدهیم. مثلاً در گذشته برای مفهوم کادو چندین واژه داشتیم که هریک بر نوع خاصی از کادو دلالت میکرد مثل: سوغات، منزلنویی، تحفه، چشمروشنی، سرراهی، رهآورد و… حالا همه را حذف کردهایم و فقط میگوییم کادو. یعنی در هر جملهای اولین واژهای که به ذهنمان میرسد را میگذاریم. این مسئله به ترجمههای ما هم راه پیدا کرده و نتیجه را همه شاهدیم. جمعبندی سخنم این میشود که اگر زبان داستانهایم روان و سلیس است از اینروست که از ذهن و گوشم استفادۀ بهینه کرده و از ادبیات عامیانه هم بهره بردهام. فرهنگ شفاهی برای بالا بردن گنجینۀ واژگان بسیار مهم است. من در کودکی در بازار و کتابفروشی کار کردهام؛ بنایی کردهام و پای صحبت و داستانهای پدربزرگم نشستهام که مثل نقالها حرف میزد و از همۀ اینها اثر گرفتهام. تسلط بر زبان و واژههای آن امر مهمی است.