و در گورستان تاریک با تو خوانده ام، زیباترین سرودها را…
تابستان شش سالگیم را می گذرانم. معنای جنگ را به خوبی فهمیده ام. صدای آژیر خطر را هم. زندان و زندانی سیاسی را در ذهن کم تجربه ام معنا کرده ام. می دانم بچه های فامیل و جوانان اهل محل یکی یکی در جبهه های جنگ می میرند و دیگرانی هم در زندان ها به انتظار مرگ نشسته اند.
منتظرم تابستان تمام شود، راهی مدرسه شوم و در آنجا یک تنه راهی پیدا کنم تا صدای وحشتناک آژیر وضعیت قرمز را برای همیشه قطع کنم و در زندانها را باز کنم تا همه از این جنگ و زندان و صداهای ترسناک رها شویم.
پدر از “عمو” می گوید. می گوید که دوران محکومیتش به سر آمده و همین روزها باید آزاد شود. همسر و دخترش را برای ملاقات به زندان می برد و پریشان و غم آلود بر می گردد. می گوید ملاقات با زندانیان سیاسی را قطع کرده اند. می گوید زندان بان فقط کتاب ها را گرفته و برایش برده اند. دست مهربانش را بر سر ” دخترعمو” می کشد و می گوید: “غصه نخور، بابا همین روزها بر می گرده.” دو ماه می گذرد و خبری نمی شود، از گوشه و کنار خبر تهدید اعدام زندانیانی که بر افکار و عقاید خود، مصرند؛ شنیده می شود، همسر عمو مدام گریه می کند. تمام اینها در خاطرم مانده.
زمان می گذرد، گرمای تابستان سر می آید و پاییز بی مهر به هوای شهر و خانه می آید. من به مدرسه می روم. پدر هر روز سرش را تکان می دهد و می گوید: “از عفو، خبــری نیست، تحصن و نامه نگاری هم بی فایده است.” می پرسم:” بابا عفو یعنی چی؟ ” پدربا مهربانی نگاهم می کند و لبخند تلخی می زند.
اواخر آبان است و سوز سرمای پاییزی مرا وادار می کند تمام راه مدرسه تا خانه را بدوم. به خانه که می رسم پدر را می بینم که دخترِ عمو را در آغوش گرفته و های های گریه می کند، همسر عمو گوشه ی اتاق نشسته و به ساک رنگ و رو رفته ای – که بعدا می فهمم وسایل عمو ست- زل زده است، حتی پلک هم نمی زند با صدایی بغض آلود می گوید: ” کاش نشانی اش را داشتم.”
از لا به لای حرفهای پدر می شنوم که می گوید:” همه را زده اند.”
امروز بیست و هفت سال از آن روزها می گذرد وحالا ما نشانی خانه ی مشترک همه ی عموها و خاله ها را داریم، قربانگاه با شکوهی به نام ” خاوران”. همان تکه زمینی که کلنگ قساوت و رذالت، آن را تبدیل به گورستان بی مزار گلهای سرخی کرد که هرگز جامه ی سیاه رنگ ظلمت و غفلت، بر تن نکردند و چشم در چشم استبداد دوختند تا ذلت و حقارتش را نمایان کنند. همان قدرتی که عظمت و ابهتش در خروش شاعر آزادی رخ نموده است:
تو نمی دانی غریو یک عظمت
وقتی که در شکنجه یک شکست نمی نالد
چه کوهی است!
تو نمی دانی نگاه بی مژه محکوم یک اطمینان
وقتی که در چشم حاکم یک هراس
خیره می شود
چه دریائی ست!
تو نمی دانی مردن
وقتی که انسان مرگ را شکست داده است
چه زندگی است!
تو نمی دانی زندگی چیست، فتح چیست؟
حالا پس از گذشت بیست و چند سال از آن کشتار سبوعانه، هنوز خون سرخ آن گلبرگها بر جامه ی این خاک است. هم آن سرخی هم آزادگی را معنایی تازه داده و حقارت قاتل را بیش از بیش عیان کرده. هم آن سرخی ” بخشش ” را معنا کرده و به لبخند تلخ و نگاه مهربان پدر هویت داده.
امروز، دیگراز آن گورستان ِ متروک واقع در جاده ی خراسان، با نام گلستان خاوران یاد می شود. نامی که بر لب آوردنش هم پشت این حکومت داس به دست را به لرزه در می آورد. آنقدر که با هراس و تشویشی روز افزون، تازیانه بر کف، دور تا دور حصار این گلزار را پاسبانی می دهد، زمین راز آلودش را خاک بر داری می کند و هر سال سدی می شود در اجتماع داغداران این گل های سرخ.
چرا که خوب می داند، خاک خاوران با گرمای آن تن های خسته از بیداد، پیوندی جاودانه دارد. آنها که در این سالها اندیشه شان جز به نابودی نرفته، خوب دانسته اند که خاک خاوران بر خلاف رسم زمانه، فراموشی نمی شناسد. خوب می دانند که این خاک چطور خون گرم میهمانان خفته در آغوشش را به رگ همه ی آزادی خواهان این سرزمین هدیه می کند. آری، حالا دیگر این حاکمیت خفته به نیستی، به درستی دریافته است که قلب سوگواران این ستاره های ماندگار، با هیچ مرهمی آرام نمی گیرد الا ویرانی کاخ استبداد. خواهد آمد آن روز که آزادی را جشن بگیریم و در خاک در این گلستان زمزمه کنیم:
در خلوت روشن با تو گریسته ام
برای خاطر زند گان
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام
زیباترین سرودها را
زیرا مرد گان این سال
عاشق ترین زند گان بوده اند !