به بهانه ی سالروز خاموشی جلال آل احمد
از جمله حوادث واقع شده در روز هجدهم شهریور در تقویم تاریخ ایران، حادثه ی آرام گرفتن همیشگی ” جلال آل احمد ” به سال یک هزار و سیصد و چهل و هشت بود. جلال آل احمد هم آن روشنفکر دینی شهره که موافقان و مخالفن فراوان دارد و نقدهای فراوانی بر آثارش می شود.با او چه موافق باشیم و چه مخالف، این واقعیت را توان انکار کردن نداریم که جلال از پرچم داران جریان روشنفکری در ایران بود و از جمله ی افرادی که بسیار سفر کرد و دنیا و مردمانش را بسیار به تماشا نشست. او که از خانواده ای به غایت مذهبی و نسل اندر نسل روحانی به جامعه معرفی شده بود؛ خیلی زود و در همان روزگار سنتی از مذهب دست شست و به حزب توده روی آورد و چند صباحی آن سو تر هم به همراه مراد دیرینش ” خلیل ملکی ” از این حزب جدا شد.
با وجود این کنارگیری از مذهب اما، خلق و خوی دینی و باور مداری دینی و اندیشه ی آسمانی چنان در تار و پود اندیشه اش رواج داشت که تا آخرین دم از او جدا نشد. جلال از جمله هواداران آیت الله روح الله خمینی بود و دیداری هم با او داشت. نامه ی تاریخی آل احمد به آقای خمینی که روای عشق بی حد او به بنیان گذار جمهوری اسلامی ست هم دیگر از اسناد به جای مانده از اوست.
او که در میان روشنفکران وقت به داشتن قدرت و اتوریته شهرت بود و از این نیرو در جهت نهادینه کردن باورهای مذهبی در جریان روشنفکری بهره گرفته بود؛ بعدها و در زمانی که حکومت اسلامی صدمات اجتاماعی فراوانی بر پیکر اقتصاد و فرهنگ ایران وارد آورد، مورد نقد فراوان قرار گرفت و مخالفان سرسخت بیشماری پیدا کرد.
رها از این رفاقت ها و عداوت های سیاسی اما، سلوک فردی و نثر موجز و قدرتمند آل احمد هر دو از جمله نمونه های ماندگار در ادبیات ایران به حساب می آیند. جلال بسیار سفر کرد و دچار دگردیسی فراوانی شد و در نهایت خود را خسی دید در میقات و در کتاب «خسی در میقات» گفت:
” … دیدم که تنها «خسی» است و به «میقات» آمده است و نه «کسی» و به «میعادی». و دیدم که «وقت» ابدیت است، یعنی اقیانوس زمان. و «میقات» در هر لحظهای. و هر جا. و تنها با خویش. چرا که «میعاد» جای دیدار تست با دیگری. اما «میقات» زمان همان دیدار است و تنها با «خویشتن». و دانستم که آن زندیق دیگر میهنهای یا بسطامی چه خوش گفت وقتی به آن زائر خانه خدا در دروازه نیشابور گفت که کیسههای پول را بگذار و به دور من طواف کن و برگرد. و دیدم که سفر وسیله دیگری است برای خود را شناختن. .. ”
این سیر عارفانه که صد البته آمیختگی فراوان با مذهب و اساسا دنیاهای آسمانی دارد؛ هر چه بود لااقل در میان نمونه های روشنفکری معاصر تکرار فراوانی نداشت و از بسیاری جهات مجزا بود.
دیگر از جداکننده های او از روشنفکران دینی، همراهی او با ” سیمین دانشور ” در مقام دوست و همسر است. سیمین که از خانواده ای به نسبت مدرن و امروزی به جامعه ی روشنفکری آمده بود و در غرب مشق فلسفه و ادب کرده بود، از جمله دلایل بنیادین باز شدن اندیشه ی جلال بود و او را از تا حدود بسیاری از قید مذهب رها کرد.
بررسی نامه های این دو که در فواصل حضور خانم دانشور در آمریکا و سفرهای چون و چند جلال به اروپا به نگارش در آمده اند خود گواهی هستند بر این ادعا. این نامه ها که چند سال قبل و به همت نشر نیلوفر به بازار کتاب معرفی شدند از جمله ی ماندگار ترین اسناد در راه شناختن روح و جان جلال آل احمد ( و سیمین دانشور هم ) می باشند و دیگر از این مهم روایتی صادقانه و تاریخی از تحولات اجتماعی ایران مطرح می کنند.
محض نمونه، قسمتی از یکی از نامه های جلال را در پی می آوریم، که علاوه بر روایت عشق دو دلداده ی جدامانده از هم گواه اعتقاد بنیادین او بر بیشتر و بیشتر سفر کردن است و بیشتر و بیشتر دیدن و شنیدن:
” … میدانی چطوری است سیمین جان؟ از کاغذهایت – گرچه چیزی نمینویسی – پیداست که تو هم حال مرا داری،ولی این هم هست که برای غصّههای تو مفرّی و یا مفرهایی هم هست که جلب توجّهت را میکند و نمیگذارد زیادناراحت باشی. و اینقدر دیدنی هست که خیلی چیزها را از یادت میبرد. از کاغذهایت پیداست. خودت نوشته بودیکه حالت «بهتر از آن است که متوقع بودی.» بدان که بهتر هم خواهد شد. اگر به مناسبتی، دو سطر یاد هندوستان بیبو و بی خاصیت من میافتی، دو سطر بعد مشاهدات جالب خودت را مینویسی. و همین انصراف خاطر اجباریخودش بزرگترین کمکها را به تو میتواند بکند… هیچ میدانی که یک همچه سفری تو را چقدر کامل خواهد کرد؟ من بدبخت که اینجا بالاخره ماندنی شدم ولی اصلاً تو بگذار چشمهایت از دنیا پر بشود. آدم هرچه بیشتر ببیند و بیشتربشنود و بیشتر تجربه کند، بیشتر عمر کرده است… ”
جلال آل احمد، این چهره ی پر حرف و حدیث جریان روشنفکری ایران، خیلی زود و پیشتر از تجریه کردن پنجاه بهار زندگی؛ تجربه ی زیستن را از دست داد و از لذت بیشتر دیدن و بیشتر درک کردن بی بهره ماند. تا که نبیند سیستم اجتماعی مورد ارادت و وثوق او، چه لطمات جبران ناپذیری بر پیکر فرهنگ و ادب ایران وارد آورد و چه پس آمدهای ناگواری که برای اخلاق و اقتصاد و دیگر علوم انسانی باقی نگذاشت. جالب اینکه سیستم تبلیغاتی جمهوری اسلامی که در این سی و خردی سال بهره ی فراوان از نوشته های او برده و اندیشه اش را به انحصار در آورده؛ با تلاش گاه و چند بر آن شد تا حتی مرگ طبیعی او را هم به سیستم امنیتی حکومت پیشین نسبت دهد و از این آشفته بازار بیشتر و بیشتر بهره بگیرد. شاید به همین خاطر، این نوشته را با فرازهایی از کتاب ” غروب جلال ” به آخر می آوریم که یادواره ای ست به قلم سیمین دانشور بر خاموشی ابدی آقا جلال…
“… من جلال را پیش عمویم بردم که رییس بهداری ارتش وقت بود. او معاینات فراوان کرد و دستور آزمایش های فراوان تر داد و به این نتیجه رسید که جلال سل ندارد اما برونشیت مزمن دارد و قلبش هم نسبت به اندامش کوچک است و سیگار کشیدن و نوشیدن نوشابه را مطلقن ممنوع کرد .پدرش حضرت آیت الله سید احمد طالقانی ،جلال را به شاه آباد پیش آقای عباس آل احمد برد که متخصص عکسبرداری از ریه بود و او هم تشخیص عمویم را تایید کرد.حاج آقا با تعدادی جوجه که خریده بودند با جلال از شاه آباد بر گشتند .تصور می فرمودند بیماری جلال از بی قوتی است از نوشابه و سیگار اطلاع نداشتند.
هرچه به جلال التماس کردم که سیگار را ترک بکند، زیر بار نرفت و با مهارت خود مرا سیگاری کرد.یک پاکت سیگار همای اتو کشیده در یک جاسیگاری زیبا و یک فندک قرمز برایم هدیه آورد و گفت پس از تدریس و یا ترجمه ، یک عدد بکش ،خستگی ات رفع می شود. من ابله هم رطب را خوردم و از آن به بعد منع رطب خوردن نتوانستم. جلال نوشابه خوردن را هم ادامه داد و کوشید مرا هم ،هم پیاله ی خود بکند که این بار زیر بار نرفتم .می گفت مگذار شیطان هم پیاله ی من شود.
وقتی به اسالم می رفتیم یعنی می رفتیم که دو ماه و اندی بعد جسدش،جسد بی جانش را به تهران بیاوریم ،در قزوین توقف کرد و چندین کارتن قزونیکا خرید. در نوشابه هایش آب جوشیده می ریختم ،اما آدم تا سرشار نشود دست از بطری که برنمی دارد،آن هم کسی که از ساعت یازده صبح تا اواخر شب قزونیکای ملک ری می نوشد و سیگار کارگری اشنو می کشد .
بیشتر هم پالگی های جلال،از مرادش مرحوم خلیل ملکی گرفته تا مریدش دکتر غلامحسین ساعدی قربانی نوشابه شدند . ملکی و ساعدی ازسیروز کبدی از دنیای خراب ما مهاجرت کردند و جلال از آمبولی… “