اشاره: بیست و چهارمین روز ماه آگوست سالروز تولد خورخه لوئیس بورخس؛ نویسنده ی نام آشنای آرژانتینی ست. به بهانه ی همین همزمانی، قصه ای کوتاه از این نویسنده را برای چاپ در این صفحه آماده کرده ایم. توضیح دیگر اینکه نقدی بر اثار بورخس نیز در ستون دیگری از بخش خبرنامه فرهنگی خلیج فارس به چاپ رسیده که مرورش در راه درک بهتر آثار و احوال این مرد بزرگ می تواند مفید فایده باشد. با هم این داستان کوتاه و پر رمز و راز را بخوانیم… :
نوشته خداوند
داستانی از کتاب کتابخانه بابل و ۲۳ داستان دیگر…
زندان، گود است. سنگی است. شکل آن، شکل نیمکرهای تقریباً کامل است؛ کف زندان که آن هم از سنگ است، نیمکره را کمی پیش از رسیدن به بزرگ ترین دایره متوقّف می کند، چیزی که به نوعی احساس فشار و مکان را تشدید می کند. دیواری آن را از وسط نصف می کند. دیوار بسیار بلند است؛ ولی به قسمت فوقانی گنبد آن نمی رسد. یک طرف من هستم؛ تسیناکان، جادوگر هرم کائولوم که پدرو د آلوارادو آن را آتش زد. در طرف دیگر جگوآری [پلنگ خالخال آمریکای جنوبی] هست که با گام های منظم نامرئی، زمان و مکان زندانش را اندازه می گیرد. هم سطح ِ زمین، در دیوار مرکزی پنجره عریض نرده داری تعبیه شده است. در ساعت بیسایه [ظهر] دریچهای در بالا باز می شود و زندانبانی – که با گذشت سال ها به تدریج تکیده شده – قرهقرهای آهنی را راه می ندازد و در انتهای یک سیم آهنی، کوزههای آب و تکّههای گوشت را برای ما پائین می فرستد. آنگاه نور به دخمه رخنه می کند؛ این لحظهایست که من می توانم جگوآر را ببینم.
دیگر شمار سال هایی را که در ظلمت گذراندهام، نمی دانم. من پیش از این جوان بودم و می توانستم در این زندان راه بروم، دیگر کاری ازم ساخته نیست جز اینکه در حالت مرگ، انتظار پایانی را بکشم که خدایان برایم مقدّر کردهاند. با چاقویی از سنگ چخماق که تا دسته فرومی رفت، سینه قربانیان را شکافتهام. اکنون، بدون کمک سِحر و جادو نمیتوانم از میان گرد و خاک بلند شوم.
شبِ آتشسوزی هرم، مردانی که از اسب های بلند پیاده شدند، مرا با آهن های گداخته شکنجه کردند تا مخفیگاه گنجی را برای آنان فاش کنم. در مقابل چشمانم تندیس خدا را سرنگون کردند، ولی او هرگز مرا رها نخواهد کرد و من در زیر شکنجهها لب از لب نگشودم. بند از بندم جدا کردند، استخوان هایم را شکستند و مرا از ریخت انداختند. بعد در این زندان بیدار شدم که دیگر تا پایان زندگی فانیام آن را ترک نخواهم کرد.
تحت اجبار این ضرورت که کاری انجام دهم و وقتم را پر کنم، خواستم در این تاریکی، هر چه را که میدانستم بیاد بیاورم. شب های بیشماری را صرف به یاد آوردن نظم و تعداد برخی مارهای سنگی و شکل دقیق یک درخت دارویی کردم. باین صورت سال ها را گذراندم و به هرآنچه متعلّق بمن بود دست یافتم. شبی حس کردم که به خاطره گرانبهایی نزدیک می شوم: مسافر، قبل از دیدن دریا، جوششی در خونش احساس می کند. چند ساعت بعد شروع کردم به تجسّم این خاطره. یکی از سنّتهایی بود که مربوط به خداست. او که از پیش می دانست که در آخر زمان بدبختی ها و ویرانههای زیاد به وجود خواهد آند، در اوّلین روز خلقت، جمله سِحرآمیزی نوشت که می تواند تمام این بدیها را دفع کند. آن را به صورتی نوشت که به دورترین نسل ها برسد و تصادف نتواند تحریفش کند. هیچ کس نمی داند که آن را در کجا و با چه حروفی نوشته است؛ ولی شک نداریم که در نقطهای مخفی، باقی است و روزی باید برگزیدهای آن را بخواند. پس فکر کردم که ما، مثل همیشه، در آخر زمان هستیم و این شرط که من آخرین راهب خدا بودهام، شاید این امتیاز را بمن بدهد که رمز آن نوشته را کشف کنم. این امر که دیوارهای زندان احاطهام کردهاند، این امید را بر من منع نمیکرد. شاید هزار بار نوشته را در کائولوم دیده بودم و فقط همین مانده بود که آنرا بفهمم.
تمام این فکر بمن قوّت قلب داد؛ بعد مرا در نوعی سرگیجه فرو برد. در تمام گستره زمین، اشکالی قدیمی وجود دارد، اشکالی فسادناپذیر و جاودان. هرکدام از آنها می توانست نمادی باشد که در جستجویش بودم. یک کوه می توانست کلام خدا باشد، یا یک رود، یا امپراتوری یا هیئت ستارگان. امّا در طول قرون، کوه ها فرسوده می شوند و چهره ستارگان تغییر می کند. حتّی در فلک نیز، تغییر هست. کوه ها و ستارگان منفردند و منفردان گذرا هستند. به دنبال چیزی ماندگارتر و آسیبناپذیرتر گشتم. به تبار غلاّت، علف ها، پرندگان و انسان ها فکر کردم. شاید دستورالعمل بر صورت من نوشته شده بود و خود من هدف جستجویم بودم. در این لحظه به یاد آوردم که جگوآر یکی از نشانههای خداست. پس تقوا قلبم را آکند. اوّلین صبح جهان را مجسّم کردم. خدایم را مجسّم کردم که پیامش را به پوست زنده جگوآرها می سپرد که در غارها، در کشتزارها، و در جزایر تا ابد جفت گیری خواهند کرد و تولید مثل خواهند کرد تا اینکه آخرین انسانها آن پیام را بگیرند. این شبکه ببرها، این هزارتوی بارور ببرها را تصوّر می کردم که در چراگاه ها و گلّهها وحشت می پراکنند، تا یک نقّاشی را حفظ کنند. در همسایگیم تأیید فرضیهام و موهبتی پنهان را دیدم.
سال های طولانی را برای آموختن نظم و ترتیب لکّهها گذراندم. هر روز نابینایی امکان یک لحظه نور را بمن می داد و من می توانستم در حافظهام شکل های سیاهی را ثبت کنم که بر پشم های زرد نقش بسته بودند و برخی از آنها شکل نقطههایی بودند، برخی دیگر خطوط عرضی را در طرف درونی پاها شکل می دادند، برخی دیگر به طور حلقوی تکرار می شدند. شاید یک صدای واحد یا یک کلمه واحد بودند. خیلی از آنها لبههای قرمز داشتند.
چیزی از خستگی ها و رنجم نمی گویم. چند بار رو به دیوارها فریاد زدم که کشف رمز چنین متنی غیرممکن است. به تدریج معمّای ملموسی که ذهنم را اشغال می کرد، کمتر از اصل معمّا که یک جمله دستخط خدائی بود، عذابم می داد. از خودم می پرسیدم چگونه جملهای را باید عقل مطلق بیان کند. فکر کردم که حتی در زبان های بشری جملهای نیست که مستلزم تمام جهان نباشد. گفتن “ببر” یعنی گفتن ببرهایی است که آنرا به وجود آوردهاند؛ گوزن ها و لاکپتش هایی که دریده و خورده شدهاند؛ علف هایی که گوزن ها از آن تغذیه می کنند؛ زمین که مادر علف بوده است و آسمان که به زمین زندگی داده است. باز هم فکر کردم که در زبان خدا، هر کلامی این توالی بیپایان اعمال را بیان خواهد کرد؛ و نه به طور ضمنی بلکه آشکار و نه به روشی تدریجی، بلکه فوری. با گذشت زمان، حتی مفهوم یک جملهی الهی هم به نظرم بچّگانه و کفرآمیز آمد. فکر کردم خدا فقط باید یک کلمه بگوید و این کلمه شامل تمامیت باشد. هیچ کلامی که او ادا کند نمی تواند پائین تر از جهان یا ناکامل تر از محموع زمان باشد. کلمات حقیر جاهطلبانه انسان ها، مثل، همه، دنیا و جهان، سایه و اشباح این کلمه هستند که با یک زبان و تمام جیزهایی که یک زبان می تواند در برگیرد برابر است.
یک روز، یا یک شب – بین روزها و شب هایم چه تفاوتی وجود دارد؟ – خواب دیدم که روی کف زمین زندانم یک دانه شن است. بیتفاوت، دوباره خوابیدم و خواب دیدم که بیدار شدهام و دو دانه شن هست. دوباره خوابیدم و خواب دیدم که دانههای شن سه تا هستند. زیاد شدند تا اینکه زندان را پر کردند و من زیر این نیمکره شنی می مردم. فهمیدم که دارم خواب می بینم و با کوشش فراوان بیدار شدم. بیدار شدنم بیهوده بود: شن خفهام می کرد. کسی به من گفت: “تو در هوشیاری بیدار نشدی؛ بلکه در خوابِ قبلی بیدار شدی. این خواب در درون یک خواب دیگر است و همینطور تا بی نهایت؛ که تعداد دانههای شن است. راهی که تو باید بازگردی بیپایان است. پیش از آنکه واقعاً بیدار شوی، خواهی مرد.”
حس کردم که از دست رفتهام. شن دهانم را خرد می کرد، ولی فریاد زدم: “شنی که در خواب دیده شده است، نمی تواند مرا بکشد و خوابی نیست که در خواب دیگر باشد.” یک پرتو نور بیدارم کرد. در ظلمت بالایی یک دایره نور شکل گرفته بود. دست ها و چهره زندانبان، قرقره، سیم، گوشت و کوزهها را دیدم.
انسان، کمکم با شکل سرنوشتش همانند می شود؛ انسان به مرور زمان شرایط خودش می شود. من بیش از اینکه کاشف رمز یا انتقامجو باشم، بیش از اینکه کاهن خدا باشم، خودم زندانی بودم. از هزارتوی خستگیناپذیر رؤیاها، به زندان سخت همچون خانهی خودم بازگشتم. رطوبتش را دعا کردم؛ ببرش را دعا کردم؛ پنجرهی زیرزمینیاش را دعا کردم؛ بدن پیر دردآلودم را دعا کردم؛ تاریکی سنگ را دعا کردم.
پس، چیزی پیش آمد که نه می توانم فراموش کنم نه بیان کنم. یگانگیام با الوهیت و با جهان پیش آمد (نمی دانم آیا این دو کلمه با هم متفاوتند: خلسه، نمادهایش را تکرار نمی کند.) کسی خدا را در انعکاسی دیده است؛ دیگری او را در شمشیری یا در دوایر گل سرخ مشاهده کرده است. من چرخ بسیار بلندی دیدیم که نه پیش چشمانم بود، نه در پشتم، نه در دو طرفم؛ بلکه در عین حال همه جا با هم. این چرخ از آب ساخته شده بود و همچنین از آتش و با اینکه لبهاش را تشخیص می دادم، بی نهایت بود. تمام چیزهایی که خواهند بود، هستند و بودهاند، در هم پیوسته و آن را ساخته بودند. من، رشتهای بودم از این تار و پود کلّی و پدرو د آلوارادو – که شکنجهام کرد – رشتهای دیگر. علّت ها و معلول ها در اینجا بودند و کافی بود چرخ را نگاه کنم تا همه چیز را، به صورتی بیپایان بفهمم ای شادی فهمیدن، برتر از شادی تصوّر یا احساس! من جهان را دیدم و طرح های محرمانه جهان را. مبدأهایی را دیدم که «کتاب اندرز» [به گفته روژه کالیوا مترجم فرانسوی آثار بورخس، منظور نویسنده از «کتاب اندرز»، Popal-vuh کتابِ مقدّس قوم مایا بوده است.] تعریف می کند. کوه هایی را دیدم که از آبها پدیدار می شوند. اوّلین انسان ها را دیدم که از جوهر درخت ها بودند. کوزههای آب را دیدم که انسان ها به آنها هجوم می بردند. سگ ها را دیدم که چهره آنان را می درند. خدای بیچهره را دیدم که پشت خدایان است. راهپیماییهای بیپایان را دیدم که فقط سعادت ازلی را شکل می دادند و همه چیز را فهمیدم، توانستم نوشته ببر را هم بفهمم.
فرمولی بود از چهارده کلمه اتّفاقی (که به نظر اتّفاقی می رسیدند) کافی بود که با صدای بلند آن را تلفّظ کنم تا قادر مطلق شوم. کافی بود به زبان بیاورم تا این زندان سنگی را نابود کنم؛ تا روز در شبم نفوذ کند؛ تا جوان شوم؛ تا جاودان باشم؛ تا ببر، آلوارادو را بدرد؛ تا چاقوی مقدّس در سینه اسپانیاییها فرو رود؛ برای ساختن معبد، برای ساختن امپراتوری، چهل هجا، چهارده کلمه و من، تسیناکان، بر زمین هایی حکمرانی می کنم که ماکتزوما فرمان رانده بود. امّا می دانم که هرگز این کلمات را بر زبان نخواهم آورد زیرا دیگر تسیناکان را به خاطر نمیآورم.
باشد که رازی که بر روی پوست ببرها نوشه شده است، با من بمیرد. آنکه جهان را در یک نظر دیده است، آنکه طرح های پرشور جهان را در یک نظر دیده است، دیگر نمی تواند به یک انسان، به سعادت های مبتذلش و به خوشبختی های کممایهاش فکر کند، حتی اگر این انسان خود او باشد. این انسان، خودش بوده است؛ امّا اکنون چه اهمیتی برایش دارد؟ تقدیر آن دیگری چه اهمیتی برایش دارد؟ زادبوم آن دیگری چه اهمیتی برایش دارد، اگر او اکنون، هیچ کس نباشد؟ به همین دلیل، فرمول را به زبان نخواهم آورد؛ به همین دلیل می گذارم روزها مرا، که در تاریکی دراز کشیدهام، فراموش کنند.
* برگرفته از کتاب “کتابخانه بابل و ۲۳ داستان دیگر” ترجمه کاوه سید حسینی، انتشارات نیلوفر