خانه » هنر و ادبیات » بررسی کتاب روزهای سپری شده من / رضا اغنمی

بررسی کتاب روزهای سپری شده من / رضا اغنمی

xxc03202154freروزهای سپری شده من
گنجعلی صباحی
ترجمۀ بهروز مطلب زاده
چاپ اول: ۱۳۹۳
نشردنیای نو. تهران

«مترجم، درنخستین برگ این دفتراز احد واحدی نام برده که اهل قلم وکتاب است و باعث و بانی ترجمۀ کتاب شده همین نشان آشنا، انگیزه ای شد که یکسره تا پایان روایت ها پای صحبت نویسنده کتاب بنشینم.
گنجعلی، درسال ۱۹۱۴ درهفت سالگی بامادرخود همراه عمویش از روستای «میاب» منطقه ای بین میاندآب و مرند آذربایجان، به آن سوی ارس نزد پدرش می رود، دردوران فلاکت وفقر ایران در اواخر حکومت نکبت بارقاجار. نویسنده از روستاهای سرراه وخرابی جاده های مالرووگذر ازرود ارس: «دراینجا ما باید ازرود ارس قاچاقی رد می شدیم. شب که شد قاچاقچی ها، ما ودار و ندارمان را با قایق هایی که ازمشک های بادکرده درست شده بود، به آن سوی ارس بردند» به جلفا می رسند مرزایران و روسیه . برای رفتن به آن سوی ارس برای تهیۀ لقمه نانی به خانوادهای فقیرشان دراین سوی ارس. باکو امید هزاران خانوادۀ فقیر ایرانی آن زمان بود که مردهای بیکار ازایران با هزاران امید برای تهیۀ کار رهسپار باکو می شدند. «آدمیت می نویسد: تنها در۱۹۰۴ برای پنجاه و چهارهزار وهشتصد و چهل و شش نفر(۵۴۸۴۶) عمله معمولی ایرانی ویزای مهاجرت به روسیه صادر شد. در ۱۹۰۵ سیصد هزارایرانی در روسیه که قسمت اعظم آن را کارگران تشکیل می دادند». بنگرید به «آدمیت: فکر دموکراسی اجتماعی درنهضت مشروطیت ایران چاپ سوم ۱۳۶۳با تجدید نظر- انتشارات پیام. چاپ مجدد ۱۳۶۴با تجدید نظردرآلمان غربی انتشارات نوید ص ۱۵».
شرح اوضاع باکو، که با رونق اقتصاد نفتی به شهر صنعتی درمنطقه شهرت داشت و«رفته رفته رخت و لباس قرون وسطی را از تن به در می کرد»، مورد توجه نویسنده قرار گرفته است. او با حس تمیزش به درستی دریافته که پیشرفت های اجتماعی هر جامعه با شکوفائی و قدرت گرفتن رونق اقتصادی بستگی دارد. خمیرمایۀ ترقی وتعالی همه جانبۀ جوامع عقب مانده را درقدرت واستحکام اقتصادی باید جستجو وبررسی کرد. تا راه های رونق گرفتن ودگرگونی اوضاع به سامان درست افتصادی نرسد، امکان هیچگونه پیشرفت درجوامع سنتی وعقب مانده امکان ناپذیر نیست. نویسنده با حس درست این تحولات، از نوسازیهای آن سوی ارس یاد می کند. ازساختمان سازی های جدید شوسه و راه آهن، راه های ارتباطی بین شهرها و روستاهای منطقه سخن می گوید. درباکو، با دیدن چراغ های روشن خیابان ها درشب و فعالیت های شهری غرق حیرت می شود: «زندگی پرجوش و خروش شهری مات و مبهوتم کرده بود». ار مسافرت ورفت وبرگشت به مشهد برای زیارت امام رضا یاد می کند. هنوز ازاتومبیل خبری نبود «مسافرت ها بیشتربا درشکه و اسب ویا با ارابه ها یی انجام می گرفت.». درمعدن مس به مدیریت آلمانی ها، کارگران ایرانی به پست ترین کارها گماشته می شدند و دربیغوله های تاریک و نمور که رنگ آفتاب به خود نمی دید زندگی می کردند.
گنجعلی، نزد ملای روستا درمکتب خانه ای که با حصیرمفروش شده با قلم وکاغذ ودرس خواندن آشنا می شود. دردوران تزار، در روستاهای باکو مدرسه ای نبود. ازفعالیت ها و سختکوشی آلمانی ها درمنطقه ای که امروزه به نام «شامخور» شهرت دارد یاد می کند و ازتلاش آن ها در عمران وآبادی منطقه زیرنفوذشان: « آن ها که ازقبل حساب همه چیزرا کرده بودند با کندن زمین دردامنۀ کوه های «مورول« وایجاد نهر وقنات آب را تا نزدیکی های ده کشیده و سرازیر کردن آن درجوی کنار خیابان ها آنجا را به بهشت تبدیل ساخته بودند» ازباغ های زیبا و پُرمحصول انگور با کشت وکار درخت مُو در زمین های بکر، و درمجموع از فعالیت های مثبت آلمانی ها به نیکی یاد می کند.
با پایان گرفتن جنگ اول جهانی ، انقلاب روسیه شروع می شود. با انقلاب روسیه، طومار فرمانروائی دویست سالۀ رومانف ها در آن سرزمین بسته شده؛ حکومت زحمتکشان و کارگران شکل می گیرد. دگرگونی های اجتماعی – سیاسی چهرۀ روسیۀ سنتی را درسیمای تازه ای به نمایش می گذارد. ازدستاوردهای نیک انقلاب، استحکام روابط دوستی و، مهمتر الغای قراردادهای استعماری تزار و بخشیدن قرض های ایران به روس ها بود که متآسفانه چندان نپائید. مرگ زودرس لنین، آمال وآرزوهای بزرگ اورا در پرتوِ قدرت روز افزون استالین به بوته فراموشی سپرد. درکنفرانس تهران نیزدر جنگ دوم جهانی که باحضور روزولت و چرچیل واستالین تشکیل شد، تنها استالین بود که به دیدار محمدرضاشاه رفت. متفقین با تجاوزهای بیشرمانه به خاک ایران و خسارت ها وویرانی ها، فقط با بخشیدن لقب «پل پیروزی» به ایران، سیاست های استعماری خودرا درحوادث آتی ادامه دادند. با پوزش ازاین درد دل های زخمی.
نویسنده، ازدگرگونی ها وگرفتاری های اجتماع کوچک منطقۀ زیستِ خود وخانواده اش روایتهای شنیدنی دارد که باهمۀ تلخی و ناگواری ها خواندنی ست؛ تجربه اندوزی زندگی در تلاش معاش وتعالی فکر وشعورنویسنده را یادآور می شود. از انقلاب و رخدادهای فاجعه بارآن سخن می گوید. با شروع انقلاب اکتبر وادامه جنگ داخلی روسیه، ورود نظامیان ترکیه به آذربایجان، جنگ خونین ارمنی ومسلمان و دخالت انگلیسی ها که به طمع تصرف چاه های نفت باکو به منطقه هجوم برده بودند، «بیست و شش کمیسر باکو به طرز فاجعه باری به دست عوامل انگلیسی به قتل رسیدند. با تشکیل حکومت مساوات، در آذربایجان تشتج شدت بیشتری یافت. دراین دوره، هرج و مرج، خود سری وغارت و چپاولگری بیداد می کرد. تااینکه در سال ۱۹۲۰ انقلاب اپریل به وقوع پیوست و حکومت شوروی [در آذربایجان نیز] ایجاد شد». با گشایش مدارس درسپتامبر۱۹۲۰ نویسنده درکلاس پنجم به تحصیل می پردازد. درمدرسه باتئاتر آشنا می شود و دراجرای چند نمایش درنقش های گوناگون، تا مرحلۀ کارگردانی پیش می رود. با دختری به نام حبیبه خانم ازدواج می کند. دردانشکدۀ کارگری تازه تآسیس شهر گنجه به تحصیل ادامه می دهد. پس از اتمام تحصیل درباکو: «درشعبۀ زبان و ادبیات انستیتوی پپداگوژی شهرباکو مشغول شدم»
گنجعلی، باصبر وحوصله پژوهشگری پخته و علاقمند، دگرگونی های اجتماعی سیاسی را روایت می کند. اهمیت آموزشی زبان مادری ومشکلات نوشتاری «الفبای عربی» را یادآور می شود. ازمیرزا فتحعلی آخوند زاده که سالها پیش به این مشکل بزرگِ آموزشی و فرهنگی پی برده بود سخن می گوید. تغییر کامل الفبا «درسال های ۳۹ – ۱۹۳۸ با یاری موسسات علمی با استفاده ازالفبای «اسلاو» و «لاتین» الفبای جدید و کامل تری ساخته شد که به نظرم این الفبا توان پاسخ دادن به همه قوانین و فواید نوشتاری زبان آذربایجانی را دارد والفبای کاملی است». نویسنده پس ازمدتی به مدیرت مدرسه متوسطه و بازرس مراحل پیشرفت را طی می کند. گذرا، گوشه هایی اززندگی آرام خانوادگی خود وفرزندانش را شرح می دهد. ازمشکلات وپیشامدهای اخلالگرانۀ برخی ها نیزشکوه ها دارد. تااینکه مسئلۀ اخراج ایرانی ها از شوروی، زندگی آرام این مرد فرهنگی را زیر و رو می کند. در «اواخر تابستان ۱۹۳۷ بود درحال گذراندن تعطیلات بودیم. باد حوادث نکبت باری که ازمرکز وزیدن آغاز کرده بود به «شامخور» رسید. بگیر و ببند شروع شد. کسانی را که تبعه ی ایران بودند، گروه گروه بازداشت کرده و به زندان ها می فرستادند». نویسنده بازداشت و به قزاقستان شمالی اعزام می شود. شرح مصیبت بارزندگی دور ازخانواده درآن منطقه که به پنج سال تبعید محکوم شده با کارهای سخت جانفرسا در سرمای کشندۀ منطقۀ سیبری درمزارع و دامداری و چوپانی . . . ازحوادث تلخی ست که بیشترین برگ های خاطره نویسنده را دراین کتاب به خود اختصاص داده است.
پس از آزاد شدن و گذراندن دوران تبعید، درحالی که به چهل سالگی رسیده همراه خانوادۀ خود به زادگاهش ایران برمی گردد. رجعت به وطن مقارن زمانیست که درآذربایجان حکومت فرقۀ دموکرات برسرکار است:«هواپیمای ما ساعت دوبعد ازظهر در فرودگاه مهرآباد بر زمین نشست». ازفرودگاه بیرون آمده سوار تاکسی شده برای رفتن به مسافرخانه ای. رانندۀ تاکسی ازاهالی آذربایجان بوده ضمن صحبت وقتی می فهمد که مسافرش ارباکو وآن طرف ها به ایران برگشته : «بابهت وناباوری به من و بچه ها خیره شد، سپس رو به من کرد و درحالی که تعجب و تأسفی تلخ درنگاهش موج می زد، به سرزنش من پرداخت و گفت: ” آخه مرد حسابی، برای چی این بچه ها را برداشتی آوردی اینجا؟ آخه عقلت کجا رفته؟» با این حال همو، از مزایایِ مردمی حکومت خود مختار دوران پیشه وری، آزادی تدریس زبان درمدارس وفرهنگ عمومی سخن می گوید.
دراردیبهشت سال ۱۳۲۵ وارد تبریز می شوند. سراغ برادرش صمد صباحی را می گیرد که درآن سال ها شهرت بازیگری و مدیریت او در تئاترشیروخورشید تبریز برسرزبان ها بود. همدیگررا می بینند و با خانواده اش درخانۀ صمد اقامت می کنند. از عمران و آبادی، تغییرات بنیادی شهرمانند راه اندازی رادیو و دانشگاه تبریز و دیگر اصلاحات آن دوران را یادآور می شود اما، بیخبرازسرنوشت آتی این خانواده و بلای دیگری که کمین کرده و درراه است. با فروپاشی حکومت فرقۀ دموکرات بلای آوارگیِ تازه ای از راه می رسد.
درآبانماه سال ۱۳۲۵ قوای نظامی ارتش با حمله به زنجان، جنگ نابرابرشهری شروع شد. در زنجان: «سواران ذوالفقاری، خیابان های شهررا با خون سرخ آزادیخواهان رنگین ساختند. اخبار قتل و غارت وچپاول وحشیانه ای درآن جا به وقوع پیوست، دررادیوهای بسیاری از کشورهای خارجی بازگو شد و درجهان انعکاس یافت، بدینسان ارتش شاه یورش خود به خاک آذربایجان را آغازکرد». شب ۲۱ آذر سال ۲۵ پیشه وری با عده دیگری ازیاران خود از تبریز به آن سوی ارس گریختند. نیمه های شب ژنرال پناهیان که درهمسایگی نگارندۀ این نوشتار زندگی می کردند باخانوادۀ خوشنام خود شهررا ترک کردند. سحرگاهان با صدای تیراندازی های غیرمنتظره، پنداری ناقوس مرگ بود که ازآسمان شهر خفتگان را به سوگواری بزرگ فرا می خواند.
به روایت نویسنده : «ساعت ۹ صبح روز۲۳ آذر درخانه مارا به صدادرآوردند و به دنبال آن عده ای با وحشیگیری و خشونت وارد حیاط شدند. معلوم بود که آنها دنبال من آمده اند . . . . . . حبیبه درمقابل مهاجمین ایستاده بود والتماس کنان می گفت ما تازه به اینجا آمده ایم غریبیم به ما رحم کنید . نه کسی توجهی به اشکهای کودکان داشت ونه کسی به التماسهای حبیبه بدهکاربود. مرا جلوانداختند . . . در این میان عده ای کیسه به دست هم بااستفاده از فرصت داخل خانه شده، هرکس هرچه دستش می رسید چپو می کرد». مردان مسلح، گنجعلی را ازخانه به بیرون می برند. درکوچه عده ای ازاوباشان اجیرِ ملی شده درآن روز، بر سرش میریزند و ضرب و شتم شروع می شود. به شدت کتکش میزنند. «وقتی آنها تفنگشان را به طرف من نشانه گرفتند و خواستند بزنن، حسن آقا جلوشان را گرفت و گفت: تیراندازی نکنید! دیگه کشتن قدغنه، گفتن هرکی رو گرفتین بیارین تحویل بدین». و از مرگ ناگهانی نجات پیدا می کند.
درددلِ گزندۀ نویسنده، سیمای شهر بیپناه و افتادن آن به دست چپاولگران محلی درآن روزهای بحرانی را به درستی عریان می کند. دوروز بعد آرتش وارد تبریز شد. با چند تن از خانم ها که پیشاپیش آنها «آژدان قیزی» مشهور و همراهانش دف می زدند و می رقصیدند. فرمانده، تیمسارهاشمی بود. فاتح شهری بی حصار. رو به سربازخانه خالی، شادی می کردند و پیش می رفتند.
نویسنده ازخالی شدن زندان تبریز می گوید: «همۀ زندانیان دزد و جنایتکار وفاسد را ازندان ها رها ساخته وبه قصد قتل وغارت و چپاول اسلحه به دستشان داده بودند». دیدارش با حسن آقا درزندان نیز شنیدن دارد. حسن اقا همان کسی که واردخانه اش شده وبا ضرب وشتم اورا به شهربانی تحویل داده، ولی درعین حال انسانیت نشان داده جان اورا ازگزند اوباشان حفظ کرده است، سابقا ژاندارم بوده که زمان حکومت دموکراتها به آنها می پیوندد وبا برگشت اوضاع، درهمان روزها که شهر بی سرپرست بوده، به جرم غارت و دزدی ازخانه های مردم گرفتار و زندانی می شود. انگار که حاجت وفقراست که تجربه های هستی وسرنوشت سیاه آدمی را رقم می رند. کشتار خرده پایان حکومت دموکراتها ، آنهایی که امکان فرار نداشتند و به دست اجامر و اوباش افتاده بودند جان باختند. من خود شاهد تلی ازجنازه های قربانیان در گورستان طوبائیه بودم درآن روزهای جهنمی. حکایت دردناکی از توحش عریان که در پی سال ها هنوز بایادآوری آن خاطرۀ هولناک دچار وحشت می شوم.
نویسنده، پس ازسه ماهی که در زندان بوده همسر و فرزندانش موفق به ملاقات او می شوند. زندان پُرازهمکاران حکومت سابق واکثرا اززیر دستان است. بیشتر دانه درشت ها به آن سوی ارس رفته و جان بدر برده اند. گرفتاری درغربت و وطن، نویسنده را دچار بحران روحی می کند و «هشت سال زندان و تبعید درآن سوی ارس . . . وحالا هم دراینجا [دروطنم] هرچه با خود می اندیشم که آخرگناه من چیست؟ . . . آخر مگر چه کردم؟ چه جنایتی مرتکب شدم؟ هیچ پاسخی نمی یافتم». گنجعلی، به نکته جالبی اشاره کرده که بارها از سوی منتقدان مورد پرس وجو قرار گرفته است. ولی هرگز کسی به این معضل اجتماعی پاسخ قانع کننده ای نداده است. واقعیت اینست همانگونه که قبلا گفته شد عدۀ قابل توجهی کارگر از هموطنان به آنسوی ارس میرفتند برای کار، درآن سو مهاجر خوانده می شدنند همان ها وقتی به وطن خود بر می گشتند دروطن خود نیز مهاجر خوانده می شدند. «راستی این مهاجران چه کسانی بودند؟ . . . درسال ۱۹۳۷ ایرانیان ساکن کشور شوراها به صورت جمعی به ایران بازگردانده شدند. . . . درسال ۱۹۳۸ به بهانۀ آتش سوزی درقورخانه ی تهران که آن را به مهاجران نسبت دادند. آن ها را به اتهام های “کمونیست”و”اخلالگر” تحت تعقیب قراردادند. به زندان انداختند و سپس همراه خانواده هایشان به نقاط بد آب وهوای ایران تبعید کردند . . . با فروپاشی استبداد رضاشاهی بود که فشارازروی آنها برداشته شد». نویسنده گرفتاری نسلهای پیشین را تجربه می کند. به شهرک کوچک بدرآباد، درچند کیلومتری جاده خرم آباد – اهواز تبعید می شود. پس از جهارماه به مکان تازه “علشتر” یا قلعۀ مظفر منطقه ای بین خرم آباد وبروجرد تبعید می شوند.
نویسنده، دراین تبعید اجباری باهمه نگرانی ها و دلشوره های دوری ازخانواده اش، فضای تازه ای می گشاید که حتی خواننده را نیزتحت تۀثیر قرار می دهد تا جائی که ازخواندن بعضی روایتها نمی تواند جلودار خنده های خودش باشد. با حسینقلی نام سلمانی هم اطاقی خود که تبعیدی ست قول وقرارمی گذارد که سرمایه از او و کاراز حسینقلی. بلافاصله به سراغ بخشدار می رود وماجرارا بااودرمیان می گذارد و بخشدار هم ۲۰۰ تومان قرض به او می دهد و وسایل آرایشگری تهیه و مغازه شسته رفته بازمی شود. و حسینقلی میزند زیرش. که «استا رجب تا حالا خیلی احترام مرا داشته خجالت می کشم بهش بگم می خواهم از پیشش بروم». بالاخزه خود نویسنده درنقش آرایشگر، دشت اول را با بقال محل “حاج آقا” افتتاح می کند اما، با چه افتضاحی. حاج آقا وقت رفتن با گفتن : «خودمونیم تنها چیزی که به تو نمی آد همین کار آرایشگری یه سپس پناه برخدایی گفت وبیرون رفت». گنجعلی چنان رُک و روراست ازهنرآفرینی های خود می گوید که خواننده نمی تواند خنده های خود را مهار کند:« آنهایی که از دست من خلاص می شدند دیگرپشت سرشان را هم نگاه نمی کردند. بعضی ها حتی خدا حافظی را هم فراموش می کردند. به هرحال باتیغ کُند افتادم به جان ملت».
نویسنده درآرایشگری، تجربه های ناشیانۀ خود را در شغلی که ابدا وارد نیست، آن چنان به شیرینی روایت می کند که سایه های سنگین غم و اندوه دردآور خاطرات چندین ساله را ازدل خواننده می زداید. بالاخره آرایشگری و دکان را رها می کند و با تهیۀ یک دستگاه دوربین، به عکاسی می پردازد. با اعلام عفو عمومی دولت، بعد از گذراندن دوسال زندان وتبعید آزاد شده به تبریز می رود. درخیابان تربیت با شغل عکاسی مدتی سرگرم می شود تا اینکه «باردیگراحضارشدم این بار گفتند که تو باید ازتبریز بروی». درسال ۱۳۲۹ به تهران کوچ می کند. اشاره هائی دارد به حوادث سال های حکومت دکترمصدق وبرآمدن سپهبد زاهدی و همکاری با روزنامۀ چلنگرو تأسیس دکان عکاسی در تهران، خیابان آذربایجان و تعطیلی آن به علت ضعف جسمانی، و استخدام درشرکت تریکوبافی سانترال و بالاخره شروع انقلاب ایران کتاب به پایان می رسد.

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*