به مناسبت سالروز تولد آلبا دسس پدس
“آلبا دسس پدس”، نویسندهای ست که با وجود گرایشهای فمینیستیاش، سعی کرده است تا کمتر از مسیر تعادل و انصاف خارج شود. او در رمانهایش به بررسی کشمکش درونی و بیرونی زنانی میپردازد که از قوانین مردسالارانهی حاکم بر زندگیشان به تنگ آمدهاند. همانهایی که در تقابل میان خواستههای باطنی و آنچه از سوی اجتماع و خانواده به آنان تحمیل می شود، معلق شده اند. این چالش عظیم که از دیرباز معضل بسیاری از زنان در همه جای جهان بوده است، سبب شده که داستانهای این نویسندهی ایتالیایی- کوبایی برای زنان بسیاری ملموس و آشنا باشد. مساله ای که شاید با حرفهی روزنامه نگاری دسس پدس نیز، چندان بی ارتباط نباشد.
شخصیتهای مخلوق پدس، معمولا زنان مشوشی هستند که در حیطهی زندگی خانوادگی، دچار اضطراب و تلخ اندیشی شده اند، آنها یا زنان جوانی هستند که خود را تنها می دانند و یا زنانی میانسالند که از فراموش شدن و ندیده شدن در رنجند. از همین روست که برای فرار از این پوچی ونابسامانی، به مسکن عشق پناه می برند، عشق هایی که هیچ راهی به سوی امنیت و آرامش گمشدهی آنان باز نمی کند و نتیجهی پناه بردن، به این گریزگاه موقت، چیزی جزآشفتگی بیش از پیش روان پیچیده ی این زنان نیست، چرا که از این پس با ورود معضلی جدید به نام “تردید”، فصلی دیگر از استیصال آنان آغاز می شود.
رمان “ دفترچه ی ممنوع” وصف حال زن چهل و سه ساله ای به نام “والریا” ست، زنی که در میان حلقه ی وظایف خانه داری، کار بیرون از منزل و رسیدگی به مشکلات دو فرزند جوانش”میرلا” و “ریکاردو”، محاصره شده و مزهی اندیشیدن به خود و زنانگی اش را به فراموشی سپرده است. او از این که وقتی را تنها به خود اختصاص دهد، احساس گناه می کند وحتی ثبت وقایع روزمره در “دفترچه” ای که به تازگی آن را خریده است، را عملی “ممنوع” قلمداد می کند. او در حالیکه وجود چنین دفترچه ای را پنهان می کند، در جست و جوی کنج خلوتی ست تا بتواند در آن بیندیشد، بنویسد و خود را بیابد. زاویه ای که او هر چه در خانه اش می جوید، آن را نمی یابد، والریا، در خانه ای که او باید آن را برای شوهر و فرزندانش تبدیل به مامنی امن سازد، جایی برای بودن ندارد، از همین روست که به سکوت و خلوت بعد از ظهرهای شنبه در محل کارش پناه می برد، اما این خلوت هم با حضور رییس شرکت و ابراز عشقش نسبت به او برهم می ریزد و از آن پس “تردید” هم به دایره ی معضلات زندگی والریا افزوده می شود.
داستان درسالهای پس از جنگ جهانی دوم رخ می دهد، زمانی که ایتالیا، بحران اقتصادی شدیدی را از سر می گذراند و این امر سبب شده است تا خانواده ی چهار نفره ی والریا در وضعیتی پایین تر از سطح متوسط به سر ببرند و همین مشکلات اقتصادی بر معضلاتی نظیر شکاف میان والدین و فرزندان، افسردگی والریا و نگرانی همسرش دامن زده است.
والریا، زنی ست، طالب دیده شدن. او شخصیت خود را فراموش شده و تصاحب شده می داند، او از این که همسرش، “میشل” مانند فرزندانش، او را “ماما” می نامد و یا مادرش با نام مصغر “ب. ب” او را خطاب می کند، رنج می برد.
چون باز هم مرا به این نام خواند، گریهام شدت پیدا کرد، سالهاست که دیگر من برای او فقط «ماما» هستم ….
او در جست و جوی “والریا” ست. در واقع او با خریدن دفترچه برای ثبت افکار مختص خودش، دست به عصیان می زند، دفترچه ای که خواننده از همان آغاز داستان، با این جملات کنایه آمیز به ممنوعیت خریدش پی می برد:
دکان سیگار فروشی خیلی شلوغ بود… منتظر نوبتم بودم که در ویترین مغاره متوجه یک کتابچه شدم… همان طور که توی کیفم پی پول خرد بیشتری میگشتم گفتم: «یک دفترچه هم بدهید». اما وقتی سرم را بلند کردم دیدم که صاحب مغازه قیافهای جدی به خود گرفته: « نمیشود، ممنوع است!» و بعد آهسته به من حالی کرد که روزهای یکشنبه یک پلیس دم در مغازه میایستد که جز سیگار چیز دیگری به فروش نرود…. اما والریا با شروع نوشتن وقایع روزانه اش، بیش از پیش به خلا های زندگیش پی می برد.او در مسیر این عصیان هرچه پیش می رود، مایوس تر می شود، چرا که در می یابد، چگونه روزهای زندگیش را صرف خدمت به دیگرانی کرده است که هرگز ایثار او را قدر ننهاده اند و او را همواره از خود حقیقی اش دور نگاه داشته اند، با این همه، والریا زنی بی شهامت و فرصت سوز است برای نمونه حتی واکنش او در دست رد زدن به سینه ی رییسش عملی ست که بیش از آنکه بر آمده از حس وفاداری باشد، ادامه ای ست بر همان هراس ها، خودسانسوری ها و خود فراموشی های همیشگی، او نهایتا در مقابل همه ی تحمیلها، ستمها و استثمارها تسلیم می شود و با سوزاندن دفترچه اش، خود را به فراموشی کامل می سپرد تا بتواند با آسودگی ناشی از ” جهل مرکب”، به روزهای سرد و یکنواخت گذشته برگردد و دیگر نگران هویت گمشده اش نباشد، چرا که او در واقع با سوزاندن دفترچه دست به خودکشی شخصیتی زده است.
این آخرین صفحه است. دیگر چیزی در آن نخواهم نوشت، و روزهای آینده همچون این صفحه های سفید آرام و سرد خواهند بود….
والریا، زنی ست که در مورد همه ی بعد های شخصیتش دچار سوء تفاهم است، او نه درک درستی از سن و وجهه اش دارد و نه حتی با زنانگی خود آشناست، او با آن که تنها چهل و سه سال دارد و با دوستش “کلارا” که نماد زنانگی و شادابی ست، همسن است، خود را پیر و شکسته می داند،
… نمیفهمم چطور کلارا میتواند این کار را بکند، چون او دیگر جوان نیست و هم سن من است. میشل با آنکه خوب میدانست کلارا همسال من است مثل اینکه تعجب کرده باشد گفت: ظاهرا کلارا خیلی جوان و بشاش است …
او با آنکه در مقابل آینه اندام خود را همچنان سالم و برقرار می یابد، اما از همین کار هم احساس گناه می کند، او گمان می کند، زندگی او صرفا باید در جهت حمایت از شوهر و فرزندان و تر و خشک کردن آنان سپری شود. والریا گاهی عدم وجود روابط زناشویی با میشل را با سن بالا و حضور بچه ها، توجیه می کند و می نویسد:
شاید دلیلش وجود بچه در پشت دیوار اتاق خواب است که از سالها پیش نمیگذارد ما با هم مثل زمان عروسی یا موقعی که بچه ها کوچک بودند باشیم. باید منتظر بود آنها از خانه بیرون بروند، باید مطمئن بود و نگرانی داشت که هر لحظه ممکن است وارد شوند ، … شب در تاریکی باید سکوت اختیار کرد و روز باید آنچه را که روی داده از ترس این که مبادا آن را از چشمانمان بخوانند فراموش کرد … اگر بچهها ما را غافلگیر میکردند، اخم کرده و با حالت دل به هم خوردگی سکوت میکردند من از تصور حالت آنها بر خود میلرزم….
اما با بررسی دیگر اعترافات او مشخص می شود که سابقه ی فرار او از زنانگی، به سالهای جوانی او بر می گردد:
وقتی با میشل نامزد بودیم، من هم با او عشقبازی میکردم، ولی تظاهر میکردم که این عمل را بر خلاف میل خود انجام داده و فقط به خواسته دل او، بدون رضای خودم، جواب میدهم و همین طور هم شب عروسی و هر شب دیگری که با میشل عشقبازی میکردم….
… دیگر اکنون به یکدیگر نامهای نمینویسیم، ما هر دو از احساسات عاشقانه خود، همچون گناه خجالت میکشیم و به این شرم عادت کردهایم و در نتیجه رفته رفته این احساس واقعا برایمان تبدیل به گناه شده است…
البته وجود چنین مسائلی در هویت زنی چون والریا، آنچنان هم امری شخصی و ذاتی نیست و گاه بر می گردد به تابوهایی که جامعه به او تحمیل کرده است و والریا با آنها تربیت شده و خو گرفته است:
فیلمی که به دیدنش رفته بودیم … داستان زن و مردی بود که عاشق یکدیگر شدند … در یک صحنه آرتیستها یکدیگر را بغل کرده و میبوسیدند، بعد از یکدیگر جدا شده و به چشمان هم مدتی نگاه میکردند و باز همدیگر را در آغوش گرفته و میبوسیدند. دلم میخواست آن صحنه را تماشا نکنم؛ حس میکردم هرگز این قدر ناراحت نشده بودم. با وجود اینکه حالا دیدن چنین صحنههایی در یک فیلم خیلی عادی است به نظرم میرسد خیلی بی پرده است و میبایستی آنها را سانسور کنند، مخصوصا دیدن چنین صحنههایی برای جوانها اصلا مناسب نیست … وقتی چراغهای سالن روشن شدند آن قدر ناراحت بودم که خیال میکردم لخت مادرزاد آنجا ایستادهام ….
همین تناقضات درونی و اعتقادی ست که والریا را به دوگانگی شخصیتی کشانده است، او از سویی در جست و جوی یافتن خود است و از سویی از جسارت و شجاعت لازم برای این کاربرخوردار نیست، والریا در حالی که از شنیدن متلک های مردان خیابان شوقی در دلش بیدار می شود، اما بلافاصله خود را سرکوب می کند و می نویسد:
مرد جوانی بود در حدود ۳۵ سال داشت. وقتی از کنارش گذشتم چیزی زمزمه کرد که اول ملتفت نشدم ولی بعدا یک مرتبه فهمیدم چه گفته است، یک کلمه احمقانه، تکرارش در اینجا واقعا مسخره است، شاید او نمیتوانست حدس بزند که من صاحب دو فرزند بزرگ هستم، وقتی به گفته او فکر میکنم دلم میخواهد بخندم، او گفته بود: چه خانم زیبایی!
… به هر حال حالا میتوانم به خودم اعتراف کنم که این حادثه مرا در خوشی و شعفی فروبرده که از زمان دختری تا کنون دیگر حس نکرده بودم.
والریا، با وجود این که هر هفته شنبه بعد از ظهر را در کنار رییسش، “گوییدو” می گذراند، با او به گردش می رود و بازوی او را در زیر بازوی خود حس می کند ولی نمی تواند، درخواست عشق او را به تمامی بپذیرد و درخواست او را برای سفر رد می کند، در حالی که او این تصمیم را نه از سر عشق و وفاداری به میشل، بلکه از روی ترس و ریاکاری همیشگیش گرفته است:
… وقتی از هم جدا شدیم دلم میخواست به دنبالش دویده و او را صدا کنم. میدانستم که این آخرین امکان جوانی من است که دارد دور میشود … باید از روز اول که او از من تقاضا کرد با او به مسافرت بروم قبول میکردم چون در حقیقت جز این آرزویی نداشتهام. صرف نظر کردن من یک بار دیگر نشانهای است از ترسو بودن که میرلا اسم آن را دورویی و تظاهر میگذارد …
و یا در جایی دیگر اعتراف می کند:
آرزو میکردم حتی اگر شده برای یک روز، فقط یک روز یک شب مثل آنها زندگی کنم. مردی را ملاقات کنم که نه بدانم اهل کجاست و نه او اسمم را بداند. کم کم با این رویا حس میکردم واقعا دلم میخواهد چنین چیزی پیش بیاید. دلم میخواست متمول بودم … و علاوه بر همه اینها مرد دیگری جز میشل مرا دوست میداشت. نوع دیگری غیر از آن که میشل مرا دوست داشته است، آنطور که من خود عشق را قبول دارم مرا دوست بدارد….
والریا همچون دیگر قهرمانان داستانهای “پدس” با اینکه از مردان زخم خورده است ولی در مقابل زنان به جنگ بر می خیزد، او اذعان می کند که همواره نسبت به دخترش، “میرلا” سنگدل تر بوده است و با پسرش “ریکاردو” با نرمی رفتار کرده است، او بر رابطه ی میرلا و “کانتونی” برچسب بی اخلاقی می زند و با تجسس در روابط این دو، درصدد است تا ارتباط عاطفی آنان را با یکدیگر مختل کند. او حتی وقتی از بارداری “مارینا”، دوست دختر پسرش، مطلع می شود، همه ی تقصیرها را متوجه مارینا می داند و او را آماج شماتت های خود قرار می دهد.
مردان داستان “دفترچه ی ممنوع” مردانی خودخواه و سلطه جو هستند، برای نمونه، ریکاردو که شرافت خواهرش را برای ارتباط با کانتونی زیر سوال می برد، به دنبال بارداری مارینا، خود را برای ازدواجی زود هنگام محق می داند و یا میشل، درحالی که کلارا را برای شادابی و خوشگذرانی اش می ستاید، رابطه ی عاشقانه را برای سن خود و والریا مناسب نمی داند. این مردان که از ظرافتهای دنیای زنانه، هیچ اطلاعی ندارند، گاه به نظر می رسد عامدانه دست به خرد کردن هویت زنان پیرامونشان می زنند. البته پدس با معرفی شخصیتی چون “کانتونی” مثال نقض همین مردان را هم به تصویر کشیده است.
با این اوصاف، به نظر می رسد، تنها زن جسور و واقع بین این داستان، میرلا ست، اویی که در تقابل بارز با مادرش قرار دارد، نیازهای خود را به خوبی شناخته است و برای رسیدن به آنها حاضر است، سد خانواده را هم پشت سر بگذارد. میرلا نمایانگر نسلی از زنان است که عصیان خود را به انجام می رسانند و در این راه هیچ تعصب و تابویی را بر نمی تابند، او درجایی خطاب به مادرش می گوید:
به هر روی، آنچه آلبا دسس پدس از میان اوراق سوخته ی دفترچه ی ممنوع به خواننده نمایانده است – و “بهمن فرزانه” استادانه آن را برای خوانندگان فارسی زبان ترجمه کرده است – حکایت از زندگی سوخته ی زنانی دارد، که نسبت به خود و هم جنسشان بی رحم و ظالمند، آنها یا با منویات درونی خویش بیگانه اند و یا اگر نیستند، ازجلوه کردن حقیقت شخصیت و یا حتی شناخت راستین خود در هراسند، همان زنانی که با سوزاندن هویتشان و زدن نقاب تظاهر، تحت الفاظی چون وفاداری، ایثار و از خود گذشتگی، راه را برای تسلط بیش از پیش قوانین مردسالارانه باز می گذارند.