خانه » هنر و ادبیات » بررسی کتاب “روشنگر تاریکی ها” / رضا اغنمی

بررسی کتاب “روشنگر تاریکی ها” / رضا اغنمی

 روشنگر تاریکی ها: خاطرات جبار باغچه بان و همسرش

روشنگر تاریکی ها: خاطرات جبار باغچه بان و همسرش

روشنگر تاریکی ها
جبار باغچه بان و همسرش

چاپ نخست ۱۳۸۹ – تهران
مرکزپخش نشر چیستا
انتشارات موسسه فرهنگی هنری و پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان

فهرست کتاب با: یاد نوشته های صفیه میربابایی (باغچه بان) شروع می شود. سپس: یادنوشته های جبارباغچه بان و سرانجام تسخیر قله آرزوها (ثمینه باغچه بان) است وبا آلبوم عکس ها به پایان می رسد.
یاد نوشته های صفیه میربابایی (باغچه بان) خاطرات ایشان ازدوران بچگی شروع می شود. ازسه چهارسالگی شان. زمانی که پدرش اسماعیل ازاسکی شهر[شهر کهنه] ترکیه به ایروان کوچیده در آنجا با «علویه خانم که دختر جوان وزیبائی بوده ازدواج می کند» حاصل این زناشوئی زلیخا و صفیه و پسری به نام فرید است. پس ازمدتی پدر به ناگهان دارائی خود را به حراج گذاشته، با فروش خانه و زندگی زن وبچه را به امید مادربزرگ رها می کند و به اسکی شهر برمی گردد. و این مصادف زمانی ست که جنگ بالکان شروع شده و هفت سالگی صفیه خانم که بعدها باهمسری جبار عسگرزاده، به خانم باغچه بان شهرت می رسد.

خاطرات دوران کودکی وجوانی ایشان ازغم انگیزترین خاطره هاست. اوکه ازسال های ۱۹۰۸ برابر با ۱۲۸۷ شمسی ، ویرانی جنگ اول جهانی و حوادث مناطق جنگی را روایت می کند، از پیامدها و بی خانمانی ها دربدری ها و آوارگی را به چشم دیده و ازسرگذرانده است خواننده را چنان عرق غم واندوه می کند که ناخواسته در درد بزرگ قهرمان داستان که خاطرات نویسنده است شریک می شود ونمی تواند کتاب را زمین بگذارد.

baghchebbannde

نویسنده از استانبول می گوید. از زمانه ای که با خانواده در آن شهر زندگی می کنند: «حالا هفت سال داشتم و من را درمدرسه دانش مکتب فرستاده بودند. نمی دانم این جنگ چه مدت به درازا کشید. پیوسته خبرهایی از شکست ارتش ترکیه می رسید و کشته شدن غیرنظامی های تُرک به گوش می رسید» پدر به مرض سل دچار شده می داند که زیاد عمر نخواهد کرد. به شدت نگران است. برای حفظ زندگی خانواه اش به ایروان برمی گردند. پس از فروش خانه و اثاثیۀ زندگی عازم منطقۀ قفقاز وایروان می شوند :
« ازاستانبول تا شهر باطوم را با کشتی سفر کردیم. هفت شبانه روز روی دریا بودیم دریا طوفانی بود وهرلحظه بیم آن می رفت که کشتی غرق شود وبالاخره به باطوم رسیدیم پس ازاقامتی کوتاه با قطار به سوی ایروان راهی شدیم. . . . . . . پدر بعداز شش ماه فوت می کند. جنگ هنوز ادامه داشت و رفته رفته صورت زشت خود را بیشتر به مردم نشان می داد. . .» توسط دایی اش که ساکن تبریز بوده عازم آن شهرمی شوند ولی انجا نیزبه خاطربد خلقی های مادربزر گ نمی توانند دوام بیاورند وناچار به ایروان بر می گردند. روایت عبور از رود ارس را شرح می دهد تاریکی شبانه است و ازدحام وهیاهو؛ زیرغرش باران تند و شدید:
«چشم چشم را نمی دید تنها صدای صوت و حرکت قطارها ازیک سو وغرش رود ارس وهمهمه مردم ازسوی دیگرشنیده می شد . . . یک مرد شوهرعمه ام که ما به او عمو می گفتیم دو زن – مادرم وعمه ام وما پنج بچه که یکی شان حیدر کوچولو، پسرعمه ام بود درحال عبور ازپل بودیم.» عمو گم می شود وآنها بدون مرد وارد قطار می شوند. سالدات های روس در تدارک حمله به این خانوادۀ بدون مرد هستند. دوران جنگ است وناامنی و تجاوزها. مسئول قطار که یک مرد ارمنی است ازاین خانواده مسلمان حمایت می کند وامنیت ان ها را درمقابل تجاوز سالدات های روس حفظ می کند. عمو پیدا می شود و ماجرا را می شنود با سپاس ازآن مرد ارمنی، می خواهد پولی هم به او بدهد که می شنود: «قونشو [همسایه] برای انجام این کار ازشما پولی نخواهم گرفت من هم زن و بچه دارم و مدت هاست که از وضع شان بی خبرم . . . »
باشروع جنگ جهانی اول اوضاع بدتر و پریشانی ها اوج می گیرد. « ما درکنار راه جسدهای مرده ولاشه های گندیدۀ جانوران را می دیدیم و ازبوی تعفن آنها نفس های مان تنگ شده بود. بیماری وبا و تیفوس نیز همه جا را فرا گرفته بود».
جنگ ارامنه با مسلمان ها درمنطقه شروع شده بود. کلیساها ومساجد ویران شده، تمام آبادی های سر راه خالی وساکت، و ازسکنه خبری نبود. «پس از سه یا چهارشبانه روز درحالی که همه مان با مرگ دست پنجه نرم می کردیم به قصبه ایگدیرکه خالی ازسکنه بود رسیدیم . . . . . . چه بسیار انسان هائی که مردند یا ناپدید شدند. یکی ارناپدید شده ها خواهرمن زلیخا بود که هیچگاه نتوانستیم پی به سرنوشت او ببریم»
دراین روزها که شانزده ساله است با جبارعسگرزاده – باغچه بان بعدی – که همشهری همدیگربودند و مهاجر، ازدواج می کند . پس ازگدراندن روزهای بسیارسخت ودربدری ها بالاخره وارد ایران شده سر از مرند و تبریز درمیآورند وبعد ها، شیراز و تهران مسکن اصلی آنها می شود.

جبارباغچه بان
آنگونه که باغچه بان خود را معرفی می کند ایشان « در۱۹ اردیبهشت ۱۲۶۴ برابر با ۸ مه ۱۸۸۵ در شهرایروان زاده شدم. پدربزرگم رضا از اهالی تبریز بود پدرم عسگر نام داشت که درشهرایروان با معماری وقنادی زندگی می گذراند. به رسم آن روزگار سواد اندک پایه را درمکتب خانه ای دریک مسجد آموختم» وسپس ازخُلقیات ورفتارهای پدرش که «مردی درستکار اما خشن و مستبد بود» یاد می کند. نوجوانی و جوانی را با ایمان مذهبی می گذراند. روزه خواری های پنهانش را بامادر درمیان می گذارد: «خدا دیده و فهمیده و روزقیامت مرا خواهد انداخت توی جهنم». مادر او را دلداری داده می گوید: « بیخودی می ترسی خدا به تو کاری نخواهد داشت. خدا هیج بچه ای را آتش نمی زند» درپند و اندرز مادرانه ازعدم تحمل و تسلیم او به گرسنگی چند ساعته، یادآورمی شود: «مردی که زورش به خودش نرسد به هیچ چیز دیگری زورش نخواهد رسید».
درپانزده سالگی با ترک تحصیل به کار می پردازد. به طور پنهانی درخانه به برخی دختران آموزش می دهد. «درهمان روزگارجوانی خبرنگار روزنامه های قفقاز ومجله فکاهی «ملانصرالدین» شدم» دربیست سالگی ۱۲۸۴ برابر ۱۹۰۵ میلادی درجنگ های ارامنه ومسلمان به زندان می افتد. درزندان نشریه ای فکاهی به نام “ملا نهیب” منتشر می کند: « ومن درمدت یک هفته پنجاه نسخۀ هشت صفحه ای با دست می نوشتم». با وارطان نامی آشنا می شود که زندانی سیاسی و مرد پخته و با دانشی ست. در زندان پیرمردی ارمنی که همیشه انجیل می خواند روزی در درگیری با وارطان، وحمایتِ نویسنده از پیرمرد با وارطان اول درگیر و بعد آشنا و دوست می شود: «اونخستین درس زندگی را به من آموخت. درس صلح و آرامش، درس استدلال و منطق ، به جای جدل ومناقشه، دوستی ما به این ترتیب آغاز شد» درسه ماهی که باهم بودند هرروزبا هم به صحبت می نشینند. «درواقع آموزش مرا به عهده گرفته بود. ازتاریخ وجغرافیا و علوم طبیعی و پیدایش دنیا ومنشاء حیوان و انسان برایم درس گفت» نویسنده با قدردانی از وارطان و شمردن صفات انسانی او می افزاید «دربارۀ وارطان همین بس که بگویم اویک فرشته بود که به شکل انسان با اندیشۀ برابری انسان ها برمن ظاهرشد او زندان را برای من به کلاس درس بدل کرد. وارطان با درس های خود برای همیشه مرا از زندان افکار پوسیده ام رهانید».
ازفلاکت های مردم ونا به سامانی های اجتماعی که پیامدهای جنگ اول و جنگ های ارامنه و مسلمان ها بود دربرگ های زیادی روایت های تلخی دارد که به نظر می رسد درست ترین و صحیح ترین اطلاعات باید بوده باشد. به روایت همین خاطره : «سیاست های دولت های بزرگ براین بود که مردم وقوم های گوناگون را به جان هم بیاندازند» به همان میزان که ارامنه مسلمان ها را می کشتند، مسلمان ها نیزارامنی ها را می کشتند. ویرانی و تلفات از هردو طرف بود.
از دکترصفی زاده نامی اسم برده که درارتش روسیه خدمت می کرد. از انسانیت و نیکنامی وخوش سیرتی او می گوید. درآن روزهای سخت جنگ ارمنی – مسلمان «اسباب جراحی و داروهای لازم را به زین اسب می بست و برای درمان زخمی ها داوطلبانه راهی جبهۀ جنگ می شد. گاهی سه چهار روز به خانه بر نمی گشت و بیشتربا لباس و چکمه درصحرا می خوابید و اززخمی ها پرستاری می کرد . . . . . دکتر صفی زاده درسال ۱۲۹۷ هجری شمسی، مانند دیگر مهاجران ازراه ماکو وارد ایران شد . . . . . . و در۱۳۰۳ با درجۀ سرگردی وارد ارتش ایران شد ومدت سیزده سال در شاهپور سلماس اقامت و زندگی کرد» . . . کوچکترین فرزند او دکتر اکبر صفی زاده درتبریز به درمان مردم و تدریس دردانشگاه مشغول است».
جبارباغچه بان در۳۴ سالگی در۱۲۹۸ « با خانوادۀ پریشان خود وارد خاک ایران شدند» در شهر مرند مسئولین اجازه نمی دهند به سمت تبریزحرکت کند به ناچار درآن شهرماندگار می شود. با کمک حزب تجدد با سمت آموزگار با حقوق ماهی ۹ تومان درمدرسۀ احمدیه مرند به کار مشغول می شود. ازنخستین روزشروع کارش به نفرت یاد می کند. ازهوای نامطبوع وتهوع آورکلاس ولباس های پاره ومندرس وتن های کثیف شاگردان به ویژه سرهای کچل آنها : «چون ازخودم پولی نداشتم ازآشنایان کمک مالی می گرفتم به مصرف دوا ودرمان و تمیزکردن سرو گردن شاگردانم می رساندم . . . خودم سر بچه ها را با دست خود می شستم ودوا می زدم و می بستم . . . » ترتیب لباس یک شکل برای شاگردان واجرای بازی نمایشنامه ای به نام “خورخور” نوآوری های اورا برسر زبان ها می اندازد. همو با گرفتن امتیازبرای تأسیس یک دبستان دخترانه که «فرهنگیان لوازم مدرسۀ احمدیه را برای این دبستان نوبنیاد دراختیارم گذاشتند . . . درافتتاح دبستان عده ای از اهل بازار، با فریب و نقشۀ یک روحانی تیره فکربه سرم ریختند وبا اجیرکردن چند شرخر مرند قصد جانم را کردند که به خانه شجاع نظام که حاکم مرند بود پناهنده شدم»
نوآوری های این معلم دلسوز، به مزاج مدیردبستان که پدرزنش وکیل بانفوذی بوده خوش نیامده با توطئۀ و پشتیبانیِ او، درتدارک طرد این معلم تلاش می کند که موفق نمی شود. در این میان بلوری شهردار تبریز نیاز به آموزگاری دارد برای یک دبستان تازه تأسیس درتبریز که نویسنده درخور مقام و منصب این کار، به تبریز منتقل می شود.
درتبریزبا کمک وهم اندیشی با فیوضات رئیس فرهنگ آدربایجان، که ازفرهنگیان محلی بود با تأسیس (باغچه اطفال) موفق می شود. با یاد آوری از توانائی ها و ابتکارات شخص خودش به قروتنی اشاره می کند: « . . . کارهای من مانند یک شعبده باز چینی تحسین همه را بر [می] انگیزد. البته خودم نیز مانند شعبده بازان از معرکه هائی که برپا می کردم لذت می بردم».
با تغییر رئیس فرهنگ وآمدن دکتر محسنی نام ازمرکز، اوضاغ زیرورو می شود. این شخص مغرض که نسبت به مردم آذربایجان و زبان آذری بدبین و دشمنیِ خاصی داشت وسینه به سینه بد دهنی ها و توهین هایش ورد زبان مردم بومی تبریز بود، همیشه به ننگینی از او یاد می شود. «دکتر محسنی به جای این که سوابق وعلائق فرهنگیان را تقدیر وتشویق کند، دستور اکید داد که درادارۀ فرهنگ، کارمندان با مراجعان مدرسه ها دربیان با یکدیگر باید به زبان فارسی گفت وگو کنند. ادامه این روش به آنجا منجرشد که «روزی عده ای خانه اورا محاصره کرده باسنگ به جانش سوء قصد کردند تا بالاخره والی مجبورشد برای حفظ حان او یک دسته سربازبفرستند» این کارشکنی ها بالاخره اثرمنفی خودرا بروز می دهد درسال ۱۳۰۶ با قطع کمک های مالی ازطرف فرهنگ “باغچۀ اطفال” تبریز منحل شد.
با انتقال فیوضات به شیراز، فرصت مناسبی پیش آمده که نویسنده به شیرازبرود. درآن سالها مسافرت ازاین شهربه آن شهر درایران، احتیاج به جوازعبور و ورود داشت. اوبرای گرفتن جواز به شهربانی می رود و پس ازده روز سرگردانی موفق نمی شود. با سرهنگی که معاون درگاهی است دربگومگوی تندی سرهنگ فریاد می کشد « من چه می دانم، به هرجهنم دره ای که می خواهی برو» با چند ناسزا. و نویسنده هم فریاد می کشد وسرتیب درگاهی ازاتاقش بیرون آمده لگدی به اومی زند و زمین میافتد ویک راست میبرندش زندان. پس ازدوسه روزاز زندان بیرون می آید. داستان کسی که ضمانت او را برعهده گرفته و از زندان نجات داده است، از شنیدنی ترین داستان های عحیب است که درآیینۀ زمان، اوضاع دوران را به درستی درمعرض تماشای تاریخ گذارده است. نویسنده، دربارۀ ضامن خود که یک همشهری یعنی اهل ایروان است توضیح می دهد:
«دراواخر جنگ بین المللی اول که سلطنت “رومانوفها” با انقلاب خونین بالشویکها واژگون و زندانها شکسته شد سرتاسر روسیه درنا امنی واغتشاش می سوخت» فرار و مهاجرت خانواده ها و مردم شهر ها به نقاط دیگر جهان را نقل می کند. همو با دوبخش کردن این مهاجران، یعنی دکتر و مهندس و بازرگان و زندانی های ازسیبری برگشته که همراه و با هم به ایران رفتند و سکونت کرده و به کار مشغول شدند؛ دربستر این روایت با تمیز ومعرفی افراد شیادان را نیز معرفی می کند. عده ای نیز همان کارهای گذشتۀ خود را، البته با تغییر لباس و وضع ظاهری ازسرگرفتند. ضامن ایشان که عبای تاکرده زیربغل با تسبیح بلند دردست داشت، یکی ازآن شیادهای سابقه دار بوده «این شخص به جرم تجاوز به عنف در زندان های سیبری زندانی بود». دولت وقت ایران باشناسائی این افراد به طوری استفاده می کرد. نویسنده این موضوع را با کنایۀ تلخی روایت می کند:
«دراین پناهگاه یعنی ایران، گروه اول، گروه برجسته، نه فقط خوشکامی ندیدند، بلکه با ناکامی های زیادی هم مواجه شدند. ولی برعکس گروه دیگر که دستشان را به خون “عشقی ها” و “مدرس ها” سرخگون کردند و بسیار موفق بودند. بعضی شان صاحب ملک و ثروت های کلان و مقام های رفیع شدند. . . »
نویسنده پس ازرهائی ازآن زندان با رانندۀ جوانمردی به شیراز می رود «فقط چهارریالی را که به مأمورین درگاهی درسر جاده بود فوق العاده گرفت».
خاطرۀ خوش از شیرازوصفای مردم آن سرزمین را به زیبائی شرح می دهد. بافعایت های فرهنگی خود که مورد استقبال بوده، و ازاحترام محلی ها به نیکی یاد می کند. وسپس به تهران بر می گردد و با تشکیلات تازه ای که راه انداخته سرگرم می شود.
پس از شیراز به تهران آمده وسال ها درتهران با راه انداختن مراکز آموزشی خدمت می کند از علی اصغر حکمت وزیر فرهنگ وقت به نیکی یاد کرده است. این مرد خودساختۀ متواضع و بی ادعا، «با وجود این که اطلاعات تکنیکی و تحصیلات فنی نداشتم و اطلاعاتم درمورد کارهای مکانیکی از حد ساختن یک زنگ اخبار تجاوز نمی کرد، تصمیم با ساختن تلفن گنگ گرفتم اسبابی که کر و لال ها با گرفتن میلۀ آن به دندان می توانند ازطریق استخوان فک ارتعاشات صوتی را دریابند» این دستگاه را به ثبت می رساند. و سپس تجربه پانزده سالگی خود در این مورد را شرح می دهد.
ازتوضیح بیشتردرباره این کتاب می گذرم که به درازا می کشد. اما گفتن دارد که نویسنده، برگ هایی مستند از تاریخ اجتماعی زمان را بی کمترین بیراهه رفتن ها بیان کرده است. شاید انتشار خاطرات در پس ۴۴ سال پس ازفوت نویسنده، درتبیین خاطره های پنهانی بی رابطه و بی اثر نبوده است.
دربارۀ تشکیل دبستانی برای “کر ولال” ها که ازمدت ها پیش فعالیت را شروع کرده بود می نویسد: « سال های بین ۱۳۳۲ تا ۱۳۳۶ برای دبستان کر ولال ها حیات جدیدی محسوب می شود» وسپس از کمک های وزیر فرهنگ وقت دکترمهران با سپاس یاد می کند. وفعالیت های چندسالۀ آن را با جرئیات شرح می دهد. ازناکارآمدی جمعیت هیئت مؤسسان و بی انظباطی اعضای جمعیت، دل خونی دارد وبه بدی ازآن ها یاد می کند. «به جای اولویت دادن به برنامه تربیت معلم، اصرار ورزیدند بنای جدید دبستان وایجاد شبانه روزی درصدر برنامه قرار گیرد».
سرانجام با اتمام ساختمان «آموزشگاه کر و لال های باغچه بان» دریوسف آباد مرکزیتی در تهران تأسیس می شود وآموزش این عده ازمحرومان جامعه را به طور رسمی برعهده می گیرد.
جبارباغچه بان وهمسرش صفیه خانم میربابائی، با تلاش های پُردوام خود میراثِ بزرگی به یادگار گذاشتند و با این کار فرهنگی درخدمت بشریت، نام خود را جاودانه ساختند.

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*