فهیمه فرسائی
چاپ اول سوئد ۲۰۱۴
چاپ ونشر ازکتاب فروشی ارزان
کاساندرا کیست؟
کاساندرا در اسطوره های یونان، دختربریاموس وهکابه است. زیبا ترین دختر پریاموس بود و بسیاری به امید ازدواج با او درجنگ تروا همراه با بریاموس شدند. آپولون عاشقش شد و به او پیشگویی آموخت. اما چون کاساندرا به عشق او پاسخی نداد، آپولون اورامحکوم کرد که همیشه صحیح پیشگوئی کند و اما کسی او را باور نکند. کاساندرا سقوط تروارا پیشگوئی کرد اما همه اورا دیوانه پنداشتند. پس ارشکست تروا، آباس درمقابل بالادیوم (تصویرآتنه) به او تجاوز کرد. آتنه برای تنبیه، یونانی های بسیاری را درراه بازگشت به وطن نابود کرد. سرانجام کاساندرا را به آگاممنون هدیه کردند. و از او صاحب دو پسرشد، میلائوس، بلوبوس. سرنوشت آگاممنون وکلوتایمنسترا وفرزندان شان را پیشگوئی کرد و به دست کلوتایمنستر کشته شد. از ویکیپدیا، دانشنامهٔ آزاد
توضیح بالا ازآن جهت ضروریست، که درسنجۀ آرای گوناگون خوانندگان، ارزش والای کارنویسنده ودقت در تنظیم روائی و هرآنچه درذهن «شهلا» بازیگر اصلی داستان میگذرد، همخوانیِ آن ها با اسطورۀ یونانی، که روایتگرحماسۀ تقریبا سی قرن گذشته است را نشان داده باشد.
دفترشامل سه داستان است. نخستین داستان کاساندرا مقصر است. دومی وسومی دروغ های مقدس و زندگی آب رفته. اضافه برآن ها درباره ی داستان زندگی آب رفته و برگردان بریده ای ازمصاحبه با فهیمۀ فرسائی درباره ی داستان کاساندرا مقصر است اززبان آلمانی؛ که بلندترین داستان این دفتر می باشد.
داستان از زمانی شروع می شود که شهلا خانم درشب “جشن خیابانی” شهرکه هنوز«بساط رقص و آوازوآبجوخوری از وسط خیابان برچیده نشده» پس ازگذراندن شب خوش و خوردن چندآبجو وشراب با «ک»، سوار دوچرخه عازم خانه می شود. اما درمسیر خانه بدون توجه به میله ها و نوار دورنگ راهبندان – که دراروپا در مواردی که کارگران درتعمیرات آبرسانی و گاز وتلفن نیازباشد با بستن موقت راه کارشان را انجام میدهند – تصادف کرده زیر ریزش نم نم باران به زمین میافتد. با کمک رهگذران وخبرکردن و آمدن آمبولانس سر از بیمارستان درمیآورد. پس ازمعاینه های اولیه و عکسبرداری معلوم می شود که: «شکستگی در سه جا. سمت چپ. سرتیزدومی می توانست جدار سطحی ریه بیمار را پاره کند! همین، نه . . . عالیه . . . خوبه مشکلی نیست!» و او را در اتاقی بستری می کنند که درکنارش «پیرزن خُروخُرو خوابیده ست که انگارمرده است ولی تمام مدت در رُل یک ببر زخمی نقش بازی می کند». دوزن اکرائینی درمیان نظافتچی های بیمارستان با نام های نادیا و کاتیا حضور دارند که کاتیا طرح دوستی با شهلا می ریزد. شهلا که تمام ملافه ها را با ادرار خود به کثافت کشیده و ازاین بابت خجالت زده و به شدت ناراحت است ازآن دو می خواهد ملافه ها را طوری نابود کنند که اثری ازآنها برجا نماند وآن دو با گرفتن ۵۰ یورو این کاررا انجام می دهند. نادیا پس از عملیات ملافه زدائی ها ناپدید می شود. وکاتیا رابطۀ خود را با اخذ پول هرازگاهی به شهلا کمک می کند و وعدۀ بیرون بردن یا فرار شهلا ازبیماستان را می دهد، البته در مقابل گرفتن پول، کم کم توقعش زیاد می شود تا به جا دادن و سکونت درخانۀ شهلا خانم که به سرانجام نمی رسد.
شهلا پسری دارد به نام پیروز که طبیب است و در یکی اربیمارستان های برلن کارمی کند ولی مدتی است که روابط آن دو به سردی گرائیده وازهمدیگربیخبرند. علت دوریِ پیروز از آنجاست که شهلا «دماغش را درسفر به ایران عمل کرده دلخوراست. برای همین هم درفرودگاه وانمود کرد که او را نشناخته است. به نظر پیروز مادرش باعمل دماغ وچربی های شکم آبروی اورا به عنوان یک ایرانی جلوی اولریکه [ دوست دختر پیروز] برده بود».
شهلا که درگذشته معلم علوم طبیعی بوده و با گرفتن چند کتاب ازکتابخانۀ دانشگاه با اساطیر یونان آشنائی مختصری پیدا کرده؛ ولی درکل به این بخش ازتاریخ بی علاقه بوده. اما خواننده با مطالعۀ روایت درمییابد که شهلا روی تخت بیمارستان به روایت کاساندرا که از روی سی دی به IPOD او توسط پسرش پیروز منتقل شده، گوش میکند. کاساندرا با گفتن جملاتی که در داستان آمده، شهلا را تکان می دهد. با دقت به مفهوم گفتارها گوش می خواباند. شگفت زده از پیشگوئی ها و هماهنگی با سرنوشت مشترک زن، در حماسه های اسطوره ای که روایتگر سرنوشت و وضعیت خود شهلاست. و از این طریق بر شخصیت او تاثیر میگذارد. دگرگون می شود. از این رو شهلا در سفری همراه با کاساندرآ به تجربیات تازه تری دست مییابد. ازنظر شخصیتی تغییر میکند. همو درهرگرفتاری با سخنان پخته وسنجیده و هماهنگ با رخدادها از کاساندرا ودیگرقهرمانان حماسه ای یاد کرده و نقل قول هایشان را به دقت یادآور می شود. روزی که دکترها و چند زن ومرد سفیدپوش برای معاینه و دیدن بیماران وارد اتاق می شوند وقتی به او می رسند شهلا غرقه درتریت ادرار خود و ازخجالت زیر پتو رفته است «دست پاچه کلماتی درهم برهم به آلمانی گفت نه … نه … پتوهم نه … نیست نبود… نمی خواهد.» ازکاساندرا یاد می کند که : «با صدای محزون ومحکم کورینا هارفوخ گفت آشکار بود که تروا سقوط می کند. همه ی ما ازبین رفته بودیم». باز درهمان دیداردکترها از بیماران است که وقتی مطمئن می شود ازاطاق بیرون رفتند و ازاین مخمصه رهیده نفس راحتی می کشد و از قول کاساندرا می گوید : «مرا از آن رو که بی اختیار قهقهه می زدم به حال خود گذاشتند آن گونه که دیوانه ها را به حال خود رها می کنند».
اصولا شهلا، آفریدۀ فرسائی، زن امروزیست با تربیت و تحصیل کرده. نه به سنت های پوسیده پایبند است ونه باورمند رسم و رسوم عامیانه. آزادۀ زنیست با درک وشعورانسانی متمدن با شرم وحیای فوق العاده ستودنی که تک و تنها زندگی می کند. نویسنده دربسترداستان جابجا درمعرفی آفریدۀ خود خُلقیات او را یادآورمی شود زمانی که شهلا دربیمارستان متوجه می شود: «مثل تریت توشاش دارم خیس می خورم . . . وای!» چنین صحنه ای را به نمایش میگذارد:«ناگهان احساس کرد که ران پای راستش می لرزد. از سر وحشت چنان یکه خورد که اشک ریختن را ازیاد برد. با دست پاچگی به زیر و روی ران دست کشید. وقتی به علت لرزش بی وقفه ی پا که خیال کرد در اثر زنگ تلفن دستی اش بوده، پی برد، مدتی باخود کلنجار رفت. تابتواند دست درجیب خیس ازادرار شلوار فروکند خود را لعنت کرد که چرا دستگاه تلفن را بعد ازقطع زنگ آن، درجیب شلوار گذاشته بود. ک، نسبت به صدای چهچهه ی بلبلی که پیروزبرای زنگ تلفن او انتخاب کرده بود، حساسیت داشت. هنوزاولین بوسه را درخلوت رستوران ازهم نگرفته بودند که صدای چهچهه ی بلبل بلند شد وآن دورا ازخُلسه ی لذت لمس لب های هم، پس از سه ماه جدائی تحلیل برنده بیرون کشیده بود. ک، پرسیده بود”نمیشه این بلبل را خفه کنی؟”
آنچه دراین باره باید گفته شود مهارت وآگاهی نویسنده است که دربیشترین حرکت های شهلا، و مهم، درمواقع ویژه و گرفتاری های غیرمنتظره، درخیال او شکل می گیرد، ذهن فعال نویسنده با چیرگی تام حلقۀ اتصال به اسطوره را اززبان بازیگران روایت می کند. پنداری، اسطورۀ حماسه ها ملکۀ ذهن اوست .
گم شدن پروندۀ شهلا دربیمارستان نیز مسائل تازه ای را پیش می کشد و دروغگوئی کاتیا را. و در رهگذر حوادث شهلا از پدر بزرگ ومادربزرگش حاج نصرالله ومعصومه خانم ومسافرت آنها برای زیارت امام رضا به مشهد دردوران جوانی خاطره ای را روایت می کند که شنیدن دارد. مادربزرگ پس ازاین که حاج نصرالله را قانع می کند که شهلا را باخود به سفر ببرند« یک چادرسفید پرازگل های ریزصورتی برای او دوخت وسفارش کرد که درحرم حضرت رضا خوب رویش را بگیرد و مواظب باشد که چادر ازسرش لیزنخورد. اگرموهات پیداشه به جای این که ثواب کنی، می ری به جهنم»
حاجی نصرالله همراه عیال وشهلا با قطارعازم مشهد می شوند. بین راه دربازدید مأموران قطار، ازآنجا که حاجی برای شهلا بلیط نگرفته اورا زیر صندلی پنهان می کند. داستان پنهان کردن شهلا زیر صندلی وبرخوردش با زباله وکثافت ولاشه موش چندش آور، صحنه پردردیست از خست وتقلب متظاهرین به دین و ایمان که درفرهنگ جاری ریشه دوانده است. شهلا وقتی می بیند که «دم موش مرده درگوشش فرو رفته و با صدایی خفه معصومه خانم را صدا کرد: خانم بزرگ، خانم بزرگ» ومأموربا شنیدن صدا و مشاهدۀ شهلا ازحاجی می پرسد پس صبیه خانم کی باشه؟ حاجی قسم وآیه « به سر جدم این ارقه تو قطار گم شده بود وما داشتیم دنبالش می گشتیم که شما وارد شدید» وحاجی در مقابل اصرارمأموران برای خرید بلیط پس ازچانه زدن های زیاد می گوید «چه بلیتی؟ یه بار خریدم. بسه این ارقه که آدم نیست، پول دوتا بلیت حرومش شه» وحمایت جانانۀ معصوم خانم ازشهلا درآن گیرودار خفتبار: “کسی با این بچه کار داشته باشه با من طرفه” باز هم کاساندرا درذهن شهلا جان می گیرد. همراه با کریستا وولف وکورینا هارفوخ همصدا باهم: «حالا تاریکی به سویم می آید. دیگر نمی خواهم چیزی را ثابت کنم. وای برما که زندگی را درک نمی کنیم».
شهلا وفتی ازکاتیا می شنود که «بهت دروغ گفتم ازاول پرونده کسی که باید عمل می شد را پیدا کرده بودم» کاساندرا درگوشش زمزمه می کند :«زنده بودن ازنظر من به چه معناست؟ نهراسیدن ازدشوارترین ها برای تغییر تصویری که ازخود داری»
وشهلا تصمیم می گیرد به فرزندش پیروزبگوید «به خاطر اینکه بگم زنده ام تغییر تصویر دادم شاید دلخوریش برطرف شد»
داستان به پایان میرسد.
کاساندرا مقصر است، ازماندنی ترین داستان های تبعیدیان است که خانم فرسائی به بارادبیات تبعید افزوده است. نثرپخته و روانی زبان خواننده را تا پایان روایت ها می کشاند ومجال نمی دهد کتاب را ازخود دور کند.
این نیزبگویم دریغ ازاینکه برگردان مصاحبه را به صورت “بریده ای” آورده اند و ازنقل کل مصاحبه خودداری کرده اند. با این حال همان بریده ای، درمعرفی داستان بهترین بررسی و دریچه ایست به نگاهِ نقادانه؛ که شخص نویسنده با سعۀ صدر گشوده است.
اما کلام آخردربارۀ نویسنده همانگونه که درپشت جلد آمده است: خانم فرسائی فارغ التحصیل رشتۀ حقوق قضائی از دانشگاه ملی است. با سابقۀ فعالیت های فرهنگی و داستان نویسی درمطبوعات که مدتی نیز دستگیر ومحکومیت پیدا کرده اند و پس ازانقلاب ۵۷ ایران را به قصد آلمان ترک کرده و در همکاری با روزنامه های آلمانی و فارسی ازجمله “رادیو آلمان” موفق شده دورۀ فوق لیسانس رشتۀ حقوق قضائی دانشگاه کلن را نیز به پایان برساند. ازایشان تا به حال پنج رمان و داستان به زبان آلمانی منتشرشده است. برخی ازاین کتاب ها به انگلیسی – فارسی و اسپانیائی ترجمه شده اند. یک نمایشنامه و دوفیلمنامه نیز درکارنامه هنری ایشان ثبت شده است.آخرین نمایشنامه ایشان با عنوان “سبزی مسموم قلب” درسال ۲۰۱۲ به زبان آلمانی به روی صحنه رفت. خانم فرسائی موفق به دریافت چندین جایزه و بورس های ادبی نیز شده اند. ازجمله جایزه ی “داستان تبعید” سوئد، بورس ادبی هاینریش بل و فیلم نامه نویسی ایالت نوردراین وستفالن .