درک متقابل
مهشید شریف (فاتحی)
نشر گیسوم
چاپ اول ۱۳۹۰
نویسندۀ کتاب خانم مهشید شریف همسر زنده یاد مجید شریف، ازقربانیان قتل های زنجیره ای است. کتاب توسط دوستی ازاهالی قلم به دستم رسید. این واقعیت را نباید نادیده گرفت که درایران با همۀ محدودیت ها کتاب های بسیارخوب وبا ارزش چاپ و منتشر می شود که پس ازسال ها نشر و توزیع آنها خبرش به گوش هموطنان درخارج می رسد. جای بسی تأسف است که با حضور چندین ده هزازهموطن مقیم لندن یک کتابفروشی ایرانی وجود ندارد. آن چند کتابفروشی های گذشته به بقالی و کافی شاپ تبدیل شدند. گفتن دارد وجای سپاس که هرمز نیکخواه هرازگاهی درنشست های عمومی بساط رنگین کتابهاش را البته با چه زحمت و مرارت پهن می کند و نیاز اهل مطالعه و کتاب را بر طرف می کند.
درک متقابل، داستان دانشجوئی است با نام آفتاب بُرهان که درچهار سالگی با داشتن برادری به نام علی شش ساله، مادرش را که به سرطان سینه دچار بوده ازدست می دهند. پدربا زن دیگری ازدواج کرده و روزی با دوکودک دوقلو واردخانه می شود. ازآن پس زندگی برای علی وآفتاب درخانه پدری بامحدودیت ها مواجه می شود. علی هرغروب بعد ازتعطیل کلاس درس درمغازۀ کفش فروشی آقای سرو کاری پیدا کرده و برخی شب ها در اتاقی که بالای مغازه بود می خوابید. بعدها آفتاب نیزبه علی می پیوندد و مدت ها درهمانجا باهم زندگی می کنند. آن دو با ازسرگذراندن دوران مشقت بار تحصیلات ابتدائی و متوسطه، درکنکوردانشگاه قبول می شوند. «چند سال اول دانشگاه را باعلی همکلاس بود. سال های خوش دانشجوئی را باهم می گذراندند تا وقتی که علی درس را رها کرد و رفت بامریم ازدواج کند وکار و بارش را راه بیندازد. ازآن پس تنها شد. یکریزدرس خواند و تصمیم گرفت با اولین مردی که سرراهش پیدا شود ازدواج کند» و با عادل، تاجر جوان ازدواج می کند.
مدت هاست ساختن دستگاه ماشینی برای ماموگرافی، جهت معالجۀ مبتلایان به مرض سرطان سینه، ملکۀ ذهن آفتاب شده است. این اندیشه بِکراز زمانِ طفولیتِ او، که دست مادرش در دستش به ابدیت پیوسته ریشه دوانیده است. درحال حاضرکه دردانشگاه تحصیل کرده ومدرس رشتۀ مهندسی پزشکی است با جدیت تصمیم خود را دنبال می کند.
استاد او دردانشگاه دکتربابک آذرنوش است که درتصادفی همسر و فرزند خود را ازدست داده و خودش نیز به شدت آسیب دیده است. با افسردگی شدید، روی صندلی چرخدار خانه نشین شده؛ تا جائی که آمد و رفت ها وملاقات هایش را با همه قطع کرده است.
دانشجویان آذرنوش که ازحادثه تصادف و ازاینکه ازتدریس او محروم مانده اند سخت متآثر هستند. اما دکترحامی بیکار ننشسته و درتلاش است راهی برای این مشکل پیدا کند. دکترحامی که ازطفولیت با پدر آذرنوش همبازی بوده و با رفتارهای آذرنوش ومهمتر ازمقام علمی او به درستی آگاه است، خانم آفتاب برهان را تشویق تا حد اجبار، وادارش می کند که با نزدیک شدن به او و کاستن افسردگی هایش علاقمندی به حرفۀ خود را شاید بازیابد. تلاش دکترحامی به ویژه پیگیری و تحمل واستقامت خانم آفتاب درچنان موقعیت و درقبال بی اعتنائی های ناخواستۀ آذرنوش واقعا که حیرت آورست.
پس از مدت ها انتظار آفتاب که اولین ایمیل آذرنوش را دریافت می کند «درکمال ناباوری، همه را امیدوار می کند. با دریافت ایمیل دوم که خبرداده بود به محل تازه ای می رود ودرآنجا شاید امکان دیدار با آفتاب فراهم شودهمین دوجملۀ مختصرآفتاب را به رقص آورده بود» آفتاب که این خبر را به دانشجویان می دهد فریاد شادی با صدای سوت درکریدورها می پیچد. و بچه ها به سروکول هم می پرند. «حسی در همه پیدا شده بود که اگر دکتر به آفتاب توجهی نشان بدهد شاید حاصل آن دردرس و رشتۀ آنها بی تآثیر نباشد.
با این همه، مقاومت و بی اعتنائی آذرنوش ادامه دارد. دراین بین با وارد شدن آقاعبدالله کارگرخانه برای کمک به آفتاب، که آذرنوش به ایشان معرفی کرده اندک گشایشی در جمع و جورکردن و تنظیم اوراق و پرونده ها و کتاب های فراوان که دراطراف ریخته و پراکنده شده مؤثر واقع می شود.
درهمان روزهاست که آفتاب درمطالعۀ اوراق، با دنبال کردن نامه نگاری های آذرنوش با «مؤسسۀ سوئدی الکنا» متوجه می شود که «نشان جایزۀ لارس لکسل سوئدی به او هنوز توی کتابخانه دکتر حامی است. یک هفته ازتصادف دکترنگذشته بود که سوئدی ها به ایران آمدند تا جایزه را به او بدهند و دکتر حامی اشکریزان آن را گرفت و درکتابخانه اش جا داد».
آفتاب خوشحال وشادمان از این که این اوراق را در بین نامه ها پیدا کرده است.« وقتی سیستم های گاما نایف با پرتوهای ایزتوپ کبالت شصت به تحقیق گذاشته شده بود، دکترآذرنوش کسی بود که بهترین گزارش کارکرد آن را نوشته بود. آفتاب می توانست الگوریتم جدیدی روی محاسبات دکتر بچیند، یعنی همان بازی علمی ای که سال ها آرزو داشت بتواند با سلول های سالم وناسالم مردم بکند»
خانم آفتاب ازکُندی کارها رنج می بُرد. آن گونه که انتظار داشت پیشرفتی درکارها نمی دید. روزی تصمیم گرفت به دیدن مادر آذرنوش که درطبقۀ بالای خانه زندگی می کردند برود. رفت. مادربا استقبال ازآفتاب، از دل آشوبه وترس ولرزهای اولیه فرزندش دراوایل که وارد کار دانشگاه شده بود، اندکی توضیح می دهد واضافه می کند که با احتیاط مسئولیت ها را پیش می بُرد تا آرام آرام علاقه پیدا کرد و این تصادف پیش آمد. «حالا که مریض شده بیشتر توحال وهوای گذشته رفته و دارد مقاومت می کند. ازطرفی، برای مردی که زندگی اش این طوری داغون شده چه راه باقی مونده؟ بابک چهل روهم رد کرده.»
آفتاب که ازاین گفتگو بامادربسیار راضی برمی گردد و به قول نویسنده «حالت فاتح قدرتمندی را داشت که قلمرو خود را به خوبی می شناخت» تصمیم می گیرد که باید به وضع موجود دکترعادت کند و بسازد. تا کارها را پیش ببرد.
دراین گرفتاری ها روزی ازطرف هیئت علمی دانشگاه آزاد واحد خرم آباد، ازآفتاب دعوت می کنند که برای «چهارمین همایش بین المللی مهندسی پزشکی» حضوربهمرسانند. مقاله ای را که تهیه کرده و قبلا دکترحامی نیزتأییدش کرده با خوشحالی در ذهنش مرور می کند:
«منحنی تراکم و بررسی عوامل مؤثر درپردازش تصویرهای دیجیتالی در دستگاه های ماموگرافی اف۲۱»
آفتاب به خرم آباد می رود بقول خودش «هم گشت بود وهم درکنفرانس شرکت کرد». اما دلش پیش کارها بود وآذرنوش. درتوهّم است. گذرا ازذهنش می گذرد: نکند این فکرها که می کند بیشترین توجه او به آذرنوش است. دکترحامی به حسابش می رسد. ازاو می ترسید. «ازاول قرار گذاشته بود که هرنوع ارتباط کاری با دکترآذرنوش از فیلتراو رد شود»
آفتاب پس ازچند بارتلفن به آقاعبدالله دربارۀ دکترپاسخ شنید که ازاتاقش بیرون نیامده، و درخواب است بالاخره به خانه دکتر می رود واورا منتظرمی یابد. حیرتزده ازاین کاراو و با دیدن تغییردکور و تزئینات خانه با تابلوهای تازه که بردیوارنصب شده بیشترتعجب می کند. مطابق معمول سرگرم کار می شود که دکتر برمی گردد و می پرسد: «خلاصه وجمع وجور به من بگید این چندماهه که با دفترودستک های من سروکله می زنید چی دستگیرتان شده چی می خواید من براتون بگم؟» آفتاب که ازاین پرسش دستپاچه شده رنگ و روباخته ومتعجب ازاین تغییرحالت و لحن و گفتگوی گرم پاسخ می دهد و نیاز های سه گانۀ خود را که مربوط به پروژه اصلی ست مطرح می کند. سخن به درازا می کشد. «دکترکنارمیزآفتاب ماند ومهربانانه کارهای اورا مرورکرد خط به خط راهنمائیش کرد» آفتاب پاسی ازشب گذشته به خانه برمی گردد.
تمام فصل زمستان آفتاب درآمد و رفت به خانۀ دکتربود. که درخرداد باید از تِزش دفاع می کرد. امیدش بود و«باورداشت که دکتر می تواند دردنیای رادیولوژی غوغا کند». دراین روزها آقاعبدالله سخنانی از وخامت وضع دکتر، همچنین درباره مادراو گفته و دواهائی که به او می داده، بیشترحس ترحم آفتاب تحریک می شود .
آذرنوش ازآفتاب می خواهد او را به رودهن ببرد: «اونجا آلاچیق کوچکی دارم که دلم برایش تنگ شده» آفتاب با رانندگی ماشین دکتر به رودهن می روند وشب را درخانۀ کوچکی دروسط باغ می گذرانند. همان شب دکترتا صبح با تعریف روابط دکترحامی و مادرش وتمام جزئیات تصادف ومرگ دخترخوانده اش مونا وهمسرش که مادرمونا بوده، وازوخیم بودن حالش با ناامیدی ازآینده سخن می گوید. درهمان شب وهمانجاست که همه یادداشت ها و نامه های خود را درچند دفتر به آفتاب وا می گذارد، با دنیایی فرمول های علمی واطلاعات تازه و دست اول، که تا آن شب برای آفتاب ناشناخته بودند. صبح وقتی وارد خانه می شود رو به عادل با اشاره به «کتاب ها و دفترهای دکترکه روی میزتوالت گذاشته می گوید:
«دکترداشت وصیت می کرد!»
افسردگی وانزواطلبی آذرنوش، آفتاب را به شدت ناراحت کرده است به هردری می زند تا انگیزه ای پیداکند برای مداوای دردهای روحی او؛ اما باسرسختی دکترخسته ودرمانده تلاش تازه و راه تازه ای برمی گزیند. ممارست آفتاب دراین باره به بررسی آلبوم عکس های خانوادگی رفقا ونامه های جوانی وشناسائی دوستان دور و نزدیک دکتر می رسد. دست به دامن دکترحامی شده با پرس وجوازدوستان دوران دانشجوئی آذرنوش، برای پیدا کردن سرنخی. صحبت ها به طول می کشد. اما آفتاب دکترحامی را رها نمی کند. پرسش ها را مانند بازپرسی کار کُشته پیش می برد؛ تا می رسد به مسئلۀ اعتماد.
«چه می دونم؟ داستانش مفصله . . . بعدها فهمیدم علاقه ای به این رشته هم نداشته. فکر می کنم تشویق های بی حساب و کتاب من ورؤیاپردازی های مادرش کاردستش داد.» آفتاب می پرسد: «مگه شما ها چه کارش کردین؟» پاسخ می شنود: «بی اعتنائی، بی اعتنائی به خواسته هایش. همین کافیه که یه نفرو از پا دربیاره» می پرسد: «حالا چه اصراری به این بی اعتنائی داشتین؟» حامی می گوید: «اصراری نبود! یه دفعه چشم باز کردیم، دیدیم داریم فقط خواست خودمان را مطرح می کنیم. جایی به او ندادیم که مثل ماها نفس بکشه». مادرش هم جایی به آفتاب گفته: «انگار هنور منو نبخشیده. مثل بچۀ چند ساله داره از من انتقام می گیره. بابا من یه غلطی کردم و مجبورش کردم این رشته رابخونه. اینکه گناه من نیست. پریشب می گه دیگر حاضر نیست منو ببینه …» (تأکید ازمن)
جا به جا سبب این تأکید را بگویم و بگذرم: جوهروسوژه اصلی این رمان زیبا وماندگار، درهمین بی اعتنائی ونادیده گرفتن اندیشه وتمایلاتِ “فرد” ی ست، که مهشید شریف به استادی و زیبائی کوشیده است تا صحنه های سیاه ودردناکی ازاین معضل ریشه دار و کهن فرهنگیِ ما را درسیمای آفریدۀ خود، “بابک آذرنوش” به نمایش بگذارد.
روزهای بحرانی که دکتر دراتاق سیاه و بی نوری خود را حبس کرده بود، آفتاب وارد راهروسیاه بی نور و پرده های کشیدۀ سیاه اتاق تاریک دکترشد می گوید: «واقعا دلم می خواست بدونم چی زیر سقف این آسمون دل شمارو یه ذره می تونه شاد کنه تا یه رنگی غیرازسیاهی براتون مهم بشه» بازهم از دکترحرکت یا پاسخی دیده و شنیده نمی شود. مأیوس ازدربیرون می رود، و تلاش را ازسر می گیرد.
درهمین تلاش ها به اسم سمیرا نجف زاده برخورد می کند که دردوران دانشجوئی نامه های عاشقانه به بابک آذرنوش نوشته است. دریکی ازکوچه های خواجه نصیرطوسی نشانی اورادرکوچه شباهنگ پیدا کرده وپس ازملاقات دعوت به میهمانی بزرگی می کند. به بهانۀ زاد روزآذرنوش که ۲۹ خرداد است. روزدیداروجمع شدن همدوره های بابک آذرنوش درباغ رودهن با کمک علی وعادل تدارک دیده است. مادرودکتر حامی را هم راضی کرده است. این نیزبگویم که آفتاب با همۀ برازندگی درسعی وجدی بودن گهگاهی مرتکب شیطنت هایی هم می شود که روایتگرِ شادی وآزادگی اوست: «روزی که از دست تعارف های سمیرا نجف زاده خودش را نجات داده و به خیابان گریخت، کوچه های باریک و پرجمعیت را پشت سرگذاشت تا به ماشین رسید. پشت فرمان نشست. نفسی کشید با دنباله های شال بلندش خود را باد زد:
« – بیچاره دکتر چه طوری می تونسته عاشق این خانم بشه!»
آقاعبدالله روزی به آفتاب زنگ می زند که فوری خودش را به خانه برساند. آفتاب رفته و آقاعبدالله او را به انباری می برد و کیسه های زباله را نشان می دهد و می گوید این ها مدارک و کاغذهایی است که درکارتن ها بود و دکترپاره کرده ریخته تو این کیسه ها وازمن خواسته است بیرون بریزم. آفتاب کیسه ها را که کارهای تحقیقی آذرنوش بود از آنجا برده و در دانشگاه به دانشجویانش می سپارد که آن ها را بهم بچسبانند.
آفتاب، «دریک صبح با طراوت بهاری درجمع استادان دانشگاه ازپایان نامه اش دفاع کرد.» نویسنده اینجا هم با مهارتی پُرعاطفه صحنۀ بیماری مادر آفتاب را برای مخاطبین توضیح میدهد. ازکابوس کوتوله های آسیب دیدۀ زخمی [ویروس های سرطانی] با اشارۀ کوچکی می گذرد. اما دلهرۀ یأس آمیز آفتاب را که هرلحظه درانتظار ورود آذرنوش است چشم به در ورودی دارد؛ «لحظه هائی اورا مانند خدائی که برفراز کائنات حضور دارد تجسم می کرد . . . با حدت و شدت از فرمول هایش دفاع می کرد بازفکر دکتر به سراغش می آمد واین باراورا قربانی حادثه ای می دید که چنان غافلگیرش کرده که توان دوباره ایستادن را از او گرفته است».
آفتاب به آذرنوش گفته بود: خجالت می کشد و متآسف است که نتوانسته انگیزۀ زندگی را دراو بیدارکند» دکتر زیرش نوشته بود: «حتی پس ازمرگش دردنیای دیگرهم او را ستایش می کند»
میهمانی رودهن که دکترآذرنوش نیزحضورداشت با حضورهمدوره های دانشگاهی و دیگردوستان برگزارمی شود. دکترخاموش وساکت درمیان دسته گل ها وفریاد رقص و موزیک، فارغ ازهیاهوها درخود فرو رفته بود. نویسنده، با هنرنمائیِ رقتباری وضع روحیِ آذرنوش را با مخاطبین درمیان می گذارد:
«دکتر مثل غارنشینی که تازه ازغار درآمده باشد چشمش را ازتاریکی به روشنائی کم نوری دعوت می کرد بی آنکه سرش را بلند کند یا تمایلی به دیدن کسی نشان دهد، همان جا بی حرکت کنار دیوار اتاق روی صندلی خود نشسته بود. . . . . . . جز مادر دکتر سمیرا نجف زاده ه یکسره گریه می کرد. . . . دهانش مثل ماهی ای که تازه ازآب بیرون افتاده باشد باز و بسته می شد. سمیرا نجف زاده گریه می کرد و بقیه درسکوت بهت زده کسی را نگاه می کردند که روزی برایشان مفهوم داشت . . . »
بخش هشت آخرین فصل این کتاب است.
وشاهکارآفتاب، درپایداری ویکدندگی اش درپشتیبانی ازپروژه ی آذرنوش وباوربه نتایج مثبت آن. دیداروگفتگوهای یکجانبه وپاسخ نشنیدنها و بی اعتنائی های چه بسا تحقیرآمیز؛ اندرزها و شماتت ها ودرتمامی این برخورها، تحمل ومتانت شگفت انگیزآفتاب، پنداری این زن اسطورۀ مقاومت است وصبر! که در زمانۀ ما مهشید شریف آفریده است! درآخرین لحظه ها طنین دوکلمه را می شنود:
«منتظربودم»
آفتاب ازشنیدن این جملۀ کوتاه تکان می خورد. «حال تازه ای پیدا می کند. . . . احساس کرد دارد پرواز می کند. رؤیاها و ایمان او، جلوی نابودیِ پنهان استادی مرشد را گرفته بودند. خنکی نسیم را برچهرۀ خود احساس کرد».
آفتاب، باوکالت قانونی، وداشتن اجازۀ دسترسی به منابع و تنظیم گزارش پایانی موضوع تحقیق را ازدکتر آذرنوش کسب می کند. و راهی استکهلم می شود. درسالنی با حضور دانشمندان پشت تریبون قرار می گیرد :
« خانم ها وآقایان! من آفتاب برهان به نمایندگی ازدانشمندان کشورم اینجا ایستاده ام دکتر بابک آذرنوش» و صدای کف زدن حضارزیر سقف سالن می پیچد.
آفتاب، پس ازخواندن گزارش درمیان کف زدن های ممتد حاضران ازجلسه بیرون آمده به مادر دکترتلفن می کند و اوگوشی را به گوش آذرنوش می گیرد. آفتاب می گوید :
«می دونم صدای منو می شنوین . . . آخرسر خورشید شما طلوع کرد!».
مادر با صدای خفه ای می گوید : یه لحظه جشمشو بازکرد. به خدا یه لحظه چشمشو باز کرد!.
ساعتی بعد دکترخاموش می شود. ازهستی می رهد. آفتاب که خبر را شنیده شتابزده به تهران برمی گردد.
با آرزوی موفقیت خانم مهشید با این اثرسنجیده وکم نظیرش به امید این که کتاب های تازه اش به موقع دردسترس علاقمندان قرار گیرد.