هلا اى حضرت استاد نامى
شنو پند پدر وارى ز خامى
سزا باشد کنى آویزه ى گوش
سروش غیب مى گوید که بنیوش
زراعت پیشه اى اهل تجارت
نباید گم کند ره در سیاست
مرو راهى که پایانى ندارد
سیاست هیچ بنیانى ندارد
ریاست در خور کارت نباشد
سیاست جز به آزارت نباشد
اگر خواهى دماغت هى نسوزد
کسى پیراهن عثمان ندوزد
نگویى چرت وپرتى بى محابا
به قصد جلب مهر شیخ وملا
شود بیم از وجود نازکت دور.
نیاید پیش تو خشمینه مامور
نباشى زیر چتر ترس بى جا
نلرزى هر زمان از صدر اعلا
زتو دورى گزیند این مصائب
فراوان بهره یابى از مواهب
دعایى باشدت هردم مددکار
به چاپ شرح حال و درج اشعار
بلافى هر زمان از نثر نغزت
ببافى متصل نظمى زمغزت
ز ارشادت جواز آید به سیار
به هر ماهى کنى نشرى زآثار
به جا ماند ترا عنوان استاد
به فرجادى کنندت هر زمان یاد
سیاست را رها کن رو به حوزه
سیاست زیر پایت پوست موزه
به حوزه هرچه مى خواهى بیابى
نه جزئى کاملاً کلاً حسابى
رُطَبْ حلوا ،هلیمش بس فراوان
به اعیاد غدیر و فطر وقربان
به دعوت نامه ها در مرگ اموات
نویسى نام خود بر صدر آیات
نباشد ،نى نیاز ِداد وبیداد
نه جیغ جیغ ونه ویق ویق ونه فریاد
به حوزه چرب وشیرین ، لوز و جوزه
کنار حوض آن گلهاى روزه
سیاست زیرکى ترفند ولبخند
سیاست جام زهر آغشته با قند
سیاست مى کُشد چون کُشت منصور
سیاست مى کُند ضرط تو قمصور
فزرتت مى شود از حرص مهدور
به مغبونى روى تا بر لب گور
پدر گفتى ترا اى نور دیده
ز شاخ تجربت سیبى نچیده
نیایت با سیاست قهر مى بود
ابا اهل سیاست ره نپیمود
سیاست نى پدر دارد نه مادر
نه پور ودخت و نى خواهر برادر
برادر بر کَند چشم از برادر
برادر کُش شود دردانه خواهر
پدر جنگ آورد با پور برنا
سیاست کِىْ بُوٓدْ در خُورْدِ دانا
امیر الدّین مُبارز بن مُظفَّرْ
نخواندى شرح ِحالش را به دفتر
ندیدى شه شجاعش جانشین شد
به فرمانش پدر کورى غمین شد
نگفته کس ترا نادر چها کرد
چه با پور خردمندش رضا کرد
شه عبّاس واخته خان قاجار
زقتل و زجر و کشتن بودشان عار؟!
صفى را گو چه مى بودى گناهش
پدر دیدى در آخر دم نگاهش ؟!
نپرسیدى پدر جان از چه کُشْتیم
چرا جان پدر در خاک هـِشتیم؟!
نبگرفتى جواب وخفت در خاک
سیاست را زکُشتن کى بُوَدْ باک ؟!
شهان قدرت مدار و بد کُنِشْتند
به میثاق سیاست خون سِرِشْتند
ز اسماعیل و جوى خون به تبریز
زشمشیرى که با خون شد همى تیز
تفاخر گرکنى بى جاست ،بى جاست
به جز جانى رخ از خون کس نیاراست
کنون باب خردمندت به جا نیست
ولى در پند من هم آن معانیست
شنو اندرز نابم اى سخندان
نباشى در سیاست مرد میدان
حماقت در سیاست نا بکاریست
مکن کارى کزانت بد بیاریست
سیاست با رزانت گر نشد یار
حماقت آورد بار از پى بار
سیاست کار افراد دلیر است
دلاور را کجا درد زحیر است؟!
سیاست پیشه اى ترسان و لرزان
که گوید این کنم چون گفته است آن
نباشد در خور جاى مصدّق
مصدّق مى کند زین جانشین دق
برو سائس که سختم خنده آمد
از آن عذرى که نا زیبنده آمد
ادب را گر کسى گوید دقیقى
سیاست را نشان دادى که بیقى
پاریس ٢٠١۴/١٢/٢٠
منوچهر برومند م- ب سها